جلسه چهارشنبه 22/9/91 ( عقل )
جلسه چهارشنبه 22/9/91 ( عقل )
من از چشمم مراقبت کنم. از زبانم مراقبت کنم. این مراقبت ها تکرار می شود و کم کم ملکه می شود. آن وقت کم کم می تواند عمیق تر شود.این حرف ها یک آدم جدی می خواهد...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

هفته گذشته یک مطلبی عرض کردیم. درمورد عقل عرض کردیم. در مورد هوش عرض کردیم و درمورد هوشیاری. هوشیاری. هوشیاری. یک خلاصه ای عرض کنم. عرض کردیم که عقل همان قوه اداکی آدم است که می تواند در ریاضیات کار کند. در مهندسی کار کند. مساله حل کند. حتی کشف تازه کند. آنچه که در علوم اتفاق می افتد همه بر اساس این عقل است که عرض کردیم نامش عقل نظری است. حالا ممکن است این با هوش به معنای عادی اش مترادف باشد. حالا جای بحث بیشتری دارد که ما نمی خواهیم عرض کنیم.

یک کسی هوشش کمتر است و ما در این تعریف می گوییم درجه هوشش پایین تر است و مثلا نمی تواند ریاضیات حل کند. بچه هایی هستند که استعداد ریاضی شان کمتر است دیگر. مثلا فرض کنید او نمی تواند در رشته ریاضی تحصیل کند. یا مثلا بیشتر از دیپلم نمی تواند درس بخواند. خب این عقل را خدای متعال به همه داده که همه از آن برخوردارند. اگر کسی این را نداشته باشد، دیگر تکلیف ندارد. اگر این درجه از عقل را نداشته باشد دیگر تکلیف ندارد. این درجه عقل و هوش را نداشته باشد، تکلیف ندارد. مثلا فرض کنید هرچه مساله نماز را به او می گویی، نمی فهمد. به عنوان مثال عرض می کنم. خب این تکلیف ندارد دیگر. خب آقا این عقل برای چیست؟ در همین حد که راه و چاهش را بفهمد. بگوییم آقا این به ضررت است. این به سودت است. سود و ضررش را بفهمد. فرمودند که این حجت است. وَ ذلِکَ حُجَّة الله عَلی اِبن آدَم. این عقل حجت خدا بر فرزند آدم است. خب. عرض کردم که این عقل گاهی در مورد خوبی و بدی رفتارهای آدمی می اندیشد و یک وقت درمورد ریاضیات می اندیشد. در مورد نجوم فکر می کند. مثلا به آزمایشگاه نجوم می رود و در زمینه نجوم کار می کند. با این عقل است که آدم این کارها را می کند. فرض کنید که رفته شفای بوعلی را می خواند. با این عقل و هوش آدم شفای بوعلی را می خواند و می فهمد. اگر مثلا آن درجه بالایی از آن عقل را نداشته باشد، شفای بوعلی را نمی فهمد. ریاضیات را نمی فهمد. ریاضیات پیشرفته را نمی فهمد. همین حد عادی ریاضیات را می فهمد. این عقلی است که در مورد آن چه گفتم؟ وَ ذلِکَ حُجَّة الله عَلی اِبن آدَم. الحمدلله همه ما از این برخورداریم. و همین عقل روز قیامت یقه ما را می گیرد و می گوید چرا. به دلیل وجود او می گویند چرا؟ عرض کردیم دو قسم است. یک وقت درمورد رفتار آدمی می اندیشد. در مورد رفتار آدمی می اندیشد و می فهمد این بد است و آن خوب است. به او می گویند چرا این کار را کردی؟ تو که فهمیدی این بد است. مثال عرض کردیم. من دروغ می گویم و خیلی هم خوش هستم که دروغ گفته ام و برده ام و زده ام و با دروغ و کلکم سر مردم کلاه گذاشته ام و یک پول هنگفتی به دست آورده ام. عین همین دروغ را اگر کسی به من بگوید دوست دارم او را خفه کنم. تشخیص می دهم که بد است. آن که تشخیص می دهد این بد است، ولو اینکه خودش هم می گوید و از دروغ گفتنش لذت می برد همان عقلی است که وَ ذلِکَ حُجَّة الله عَلی اِبن آدَم. خب. درمورد خوبی و بدی اعمال و رفتار می تواند بیندیشد و قضاوت کند. یک چیزی هم درمورد جهان عرض کردیم. می تواند فکر کند و کشف تازه کند. مثلا فرض کنید درمورد سیاره مشتری دو قمر تازه کشف شد. از طریق این عقل کشف می شود. که نامش عقل نظری است. و عقل نظری آن بود که می گفت دروغ بد است. راست خوب است. عدل خوب است. ظلم بد است. عرض کردیم صفر و صد عقل نظری دست من نیست. من یک درجه استعداد و فهم و شعوری دارم و در همان حد می توانم کارهای علمی کنم و آن را قوت دهم یا این کار را نکنم و آدم معمولی باشم. خب؟ بیشتر از این نیست. من نمی توانم این را ایجاد کنم و کم و زیاد کنم.

یک عقلی داریم که عرض کردیم به آن عقل عملی می گوییم و عرض کردیم صفر تا صد آن دست خود آدم است. متوجه هستید؟ صفر تا صدش. و آن از عمل بدست می آید. عقلی است که انسان در اثر عمل آن را بدست می آورد. آن را تقویت می کند یا آن را تضعیف می کند. خب. آن عقل قبلی فقط می توانست راهنمایی کند. همان که می گفت دروغ بد است و وقتی ظلم را می دید اوقاتش تلخ می شد. می گفت ظلم کار بدی است. راهنمایی می کند. اما بر من ولایت ندارد. اگر دلم چیز دیگری خواست نمی تواند جلوی مرا بگیرد. نمی تواند. توانایی زیادی ندارد. نمی تواند. توانایی اش در حد نشان دادن راه است. آن عقل دوم عقلی است که من به دست خودم و با زحمات خودم آن را کسب کرده ام که نامش عقل عملی بود آن چیزی است که ولایت دارد و می تواند جلوی مرا بگیرد و می تواند مرا وادار به کارهای بزرگ کند. کارهای بزرگ. به اینکه من از خودم بگذرم. یک روضه خوانی داشتیم به نام حاج آقا کمال که خدا رحمتش کند و نوه اش هم اینجا روضه خوانی می کند. یک شعری می خواند که می گفت

عقل گفتا که بخور آب اگر تشنه لبی       عشق گفتا که مخور آب مگر بی ادبی؟

آن چیزی که ایشان نامش را عشق گذاشت همان است که ما می گوییم عقل عملی. آن می تواند آدم را به کار بزرگی وادار کند. البته این کار برای حضرت ابوالفضل علیه السلام کوچک است اما برای ما خیلی بزرگ است. بابا تشنه هستم. شرعا جایز است آب بخوری. تشنگی هم دارد مرا از پا می اندازد. اگر هم آب بخورم بهتر می توانم بجنگم. همه این دلایل عقلانی هم هست. اما می گویند نه. خلاف ادب شیعه گری توست. امامت تشنه است. آن کسی که می تواند یک همچین فداکاری را گردن من بگذارد این عقل است. گردن من می گذارد. من نمی توانم از آن مخالفت کنم. عرض کردیم که از صفر تا صد این عقل دست خود آدم است. من می توانم کار کنم تا این عقل در من بروید. رشد کند. چون از صفر شروع می شود دیگر. کاری کنم تا بروید. بعد کار کنم تا قوت بگیرد. همه آن کارهای حیرت آوری که بزرگان و اولیاء خدا انجام می دادند بر اساس آن عقل است. زحمت های بزرگی می کشیدند و می توانستند حوصله کنند. ما حوصله نداریم دیگر. یک روز کار می کنیم و می بینیم که سخت است. خسته می شویم. آن که می توانسته این کار سخت را تا چهل سال ادامه دهد و یک روز هم کم نگذارد و خسته نشود و حوصله اش سر نرود، به نتیجه می رسد و این از قوت آن عقل است. عرض کردیم که این عقلی است که آدم از عمل به دست می آورد. بعد عرض کردیم که این عقل همراه با هوشیاری است. هوشیاری غیر از هوشمندی است. خب تمرین این دست ماست. عرض کردیم مرحله اول از تمرین به دست آوردن این هوشیاری یا به دست آوردن این عقل این است که آدم زحمتش را تحمل می کند. شما در یک جمعی هستید که رفقای همکار شما، رفقای تاجر بازار شما، دوستانتان از دانشجویان، سر کلاس، در اداره، یک نفر از همکارانتان غیبت می کند. خب آدم سختش است که با دوست یا همکارش برخورد کند. اما این سختی را به تن می خرد. می گوید آقا این حرفی که شما زدی غیبت بود. تهمت بود. تهمت جایز نیست. غیبت جایز نیست. حرام است. این کار. این رنج. یا اینکه نه. من می ترسم بگویم. ترس چه بود؟ در خاطرتان هست؟ یک کمبود عقل بود. به من سخت می گذرد بگویم آقا غیبت کردی، اما اگر این رنج و سختی را تحمل کردم آن عقل در من می روید و رشد می کند. امروز و فردا و پس فردا و یک سال و دو سال و پنج سال و بیست سال. آدم صاحب عقل می شود. خب. داشتیم عرض می کردیم اگر شما با یک غیبت برخورد کردی و جلویش را گرفتی و اجازه ندادی، این یک کاری است که خدا پسندانه است. من دارم یک کاری می کنم که خدا می پسندد. می توانستم آن را رها کنم. به رضای خدا توجه کردم و این کار را کردم. یک توجه. بار دوم یک توجه دوم. بار سوم یک توجه سوم. بعد با نامحرم برخورد کردم و مراقبت کردم چشمم به او نخورد. خب یکی که نیست. شما در خیابان که می روید با صد مورد، دویست مورد برخورد می کنید. با نفر اول که برخورد کردم، مراقبت کردم. دومی را هم مراقبت کردم. سومی را هم مراقبت کردم. مراقبت، مراقبت، مراقبت. در طول یک روز زندگی شما صد بار، دویست بار، هزار بار، پانصد بار مراقبت کردی. این مراقبت همان هوشیاری است. باز این در اثر تکرار و تمرین مراقبت و هوشیاری ملکه انسان می شود. هوشیاری هم در اثر تمرین و تکرار قوت می گیرد. در نمونه اول من به چه دلیل با غیبت مقابله کردم. می دانستم خدا غیبت را نمی پسندد. راضی نیست. خدا راضی است من مقابله کنم. مقابله کردن را راضی است. من در یک لحظه ای که گفتم آقا غیبت نکنید در رضای خدا بودم. لحظه دیگری هم که با گناه مقابله می کردم باز یک لحظه در رضای خدا بود. رضای خدا، رضای خدا، رضای خدا. در طول روز چقدر شد؟ هزار بار رضای خدا. این تمرینی که تکرار می کنید باعث می شود در بند رضای خدا قرار بگیرید. بعد این مرحله اول بود که مربوط به گناه و غیر گناه بود. اگر توانستم در تمام شرایط و در تمام نمونه ها یک همچین تمرینی کنم و رضای خدا را بر رضای خلق خدا ترجیح دادم، رضای خدا را بر هوا و هوس خودم ترجیح دادم و به خاطر رضای خدا با هوا و هوس خودم جنگیدم، تعداد دفعاتی که من به رضای خدا عمل کردم زیاد شد دیگر. در طول یک روز صد بار، دویست بار، پانصد بار یا بیشتر. تمام روز من شده تمرین رضای خدا. بنابراین این مساله در دلم قرار می گیرد. رضای خدا در جان من استقرار پیدا می کند. ببینید مثالش را مکرر عرض کردم. این لامپ های مهتابی چند بار که خاموش و روشن می شد بعد از چند مرتبه خاموش و روشن شدن، روشن می ماند. دل من برای رضاي خدا بار اول روشن شد. بار دوم روشن شد. بار سوم روشن شد. یک مرتبه این چراغ دیگر روشن می ماند. تمام شبانه روز من می شود به یاد خدا. یعنی به یاد خدا. اگر این چراغ روشن شد و من باز خدای نکرده کوتاهی کردم و جایی به دنبال هوا و هوسی رفتم و در آن غرق شدم، خاموش می شود. اما اگر آن مراقبت را کردم، روشن می ماند. یک کسی یک وقتی گفته بود من سر یک سفره ای نشسته بودم. نشستن سر برخی سفره ها حرام است دیگر. خود نشستنش حرام است. شما با آنها همکاری نمی کنی اما سر سفره نشستنش هم حرام است. مشخص است چه می گویم؟ نسشتن سر سفره شراب حرام است. نشستنش هم حرام است. خب. یک مرتبه یک همچین کاری صورت گرفته بود. مثلا صد تا چراغ را خاموش می کنند. اما آن چراغی که در دلش برای یاد خدا روشن شده بود را حفظ کرد و از آن مراقبت کرد. خود آن هم باعث می شود که آن را حفظ کنم. اصلا قوت آن به نوعی است که باعث می شود حفظش کنم. عرض کردیم عقل عملی است دیگر. نوعی هوشیاری بود. این هوشیاری مرا وادار می کند که حفظش کنم و نگذارم از بین برود اما حالا اگر یک وقت خراب شد، ممکن است. چون انسان مجبور که نیست. هر روزی می تواند هر راهی را برود. آن آدمی که حفظ کند، گاهی در آن هوشیاری غرق می شود. قبلا برایتان عرض کردم. ما مشهد مشرف بودیم. یک اتاقی که ما اجاره کرده بودیم هم به حرم نزدیک بود و هم بزرگ بود. آن وقت ها اتاق نزدیک حرم پیدا می شد دیگر. اینقدر شلوغ نبود. اتاق ما بزرگ بود بنابراین حاج آقای حق شناس به منزل ما می آمدند و نماز ظهر و عصر و مغرب عشا را به جماعت می خواندیم و بعد هم تشریف می بردند منزل خودشان. احتمالا یک روز ما ایشان را ناهار دعوت کردیم که آقا ناهار منزل ما بمانید. بعد از غذا ایشان نشسته بود و به دیوار تکیه کرده بودند و مثلا پرسیدند این آبگوشت را چگونه پختی؟ مثلا عرض می کنم. یک چنین سوالی. در خاطرم نیست که سوال دقیقا چه بود. من شروع کردم به جواب دادن. بعد که شروع کردم به جواب دادن، خب من در صورت ایشان نگاه می کردم و جواب می دادم دیگر. یک مدت که گذشت دیدم ایشان من را نگاه می کند اما دیگر مرا نمی بیند. حتما حرف های مرا نمی شنود. من اصلا صحبتم را کوتاه کردم یا قطع کردم. ایشان هنوز همانجا که هست، بود. نمی دانم ده دقیقه یک ربع چقدر شد. بعد برگشتند. نپرسیدند چه شد؟ آن حرفی که می زدی چه بود؟ چرا ادامه ندادی؟ همان وقت باید می گفت. آن دوستمان گفت در خدمت ایشان به قم مشرف می شدیم. در راه از من پرسیدند که آقا این جنگ ویتنام چه شد؟ زمان جنگ ویتنام بود. شما آن زمان نبودید. من شروع کردم به توضیح دادن. بعد دیدم او اینجا انیست. نمی شنود. من هم اصلا صحبت را قطع کردم. حالا آن بنده خدا می گفت من برای خودم شروع کردم به آواز خواندن. جوان بود دیگر. نیم ساعت بعد گفت آقا این جنگ ویتنام چه شد؟ آدم در آن هوشیاری غرق می شود. هوشیاری چه بود؟ رضای خدا. خیال رضای خدا. حالا ما که نمی فهمیم. خیال رضای خدا. در آن غرق می شود. آن غرق و حالا بفرمایید غفلت از این عالم عین هوشیاری است. بالاترین مراتب هوشیاری برای آدمی است. نام آن هوشیاری آدمیت است. و آن هفته هم عرض کردم. اگر من حسود هستم، اصلا امکان ندارد به چنین هوشیاری برسم. امکان ندارد. اگر من بخیل هستم، نمی شود. من کینه ای هستم، امکان ندارد. آن هوشیاری فقط در فرض پاکی سینه از این گناهان عمیق آدمی است. نگاه کردن به نامحرم گناه است اما حسادت گناه عمیق آدمی است. نگاه کردن به نامحرم گناه چشم من است اما حسادت گناه جان من است. من نمی توانم شما را ببینم این گناه جان من است. خیلی عمیق است. با این گناه نمی شود. امکان هوشیاری نیست. چکار کنیم؟ باز همان حرف. از گناهان ظاهری شروع می کنیم. من از چشمم مراقبت کنم. از زبانم مراقبت کنم. این مراقبت ها تکرار می شود و کم کم ملکه می شود. آن وقت کم کم می تواند عمیق تر شود. اگر نشود؟ آقا من می گویم و خودم هم عمل نمی کنم. شما می شنوید و پی زندگی خودتان هستید. این حرف ها یک آدم جدی می خواهد. آن آدم جدی را نمی بینم. دوره آدم های جدی گذشت. بعد هم گرفتار می شود. آن چیزهایی که همراهش هست گرفتار می شود. این فرمایش امیرالمونین است. می فرمایند اندازه یک کوه می شود. حتی می فرمایند دُقَّ جَلیلـَهُ یعنی بزرگ او ریز می شود و خاک می شود. خُرد می شود. چه چیزی؟ یک کوه های بزرگی بر سر راه من است. بخل یک کوه بزرگ است. حسادت یک کوه عظیم است. باز راه همان است که عرض کردم. راه از گناه شروع می شود. اگر من بتوانم بر گناه تسلط پیدا کنم، قدم های بعدی ممکن است. اگر نه نمی شود. هرچه، هرچه هرکس دیگری گفت، شوخی کرده است. شما بروید خانقاه فلان، به شما دستور ذکر می دهد. خب عیبی ندارد، ذکر هم می گوییم و یک حال خوشی هم پیدا می کنیم. آن دوست قدیم مان که خدا رحمتش کند یک داستانی از آخوند ملا آقا جان نقل کرد. به بحث ما مربوط است. ایشان روضه خوان منبری بود. آدم خوبی بود. کمی بیشتر. گفت ایشان گاهی از زنجان به تهران می آمد و یک علاقه مندانی داشت. آن روز منزل ما بود. یا ایشان از کس دیگری نقل می کرد. گفت در زدند و رفتند دیدند یک درویشی آمده دم در و با ایشان کار دارد. گفتند عیب ندارد بگذارید بیاید. درویش آمد تو و گفت آقا این شیخ ما یک ذکری را به ما دستور داده و من هر روز بعد از نماز صبح این ذکر را می گویم و یک جایی می روم. آنجا که می روم شخصیت بزرگی را می بینم که بر تخت سلطنت نشسته و نمی دانم جریان چیست. ایشان فرمودند فردا که آن ذکر را گفتی و آنجا رفتی، آنجا یک صلوات بفرست. حالا شما هم یک صلوات بفرستید. گفت چشم و رفت. پنج شش ماه گذشت و باز آقا آخوند ملا آقا جان به منزل ما آمد. باز سر ظهر ناهار بود و باز در زدند و همان درویش آمد. گفتند بفرمایید تو. آمد و علامت یک زخم بزرگ بر سرش بود. گاهی جمجه شکستگی پیدا می کند و علامتش عمیق می شود. گفت آقا طبق دستور شما فردا که من آن ذکر را گفتم و آن حال به من دست داد و به آسمان رفتم و آن حضرت آسمانی را که دیدم صلوات فرستادم. من صلوات را که فرستادم چنان با لگد به من کوبید که من از حال رفتم. سرم به زمین و خورد و می بینید که اثر شکستگی سرم وجود دارد. آقا این چه بود؟ فرمود شیطان بود. شما ذکری را می گویی و به شیطان تقرب پیدا می کنی. اگر آدم یک کارهایی بکند به شیطان تقرب پیدا می کند. گفت فهمیدی؟ پس دیگر نکن و آنجا نرو. آنجایی که شما در اثر دستوراتش به شیطان تقرب پیدا می کنی نرو. وای اگر آدم در آن دوران بمیرد. تحت سلطنت شیطان مرده. در قرآن دارد دیگر. در آیه 30 سوره مبارکه اعراف می فرماید:اتـَّخَذواالشَّياطينَ أوْلياءَ شیطان را به عنوان ولیّ خودشان انتخاب کرده اند. شیطان را ولیّ قرار داده اند. با چه چیزی؟ با رفتار و اعمالشان. یک اعمالی مهمتر است. با هر گناهی شیطان را ولیّ خودش می کند. فرمان شیطان را اطاعت می کند دیگر. اما اگر راه کج بروی صد هزار برابر بیشتر است. آن بنده خدا گناه نمی کرد. ذکر می گفت. اما اگر طبق دستور نباشد، شیطان را به ولایت انتخاب کرده ای. باز عرض کردیم از راه مخالفت با هوا و هوس و گناه. از آنجا شروع می شود. اگر من بتوانم بر این غلبه کنم و بر هوا و هوس گناه مسلط شوم می توانم قدم های بعدی را بردارم. آن وقت آدم می تواند با تکبر خودش بجنگد. این به ثمر می رسد. اگر گناه هنوز برقرار است، ثمر نمی رسد. کارهایی که آدم جاهای دیگر می کند به ثمر نمی رسد. ذکری که می گویی به نتیجه نمی رسد. آدم باید گناه نکند. گناه باید ترک شود تا امکان پیدا کند که ذکری که می گویی به نتیجه برسد. کارها و خیراتی که می کنی به ثمر برسد. آن زمانی به ثمر می رسد که انسان گناه نکند. آن حدیث را در ایام محرم عرض کردیم. او را که می آورند این برق اعمالش صحنه محشر را روشن می کند. مثلا عرض می کنم. درآیه 23 سوره مبارکه فرقان می فرماید: هَباءً مَّنثورًا اعمالش گرد خاک می شود و به باد فنا می رود. چرا؟ در خاطرتان هست؟ فرمودند یُکثِرُ الإلتِفاتِ إلی حُرَم المُومِنین به نوامیس مومنین به چشم بد و چشم گناه زیاد نگاه می کرده است. به نوامیس مردم بد نگاه می کرده است. نمی شود. با گناه نمی شود. هیچ ساختمانی ساخته نمی شود. تمام خیرات عالم را هم که انجام دهی اگر مراقب زبانت نباشی به بادش می دهی. خب کارهای خوب زیادی انجام می دهیم. به مردم خدمت می کنیم. اما نمی شود. باز باید زبانت بسته باشد. یک کسی پشت سر شما فحش داده. شما چطور؟ شما هیچ کاری نمی کنی. می شنوی و نفس نمی کشی. پشت سر شما غیبت می کنند، تهمت می زنند. شما فقط می توانی از خودت دفاع کنی. نه اینکه او را خراب کنی. نه نمی شود. اگر هیچ نگویی آن وقت کارهای خیر برای آدم می ماند. اگر کارهای خیر برای آدم بماند یعنی آدم با گناه خرابش نکند به آن هوشیاری می رسد. کار یک روزه هم نیست ها. آقا کار یک روزه نیست. آدم باید حوصله کند. پاکدامنی حوصله می خواهد. آن وقت به آن فهم می رسد. آن فهم تمام سرمایه آخرت شماست. تمام سرمایه آخرت شما آن فهم است. هوشیاری. آن عقل. حضرت ابوالفضل علیه السلام در این عقل و هوشیاری استاد عالم بود. حالا مثلا من عرض می کنم. نگاه کرد، خندید و آب ها را ریخت. حالا مثلا عرض می کنم ها. هر تیری هم که به تنش می خورد یک جای تنش می سوخت دیگر. تیر بود. باز می خندید.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای