جلسه ايام فاطميه اول مسجد المهدي عج 11/12/93
هر لحظه که شما در راه حق بودی، خدا کمک کرده. بدون کمک خدا که نمی شود. دست او پشت سر بوده شما روی پایت ایستاده ای...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

عرض کردیم که قرآن می فرماید یک دوره ای بر بشریت گذشته است که امت واحده بوده است. در آیه 213 سوره مبارکه بقره می فرماید: كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً. مردم امت واحده بودند. بعد از آن در این امت اختلاف حاصل شد. خدای متعال پیامبران را برای حل این اختلاف به جوامع بشری فرستاده. این یکی از اهداف فرستادن انبیاء است. یکی است. حل اختلافات در جوامع بشری. نمی شود. آدمیزاد اینگونه است. من منافع خودم را می خواهم. شما هم منافع خودتان را می خواهید. آن آقا هم منافع خودش را می خواهد. طبیعی است دیگر. آدم به طور طبیعی منافع خودش را می خواهد. بین شان اختلاف شد. قوانین برای این است که نظم بدهند. انبیاء آمده اند و کتاب آسمانی و قوانین آورده اند برای نظم این ارتباطاتی که بین بشر پیش می آید و اختلاف به وجود می آورد. بعد قرآن فرمود. ببینید اینها دودوتا چهارتاست ها. من تفسیر نمی گویم که مثلا بگویید آقا یک تفسیر دیگر هم هست. نه تفسیر نیست. ترجمه آیه است. آیه می گوید مردم امت واحده بودند. بعد اختلاف کردند. خدای متعال انبیاء را برای حل اختلاف فرستاد. شد؟ تا اینجا تمام. بعد یک فرمایشی بعدش فرمودند که ما اصلا آن را کار داریم. مردم بعد از این پیامبری که برای حل اختلاف آمده بود، بعد از آن ها. تا او بود، سیطره او نمی گذشت هوا و هوس ها پیش بیاید. بعد از رفتن آن پیامبر از این دنیا، همان امت که حالا دارند با هم خوب و خوش و راحت زندگی می کنند، دوباره دعوایشان شد. این بار که دعوایشان شد، در کتاب آسمانی دعوایشان شد. آن گفت کتاب آسمانی این را می گوید و او گفت کتاب آسمانی این را می گوید. آن گفت پیغمبر این را گفته. او گفت پیغمبر این را نگفته. در امت اسلام خودمان می گفتند پیغمبر کسی را معین نکرده. یک عده می گویند یک کسی را معین کرده. اختلاف شد. بعد فرمودند که ریشه این اختلاف کجا بود؟ هوا و هوس. ریاست طلبی. ثروت خواهی. قدرت خواهی. خلاصه اش اصطلاحی که قرآن فرمود بَغیاً بود. یعنی ظلما. بغی یعنی ظلم. ظلماً این دعوا پیش آمد. واقعی نبود. این نبود که کسی نمی فهمید. نه می فهمیدند. کاملا می دانستند. نمونه اش را هم دیشب عرض کردیم. شاید هزار و چند صد بار، شاید هزار و چندصد بار پیغمبر آمده در خانه حضرت زهرا سلام الله علیها و فرموده السلام علیکم یا اهل البیت. اینها اهل بیت من هستند. نه آن خانه. خانه ای که زنان من هستند، اهل بیت من نیستند. اهل بیت من اینها هستند. اهل بیت نبوت اینها هستند. بعد آیه چه را می خواند؟ آیه تطهیر را برای اهل این خانه می خواند. آیه تطهیر به اینها مربوط است. به کس دیگری مربوط نیست. خب. وقتی هزار بار جلوی چشم مردم این حرف زده می شود، اگر کسی بخواهد خلافش بکند چه می شود؟ می شود هوا و هوس. هیچ چیز دیگر و هیچ دلیل دیگری ندارد. خب. بعد فرمودند این اختلاف که پیش آمد، در آیه 213 سوره مبارکه بقره می فرماید: فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ در این حقی که مورد اختلاف واقع شد، خدا دست آن کسانی را که واقعا ایمان داشتند گرفت. آنها نلغزیدند. ببینید هر لحظه اگر شما روی پایت ایستاده ای، هر لحظه، هر لحظه اگر در راه درست بودی، خدا بوده. اعتقاد داریم یا نداریم. هر لحظه که من توانستم حرف بزنم، خدا کمک کرده. غیر از این است؟ هر لحظه که شما در راه حق بودی، خدا کمک کرده. بدون کمک خدا که نمی شود. دست او پشت سر بوده شما روی پایت ایستاده ای. مگر ما نمی گوییم او حیّ قیوم است. قیوم است یعنی خودش بر پا ایستاده است و باعث بر پا ایستادن همه موجودات عالم هم، خود اوست. حالا اینجا هم صحبت هدایت است. هدایت را خدا کرده. آنهایی که درست بودند هم خدا هدایت شان کرده که در راه حق ماندند. عرض کردیم چند نفر ماندند؟ سه نفر. چهار نفر. هفت نفر. نقل هایی است که در روایات هست. حالا می خواهیم یک حرف تازه عرض کنیم. حالا یک حرف اخلاقی عرض کنم و بعد دنباله این بحث را عرض کنم. فکر کرده بودم یک حرف اخلاقی عرض کنم بعد برویم سراغ این بحث. اما حرف اخلاقی خیلی مهم است. استاد ما حاج آقای حق شناس فرموده بودند که من رفته بودم خدمت حضرت رضا علیه السلام. خب ما که نمی دانیم. می گویند کار نیکان را قیاس از خود نگیر. ما نمی دانیم آنها چگونه اند. حرف خیلی مهم است. ایشان گفت من عرض کردم که یا اباالحسن می شود من کاشکی نگویم. دقت کنید. کاشکی. آدم چه زمانی کاشکی می گوید؟ یک وقت آدم دارد تند راه می رود، پایش لیز می خورد. می گوید کاشکی من درست تر راه رفته بودم. انقدر تند نرفته بودم که زمین بخورم. سراسر عمر ما پر کاشکی است. جوان ها نمی دانند. عقل شان نمی رسد. بعد می فهمند. زندگی آدم پر از کاشکی است. ای کاش این کار را نکرده بودم. ای کاش این حرف را نزده بودم. ای کاش این حرف را زده بودم. ای کاش این کار را کرده بودم. ای کاش بیشتر کرده بودم. ای کاش جدی تر درس خوانده بودم. ای کاش. ای کاش. ای کاش. اگر ای کاش های عمر آدم را بشمارند، سه چهار کتابچه صد برگی، هزار برگی می شود. ایشان فرموده بودند من به حضرت رضا عرض کردم آقا می شود من کاشکی نگویم؟ یعنی اگر شما مرحمت کنید و کمک کنید، دیگر من اشتباه نمی کنم که کاشکی بگویم. ای کاشکی. ای کاشکی. می دانید آدم کاشکی را چه زمانی می گوید؟ اینجا هم می گوییم. بنده هزار بار اینجا می گویم. اما وقتی چشم آدم بسته شد، تازه می گوید ای کاشکی. حالا می رسد به قیامت یوم الکاشکی می شود. قرآن یوم الحسرت دارد. آدم همینطور حسرت می خورد. ای کاشکی. ای کاشکی. ای کاش. یک کاشکی عمر آدم خیلی سخت و مهم است و آن کاشکی ای است که برای گناه می گوید. می گوید ای کاشکی من این گناه را نکرده بودم. ببینید ضرر گناه را هیچ کاری نمی شود کرد. من داشتم فکر می کردم اگر من یک عمری بکنم، یک عمر کنم، هفتاد سال، هشتاد سال، صد سال، هرچه، هیچ گناه نکرده باشم، انقدر این آدم خوب است و زندگی اش را برده است که حد ندارد. آدمی که یک عمر زندگی کرده و در آن هیچ گناهی ننوشته. باور کنید می شود. من رفیق دارم که اینگونه است. اصلا گناه نکرده. اصلاها. اصلا. جوان هم هست. نگو من جوانم. او هم جوان است. آدم اگر همت کند، می شود. کاشکی گناه از همه کاشکی ها بدتر است. ان شاء الله خدا همه را می آمرزد. همه گناهان ما را می آمرزد. به برکت این بزرگوارانی که مااسم شان را می بریم ها. ما اسم شان را می بریم. بله؟ ما اسم شان را می بریم. اگر بخواهیم بگوییم دوست دارشان هستیم، سخت است. مثلا بگوییم ما امام حسین را دوست داریم، سخت است. ادعایش بزرگ است. اما اسم شان را که می بریم که. برای عزایشان سیاه می پوشیم. بله؟ همین مقدار. یعنی ما را جزء طرفداران آنها می دانند. به برکت همین. این برکتش خیلی عظیم است. همین مقدارها. که ما اسم می بریم و سیاه می پوشیم. اسم ما را جزء سیاهی لشکر می نویسند. به برکت همین ممکن است خدای متعال همه گناهان ما را بیامرزد. جامی یک شعری درمورد حضرت زین العابدین علیه السلام دارد. داستان فرزدق که در خاطرتان هست؟ که در فضایل حضرت شعر گفت. از خلیفه پرسیدند آن جوان که بود که وقتی راه می رود، یا می خواهد برود حجر را ببوسد، همه راه باز می کنند. ولیعهد رفته، راهش نداده اند. حالا ده تا، بیست تا، پنجاه تا شرطه هم هستند. اما راه ندادند. اما این جوان همین که رفت آن طرف راه را باز کردند. این کیست آقا؟ گفت من نمی شناسم. فرزدق گفت اگر شما نمی شناسی من می شناسم. این را که می دانید دیگر. داستانش را شنیده اید. جامی می گوید اگر خدا گناه همه اهل عالم را به برکت همین شعری که فرزدق گفته ببخشد، حقش است. می شود. اینگونه می شود. اما حالا اگر خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده، یک دانه از گناهان من را نبخشیدند و آن گناه بیخ گلویم را گرفت. من چکار کنم؟ چکار کنم؟ لذا می گویم کاشکی گناه خیلی است. از همه کاشکی ها بدتر است. آدم سعی کند گناه نکند، که کاشکی این را نگوید. چون انقدر کاشکی داری برای اینکه بگویی. خب این هم بخش دوم. همین نکته بود و عرض کردم و رد شدم. حالا اگر خدا خواست یک نکته از این نکته های اخلاقی فردا شب هم عرض می کنم.

بحث بعدی مان. یک سوال. من از شما سوال می کنم. این سوال را متعدد و مکرر از بنده کرده اند. حالا من به شما عرض می کنم. می گوییم مگر رسول خدا در غدیر خم فرمایش نفرموده بود؟ مگر صد هزار نفر نبودند؟ فقط پنج هزار نفر از مردم مدینه بودند. ببینید پنج هزار نفر. یک مریضی واگیردار به مدینه آمده بود و خیلی ها مریض بودند. مثلا اگر آن مریضی نیامده بود، ممکن بود پانزده هزار نفر، بیست هزار نفر بیایند به حجة الوداع. اما چون مریضی آمده بود، پنج هزار نفر آمده بودند. ما می گوییم حداقل صد هزار یا هفتاد هزار نفر بوده اند. خب. چند روز بعد از غدیر خم پیامبر از دنیا رفت؟ چند روز؟ چند روز؟ هفتاد روز. ببینید. هجدهم ذی الحجه. بعد از ذی الحجه چه ماهی است؟ محرم. بعد هم صفر است. هجدهم. چه شد؟ چرا بساط به پا کردند؟ چرا بساط به پا کردند؟ مگر پیغمبر همه چیز را نگفته بود؟ اهل سنت هم شک ندارند. آنها هم شک ندارند. چه برسد به ماها. در این که داستان غدیر اتفاق افتاده اصلا جای شک نیست. اصلا جای شک نیست. پس چه شد؟ یک جواب خیلی کوتاه. خیلی کوتاه. آنهایی که بعد از پیغمبر آمدند بر مسند نشستند، کودتا کردند. حالا یک ذره درمورد این توضیح عرض می کنم. نمی دانم عبد الکریم قاسم یادتان هست؟ من یک ذره یادم هست. در عراق پادشاهی بود. عراق پادشاه داشت. یک نخست وزیر داشت به نام نوری سعید. پادشاه ملک فیصل بود. این عبدالکریم قاسم سرتیپ بود. سرتیپ ارتشی. محافظ نخست وزیر بود. یعنی هروقت نخست وزیر نشسته بود، این پشت سرش به عنوان محافظ ایستاده بود. دستور داده شد دوتا لشکر از عراق به سوی فلسطین حرکت کند. برای کمک به جریان فلسطین. این رفت بیرون. مثلا دو کیلومتر از شهر بیرون رفت و ایستاد. لشکر را متوقف کرد. صبح برگشتند به شهر بغداد و کودتا کردند. نوری سعید را کشتند. پادشاه را کشتند. عرضم به حضورتان ولیعهدش را هم کشتند. بساط سلطنت جمع شد. دولت انقلابی کودتایی عبدالکریم قاسم سر کار آمد. دو سال دیگر هم یک کسی دیگری بر علیه او کودتا کرد و او را حذف کردند. خب خوب دقت کنید. وقتی عبدالکریم قاسم آمد سر کار می گویند آقا شما چرا احترام پادشاه را نگاه نداشتید؟ جریان اصلا احترام پادشاه نبوده؟ من کودتا کردم. یعنی بساط را به هم ریختم. آنهایی که بعد از پیغمبر سر کار آمدند، یک کودتا کردند. نگو غدیر پیغمبر فرموده. می گوید من اصلا علیه همین قیام کردم. علیه همین انقلاب کردم. حالا برایتان نمونه عرض می کنم که چگونه می شد. سال دوم بود. دقت کنید. سال دوم از هجرت بود. یک پیرمرد یهودی بود به نام شاس. این دید مردم مدینه که دو تا تیره اوس و خزرج بودند و سال ها با هم جنگیده بودند، دیگر جنگی ندارند. قبلا با اینکه پسرعمو بودند اما سر تعصبات این علیه آن و آن علیه این جنگیده بودند و کشته بودند و کشته بودند و کشته بودند. اصلا شب که می خوابیدند، ضره شان را از تن در نمی آوردند. چون ممکن بود نصف شب آنها بریزند و فرصت نداشته باشد زره بپوشد. شمشیرش را هم می گذاشت کنار دستش. کلاه خودش را هم می گذاشت کنار دستش که اگر دشمن حمله کرد. اینگونه بود. چند مدت؟ مدت های مدید. سال ها. اینها آمده بودند مکه در جنگ هایی که دو قبیله پسر عموها با هم دارند هم پیمان پیدا کنند. آمده بودند از مردم مکه کمک و هم پیمان بگیرند. مسلمان شدند. به پیامبر برخورد کردند و مسلمان شدند. اینها شدند رفیق، رفیق. مانند اوایل انقلاب که اگر کسی یادش باشد، مردم چقدر با همدیگر مهربان بودند و الی آخر که یادمان هست. این پیرمرد گفت عجب. ما اینها را به جنگ می اندازیم. من به این اسلحه می فروشم. او هم اسلحه به او می فروشد. همین کاری که امروز در جهان درست می کنند. یکی اسلحه می فروشد به عراق و یکی اسلحه می فروشد به ایران. کارخانه های اسلحه شان باید کار کند دیگر. این به این قرض می داد و آن هم به آن قرض می داد. قرض ربوی. خب زندگی شان اداره می شد دیگر. یهودی ها راحت نشسته بودند در قلعه هایشان و اسلحه اجاره می دادند و اسلحه می فروختند و زره اجاره می دادند و می فروختند و از این حرف ها. خب اگر اینها اینطور با هم رفیق شوند که ما نمی توانیم زندگی کنیم که. چکار کنیم؟ یک جوانی از خودشان را خواست. هفده هجده ساله بود. گفت می روی در جمع اینها که مثل برادر با هم نشسته اند. همین هایی که یک عمر با هم جنگیدند و حالا گرم و نرم مثل برادر دور هم نشسته اند. کنار اینها بنشین و یکی از رجز هایی که در این جنگ هایی که با هم می کردند، می خواندند را پشت سر یواش یواش زمزمه کن. رجز را زمزمه کن. یادشان می آید. این هم رفت همان کار را کرد. رفت کنار جمع شان نشست و آرام آرام و آهسته آهسته رجز خواند. یادشان آمد. آن تیره و آن قبیله ای که این رجز مال آنها بود، رجز را بلندتر خواندند. خب آنها هم رجز داشتند. آنها هم خواندند. گفتند اِ؟ اگر می خواهید خب باز هم با هم می جنگیم. اِ؟ شما الان با هم رفیق بودید! در یک صف جماعت می ایستادید. مثلا در صف اول سه نفر از شماها بود. پنج نفر از آنها بود. صف دوم هم از آنها بود و هم از اینها بود. قاطی با هم زندگی می کردید. برادر شده بودید. فردا صبح. جنگ فردا صبح. بابا. شما مسلمان اید. خبر را به رسول خدا دادند. ببینید دقت کنید. هیچ حادثه ای در جامعه اسلامی اتفاق نمی افتاد که ایشان خبردار نباشد. هیچ حادثه ای اتفاق نمی افتاد که ایشان خبردار نباشد. خبردار نشود. تحت کنترلش نباشد. منافق ها بودند دیگر. مگر منافق ها نبودند؟ مگر منافق ها در امت اسلام نبودند؟ مگر در صف اول به نماز نمی ایستادند؟ اما همه چیز تحت کنترل پیامبر بود. بنابراین خطری متوجه نبود. یک نقلی درمورد پیامبر هست. عبارت خیلی ممتاز است. فرمود ایشان نمی خوابید، نکند و از ترس اینکه یک ماموری و یک مسئولی یک جایی بخوابد. عبارت به دو صورت نقل است. لا یَغفُلُ مَخافَهَ أن یَغفُلُوا. غفلت نمی ورزید از ترس اینکه نکند دیگران غفلت کنند. لا یَنامُ مَخافَهَ أن یَنامُوا. نمی خوابید نکند دیگران که مسئول اند، هرکسی یک جایی مسئول است، آن مسئول بخوابد. اگر او خوابید من بیدارم. بنابراین هیچ چیز از دست خارج نمی شود. اینطور رهبری لازم است. چه عرض می کردم؟ اوس و خزرج. خودش را رساند. صبح آمدند دیدند پیغمبر زودتر از همه آمده آنجا ایستاده. حالا به زبان بنده فرمودند خجالت نمی کشید؟ این حرف ها چه بوده زدید؟ این کار چه بوده کردید؟ کلاه خود و زره و اسلحه می خواهی بیاوری، در صورت برادر مسلمان خودت بزنی؟ خب خجالت دارد. فرمودند این تعصبات متعفن جاهلیت است. اصطلاح شان این بود. تعصبات متعفن جاهلیت است. این کفر است. جاهلیت است. هرکه می آمد پیغمبر را می دید، خجالت می کشید. نفر بعد می آمد، خجالت می کشید. آخر این چیه؟ من زنده ام. جلوی چشم من شما هم می خواهید بروید توی صورت هم بجنگید و بزنید؟ مشکل را حل کرد. مشکل چه آقا؟ یک کسی بگوید. تعصب. این می گوید قبیله و آن هم می گوید قبیله. توی روی هم می شوند. نظیرش سال ششم هجرت رسول خدا به یک غزوه رفته بودند. یک قبیله بود به نام بنی المصطلق. دقت کنید. اینها داشتند با قبائل اطراف معاهدات درست می کردند که یک باره و ناگهانی به مدینه بریزند و بکشند و غارت کنند و اسلام را از بین ببرند. برای نابودی اسلام نقشه داشتند. چه عرض کردم؟ گفتم پیغمبر نمی خوابید نکند دیگران بخوابند. هیچ حادثه ای اتفاق نمی افتاد که از چشمش پنهان بماند. حالا یا با کمک وحی یا نه. با آن عقل و درایتی که داشتند. خب نگذاشت اینها بتوانند دور هم جمع شوند. مثل برق خودش را رساند. این قبیله مغلوب شد و کاری نداریم. تمام شد. جمع شد. خطر برطرف شد. حالا جنگ برطرف شده و همه کارهایشان تمام شده. معمولا قبایل سر یک چاه آب برپا می شدند. یک دهی برپا بود و یک ده ساخته شده بود و یک قبیله که زندگی می کرد، معمولا بر سر چاه آبی بود. یک چشمه آب یا چاه آب. جزیره العرب را می دانید دیگر. بیابان است. هزار کیلومتر راه می روید. آب وجود ندارد. حالا آمده بودند سر آب. مسلمان ها می خواستند از چاه آب بکشند. یک نفر از مسلمانان مدینه بود. یک نفر هم از مسلمانان مکه بود. آنجا دو تا قبیله های مدینه ای بودند. حالا شده بین قبیله های مدینه و مکه. باز هم همه مسلمان اند. این می خواهد ظرف آبش را زودتر به چاه بیندازد و زودتر آب دربیاورد. آن هم می خواهد. ظرف های آب به هم پیچید و این یقه او را گرفت و مثلا یک سیلی زد در گوش او. آن هم مثلا فریاد زد یا للمهاجرین. آنهایی که عربی یادشان است، لام استغاثه است. فریاد زد و قبیله اش را به کمک خواست. مگر چه شده؟ خب او جلوتر از تو بردارد. ببینید همه گناهان و همه عیب های آدم به من برمی گردد. من. منیت. این داد زد و قبیله اش را به کمک خواست. او هم داد زد و قبیله اش را به کمک خواست. با شمشیر ریختند. الان یک ساعت پیش داشتند علیه دشمن کافر مشرک می جنگیدند. با هم، هم دوش بودند و رفیق بودند و همراه بودند. حالا می خواهند توی صورت هم شمشیر بکشند. آخر نمی شود. این با مسلمانی نمی سازد. با مسلمانی نمی سازد. همه هم ظهر وقتی نماز خواندند، به جماعت پشت سر پیامبر نماز خواندند. خب من این را چکار کنم؟ شما این را چگونه تفسیر می کنید؟ فقط یک نفر داد زد آی قبیله من به داد برسید. با شمشیر ریخته اند که او را بکشند. باز پیغمبر حضور یافت. فرمود سوار شوید. راه بیفتید برویم. وقت حرکت نبود. وسط روز بود. معمولا در روز حرکت نمی کردند. در روز اتراق می کردند و زیر سایه بودند. وقتی هوا خنک می شد، مثلا عصر راه می افتادند و می رفتند. راه بیفتید برویم. از آنجا تاخت، تاخت، تاخت، تاخت تا مدینه. انقدر می تاخت شان که وقتی شب می رسیدند و نمازشان را می خواندند، همه مثل جنازه می افتادند. هشت ساعت تاخت کرده. یا پیاده بودند. حالا آنهایی که پیاده بودند، ده ساعت پیاده رفته اند و آنهایی که سواره بودند، هشت ساعت تاخته. تا به یک جایی می رسیدند، نمازشان را می خواندند و می افتادند. نمی رسیدند جنگی که آنجا راه افتاده بود را ادامه بدهند. وقتی هم وارد مدینه شدند، جمعیت اندک آنها داخل کل جمعیت مسلمان ها گم می شدند و دیگر جنگ ادامه نمی یافت. آنجا منافقین حرف زدند. اگر سوره منافقین را دیده باشید، اگر دیده باشید، منافقین درمورد جریانات اینجا یک حرف هایی زدند. حالا به آنها کاری نداریم. آنها منافق بودند. اما این بیچاره ها مسلمان بودند. اما مسلمانی شان یک کاغذ نازک بود. با یک تلنگر پاره شد. تا این داد زد یا للمهاجرین ریختند. او هم گفت یاللانصار ریختند که همدیگر را بکشند. این هم داستان این. اینها مهم است ها. نکته سوم را عرض می کنیم. اگر هم عرض مان تمام شد عیب ندارد. نیمه کاره می گذاریم و بقیه ان شاء الله به امید خدا برای فردا شب. عرضم به حضورتان یک داستان دیگر است. باز خیلی مهم است. مسلمان ها به جنگ حنین رفتند. جنگ حنین چه زمانی است؟ سال نهم است. یعنی الان نه سال است تحت تربیت پیغمبر اند. نه سال است تحت تربیت اند. آخر آدم وقتی پشت سر پیغمبر نماز می خواند، باید آدم بشود. اینها اهل نماز شب بودند. نماز شب می خواندند. قرآن می خواندند. صدبار به جهاد رفته اند. از مال شان گذشته اند. پس چرا آدم نشده اند. آدم شدن یک کمی زحمت دارد. طول می کشد. هوم؟ طول می کشد. به جنگ حنین رفته اند. جنگ حنین تمام شد، پیروز شدند. غنایم فراوانی بدست آمد. پیغمبر عمده این غنائم را به مردم قریش داد. چون قبل از اینکه به جنگ حنین بیایند، پیغمبر برای فتح مکه رفته بودند و در فتح مکه قریش مسلمان شده بود. در جنگ همراه پیغمبر آمدند. در دل شان می خواستند که پیغمبر شکست بخورد. دل شان می خواست. اما حالا دیگر ظاهرا مسلمان شده اند دیگر. دنبال پیغمبر آمدند. پیغمبر عمده غنایم را به قریشی ها داد. مردم مدینه که حالا سال ها در خدمت پیغمبر بودند و جنگیدند، گفتند تا حالا که کسی را نداشت، همه غنایم را به ما می داد. حالا که قوم و خویشانش آمده اند، غنایم را به قوم و خویشانش داد. من معنای این حرف را از شما می پرسم. یعنی چه؟ یعنی چه؟ این آدمی که این حرف را زده مسلمان نیست. می گوید پیغمبر قوم و خویش پرست است. آخر نمی شود که. پیغمبر است. تو نه سال پشت سر این نماز خواندی که چه؟ پس چرا یک ذره چیز نفهمیدی؟ خب اینها قیچی کردند. اما پیغمبر قیچی نکرد. رئیس اینها را خواست. رئیس شان سعد بن عباده بود. فرمود که شنیده ام که قبیله شما یک چنین حرفی زده اند. گفت آقا با عرض شرمندگی بله. یک چنین حرفی زده اند. فرمود جمع شان کن. جمع شان کن. هیچ کس هم غیر شما نباشد. اینها را جمع کردند. خودش با امیرالمومنین رفت. در میان جمع اینها نشست و فرمود که شنیده ام یک همچین حرفی زده شده. گفتند آقا جاهلان ما این حرف ها را زده اند. حالا شاید هم جوان ها گفته بودند. شاید جاهل ها گفته بودند. در هر صورت یک همچین حرفی گفته شده بود. فرمودند که شماها یادتان نیست؟ من که به این شهر آمدم شما یک شب خواب راحت نداشتید. هرشب می ترسیدید که آن قبیله پسر عمو بریزد سرتان و شما را بکشد. کشاورزی تان درست نمی شد. باید برای کشاورزی شمشیر با خودت می بردی. خب نمی توانستی کشاورزی کنی. دائما در ترس و خوف بود نکند دشمن. نکند دشمن. نکند دشمن. زندگی نبود. خیلی. از این ناامنی و مشکل به جان آمده بودند. یک روزی شما به ناامنی گرفتار نبودید و من درمیان شما آمدم و شما امنیت یافتید. بله یارسول الله. بله درست است. شما که تشریف آوردید ما به امنیت رسیدیم. شما یک روزی سنگ و چوب نمی پرستیدید؟ یکی از روسای قبیله یک بت داشت. جوان ها که مسلمان شده بودند می رفتند بت او را آلوده می کردند و در زباله دانی می انداختند. می گفت فلان فلان شده چرا خدای من را اینجوری کردید؟ می رفت می شست و می آورد می گذاشت سر جایش. فردا شب باز می بردندش. آخر هم بردند انداختند درون چاه مثلا چه. آخرش مسلمان شد. شما سنگ و چوب نمی پرستیدید و من به میان شما آمدم و شما خداپرست شدید؟ شما اینجوری نبودید، من آمدم اینطوری شد؟ شما آنطوری نبودید، من آمدم اینطور شد. گفتند بله بله بله بله. درست است آقا. قدم شما انقدر مبارک بود. اینجوری شد. شهر ما شهر شد. آباد شد. امنیت شد. سلامت شد. درست شد. حرف های ایشان که تمام شد فرمودند خب شماها هم بگویید. گفتند آقا ما چه بگوییم؟ فرمود خب بگویید که شما هم در شهر خودت جا نداشتی. مردم شهرت نمی گذاشتند زندگی کنی. آمدی ما به تو پناه دادیم. شما هیچ جا، جا نداشتی. ما به تو جا دادیم. شما چه نداشتی. ما به تو دادیم. چه نداشتی. ما دادیم. اینها شروع کردند به گریه کردن. حالا همه دارند حِق حِق گریه می کنند. بعد هم فرمود مردم، یعنی قریشی ها، با گاو و گوسفند می روند شما با پیغمبر برمی گردید به خانه تان. راضی نیستید؟ چرا راضی هستیم یا رسول الله. شما درست عمل کردید. ما قبول داریم. شما را قبول داریم. کارت را قبول داریم. کارهایت درست بود. همه اش خوب و درست بود. این را یادم رفت. ایشان رئیس قبیله را خواست. حرف در این بود. اینجا بود. رئیس قبیله را خواست و فرمود که اینها یک همچین حرفی زده اند. گفت بله آقا یک همچین حرفی زده اند. فرمود که تو با منی یا با قبیله ات هستی؟ چه باید بگوید؟ اگر مومن باشد، پیغمبر را قبول داشته باشد، می تواند بگوید من با پیغمبر نیستم؟ وقتی من یک گناهی را انتخاب می کنم و به عمد دارم یک گناه می کنم، دارم می گویم من با امام زمانم نیستم. من با این گناه هستم. مثلا به زبان من گفت آقا شرمنده. من رئیس قبیله ام. نمی توانم که از قبیله ام جدا باشم. این قبیله اش را می پرستد. نه خدا را. در سقیفه اینها که جمع شدند، این گفت قبیله من. آن هم گفت قبیله من. آن هم گفت قبیله من. آن هم گفت قبیله من. چهار دسته بودند و هر کدام گفتند قبیله. قبیله. قبیله. قبیله. یعنی چه؟ یعنی اسلام یعنی چه؟ خدا و پیغمبر یعنی چه؟ قبیله. آقا دیروز هم همین را گفته بودید که. سال نهم این رئیس قبیله همین را گفت. اتفاقا همین آدم رئیس قبیله، سقیفه را به پا کرد. همین این سقیفه را به پا کرد. البته آنها آمدند بردند. اما این سقیفه را به پا کرد. سعد بن عباده رئیس خزرج. سقیفه در قبیله خزرج اتفاق افتاده. اصلا آنجا بوده. میدان جلوی خانه رئیس قبیله، سقیفه است. یعنی یک میدانی بود که روی سقفش حصیر انداخته بودند و چهارتا تیر زده بودند که می شد زیرش نشست. سقف زده بودند که آفتاب نیفتد. آنجا جمع شدند و دعوای سقیفه آنجا شد. رئیس قبیله می گفت قبیله من. آن یکی هم می گفت قبیله من. آن یکی هم می گفت قبیله من. این را بفهمیم ها. هیچ کس نمی گفت خدا چه گفته. عرض می کنیم کودتا شده. تا حالا ما می گفتیم لا اله الا الله. محمد (صلي الله علیه و آله وسلم) رسول الله. حالا می گوییم قبیله. شما اسلام و دین را کنار گذاشتی. در روایات ما می گویید مرتد شدند. مرتد شدند نه اینکه نماز نخواندند. همه شان ظهر نماز خواندند. همان روز سقیفه ها. همه ظهر نماز خواندند. نافله هم خواندند. اذان هم گفتند. در اذان هم گفتند اشهد ان محمد (صلي الله علیه و آله وسلم) رسول الله. اما گفته بود قبیله من بر حق است. تا حالا باید می گفتند پیغمبر بر حق است. خدا بر حق است. قرآن بر حق است. حالا می گوید قبیله من بر حق ست. پایش هم می ایستد. تا کجا. آنها تا کجا پای قبیله شان می ایستادند؟ تا مرگ. تا مرگ پای قبیله می ایستادند. آدم پای قبیله که نباید بایستد. شما باید پای خدا تا مرگ بایستی. پای پیغمبر بایستی. اصحاب امام حسین پای پسر پیغمبر تا مرگ ایستادند. بالاتر مرگ. آنها بالاتر از مرگ ایستادند. بعد از پیغمبر بیشتر از سه نفر آدم اینگونه نبودند. سه نفر هم کاری ازشان برنمی آمد. این عرض تمام شد. اگر خدا خواست و خدا کمک کرد فردا شب هم یک ذره ان شاء الله این بحث را ادامه می دهیم.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای