جلسه پنجشنبه 30/2/95 ( واعظ دروني )
اگر آدم ایمان دارد و ایمانش خدشه و مشکل ندارد، این واعظ وجود دارد. خب ببینید ایمان با چه عیب می کند؟ با گناه پیوسته. گناه جبران نشده...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

یک بحثی در هفته های گذشته خدمت تان عرض کردیم و آن این بود که اگر آدم دلسوز خودش نباشد، خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری نفعی برای او ندارد. همه عالم هم دلسوز او باشند، به درد نمی خورد. خودش باید دلسوز خودش باشد. هفته پیش عرض کردیم که شاید بتوانیم بگوییم این عبارت و این بحثی که من عرض کردم در یک روایاتی اینطور بیان شده. قال رسول الله صلي الله علیه و آله و سلم إذا أرادَ اللهَ بِعَبدٍ خَیراً جَعَلَ لَهُ واعِظاً مِن قَلبِه. وقتی خدای تبارک و تعالی به یک بنده ای اراده خیر کرده باشد، چرا اراده خیر کرده باشد؟ چون او کاری کرده. کاری کرده که اراده خیر درباره او اتفاق افتاده است. بیخود نیست. به اصطلاح قدیمی ها گتره ای نیست. این که خدای متعال درمورد یک بنده ای اراده خیر می کند، بیخودی نیست. دلیل دارد. حالا. فعلا نمی خواهیم به آن دلیل بپردازیم. إذا أرادَ اللهَ بِعَبدٍ خَیراً جَعَلَ لَهُ واعِظاً مِن نَفسِه. اگر خدای متعال درمورد بنده ای نظر خیر داشته باشد، یک واعظی از درون برای او قرار می دهد. هرکسی این واعظ درونی را دارد به دلسوزی برای خودش رسیده. دلسوزی برای خودش را دارد. اگر نداشته باشد، واعظ نفسانی را نداشته باشد، یعنی دلسوز خودش نیست. ببینید من یک کاری می کنم. بعد دارم فکر می کنم این کارم درست بود یا نبود. بعد به نتیجه می رسم که این کارم درست نبود. بعد ناراحت می شوم. ناراحت می شوم. ناراحت می شوم. مدتی دارم غصه می خورم. شاید سعی می کنم درستش کنم. این مال این است که خدای متعال این بنده را دوست دارد. اراده خیر دارد. به یک لفظ دیگری یعنی خدای متعال او را دوست دارد. می خواهد یک چیزی درباره او باشد. می خواهد عاقبتش به خیر شود. می خواهد عاقبتش به خیر شود. او را دلسوز خودش قرار داده است. به عبارت دیگری که اینجا داریم واعظی در درون او را وعظ می کند. او را نسبت به گذشته بدش و نسبت به رفتار بدش سرزنش می کند. باز روایات دیگر از آن بزرگوار هست. مَن کانَ لَهُ مِن قَلبهِ واعِظٌ کانَ عَلَیهِ مِن اللهِ حافظٌ. کسی که از قلبش، در درون قلبش یک واعظ و پندگویی وجود دارد، از طرف خدا برای او یک حافظ قرار داده شده است. معلوم می شود این واعظ نفسانی یا بفرمایید دلسوزی این آدم برای خودش، حافظ اوست. می تواند او را حفظ کند. بفرمایید چه اندازه می تواند او را حفظ کند؟ به اندازه ای که آن واعظ قدرت دارد. به اندازه ای که دلسوز خودش است. اگر کم دلسوز خودش است، خب کمتر. اگر بیشتر دلسوز خودش است، پس حافظ بیشتری دارد. حافظ قوی تری دارد. بدون این حافظ نمی شود. بدون این واعظ قلبی آدم حرام می شود و می رود. چرا آدم حرام می شود؟ چرا این واعظ را ندارد که حرام می شود؟ خودش یک کاری کرده. فقط یک کاری کرده؟ نه. خدمت تان عرض کردم. آدم از اول این واعظ را دارد. از اول دارد. بعد از دست می دهد. یک روزه از دست می دهد؟ نه یک روزه از دست نمی دهد. به تکرار. به تکرار. به تکرار. به تکرار بدی می کند. جبران نمی کند. از دست می دهد. حدیث سوم. إِذَا أَرَادَ اللَّهُ‏ عَزَّ وَ جَلَّ بِعَبْدٍ خَيْراً. این نظیر آن حدیث اول است. بخش اولش یک علاوه دارد. اگر خدای متعال درمورد بنده ای نظر خیر داشته باشد. اراده خیر داشته باشد. جَعَلَ لَهُ وَاعِظاً لِنَفْسِهِ يَأْمُرُهُ وَ يَنْهَاه. یک واعظی از درون برای او قرار می دهد که آن واعظ او را امر و نهی می کند. هی دارد می گوید این کار خوب را بکن. این کار بد را نکن. اگر یادتان باشد شاید عرض کرده باشیم که قوت آن واعظ بستگی به قوت ایمان آدم دارد. این اصلا چیزی همراه ایمان آدم است. اگر آدم ایمان دارد و ایمانش خدشه و مشکل ندارد، این واعظ وجود دارد. خب ببینید ایمان با چه عیب می کند؟ با گناه پیوسته. گناه جبران نشده. یک کسی یک گناهی می کند و جبران می کند. خب عیب ندارد. اگرچه با آن گناه در ایمانش خدشه وارد شده اما در اثر جبران خدشه برطرف شد. این جبران را یادمان نرود. جبران یک مساله خیلی اساسی است. اصلا اگر آن يَأْمُرُهُ وَ يَنْهَاه بود من با یک گناهی که کردم، به ایمانم لطمه زدم. یعنی به آن واعظ نفسانی لطمه زدم. او هی امر می کرد به خوبی. از کار بد نهی می کرد. حالا هم دارد به من می گوید این کار بدی که کردی را جبران کن. خیلی کار بدی کردی. اگر من این سخن او را و این واعظ را پذیرفتم، خب خوش به حال من. مشکل حل می شود.

یک بحثی را درمورد امیرالمومین عرض کردیم. چون وقت مان کم است ببینیم می توانیم همین تکه را به امید و مدد خدا بگوییم. عرض کردیم که پیامبر در این یکی دو سال اخیر داشتند مقدماتی را برای بعد از وفات خودشان جور می کردند. شرایط زمانی را، محیط را جور می کردند که بعد از ایشان هم روال دولت ایشان، دقت کنید؛ روال دولت ایشان بر همان روال که در عصر ایشان بوده ادامه پیدا کند. ایشان یک دولت تاسیس کرد. خیلی هم زحمت و زجر کشید تا توانست این دولت را برپا کند. ببینید یک نفر بود. فقط یک نفر بود. ایشان وقتی شروع کرد، فقط یک نفر بود. وقتی از غار حراء به خانه آمد، تنها بود. ماموریت داشت که عالم را به خدا دعوت کند. داخل خانه که شد دو نفر را به سوی خدا دعوت کرد. امیرالمومنین علیه السلام. این به شرطی است که امیر علیه السلام در غار همراه ایشان نبوده باشد. اگر در غار همراه ایشان بود، یک داستان دیگری است. که بود و یک داستان دیگری هم هست. در هر صورت حالا ما فرض دیگرش را حساب می کنیم و می گوییم دو نفر در خانه ایشان بودند. این دو نفر را به خدا دعوت کرد. آنها هم پذیرفتند و سه نفر شدند. حالا یک نقل هم دارد که یک برده ای بود که حضرت خدیجه این را خریده بود و آن را به پیامبر بخشیده بود. پیامبر هم او را آزاد کرده بود. نامش زید بود. اگر زید هم باشد مثلا هفت هشت سالش بود. چند سالش بود. این هم اسلام را پذیرفت. بگوییم چهار نفر. اما حالا اسناد و نقل های ما فقط همین سه نفر را گزارش می دهد. پیامبر به مسجد الحرام آمد. یک نوجوانی آمد دست راستش ایستاد. یک خانمی هم آمد پشت سرش ایستاد. ایشان تکبیر گفت و آنها تکبیر گفتند. ایشان به رکوع رفت و آنها هم به رکوع رفتند. به سجده رفت. به سجده رفتند. نماز خواندند. عباس عموی پیامبر از بالای پنجره که پنجره خانه اش در مسجد الحرام دیده می شد [این را دید.] یک نفر مهمان داشت. آن مهمان گفت خیلی عجیب است. این چه حادثه ای است؟ ایشان هم گفت بله خیلی عجیب است. هذا امر عظیم. موضوع چیست؟ گفت این برادرزاده من است. آن پسر هم برادرزاده من است. آن خانم هم خانم برادرزاده من است و ایشان مدعی یک دین تازه است. و می گوید ما در آینده جهان را خواهیم گرفت. ببینید آنجا داستان گنج های ایران را [گفتند]. چه زمانی بوده؟ فقط سه نفر بودند. آینده ها و مثلا پیروزی بر امپراطوری ایران را [پیشگویی کردند.] ایران امپراطوری بود. یک ابر قدرت. دولت رم یک امپراطوری بوده. آن وقتی که فقط سه نفر هستند، پیروزی بر امپراطوری رم را پیشگویی کرده. یعنی اگر می آمد بیرون و بلند حرف می زد، مثلا سنگ سارش می کردند. که بعدها هم همینطور شد دیگر. بعدها ایشان را سنگسارکردند برای اینکه همین حرف ها را می زد. ایشان برای این دولتی که یک نفر بود، طرح هایی داشت. یک نفر بود و راه افتاد و سه نفر شدند و چند سال سه نفر بودند. شاید سه نفر بودند. بعد هم وقتی نفر زیاد شد، تعداد کل مسلمان هایی که در شهر مکه به پیامبر ایمان آوردند، قابل شمارش بود. چون نفس آدم را قطع می کردند. کسی که مسلمان می شد انقدر می زدند تا بمیرد. داستانش را شنیده اید. عمار را انقدر زدند که پرت و پلا گفت. انقدر زدند. پدر و مادرش را کشتند. یک چنین جوری. تازه مسلمان را اینچنین تحت شکنجه قرار می دادند. بنابراین تعداد جمعیت خیلی نیست. وقتی هم که خواستند از مکه به مدینه هجرت کنند، تک تک و یواشکی می رفتند. اصلا نمی توانست یک ذره از اموال خودش را همراه ببرد. فقط می خواست جان خودش را نجات بدهد. بعد به مدینه آمد و آنجا دولتی تشکیل داد. حالا می خواهد این دولت بماند. برای اینکه این دولت بماند، دارد مقدمه جور می کند. ببینید دقت کنید. اگر دو نفر را سر بریده بودند حل شده بود. من اسم نمی برم. تمام شده بود. هیچ مشکلی برای آینده وجود نداشت. نمی خواست اینجوری باشد. دقت کنید. چون اصلا دولت اسلام اینجوری نیست. دولت اسلام اینجوری نیست. تمام دولت هایی که امروز بر مسند قدرت اند اینجوری عمل می کنند. حالا کم و زیاد. اما این دولت اینجوری نیست. این دولت فقط، دقت کنید؛ اول بر دل ها حکومت می کند بعد بر تن ها. لذا پیامبر هرکاری می کند، کارهای فرهنگی می کند. می کوشد مردم بفهمند. یکی از کارهایی که کرده این است. عرض مان تمام شد. روایت متعدد است. کتاب های متعدد سنی و شیعی این داستان را نقل کرده اند. حالا مختلف. روایت از ام سلمه است. ام سلمه را می شناسید. اینجا نوشته زوجة النبی. زوجه پیامبر. ببینید درمورد هیچ یک از زنان پیامبر نمی گوییم همسر. همسر نیست. کسی همسر پیغمبر نیست. یعنی کفو و هم دوش و هم شانه و هم اندازه نداریم. زوجة النبی. زن پیامبر. خب؟ قالَت. ایشان می گوید. قالَ رَسولُ الله صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم قَالَ فِي مَرَضِهِ الَّذِي تُوفِيَ فِيهِ. در همان مرضی که ایشان در آن مرض از دنیا رفت. یعنی مرض آخر. روزهای آخر. اُدعوا إلَیَّ خَلیلی. دوست عزیز مرا برای من بخوانید. خب. همینجوری گفت. خب اسمش را بگو. اسمش را نگفت. تا آخر هم هرچه گفت باز اسمش را نگفت. اُدعوا إلَیَّ خَلیلی. فَأرسَلَت عایِشة إلی أبیها. خب عایشه بود. دور و بر پیغمبر بودند. زن ها بودند. آن طرف زن ها بودند. فَأرسَلَت عایِشة إلی أبیها. عایشه یک آدمی فرستاد که پدرش را بخوانند که بیا پیغمبر کارت دارد. فَلَمّا جائَه غَطّی وَجْههَ. وقتی ابوبکر از در واردشد، پیامبر پارچه یا لحافی که رویش بود را روی صورتش کشید. دومرتبه گفت: اُدعوا لی خَلیلی. فَرَجعَ مُتَحیِّرا. با حالت تحیر بازگشت. پیغمبر من را نخواسته. پس چرا من را صدا کردند؟ حالا اینبار، اَرسَلَتْ حَفصَةُ الی اَبیها. حفصه زن دیگر پیامبر به دنبال پدرش فرستاد. فَلمّا جاءَ غَطی وَجهَهُ. پدر او هم که از در داخل آمد پیامبر رویش را پوشاند. صورتش را پوشاند. باز هم قالَ: أدعوا لی خَلیلی. باز هم اسم نگفت. خب بابا اسمش را بگو. چرا اینجوری رفتار می کردند؟ چرا؟ [برای اینکه] بگویند دوست من فقط یک نفر است. نقل اینجاست اینبار و اَرسَلَتْ فاطمةُ علیهاالسلام الی عَلیٍ. خب ایشان هم آنجا تشریف داشتند. ایشان به دنبال امیرالمونین فرستاد. فَلَمّا جاءَ قامَ رسولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم. وقتی ایشان آمد پیامبر از بستر مریضی برخاست. فَدَخلَ دومرتبه زیر بالاپوش خودش رفت. ثُمَّ جَلَلَ عَلیّا بِثوبِهِ. بعد با همان بالاپوشی که داشت علی را هم پوشانید. حالا جریان این بوده. سر علی را جلو آورد. کنار دهان خودش. پارچه را روی سر هردونفر انداخت. ایشان  دراز کشیده و امیرالمومنین هم کنار بستر نشسته. سرش را جلو برده. پارچه یا لحاف روی هردوست. جَلَلَ عَلیّا بِثوبِهِ. علی را با پارچه خودش پوشاند. قالَ: قالَ عَلیٌ: طول کشید. اینجا این را ندارد. طول کشید. مدت مدید دارند با هم صحبت می کنند. صدایشان هم بیرون معلوم نمی شود که دارند چه می گویند. مثلا بیست دقیقه نیم ساعت طول کشیده. اینجوری. زیاد شد. مردم سوال کردند خب داستان چه بود؟ چرا انقدر طول کشید. امیرالمومنین فرمود حَدَّثَنی بِاَلفِ حَدیثٍ برای من هزار حدیث گفت. اینجا این نقل است. نقل های دیگر هم داریم. حَدَّثَنی بِاَلفِ حَدیثٍ هزار حدیث برای من فرمود. یَفتَحُ کُلُّ حَدیثٍ ألفَ بابٍ از هر حدیثی هزار باب باز می شد. نظیر این اصلا برای ما اتفاق نیفتاده تا بتوانیم بفهمیم. حالا باز مثال عرض می کنیم. حَتّی عَرِقتُ وَ عَرِق رسولُ اللّه ِ انقدر طول کشید که من و پیامبر عرق کردیم. این یک نقل است. یک باب است که این احادیث را دارد. در این روایات آخری فَجاءَ فَلَم یَزِل یُحَدِّثَهُ وقتی امیرالمومنین آمد، همینطور پشت سر هم دارند با ایشان صحبت می کنند. فَلَمَّا خَرَجَ لَقِيَاهُ فَقَالاَ لَهُ مَا حَدَّثَكَ وقتی که صحبت ها تمام شد از ایشان سوال کردند که چه گفت؟ مَا حَدَّثَكَ خَلِيلُكَ. دوستت با تو چه سخن گفت؟‏ فَقَالَ حَدَّثَنِي أَلْفَ بَابٍ. هزار باب از علم به من آموخت. اینجا این نقل است. هزار باب از علم. ببینید انیشتین یک قانون کشف کرده. بیشتر نه. یک قانون. چقدر حرف از این قانون درمی آید؟ اینجوری. مثال بود. فَقَالَ حَدَّثَنِي أَلْفَ بَابٍ يَفْتَحُ كُلُّ بَابٍ أَلْفَ بَابٍ‏ هز بابی که به من آموخت، از آن باب هزار باب باز می شود. بعد هم فرمود حالا برو یا علی. البته اینجا داشتیم که این روزهایی که پیامبر مریض بود، امیرالمومنین دائما خدمت پیامبر بود. مگر یک کاری داشتند می رفتند آن کار را انجام می دادند و باز خدمت پیامبر بازمی گشتند. یک روز رفته بیرون. فرمود اُدعوا لی خَلیلی. حالا لفظش را عوض کنیم. بگوییم برای من عزیزترین دوست است. دستی که چند بار جانش را فدای پیغمبر کرده؟ بگو آقا؟ حداقلش در جنگ احد. می گویند امیرالمومنین هفتاد تا زخم خورده بود. همه رفتند. همه فرار کردند. ببینید می گویند شیطان به صدای بلند گفت پیامبر کشته شد. عجب؟ رفتند. تمام شد دیگر. بساط دین جمع شد. می گویند بساط دین جمع شد یعنی چه؟ یک بنده خدایی آمد دید یک جمعی نشسته اند. نمی دانم این کجا رفته بود؟ فرار کرده بود؟ نمی دانم. چون وقتی آمد یک حرف های دیگری زد. گفت چرا اینجا نشسته اید؟ گفتند مگر نشنیده اید پیغمبر کشته شده؟ خب کشته شده باشد. ما هم می رویم به همان راهی که ایشان کشته شد، ما هم کشته شویم. ببینید راه نمرده. راه هست. یک امتحان شدند. معلوم شد که دینداری همه به این بستگی دارد که پیغمبر باشد. قرآن می گوید آنهایی که اینجوری فکر می کردند، به دنیا می اندیشیدند. تا پیامبر بود و دولت و حکومتی بود، ممکن بود آدم در این دولت و حکومت بهره مند شود. اما حالا تمام شد. این دولت و حکومت شکست خورد. ما دیگر برای چه برویم کشته شویم؟ مگر ما آمده بودیم اینجا کشته شویم؟ ما نیامده بودیم کشته شویم. ما آمده بودیم به دولت برسیم. دولت هم تمام شد. او گفت آقا چرا نشسته اید؟ ما نیامده ایم به دولت برسیم. ما آمده ایم به رضای خدا برسیم. هست. رضای خدا هنوز هست. اگر شما به همان راهی که پیغمبر کشته شد، کشته شوی، به رضای خدا رسیده ای. آن نفر رفت و کشته شد. به نظرم اسمش نضر بن حارث بود. جزء شهدای احد است. آن وقت امیرالمومنین تنها ایستاده. مانده. در مقابل یک لشکر سه هزار نفری. سه هزار نفر. هی یک دسته حمله می کنند. یک ستون نظامی به پیامبر حمله می کنند. می فرماید یا علی. امیرالمومنین می رود و با اینها می جنگد و می جنگد و می جنگد. جنگش شوخی نیست که. جنگ است. آن نفر هم مرد جنگی است. او هم شمشیر دارد. او هم زره به تن دارد. باید جنگید. زحمت و رنج داشت. اینها هیچ کدام دست شان، دست شان به امیرالمومنین نمی رسید. یک ضربت زده. از دور به یک گوشه از بدن امیرالمومنین خورده و بعد هم امیرالمومنین او را نصفش کرده و رفته. نفر بعد آمده. اینجوری. آن وقتی که جمعیت حمله کنند، خب گران تمام می شود. جنگ که یک طرف نیست. هی فرمود تا اینها خسته شدند و رفتند. جنگجویان دشمن خسته شدند و رفتند. خب حالا به خانه برویم. می خواستند زخم های امیرالمومنین را بدوزند. انقدر زخم ها نزدیک هم بود، وقتی می خواستند بدوزند این گوشت پاره می شد. گوشتی که می خواهند از این طرف و از آن طرف بدوزند پاره می شود. خب ایشان جانش را فدا کرده. اگر گفته می شود دوست عزیز، من که عرض می کنم پیغمبر بالاتر از دوست عزیز فرمود؛ فرمود او از من است. من از اویم. مثل اینکه ما یک جنس هستیم. از یک جا آمده ایم. در روایات هست أَنَا وَ عَلِيٌّ مِنْ شَجَرَةٍ واحِدة. من و علی مال یک درختیم. شاخه های یک درختیم. وَ سائِرِ النَّاسُ مِنْ أَشْجَارٍ شَتَّي‌.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای