جلسه پنجشنبه 1/8/93 (امامت)
حضرت صادق علیه السلام مشغول نماز بودند و به مالک یوم الدین رسیدند. گفتند مالک یوم الدین. مالک یوم الدین. مالک یوم الدین. انقدر گفتند تا مدهوش شدند..

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

ان شاء الله یک جایی روضه بروید که روضه اش خوب باشد. درست روضه بخوانند و مجلس صحیح باشد و بازی در آن کمتر باشد که آدم از روضه بهره مند شود. بهره هایی که آدم می تواند از روضه ببرد، می تواند خیلی بزرگ باشد. خیلی بزرگ ها. در حیطه [فهم ما نیست.] ببینید نمونه عرض کنم. اگر بنده یک ذره روضه بخوانم و یک سرسوزنی چشمم تر شود و یک نفر دیگر هم گریه کند، کمتر از این را هم گفته اند. اما حالا. این حداقل. بهشت بر این آدم واجب می شود. حالا چیزهای دیگری که خیلی خیلی است را نمی خواهیم عرض کنیم. پس روضه می تواند خیلی مهم باشد. استاد ما حاج آقای حق شناس می کوشیدند یک جایی بروند که هیچ کس نیست. ما می گردیم یک جایی برویم که شلوغ باشد و آن آقا صدای خیلی خوشی داشته باشد. نه. آن دوستمان گفتند ایشان فرمود بیا با هم برویم. رفتیم به کوچه پس کوچه، پس کوچه، پس کوچه و به یک جایی رفتیم. صاحب خانه بود و یک نفر چای می ریخت و یکی چای می داد و یک آقایی روضه می خواند. ما هم رفتیم نشستیم. یک روضه گوش کردیم و یک چای خوردیم و آمدیم. یک روضه ها. این را بارها می فرمودند. معمولا از بزرگان گذشته می گفتند. یک حادثه که نظیرش برای همه ما اتفاق می افتد. بنده امروز عصر که بلند شدم، یک چای خوردم. خب این چای را به چه دلیل خوردی؟ به چه دلیل خوردی؟ به چه دلیل؟ عادت دارم. روز قیامت شما نمی توانی جواب بدهی، من عادت داشتم که عصرها یک چای بخورم. یا صبح برای صبحانه نان و پنیر و چای می خوردم. می گویند چرا؟ می گوید عادت داشتم. نمی شود عادت را جواب داد. نمی خواستم این را عرض کنم. می خواستم عرض کنم که اگر من یک چای می خورم و بعد از ظهر استراحت یا کار می کنم و کارم هرچه می خواهد باشد، قبلش دارم ناهار می خورم و قبلش این کار و آن کار و آن کار را می کنم، تا صبح، صبح هم صبحانه می خورم و از خانه بیرون می آیم و دنبال کار می روم. خب به چه دلیلی دنبال کار رفتم؟ به چه دلیل صبحانه خوردم؟ دلیل دارد. همینطور قبلش. بیست و چهار ساعت را بگردید. اگر اینها دلیل داشت و دلیل درست داشت، خوب است و شما ظهر که نماز می خوانید، نماز می خوانید. عرضم این بود. اگر این کارهایی که در این بیست و چهار ساعت کردم همه اش دلیل درست داشت، ظهر نماز که می خوانم، نمازم درست است. مغرب که نماز می خوانم، واقعا نماز می خوانم. اگرنه هم نه. یک ذره از این درجه پایین تر می آییم. اگر چشم من آزاد است، اصلا نمی توانم نماز بخوانم. از اول نماز تا آخرش بیرون نماز هستم. اگر چشمم آزاد نیست، یعنی چشمم از گناه پیراسته است. چشمم گناه نمی کند. جدی ها. اگر به طور جدی چشمت در نماز گناه نمی کند، یک مقداری حواست در نماز هست. این مقدار که شما به خاطر اینکه از چشمت مراقبت می کنی، حواست در نماز هست، چقدر از نماز است؟ یک از صد هزارم. ما نمی دانیم نماز یعنی چه. نماز یک اقیانوس بی انتهاست. بی انتها. یک حادثه مشابه برای هردو بزرگوار امام صادق علیه السلام و حضرت زین العابدین علیه السلام اتفاق افتاده است. حضرت صادق علیه السلام مشغول نماز بودند و به مالک یوم الدین رسیدند. گفتند مالک یوم الدین. مالک یوم الدین. مالک یوم الدین. انقدر گفتند تا غش کردند.. حالا امام که هیچ وقت غش نمی کند. ما وقتی غش می کنیم، از هوش می رویم. اما امام هیچ وقت از هوش نمی رود. بیهوش نمی شود. بزرگان گفته اند بگویید مدهوش. حالا اینکه آن لغت هم کافی است یا نه نمی دانم. بعد گفتند آقا این حال چه بود؟ فرمودند من انقدر این آیه را تکرار کردم تا آن را از گوینده اصلی آن شنیدم. نه اینکه با گوشم شنیدم. این اوج نماز است. حالا در مورد حضرت زین العابدین علیه السلام هم اتفاق افتاده است. حالا برای آن بزرگواران اینگونه است. آدم در نماز تا یک چنین جایی جا دارد. فقط نمازها. چگونه ممکن است به این برسی؟ باز به روز من برمی گردد. آن چای را به چه نیتی خوردم؟ مثال بودها. امیرالمومنین یک فرمایشی دارند که ائمه دیگر هم نظیرش را فرموده اند. فرمودند که بعضی ها خدا را از سر ترس عبادت می کنند. این عبادت بردگان است. بعضی ها برای ثوابش عبادت می کنند. این عبادت تجار است. وَلکِن أعبُدُهُ حُبَّاً من خدا را از سر حبّ و محبت عبادت می کنم. خب اینگونه این عبادت تمام بیست و چهار ساعتش را شامل می شود. تمام بیست و چهار ساعتش عبادت است. یعنی هرکاری می کند، حبّا می کند. آن چای را هم که می خورد باز به عشق .. ناهار هم که می خورد، می خوابد، البته خواب آنها با ما فرق می کند؛ هرکاری می کند، از سر حبّ است. این می تواند آن نماز را بخواند. اگر. اگر. حالا آقا ما آن حداقل را بدست بیاوریم. حداقل این بود که اگر شما از چشمت مراقبت کنی، بخشی از نماز را در آن حداقل ها بدست می آوری. این خاصیت انسان است که با همت می تواند دور را به هم بزند. یعنی رنج بکشد. ببینید الان شما اگر بخواهید در تمام روز از چشمت مراقبت کنی، باید رنج بکشی دیگر. بله؟ خب این رنج یک تاثیری می گذارد. اگر بخواهی بیشتر رنج بکشی هم می توانی. انسانی. انسان اگر تصمیم بگیرد، می تواند خیلی کارها بکند. رنج بیشتر می کشی، پس بیشتر ثمر می دهد. اما به طور طبیعی، شما آن مقدار نماز می خوانی و آن مقدار که نماز می خوانی کار می کنی. آن مقدار که کار می کنی، نماز می خوانی. در هرصورت این شدنی است. فقط از همت آدمیزاد برمی آید. یک آدمیزاد با همت. همت هم یک چیزی است که می توان آن را کسب کرد. اراده چیزی است که می توان آن را تقویت کرد. اراده و همت. اراده چیزی است که می توان آن را تقویت کرد و همت چیزی است که می توان آن را کسب کرد. ما اهل زحمت نیستیم.

اول این را عرض کنم. روز آخر ذی الحجه یک نمازی دارد. دو رکعت نماز است. یک ذره طول می کشد. مثلا بیست دقیقه ای طول می کشد. اگر کسی این را بخواند، در روایات دارد که آن سالش را پاک می کنند. یک دعای چهارخطی و دو رکعت نماز دارد. ممکن است کلش برای شما یک ربع بیست دقیقه طول بکشد. همت کنید و بخوانید. اگر هفته بعد خدمت تان می رسیدیم، سوال می کردیم و معلوم می شد که دو درصد خوانده اند. خب.

یک وقتی در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام با یک دوستی برخورد کردیم. اولین بار جلسه ای بود که ما همدیگر را دیدیم و آشنا شدیم. ظاهرا آن وقت شاید حدود چهل و پنج یا پنجاه سالش بود. می گفت تا حالا عمرم از دست رفته. برای بعدش چکار کنم؟ بعد هم قرار گذاشتیم که ایشان به جلسه تشریف بیاورند. بنده که می آیم اینجا حرف می زنم یا شما که می آیید گوش می کنید، با به جلسه آمدن دیگر عمر آدم حرام نمی شود؟ نه. فرقی نمی کند. یک درصدی مثلا ممکن است اگر شما جلسه نمی آمدی، پای تلویزیون می نشستی یا روزنامه می خواندی و وقتت حرام می شد. مثلا. اما حالا به جلسه آمدی و حرف خدا و پیغمبر را گوش کردی و ممکن است یک قطره اشکی ریخته باشی. این یک جایی حساب می شود. بقیه اش چه؟ بقیه هفته چطور؟ آقا این جلسه بهانه است. بهانه ای است برای اینکه شما در طول هفته عمل کنید. بنده هم عمل کنم. من عمل را می گویم و شما هم می شنوید. اگر من عمل کردم، خب یک چیزی. شما هم اگر عمل کردی، یک چیزی. اگرنه مثل سابق است و هیچ فرقی نمی کند. من قبلا احساس می کردم عمرم هدر رفته. حالا یک بخشی از آن هدر رفته. یک چنین چیزی. بعد هم به جلسه آمدم. جلسه کاری نمی کند. جلسه یک راه نشان می دهد. یک تذکر می دهد. یک یادآوری می کند که شما فراموش نکیند. اگر تذکر را به گوش گرفتید، یک چیزی می شود. اگرنه که نه. این آن نکته ای بود که می خواستم خدمتتان بگویم و فراموش شد.

در آیه 3 سوره مبارکه مائده می فرماید: الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا هفته گذشته عرض کردم در عمر مبارک رسول خدا یک روزی بوده که ما می گوییم روز هجدهم ماه ذی الحجه بوده. یک روزی در عمر رسول خدا بوده که یک حادثه ای در آن اتفاق افتاده که آن حادثه باعث شده دشمنان و کفار از رخنه کردن و خلل وارد کردن در دین ایشان مایوس شده اند. یک مقداری درمورد این بحث کردیم. در بخش دوم آن روز یک روزی بوده که دین کامل شده و نعمت خدا بر مسلمانان تمام شده. أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ اتمام نعمت. روزی بوده که اکمال دین و اتمام نعمت شده. آن هفته فقط در زمینه الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا بحث کردیم. به چه دلیل مایوس شدند و چرا مایوس شدند. بحث این کمی دیگر هم ادامه داشت که این را عرض می کنیم و اگر فرصت یافتیم چیزهای بعدی ممکن شد که عرض می کنیم. یک ذره حوصله کنید. حرف تاریخی یا حرف خشکی است. یک ذره حوصله کنید. در طول این سال ها تا به روز غدیر خم رسیدیم، امیرالمومنین یک طوری زندگی کرده است. یک طوری رفتار کرده. پیامبر یک طوری با ایشان رفتار کرده. این مجموعه در خاطره عرب مانده. چیزی نبوده که پنهان باشد. در خاطره عرب مانده. در خاطره مردم مسلمان مومن، مردم مسلمان خالی و کافران و منافقان مانده. مسلمان مومن، مسلمان و منافق. آخر مسلمان سه قسم است. این یادتان بماند. مسلمان مومن. مسلمان منافق. مسلمان مستضعف که نمی داند موضوع چیست. در ذهن همه اینها در طول این سال ها یک رفتاری از امیرالمومنین دیده شده. بالخصوص از زمانی که پیامبر به پیامبری مبعوث شده و امیرالمومنین از همان روزهای اول دیده شده. از روز اول دیده شده که ایشان با پیغمبر چگونه بوده. از آن روزها پیامبر با ایشان یک طوری رفتار کرده که وقتی پیامبر ایشان را به جای خودش گذاشت، کافران مایوس شدند. دیدند ایشان یک کسی است و یک طوری است و یک شان و شخصیتی دارد که نمی توان از او عبور کرد. همانطور که نسبت به پیامبر هرکار ممکن را کردند و نشد که عبور کنند. پیامبر همچنان بر جای اول خودش ایستاده و همچنان همانطور می گوید قُولُوا لا إلهَ إلّا الله تُفلِحُوا تا پایان عمر. بنابراین از ایشان مایوس شدند. خب. حالا وقتی امیرالمومنین را جای ایشان گذاشتند، دیدند یک کسی مانند پیغمبر است. مثل پیغمبر به جای ایشان آمد. بنابراین یاس ادامه یافت. الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ عرض کردم آنها امیدوار بودند که پیامبر از دنیا برود. چون در زمان حیات ایشان هرکاری کردند، نشد. پس می گذاریم برای بعد از مرگ ایشان و هرکاری دلمان خواست آن وقت می کنیم. بله؟ بعد که ایشان امیرالمومنین را به جای خودش گذاشت، مایوس شدند. حالا باز یک مقداری عرض می کنم. از روز اول امیرالمومنین از زمانی که خردسال بوده یعنی دو یا سه ساله بودند، پیامبر ایشان را از پدرش گرفت و به خانه خودش آورد.دلیلش چه بود؟ در مکه قحط سالی شده بود. حضرت ابوطالب علیه السلام بزرگ مکه است و بار خرج خانواده ایشان سنگین است. چون بزرگ قبیله خودش و بزرگ قبیله قریش و بزرگ شهر مکه است. بنابراین خرج زندگی اش سنگین است. پیامبر با حضرت خدیجه ازوداج کردند و ثروت خدیجه در اختیار ایشان است. عباس عموی پیامبر هم تاجر و ثروتمند بود. ایشان عباس را دیدند و فرمودند برویم یک کمی بار خرج برادر شما و عموی من را کم کنیم. یکی از بچه هایش را از ایشان بخواهیم تا پسرش را بگذارد در خانه ما بزرگ شود تا یک ذره بار خرج کمتر شود. بنابراین دونفری به دیدار عمو و برادر بزرگوارشان رفتند و یکی از فرزندانشان را از ایشان درخواست کردند. در اینجا پیامبر امیرالمومنین را گرفتند. ایشان هم عقیل یا جعفر را گفتند که کاری نداریم. مهم نبوده. بنابراین امیرالمومنین از اوایل عمرشان بین دو یا سه سالگی به منزل پیامبر رفتند. وقتی خودشان جریانات را توضیح می دهند می فرمایند پیامبر مرا کنار خودش می خواباند. مثل اینکه مادر یا پدر یک بچه دو ساله را کنار خودشان می خواباندند. می گفتند که غذا در دهان من می گذاشت. در این حد از سن بودند. خب ایشان مانده تا روز اولی که خدای متعال اسلام را وحی کرده است. آنجا می گویند من همراه پیغمبر در غار حرا بودم. آن روزهایی که ایشان به غار حرا می رفت، من هم بودم. همه حوادثی که آنجا اتفاق می افتاد، من هم شاهد بودم. پیامبر به آنجا می رفتند و حداقل یک ماه رجب را برای عبادت به غار کوه حرا می رفتند و در آن غار عبادت می کردند. یا امیرالمومنین می رفتند و هفته به هفته غذا می بردند یا حضرت خدیجه می آمد و غذا می آورد که اعتکاف ایشان به هم نخورد. حالا اعتکاف شرعی که نبود. آن شکل اعتکافشان به هم نخورد. در هرصورت آنجا همراه پیغمبر بودند. امیرالمومنین می گوید اولین بار که قرآن بر پیغمبر وحی شده و جبرئیل به محضر ایشان آمده، من حاضر و ناظر بودم. آنجا من یک ناله شنیدم. گفتم یا رسول الله این ناله چیست؟ فرمود این شیطان است که ناله کرد. از این وحیی که بر من نازل شده و خدای متعال بساط یک دین بزرگ را بر پا کرده است و بساط شیطان را به هم می ریزد، ناله کرده. شیطان دیگر باید یک مشاوران بزرگ دیگری، مثلا اقتصاد دان، روان شناس، مردم شناس، جامعه شناس جمع کند بعد ببیند که برای مقابله با دین جدیدی که آمده باید چکار کنیم. ناله اش برای این است که ما آمده ایم بساطش را به هم بزنیم. آمده بودند به هم بزنند دیگر. اگر آن آقایان بزرگوار می گذاشتند و بعد از پیغمبر به سقیفه نمی رفتند، بساط شیطان همچنان بر باد رفته بود. در هرصورت ایشان در دین حاضر و ناظر بود. اینگونه نبود که به پیغمبر ایمان آوَرَد، بعد پیغمبر بفرمایند بگو خدا یکی است، ایشان هم گفته باشد خدا یکی است. بفرمایند بگو من پیغمبر هستم. ایشان هم گفته باشد شما پیغمبر هستی. بفرماید که قیامتی در کار است. بگوید من هم قبول دارم. اینطور نبود. ببینید در نزول قرآن و نزول وحی حاضر و ناظر بود. آنجا پیغمبر به ایشان فرمودند یا علی تو می شنوی آنچه من می شنوم. تو می بینی آنچه من می بینم. وَلکِنَّکَ لَستَ بِنَبی پیغمبر نیستی. وَلکِنَّکَ لَوَزیر تو وزیری. یکی از القاب امیرالمومنین این است که یشان وزیر پیغمبر است. وصی است و وزیر خلیفه است. وزیر هم یکی از القاب است. کاری نداریم. زود از این بگذریم. بعد در اولین بار که پیغمبر خواست دین را به خویشاوندانش عرض کند که کار اول این بود که دین را به خویشاوندان عرضه کند، باز حرف هایشان را که زدند فرمودند أیُّکُم یُؤازِرُنی عَلَی هَذا ألامر. دارم خیلی به سرعت عبور می کنم. کدام تان من را کمک می کنید. نفرمود کدام یک ایمان می آورید. فرمود کدام تان من را کمک می کنید. در ادوار گذشته هم در میان پیغمبران گذشته هم کسانی از خویشاوندانشان به آنها کمک می کردند و به عنوان اولین مومن و اولین ایمان آورنده و کمک کار پیغمبر بودند. این در گذشته بوده. حالا از میان خانواده ما که چهل نفر عموها و پسرعموها و همه اینها که خویشاوند بودند، چه کسی مرا کمک می کند؟ أیُّکُم یُؤازِرُنی عَلَی هَذا ألامر. هیچ کس بلند نشد. دومرتبه پیغمبر فرمود. هیچ کس بلند نشد. سه مرتبه فرمود. فرموده بود أیُّکُم یُؤازِرُنی عَلَی هَذا ألامر عَلَی أن یَکونَ أخی وَ وَصییّ وَ خَلیفَتی فیکُم. برادر من باشد. وصیّ من باشد. خلیفه من باشد در میان شما. ببینید اولین بار می فرماید خلیفه من باشد. وصی من باشد. برادر من باشد. هیچ کس بلند نشد و امیرالمومنین بلند شد. آن وقت چند سال شان بود؟ دوازده، سیزده یا پانزده سال. یک همچین سنی. بلند شدند و اظهار کردند که بله من کمک می کنم. نفرمودند من ایمان می آورم. بنابراین ایشان اولین بار اینجا ایمان نیاورده. اینجا ایمان نیست. قول مؤازرت است. یعنی کمک کاری. من کمک می کنم. خب فرمود این برادر من است. این خلیفه من است. این وصی من است. حالا ممکن است من یک مقدار الفاظ را کم و زیاد بگویم. بعد پیغمبر به خویشاوندان فرمود فَاسمَعوا لَهُ و أطیعوُا. حرفش را بشنوید و از او اطاعت کنید. خندیدند. عموهای پنجاه ساله و حضرت ابوطالب که هفتاد سالش بود. حالا دقیقا نمی دانیم سن مبارک شان چقدر است. ایشان نشسته. حمزه نشسته. عباس نشسته. همه عموها هستند. پسرعموها هستند. همه مردان بنی هاشم هستند. خندیدند و رو کردند به حضرت ابوطالب که به شما که پیرمرد بزرگ قوم هستی می گوید از این بچه کوچکت حرف بشنو و اطاعت کن. گفتند و خندیدند و رفتند. پس ببینید شخصیت امیرالمومنین را روز اول اسلام نشان داد. ما می گوییم در تمام این دوران از آن روز که ایشان پانزده سالش است، تا زمانی که پیامبر از دنیا رفته و سی و چند سال شان است، این حوادث به طور پیوسته اتفاق افتاده است. در دورانی که در مکه بودند، کار عمده و زحمت عمده اسلام به دوش حضرت ابوطالب بود. ایشان برای دفاع از پیامبر سینه سپر کرده بود که پیامبر بتواند به سلامت بماند و حرف هایش را بزند و وظایفی که در شهر مکه دارد انجام دهد. یا اگر بیرون از شهر رفته بتواند وظایفش را انجام دهد. ایشان هرچه توانسته بود، کرده بود. اولین حادثه مهم بعد از وفات حضرت ابوطالب داستان این است که شب به جای من بخواب و من باید به هجرت بروم. ایشان به جای پیامبر خوابید و همان بالاپوشی که ایشان در هنگام خواب روی خودش می انداخت را رویش انداخت و به همان شکل و قیافه خوابید و آنها شک نکردند که پیغمبر نیست. دیوارها کوتاه بود دیگر. مانند دیوارهای بعضی از دهات خودمان. از بالای دیوار می توانستند داخل خانه را نگاه کنند و نگاه می کردند و می دیدند پیغمبر خوابیده. ابولهب شب واسطه شد. گفت شب است و زن در خانه است. اینگونه نریزید داخل خانه. بگذارید صبح شود. یک رگ حلال زادگی داشت. هیچ کس در این شهر برای کمک نیست. هیچ کس در این شهر نیست. همه شهر علیه پیغمبر است. یک طرحی ریختند که حتی خون پیغمبر لوث شود. گفتند حداکثر این است که بنی هاشم از ما دیه می خواهند و دیه می دهیم. یک جوری خون می ریزیم که خون تقسیم شود و همه قبایل قریش در این خون دخیل باشند. بنی هاشم نتواند یقه یک نفر را بگیرد و بخواهد آن را قصاص کند. چون طرح این است که اگر یک نفر، یک نفر دیگر را بکشد، حتما باید قصاصش را بدهد. نه. ما همگانی می ریزیم و همگان به یک باره شمشیر را بالا می بریم و فرود می آوریم و او را در یک حمله تکه تکه می کنیم. بنابراین به نام هیچ کس تمام نمی شود. خب. خیلی مردانگی می خواست. در سال های شعب هم اگر در خاطرتان باشد عرض کرده بودم. حضرت ابوطالب پیغمبر را یک جایی می خواباند. قاعدتا آنها زودتر می خوابیدند و هنوز یک اندک نوری بود و ممکن است دشمن از بیرون و از کوه ها نظاره کند و بفهمد پیغمبر کجا خوابیده. یکی دو ساعت که مراقب بودند، پیغمبر را از جایش بلند می کردند و امیرالمومنین را جایش می خواباندند. خب پسران دیگری هم داشت. پسر بزرگ تر داشت. امیرالمومنین کوچک تر از همه بود. امیرالمومنین را جای پیغمبر می خواباند. آنجا باز امیرالمومنین یک فرمایشی دارند که با پدرشان صحبت کردند که تو می خواهی من را دم تیغ بدهی؟ بعد هم گفتند این افتخار من است... یک چنین چیزهایی. ببینید دارد امیرالمومنین را نشان می دهد. در طول زمان نشان داده می شود. بعد هم ایشان زن های باقی مانده از خاندان نبوت را برداشت و به سوی مدینه آمد. از پشت سر آمدند. مگر از پس برمی آمدند. دو سه نفر از پشت سر آمدند. امیرالمومنین آنها را زد. دقیقش در خاطرم نیست. برگشتند و پشیمان شدند. از پس برنمی آمدند. سه نفر هستند. امیرالمومنین یک نفر و سه نفر ندارد. اولین بار در جنگ بدر امیرالمومنین دیده شد. عرض کردم زن های خاندان نبوت را آورد. ایشان یک نفر است. آن وقت شاید بیست سالش است. زن ها را آورد. چهارصد کیلومتر فاصله است. عالم هم دشمن اند. عالم دشمن است. به سلامت آوردند و پیغمبر هم در شهر آنجا که مسجد قباست ماندند تا امیرالمومنین بیاید. آن آقایی که همراه پیغمبر بود، حوصله اش سر رفت و رفت. دو سه روز ماند و بعد حوصله اش سر رفت و رفت. همراه پیغمبر نماند. ماندند و امیرالمومنین رسید. پایش تاول زده بود. تمام راه را پیاده آمده بود دیگر. آن وقت ها هم کفش نداشتند. چهارصد کیلومتر پای برهنه. پاها تاول زده بود و زخم شده بود. به نظرم پیامبر آب دهان مالیدند و دست مبارک را کشیدند و خوب شد. با هم به مدینه آمدند. ببینید مدام دارند نشان می دهند که این جوان غیر شماهاست. دارند نشان می دهند با بقیه فرق می کند. عرض کردم امیرالمومنین اولین بار خودش را در جنگ بدر نشان داد. در روایات ما دارد که نصف کشته های دشمن به دست امیرالمومنین کشته شده. ببینید هفتاد نفر در لشکر دشمن کشته شده اند که نصفش به دست امیرالمومنین است. خیلی است. از این مهم تر گفتند که نصف اسیران را هم امیرالمومنین گرفته. این چگونه می شده؟ یک نفر را باید اسیر بگیرند و بیاورند تحویل بدهند. بعد بروند یک اسیر دوم را بگیرند. این چگونه می شود. من در تواریخ اهل سنت که نگاه کردم تا حدود هجده تا از کشته های دشمن را پای امیرالمومنین نوشته اند. هجده تا از کشته های دشمن پای ایشان حساب شده. خیلی است. هجده به هفتاد، یک به چند می شود؟ 25 درصد. بله. پس در جنگ بدر امیرالمومنین نشان داد که یک کسی غیر از دیگران است. لذا می گویند در جنگ احد عمربن عبدود نیامده بود. چرا؟ چون در این جنگ زخمی شده بود. حالا چه کسی به او زخم زده بود؟ عمربن عبدود یک چیزی بود. فرض کنید قدش دو متر بود. آنجا در جامعه عربی به او می گفتند فارس یل یل. یک وقتی در یک صحرایی با دشمن روبه رو شده بود. دشمن یک قبیله بود. هزار نفر. این یک نفره مقابل آن قبیله قرار گرفته بود و آنها را تارانده بود و به فرار وادار کرده بود. به او فارس یل یل می گفتند. یک کسی در یک جنگی با هزار نفر مقابله کرده بود. خیلی مهم بود. ما می گوییم آن جنگ هم شاید این به دست امیرالمومنین زخمی شده باشد. چه کسی جرئت می کرد جلو برود؟ درهرصورت در جنگ احد نیامده بود. چون زخمی بود. در جنگ خندق آمد. وقتی آمد تمام بود. ببینید در برابر سپاه دشمن یک خندق کشیدند. اگر سپاه دشمن بتواند یک لحظاتی امنیت داشته باشد، اینها می توانند بیایند با بیل خندق را پر کنند و به این طرف بیایند. اما هیچ کس نمی تواند جلو بیاید. با تیر او را می کشند. حالا چهار نفر از لشکر دشمن اسبش را هی کرده و از خندق عبور کرده و این طرف پریده. یکی هم افتاد داخل خندق. اینها آمده اند. عمر آمده مقابل لشکر اسلام و یک مبارز از اینها می طلبد. خب. اگر کسی به مبارزه برود و بتواند او را دفع کند، خطر برطرف شده. اگرنه می ایستد و می گوید پشت سر من را پر کنید. اینها هم که جرئت نمی کنند از ترس او تکان بخورند. همانطورکه جرئت نمی کردند جم بخورند. وقتی او هماورد و مبارز طلبید هیچ کس نیامد. البته بیشتر از هیچ کس نیامد بود. بار اول حل من مبارز طلبید. امیرالمومنین عرض کرد یا رسول الله اجازه می دهید من بروم؟ فرمودند این عمر است. خب باشد. من هم علی هستم. نه بنشین. می خواستند بعد نگویند هرجایی خودش را جلو می اندازد و به ما اجازه نمی دهد کاری بکنیم. هیچ کس بلند نشد. دومرتبه گفت. هیچ کس بلند نشد. سه مرتبه گفت. هربار امیرالمومنین برمی خاست. سرانجام هیچ کس بلند نشد دیگر. جرئت نمی کردند. عبارتی که در نقل ها دارد یک اصطلاح است که در زبان عربی هست: أنَّ عَلَی رُئُوسِهِمُ الطِّیر مثل اینکه یک کبوتری بر سرشان نشسته است و به شکلی جم نمی خورند که این کبوتر پرواز نکند. مثلا یک پرنده قیمتی روی سر من یا دست من نشسته باشد، روی شانه من نشسته باشد، روی ماشین من نشسته باشد، آدم تکان نمی خورد که فرار نکند. اینگونه. هیچ کس جرئت نمی کرد. امیرالمومنین تشریف بردند. ما می گوییم در جنگ ها امیرالمومنین همیشه یک ضربت می زدند. ببینید یک ضربت. یک داستانی داخل پرانتز عرض کنم. در جنگ صفین یک کسی از لشکر معاویه به میدان آمد و عباس بن ربیعه بن حارث را صدا کرد. این پسرعمه پیغمبر است. جوان بود. او این را صدا کرد و این هم به میدان رفت. با هم رودررو شدند و جنگیدند. سرانجام عباس توانست او را شکست دهد. امیرالمومنین از بغل دستی پرسیدند این که بود؟ عرض کرد آقا عباس بن ربیعه است. من دارم نقل های تاریخی را می گویم. گفت عباس است. فرمودند مگر من نگفته بودم از بنی هاشم کسی به میدان نرود. طرح معاویه این است که یک نفر از بنی هاشم زنده برنگردند. می خواهد کل این خانواده را نابود کند. کل را. به چه اجازه ای رفته؟ وقتی بازگشت خیلی هم منتظر بود که به او بارک الله بگویند و مدال شجاعت به سینه اش بزنند. امیرالمومنین با او برخورد کردند و گفتند مگر من نگفته بودم نروید. تو مخالفت امامت را کردی. به جهاد رفتی. اما مخالفت امام حرام است. این جهادی که شما با مخالفت امامت به جهاد رفتی، بعد هم فرمود خدایا من از این گذشتم تو هم از او بگذر. دیگر به میدان نرو. اگر دومرتبه تو رادر میدان خواستند من جای تو می روم. اتفاقا معاویه هم اوقاتش تلخ شد. یکی از سران لشکرش بود که کشته شده بود. گفت چه کسی مرد است که برود انتقام بگیرد. دو تا از مردان جنگی اش برخاستند. آنها یک کسی بودند. دوتایی به میدان آمدند. آنها هم دومرتبه عباس را طلب کردند. امیرمومنین فرمودند کلاه خود و روبند و اسبت را به من بده. هیکل ها شبیه هم بود. به میدان رفتند. نفر اول جلو آمد و با یک ضربت کارش تمام شد. نفر دوم هم با یک ضربت. کسی نفهمید چه شد. عمروعاص و معاویه می فهمیدند که این ضربت، ضربت عباس نیست. در این تک ضربت اصلا آن مرد جنگی فرصت نمی کند شمشیر بزند. آن که به میدان آمد، شمشیر را کشید اما فرصت نکرد ضربه بزند. قبل از اینکه ضربه بزند، تمام شد. اینها فهمیدند که ضربت، ضربت امیرالمومنین بود. بعد هم خیلی تاسف خوردند که دوتا از سربازان و فرماندهان درجه اول شان را از دست دادند. درهرصورت. ما می گوییم در جنگ های امیرالمومنین فقط یک جا لازم شد ایشان دو ضربت بزند. آن هم در جنگ با عمر است. اولین بار که زدند پایش را قطع کردند و او زمین خورد و بعد چه.

به جایی نرسیدیم. بماند برای جلسه بعد از دهه. اگر ان شاء الله خدمت تان رسیدیم، بحث را که هنوز ادامه دارد، ادامه می دهیم.

یک کمی درمورد محرم صحبت کنیم. عرض کردم محرم خیلی مهم است. عزاداری برای امام حسین از عبادات درجه اول است. عبادت درجه اول. ما اصلا عزاداری برای امام حسین را عبادت نمی دانیم. چون دل مان می خواهد می رویم. شما نماز را چون دلت می خواهد می خوانی؟ نماز یک وقت هایی هم خیلی سخت است. صبح باید از خوابش بزند. در سرمای زمستان. اصلا دلم نمی خواهد. مجبوریم. واجب است. می گوییم الله اکبر قربتا الی الله. خدا گفته. عزاداری امام حسین هم اینگونه است. البته نه اینکه به زور و این حرف ها باشد. اما عبادت است. عبادت بسیار بزرگی است. وسیله تقرب به خداست و وسیله بسیار بزرگ و مهمی است. یک: سعی کنیم آن را پاک نگاه داریم. یعنی داخلش رفیقه بازی نکنیم. جلسه محل مان است و همه رفقایمان اینجا هستند و به اینجا می رویم. اینجا شلوغ تر است. اینجا صدای خواننده اش خیلی قشنگ است. امثال این حرف ها. ببینید حتی اگر شما یک جایی را درست انتخاب کردید و درست رفتید، لزومی ندارد گریه کنید. حتی. شما در روضه شرکت کن. در عزاداری امام حسین شرکت می کنی. این را جزء عبادات بزرگ می دانیم. اگر رفیق و محل و یک چیزی از این چیزها در آن نباشد، ولو اینکه صدای خواننده و مداحش خیلی قشنگ نباشد. یک داستانی از حاج آقای حق شناس در خاطرم هست. ایشان فرمودند من حاجت داشتم. یک مداح بد صدای آبله رو و احتمالا نابینا را دعوت کردم. دو جلسه. من بودم و او. آقا برای روضه می نشستند و اینطور روضه می کردند. فرمودند حاجتم را گرفتم. اگر غل و غش نداشته باشی، خیلی قیمتی است. اگر غل و غش نداشته باشی، خیلی قیمتی است. شما در یک دهه محرم می توانی به عرض پرواز کنی. به برکت عزاداری. خیلی مهم است. خب. برای اینکه ما بتوانیم یک قطره اشکی بریزیم، همانطور که عرض کردم، مراقب چشم مان باشیم. همانطور که برای نماز مراقبت از چشم لازم است، برای گریه خوب هم آدم باید مراقب چشم باشد. هرچه بیشتر مراقبت کند، امکان گریه کردن برایش بیشتر است. هرجایی و هر هیئتی غذا نخورید. تا به آن غذا مطمئن نیستید، نخورید. غذا به سرعت در توفیق آدم و در نماز خواندن و بیداری شب و عزاداری و همه اینطور چیزها تاثیر می گذارد. پس از غذایتان مراقبت کنید. از چشم تان خیلی مراقبت کنید. بالخصوص در این دهه. تا ممکن است، آدم از خانه بیرون نیاید. مثلا اگر درس تان خیلی جدی نیست، لزومی ندارد آدم از خانه دربیاید و به دانشگاه برود و هزار بار چشمش به نامحرم بیفتد. لزومی ندارد. تا واجب و لازم نیست عمل نکنید. این دهه را بیشتر مراقبت کنید. ان شاء الله که از روضه حضرت اباعبدالله علیه السلام بهره مند شوید. امیدوارم که موفق باشید.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای