جلسه چهارشنبه 29/9/91 ( ياد خدا )
جلسه چهارشنبه 29/9/91 ( ياد خدا )
یا أحمد هَل تـَدری أیُّ عَیش أهنأ؟ وَ أیُّ حَیاة أبقی؟ اي پيامبر! می دانی چه عیشی گوارا تر است؟ و کدام زندگی باقی ماندنی تر است.قالَ اللـّهُمَّ لا ! عرض كرد: خدایا من نمی دانم...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

دو هفته گذشته بحث از عقل نظری و عقل عملی و هوشیاری کردیم. در شب های ماه محرم هم یک اشاره ای به این هوشیاری بود و برایتان حدیث عرض کردم. حدیث بسیار ممتازی بود. ظاهرا فرمایش پیامبر بود و از محسن سخن می گفت و اینکه محسن چه کسی است؟ دستوری بود که به ابوذر فرمود. به او فرمود خدا را عبادت کن گویی او را می بینی. حالا یک چنین حرف هایی اصلا از ذهن ما هم نمی گذرد. دیوار جلویمان را می بینیم و خیلی مرتب و منظم باشیم مهر نمازمان را می بینیم. این حرف ها یعنی چه؟ اما اگر انسان یک تکانی بخورد که ما هیچ قصدش را نداریم، ممکن است یک موقع چنین اتفاقی بیفتد. ببینید. می فرماید خدا را عبادت کن گویی او را می بینی. اگر می دیدی چگونه عبادت می کردی؟ همانطور عبادت کن. بعد یک درجه پایین ترش را فرمودند. حالا چکار کنیم دیگر؟ پیغمبر فرموده اند. فرمود که اگر تو او را نمی بینی، او که تو را می بیند. آنگونه اطاعتش کن. این می شود مرحله دوم. اینها آن چیزهایی است که آن هوشیاری را برای آدم می آورد. اگر آدم به آن هوشیاری برسد. یک وقتی با دوستانی که تحصیل کرده هستند در مورد ریاضیات صحبت می کردیم. این مقدمه برای همه خوب است. وقتی شما ریاضیات می خوانید، اگر ریاضی درس دانشگاه یا دبیرستان شماست، خب دیگر به طور مثال علوم تجربی را که یاد نمی گیرید. دانشت از علوم تجربی مانند همه مردم خواهد بود. در زمان ما کلاس ریاضی و طبیعی بود. اگر طبیعی یا به قول شما تجربی می خوانید خب دیگر ریاضی نمی خوانی آقا. حالا کمی اشتراکات دارد که با آنها کاری نداریم. اگر شما تجربی می خوانی، ریاضی نمی خوانی. اگر شما علوم انسانی می خوانی، هیچ کدام این دو را نمی خوانی و اصلا از آنها سر در نمی آوری. خب سر در نمی آوری دیگر. آقا هرجا که کار کنی، از همان جا و از همان چیز بهره مند می شوی، نه از یک چیز دیگر. ما اصلا و اصلا از بنده تا شما، با یک خیال راحت همین زندگی را ادامه می دهیم و یک جاهایی هم که اگر در آنجاها کار کنیم نتیجه اش آن فهم می شود، کاری نداریم. اگر عبادت کنی، فهم می آورد. می فهمی و می دانی که خدا بالا سرت ایستاده است. می فهمی یا می دانی که خدا بالای سرت ایستاده. اینکه خدا بالای سرت ایستاده مثل این نیست که دیوار پشت سرت هست. اینگونه نه. یک نوعی که انسان در فهمش آن را به دست می آورد. من چکار کنم؟ همه ي فهم من به پیتزاست و... مثلا اگر ماشین فلان جور است. ما در ماشین یکی از دوستان سوار شده بودیم و به قم رفته بودیم. وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم یک آقایی یک نگاهی با حسرت به آن ماشین کرد. ماشین خودش هم بد نبود. احیانا پژو بود. بعد هم من پشیمان شدم که من چرا نرفتم به او بگویم آقا این ماشین به من مربوط نیست. ما را سوار کردند. فقط یک روز ما را سوار کرده بود و به قم آورده بود. من فهمم همین اندازه است. من هم همینطور هستم. نه اینکه فقط آن آقا اینگونه بود. من هم همینطور هستم. آقا روی این فهم اصلا کاری نکردیم. این هم یک فهمی است. باید یک کاری درخور خودش می کردیم. اگر شما ریاضیات را بخوانی، خب ریاضیات یاد می گیری. اگر تجربی بخوانی، خب تجربی یاد می گیری. اگر علوم انسانی بخوانی علوم انسانی یاد می گیری. حالا. این خیلی خون جگری دارد، اما آن ثمرش آنقدر بزرگ است که می ارزد. حافظ در شعرش می گوید: زهر حجری چشیده ام که نپرس. به زبان نمی شود گفت. اصلا. هرچه زودتر راه بیفتیم راحت تر است. هرچه زودتر راه بیفتیم راحت تر است و احتمال به مقصد رسیدنش هست. می گویند مرحوم ميرزا جواد آقای ملکی تبریزی آن اواخر عمرشان می گفتند به آرزویم رسیده ام. چه آرزویی داشتی که به آن رسیدی. همان که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده بود آن طور نماز بخوان و عبادت خدا را بکن گویی او را می بینی. خود امیرالمومنین علیه السلام چه فرموده بود؟ فرمودند من خدایی را که نبینم نمی پرستم. نه اینکه گویی ببینم. گویی نه. خدایی را که نبینم، نمی پرستم. باز من فکر می کنم این دیدن مانند این چراغ است. نه آقا. صد هزار برابر از این چراغی که می بینیم بیشتر است. چکار کنیم؟ ای کاش فقط یک ذره و یک سر سوزن از بهره آن را چشیده بودیم. آن وقت می توانستیم بفهمیم.

در آیه 61 سوره مبارکه یونس می فرماید: وَما تكونُ في شَأن وَما تـَتلو مِنهُ مِنْ قرآن وَلا تـَعْمَلونَ مِنْ عَمَلٍ در هیچ حالتی چه ایستاده و چه نشسته اي هیچ عملی انجام نمی دهی و مثلا قرآن نمی خوانی و نماز نمی خوانی و ذکر نمی گویی و خدایی نکرده گناه نمی کنی إلا كـُنـّا عَلـَيْكـُمْ شُهودًا مگر اینکه ما بالای سر شما ایستاده ایم و شاهدیم. نه اینکه بالای سرمان ایستاده باشد. در قرآن مکرر می فرماید: هَوَ مَعَکم. او با شماست. آدم می تواند این را بفهمد. این فهمیدن مانند دیدن دیوار نیست. نه. نه اینکه در این مغزش بفهمد. نه. به تمام جانش بفهمد. داستان مهمانی را گفتم که در منزل ما مهمان بودند و یک سوال بسیار عادی مثل اینکه این غذا را چطور درست کردی پرسیدند. من هم شروع کردم به توضیح دادن. بعد دیدم همینطور که من توضیح می دهم ایشان دیگر نیست. چشم را که نگاه کنی خیلی چیزها می فهمی. البته عمق چشم ما کم است. اما وقتی من به چشم ایشان نگاه می کردم واقعا در چشمش بزرگی داشت. به چشمشان نگاه نمی کردیم. بعد دیدم ایشان اصلا نیست. من صحبت را کامل قطع کردم. مثلا اگر جوابش ده دقیقه طول می کشید، من دو دقیقه ای تمامش کردم. بعد هم وقتی ایشان برگشت، دیگر هیچ چیز نپرسید. داستان بیمارستان را که بارها عرض کرده ام. آن دوستمان داشت ایشان را به اتاق عمل می برد. آن دوستمان می گفت آن چیزی که من دیدم یک چیزی بود مانند سیخ کباب. این خیلی هول و ولا داشت که حالا چطور می شود. همینطور که زیر بغل ایشان را گرفته بود تا ببرد، ایشان متوجه هول و ولای او شده بودند. فرموده بودند این چیزی نیست. پس چه چیزی چیز است؟ نگفتند چیست. من در حال نوشتن یک شرح احوال از ایشان هستم. البته مدت هاست. نمی دانم تنبلم، چیزي بلد نیستم؟ آنجا این را نوشتم. پس چه چیزی چیز است؟ چیست که اگر غصه اش را بخوریم جا دارد؟ می خواهند مرا زیر تیغ جراحی ببرند. خب غصه ندارد. ایشان دارد این را می گوید دیگر. غصه ندارد. این چیزی نیست. پس چه چیزی چیز است؟ من را یک جایی برده اند که می ترسم مرا از آنجا بیرون کنند. فقط همین ترس برایشان حضور دارد. هیچ وقت هم این اتفاق نیفتاده که بیرونشان کنندها. ما فکر می کنیم اواخر عمر ایشان این ترس دیگر رفته بود. حالا ما چکار کنیم؟ ما چکار کنیم؟ فرمودند این در چه سنی بود؟ در سن هشتاد سالگی. یک آدم که از هفده سالگی راه افتاده در سن هشتاد سالگی می ترسد بیرونش کنند. از این حرف ها بگذریم. مربوط به کلاس ما نیست. وَما تكونُ في شَأن وَما تـَتلو مِنهُ مِنْ قرآن وَلا تـَعْمَلونَ مِنْ عَمَلٍ تو هیچ حالتی نداری و هیچ کاری نمی کنی مگر اینکه ما شاهد تو هستیم و در آیه دیگر می فرماید که ما با تو هستیم. هرکاری می کنیم با تو هستیم. تو با قوّتی که من به تو داده ام داری گناه می کنی. من دستم را پشت سرت نگاه داشته ام و تو به قوت دست من سر پا ایستاده ای و چشمت می بیند و زبانت حرکت می کند. تو گناه می کنی. با قوّتی که من به تو داده ام داری گناه می کنی. بعد که آدم این را بفهمد چه خبر می شود؟ اگر آدم زحمت بکشد و زحمت بکشد و حوصله کند و از میدان به در نرود و یک خط درمیان عمل نکند، یک خط درمیان عمل نکند، مثلا نگوید امروز با رفقا هستیم و حالا اگر نمازمان نیم ساعت دیر شد هم ایرادی ندارد. نه. اگر آدم قرار دارد و یک عهدی دارد، یک عهدی دارد، یک عهدی دارد که نمازش را اول وقت بخواند، اگر به عهدش عمل کند، یک عهدی دارد که به نامحرم نگاه نکند، اینها همه اش عهد است. در قرآن می فرماید دیگر. می فرماید مگر من با شما عهد نکردم حرف شیطان را گوش ندهید؟ همه اش عهد است. اگر منظم به عهدش عمل کند، ممکن است. دارم چه چیزی را عرض می کنم؟ هوشیاری. هوشیاری اینگونه ممکن است. آدم باید پای این زحمت بکشد تا این هوشیاری را به دست بیاورد. آن کسی که می ترسید، می ترسید این هوشیاری را از دست بدهد. بعد هم به او گفتند نه دیگر نترس. هوشیاری ات دیگر همیشگی شده. یک آقایی یک خوابی بعد از وفات حاج آقا حق شناس نقل کرد که متاسفانه اینکه که بود و چه بود را فراموش کرده ام. گوینده اش را هم فراموش کرده ام که دوباره بپرسیم. دقت کنید. گفته بودند ایشان در سخت ترین، در سخت ترین پیچ های عالم آخرت حضور دارند. ما که نمی دانیم در این پیچ ها چطور می شود. امیرالمومنین علیه السلام فرموده بودند عَقـَبَة کـَعودًا عقبه کوه های بلند است که دارد پیچ می خورد. عقبه بسیار سختی در آن طرف داریم. ایشان آنجاست برای اینکه به داد دوستان امیرالمومنین علیه السلام برسد.

برگردیم به بحث. این عبارت را مکرر عرض کردیم: یا أحمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هَل تـَدری؟ همین یک جمله برای اینکه آدم از بین برود کافی است. هَل تـَدری أیُّ عَیش أهنأ؟ تو می دانی چه عیشی گوارا تر است. عیش معنا کردیم اما خیلی دقیق به معنای اینجا نزدیک نیست. در زمان ما مردم اگر بگویند و بخندند و غذای خوبی بخورند و گردش خوبی رفته باشند و فرض کنید جایی که رفته اند سر سبز باشد دیگر خیلی خوش است. می دانید کدام خوشی و کدام عیشی گواراتر است؟ وَ أیُّ حَیاةٍ أبقی؟ و کدام زندگی باقی ماندنی تر است. خب زندگی اصلا یعنی باقی ماندن. آقا کدام زندگی باقی ماندنی تر است؟ می دانی؟ قالَ اللـّهُمَّ لا ! خدایا نه. من نمی دانم. کسی که به آن محضر رفته باشد دیگر هیچ چیز نمی داند. در قرآن آیه اش را فراموش کرده ام، می فرماید رور قیامت از انبیاء سوال می کنند که مثلا چه می دانید؟ می فرمایند ما هیچ چیز نمی دانیم. هیچ چیز نمی دانیم. بابا خب تو اصلا شاهد اعمال خلایق بودی. شاهد اعمال خلایق بودی. چطور می گویی چیزی نمی دانم. می گویند کسی که به آنجا رفت دیگر چیزی نمی داند. هرچه بلد بوده از یاد می برد. اللـّهُمَّ لا !  فرمود أمّا العَیشُ الهَـنیء عیش گوارا فـَهُوَ الـَّذی لا یَفتِرُ صاحِبَهُ عَن ذِکری آن است که صاحبش از یاد من اصلا فتور نکند. یک لحظه یاد مرا از یاد نبرد. این که او بالای سرش ایستاده را یک روز و یک لحظه فراموش نکند. فـَهُوَ الـَّذی لا یَفتِرُ صاحِبَهُ عَن ذِکری و لا یَنسی نِعمَـتی نعمت مرا فراموش نکند. این تمام لحظات زندگی خودش را غرق نعمت می داند. ما اصلا چنین چیزی به خاطرمان هم نمی گذرد. یک وقتی، گاهی. در یک شبانه روز هم گاهی نمی شود. یک هفته ای بگذرد و یک کسی یک داستانی تعریف کند و ما یادمان بیفتد که نعمت های خدا چقدر بر سر ماست. نه نعمت مرا فراموش نکند. امیرالمومنین در مورد یک فراموشی صحبتی می کنند. در آیه 102 سوره مباره آل عمران می فرماید: يا أيـُّها الـَّذينَ آمَنوا اتـَّقوا اللهَ حَقَّ تـُقاتِهِ تقوا داشته باشید آن طور که حق تقوا است. در ذیل این آیه دو فرمایش از امیرالمومنین علیه السلام است. فرمودند آن کسی که حق تقوا را ادا می کند ما خانواده ایم. در مورد دیگر فرمودند حق تقوا چیست؟ اینکه شکر خدا را یک لحظه، یک لحظه از دست ندهد. همیشه غرق شکر است. آقا شکر کردن خیلی شیرین است. اگر آدم به آن شکر برسد. من نمی دانم چه عرض کنم؟ نه خودم می فهمم و نه می توانم بگویم. از یاد من کوتاهی نکند. هیچ لحظه ای را. باز امیرالمومنین علیه السلام فرمودند یک لحظه یاد خدا را فراموش نکنند. یک لحظه، حتی یک لحظه فراموش نکنند. یک لحظه شکر خدا را فراموش نکنند. یک لحظه طاعت خدا را زمین نگذارند. یک لحظه طاعت تبدیل به معصیت نشود و یک لحظه شکر تبدیل به کفران نشود. یاد به فراموشی تبدیل نشود. لا یَفتِرُ صاحِبَهُ عَن ذِکری و لا یَنسی نِعمَـتی وَ لا یَجهَلُ حَقـّی جاهل به حق من نباشد. یَطلـُبُ رضایَ فی لـَیلِهِ وَ نـَهاره تمام روز و شبش را به دنبال رضای من بگردد. همیشه دارد می گردد که یک کاری کند، خدا راضی شود. یک کاری کند خدا راضی شود. یک کاری کند خدا راضی شود. یک مطلبی بالخصوص برای جوانان و نوجوان ها. ببینید وقتی من چشمم را یک جایی که باید ببندم، بستم، یقین دارم خدا راضی است. آن طرف را که نگاه کنم گناه است دیگر. تا چشمم را بستم، بدانم خدا از این چشم بستن من راضی است. اگر این بشود تمام شب و روز آدم آن وقت به این حدیث رسیده. بعد آن وقت می گوید که این چه می شود. این عیش هنیئ بود. هنیئ یعنی گوارا. می دانی کدام عیش گواراتر است؟ عیشی که یک آدمی به اینجا برسد. آن وقت به گوارایی آن عیش که گواراترین عیش است، می رسد. آن وقت می رسد که لحظه ای یاد مرا از دست ندهد. باور کنید آن یاد بهشت است. باور کنید بهشت است. بهشت چیست. وَ أمّا الحَیاة ُالباقیة. گفتند می دانی کدام زندگی باقی ماندنی تر است؟ وَ أمّا الحَیاة ُالباقیة فـَهیَ الـَّـتی هِیَ عَمِلَ لِنـَفسِهِ این متعلق به آن آدمی است که برای خودش کار می کند. برای خودش کار می کند. هرکار درستی که شما می کنی داری برای خودت کار می کنی و روی خودت کار می کنی. برای خودت کلنگ می زنی. هرکار درستی که داری می کنی. اگر درست باشد. هر کار درستی که می کنی داری برای خودت کار می کنی. فـَهیَ الـَّـتی هِیَ عَمِلَ لِنـَفسِهِ آقا اگر آدم برای خودش کار کند، نتیجه اش چه می شود؟ حتـّی تـَهونَ عَلیهِ الدُّنیا دنیا در نظرش سهل می شود. اگر کسی خدمت حضرت مجتبی علیه السلام می رسید و می گفت آقا این اسبی که سوار شده اید خیلی قشنگ است و من خیلی خوشم آمده. آقا می آمد پایین. آقا این خانه ای که دارید... آقا می آمد بیرون. تـَهونَ عَلیهِ الدُّنیا دنیا برایش کم و بی ارزش است. وَ تـَصغـُرُ فی عَینِه برایش کوچک می شود. در برابر، آخرت برایش بزرگ می شود. کار می کند. این ثمره کار است. من اصلا به عمرم کار نکرده ام. وَ یُؤثِرُ هَوایَ عَلی هَواهُ هوای مرا، میل و رغبت مرا بر میل و رغبت خودش مقدم می دارد. وَ یَبتـَغی مَرضاتی رضای مرا طلب می کند. وَ یُهَزِّمُ حَقَّ عَظمَتی و حق مرا عظیم می دارد. و یَذکـُرُ عِلمی بـِه همیشه در خاطرش هست که در محضر من است. جلوی چشم من است. در آیه فرمود إلا كـُنـّا عَلـَيْكـُمْ شُهودًا ما شاهد شما هستیم. در آیه 33 سوره الرّعد می فرماید: هُوَ قائِمٌ عَلى‏ كـُلِّ نـَفس من بالا سر هر کسی ایستاده ام. وقتی دارد کار می کند، من بالای سرش ایستاده ام. اگر کار درست انجام دهد به او می گویم بارک الله. یک حاج آقای سیبویه داشتیم. خدا رحمتش کند. سال ها برای ما روضه می خواند. خیلی خوب و پاکیزه بود. این اواخر ما خبر دار نشدیم. بعد از فوت ایشان ما خبردار شدیم که یک سالی ایشان می خواست به مکه مشرف شود. قبل از سفر به او گفته بودند که تو در این سفر برایت تشرف حاصل می شود. دیگر پرواز کرده بود. پرواز چیست؟ پرواز کرده بود. بعد هم از اینجا که رفته بود مدام این طرف را گشته بود و آن طرف را گشته بود. رفت و عمره اش را انجام داد و منی و عرفاتش را رفت و بعد در آخرین سعی صفا و مروه، یعنی سعی صفا و مروه حج که بسیار شلوغ هم هست و جمعیت زیاد است، یک مرتبه دید یک آقایی دارد از روبه رو می آید و به صورت او نگاه می کند و لبخند می زند. هفتاد سال پاکدامنی و درستی و راستی و پاکی و خوبی. یک لبخند. این دوستانی که از ایشان نقل می کردند می گفتند وقتی آمده بود اصلا نمی توانست بگوید. به زبانش نمی گشت. همینطور داشت گریه می کرد. چه عرض کنیم؟ یَذکـُرُ عِلمی بـِه اگر آدم خدا را یاد کند، یاد کند، یاد کند، هفته پیش چه عرض کردیم؟ خدا را یاد کردن از وقتی شروع می شود که من به گناه می رسم و گناه نمی کنم؟ چرا؟ همان که عرض کردم. چشمش را می بندد، می داند خدا راضی است. یک جایی که نباید چیزی بگوید، هیچ چیز نمی گوید. خدا راضی است. اگر حرف نزنم خدا راضی است. مثلا مادرت یک مرتبه یک چیزی گفت. شما در برابرش ادب به خرج بده. گفت، گفت، گفت. یک دوستی داریم که هم خیلی خوب چَشم می گوید و هم خیلی خوب قربان صدقه می رود. بین خانمش و مادرش جنگ بود. از آن جنگ هایی که شاید فقط در عالم خانم ها ممکن است. آتشی بودها. به من هم خورد. یعنی همشیره ایشان تلفن کرد و گفت. کاری ندارم. این می رفت اینجا قربان صدقه می رفت و چشم می گفت و آنجا می رفت قربان صدقه می رفت و چشم می گفت. تا زمانی که حل کرد. معجزه کرد. اصلا حل نمی شود. جنگ بین خانم ها معمولا حل نمی شود. اما حل کرد دیگر. از بس خوش زبان است. اینگونه. پدر دارد به شما ظلم می کند. اصلا دارد ظلم می کند. شما چکار کن؟ بله. چشم. قربانت بروم. بله چشم. قربانت بروم. دستش را ببوس. آنقدر برای آدم خوب است. آنقدر خوب است. فحش شنیدن و جوابِ خوب دادن، آنقدر خوب است. آنقدر خوب است. من که نمی توانم. شما اگر می توانید بکنید. خیلی خوب است. آن سنگ و کلوخ ها را برمی دارد. هر چه بدتر و ناحق تر گفته باشد و بیشتر جگر سوزانده باشد، آن وقت شما در برابرش خوب بگویید بهتر است. ممکن است یک مرتبه ورق برگردد. اگر ورق برگردد آن وقت آدم چیز فهم می شود. همه آنها چیز فهمی بود دیگر. من می فهمم خدا بالای سرم است. می فهمم. نه اینکه می بینم. می فهمم. مانند دیدن در و دیوار نیست. مانند خورشید که بالای سرت نیست. اگر بفهمی، متوجه می شوی که یک چیز دیگر است. خیلی بالاتر و عمیق تر است.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای