پاسخ به سوال در مورد مشاوره ی ازدواج
سوال:
به نام خدای بخشنده مهربان
سلام
دختری29ساله ام.خانواده فقیر دارم که در حاشیه در محله های فقیر ساکنیم.مادرم زنی بی نماز و بسیار بداخلاقه و بددهن .جوری که در فامیل مشهوره به فحش دادن و ناسزا گفتن بخصوص پشت سر مادرشوهر و خواهرشوهرانش.اما پدرم نماز خونه و مسجدی.خیلی مظلومه و کاری به بقیه حتی بچه هاش نداره و یجورایی انگار بی تفاوت به زندگی و فکرمیکنه چون با زن بداخلاقی زندگی میکنه و تحمل کرده حتما و قطعا به بهشت میره.خواهران وبرادران هم دارم که همه مشغول به مشکلات خود هستند و اصلا ذره ای روحیه دلسوزی و مهر و محبت به هم نداریم. از بچگی به حس دختر بودن برای من حس تنفراز جنسیت بوده چون خیلی بی احترامی ها از مادرم شنیدم.هم من و بقیه خواهرام.مادرم فقط به پسرانش مینازه و همیشه میگه کاش تو رو نمیزاییدم ودختر بدبختیه و حرفای زشت و ازین قبیل حرفای ناراحت کننده که من شرمم میاد دقیقش رو بگم.این مشکلات در کنار فقر بابا همیشه منو زجر داده و از 7سالگی که به یاد دارم همیشه در حال غصه خوردن و گریه کردن بودم.حسرت زندگی بقیه.محبت مادرهاشون.خانواده ای صمیمی و با رفت و امد..حسرت اینارو میخورم.....من هنوزم حسرت داشتن یه لباس دخترونه یا یه اسباب بازی دارم.چون هیچ وقت ،هیچی نداشتم.
مقصودم از گفتن این حرفا گرفتن راهنمایی دقیق بود.
حالا من یه دختر تنهام.خیلی تنها.حسرت های گذشته به کنار.گفتم امیدوارم به رحمت خدا.خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری.اما هیچ اتفاقی نیفتاده تو زندگیم.که بگم عه خدا دستت درد نکنه جبران همه نداشته هام.امیدم رو ناامید نکردی .شکرت.نه نشده .خیلی سخته برام این روزها...خیلی .غیر قابل توصیف.روز و شب درحال گریه ام.تا میام استغفارکنم و بازم دلبسته خدا باشم.مادرم میاد وسط و با حرفاش ...باعث میشه منم عقده های تو دلم رو بازکنم و بهش بگم که از حرفاش بدم میاد و اینجوری باهام حرف نزنه....جوری که گاهی میبینم منم مثه خودش شدم و در حال فحاشی به زندگی و دنیا و همه کسانی که ازشون متنفرم هستم و بعد پشیمون میشم میگم خدایا نه تنها این دنیا رو برام درست کردی.اون دنیامم با این حرفا خراب کردم و میرم جهنم......
...خلاصه الان مدتیه از خدا همسر مومن و باایمان و خوش اخلاق میخام........ولی با این وضع خودم و خانوادم از کجا بیاد آخه......همش به خدا میگم خدایا یه همسر مهربون برام بفرست برم سرزندگیم .برم راهت تو خونه خودم بشینم با خیال راحت زندگی ام رو بکنم.عبادات ام رو بکنم...خدمت کنم برای شوهرم....اما نمیشه......حالا این یک سر قضیه است.من چهره ام خوبه اما پوستم تیره است بقول معروف سبزه ام.....حس میکنم هیچ مردی از من خوشش نمیاد ...خیلی هم لاغر هستم .همش میگم اخه کدوم مردی میاد منو بگیره....چون خیلی ناراحتم و غصه میخورم خیلی لاغرو نحیف به نظر میرسم.
خیلی دلم میخاست خانواده بهتری داشتم .وضع مالی بهتر.مادر متدین تر.دلم میخاست پوستم سفید بود.دلم میخاست با مادرم میرفتم مسجد.دلم میخاست مادرم بهم محبت کنه.دلم میخاست خدا رو بیشتر عبادت میکردم.من حتی واسه نماز صبح بیدار میشم .گاهی مادرم میگه واسه چی بیدارمون میکنی.و دوباره حرفای زشت.
تو خونه هم خیلی شرایط سختی دارم .بیرون نمیتونم برم .و نه دلم میخاد.چون وقتی برم بیرون از دیدن بقیه و خوشحالی و خوشبختی شون بیشتر غصه میخورم و ناراحت میشم.و همش به خدا گله میکنم که اخه چرا.باورکنید قلبم گاهی درد میگیره از بس غصه میخورم و بیصدا یه گوشه گریه میکنم.از نظر ظاهری هم بارها به مادرم گفتم خجالت میکشم لباس های کهنه و رنگ رو رفته پوشیدم جلو بقیه.اما خب بقول مادرم مفت خور و نون خور اضافی ام. نباید خرجم کنن.باور کنید خودم دلم به حال خودم میسوزه.حتی گاهی به خدا میگم خدایا تو خودت دلت واسه من نمیسوزه؟؟؟؟؟؟؟؟؟........چرا اخه من این همه بدبخت باشم و یه عده دیگه ........
من هیچ خاستگاری نداشتم.هیچی.. دونفر هم که معرفی شدند اصلا مناسب هم نبودیم....و حتی اونا اصلا منو نپسندیدند.و رفتن و برنگشتن......حتی یکبار به مادر گفتم باید به ظاهرم برسم .الان دخترا مثه من نیستن و زمونه عوض شده ...اما اصلا به فکر نیست و فقط با چند تا حرف و فحش بد منو پشیمون میکنه از حرفم.
بعد نماز دعا میکنم خدا برای همه مجردا همسر شایسته بفرسته.من که دعام فایده نداره و خدا به حرفم توجه نمیکنه....نمیدونم چرا...
گاهی به خدا میگم خدایا میدونی که من همسر رو فقط برای اینکه عباداتم درستتر و با آسودگی باشه میخام.خودت میدونی که من دنبال هیچی نیستم .و راضیم به رضای تو .هرچی تو بخای ..حتما اینجوری خواسته تو است و نمیشه عوض کرد تقدیر رو .من که نمیتونم دوباره مادرجدیدی داشته باشم.یا صورت جدیدی.....من دلم میخاد اونی باشه که تو میخای.اما میبینی که نمیشه...نمیزارن..سخته......تنهایی سخته.به خدا سخته.....تنهایی دارم دق میکنم..........چرا من نباید هیچی داشته باشم....هیچ دلخوشی ندارم........هیچی.....فقط یه عقل دارم که فقط باعث شده بیشتر فکروخیال داشته باشم و بیشتر فکرکنم........من شاگرد اول مدرسه بودم....دانشگاهم قبول شدم .اما مشکلات خانواده نذاشت که برم......دلم به چی خوش باشه......چجوری تحمل کنم این روزها رو........این زندگیه که من دارم؟؟؟؟؟

منو ببخشید بخاطر بعضی حرفا.منظورم حرفای مادرمه.گرچه من خیلی مودبانه نوشتم صورت واقعیش خیلی زشت تر و بی ادبانه بود.
ضمنا
چند سوال دارم از خدمت شما بزرگوار
1چرا خدا اینقدر منو در سختی گذاشته و نمیخاد نجاتم بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟
2چرا من باید برای شوهر دعا کنم اما خیلی دخترا بواسطه خوانواده خوب کلی موقعیت خوب دارن و داشتن؟؟؟؟؟؟؟؟
3ایا من ناشکرم.ناشکریم در چه کاری بوده؟؟؟؟؟؟؟؟
4دختری که این شرایط رو داره .ایا پسر مومن و خوبی میاد ازین خانواده دختر بگیره؟؟؟؟؟
5من وقتی هم سن وسالانام میبینم که خانواده خوب داشتن و الانم شوهر بچه دارن.خیلی غصه میخورم.چرا خدا اینجوریه عدالتش؟؟؟؟؟؟؟
6من همسر مومن و باخدا و خوش اخلاق میخام ...خدا بهم میده؟؟؟؟چجوری؟ذکر میگم .استغفارم میکنم.ختم قران هم میکنم و هدیه میکنم به مادر امام زمان ...اما خب حس میکنم بی فایدست.......بقول معروف از آسمون نمیفته وسط راه من...تازه29ساله هم هستم ......خیلی دیره.......خیلی
7شما برای من گناهکار که پیش خدا ارزشی ندارم دعا بفرمایید .انشاء الله دعای شما اثر کنه.فقط به خدا بگید خیلی زود .خیلی خوش اخلاق باشه و خیلی متدین.جوری که همه بگن خوش بحال فلانی (یعنی من)چه شوهری نصیبش شد!!!
8اینکه میگن دنیا برای مومن زندانه .من از کجا بدونم که این صلاحه من بوده..اخه کجای این زندگی صلاح و صواب داره که من نمیفهمم و متوجه نیستم؟؟؟شما بگید بلکه من قانع شم.
9خلاصه چکنم . چکنم.راهنمایی بفرمایید
10سایتتون رو اکثر مطالب رو مطالعه میکنم .به عده ای جواب دادید که ادامه تحصیل بدهند.به هیچ وجه من نمیتونم چون خانواده مخالف اند.به شدت.و میگن که پول ندارن که برای من خرج کنند.
11ایا کاری از من برمیاد .آیا من در زندگی کوتاهی داشتم؟؟؟؟در ضمن من خیلی صبرم کمه برای صبرزیاد چکنم؟؟؟؟؟؟؟؟..به نفر بهم گفت صبرکن اون دنیا خدا بهت نعمت میده.من نمیتونم .من این دنیا باید همسر شایسته خودم رو بدست بیارم.چه اینده ای برای من باقیه...چجوری میتونم بمونم خونه پدرم .نمیشه که...تو خونه برام جهنم شده و فقط دارم بار گناهم رو سنگین میکنم.
از حضورتون عذرخواهی میکنم و آرزوی سلامتی دارم برای جنابعالی
و خواهشا کلمه ای از حرف های من رو در سایت انتشار ندهید چون جلوی خدا شرمنده هستم .نمیخام جلوی بقیه شرمنده شم.و میترسم کسی من رو بشناسه .
و خواهشا من رو موقع دعا هاتون فراموش نکنید.

پاسخ:

سلام علیکم و رحمة الله
حتما سعی کن یک دانشگاه دولتی قبول بشوی و خوب درس بخوان تا به جایی برسی و شاید در همان جا یک خواستگاری خدا جور کرد و ازدواج کردی . همت لازم است برای رسیدن به جایی اگر همت کنید همه چیز درست می شود و اولین قدم درس است و ان شاالله همه این خواسته های شما بعد از این مراحل انجام می شود همت سرنوشت شما را عوض می کند . حتما حتما درس را ادامه دهید تا مقطع دکتری ان شاالله و برای مادر هم ذکر رب اغفرلی و لوالدی و ارحمهما کما ربیانی صغیرا را زیاد بگویید . به موسسه راه روشن در خیابان ایران نزدیک مسجد علی بن موسی الرضا علیهما السلام مراجعه کنید و برای ازدواج با آن ها مشاوره بگیرید . نکته مهم دیگر همه ی مشکلات شما ان شاالله و به امید خدا به همت شما عوض می شود و نکته مهم نا امیدی کفر است و همان آدم را نابود می کند و اگر امید خود را از دست ندهید همه چیز ممکن می شود .

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای