جلسه چهارشنبه 96/9/22
خود نماز آدم را لعنت می کند. نفرین می کند. شنیده اید دیگر. می گوید مرا ضایع کردی. خدا تو را ضایع کند. خیلی اوقات گرفتاری هایی که ما داریم مال این نفرینی است که نماز کرده. من نماز درست خواندم. خب پس نماز را ضایع نکردی. اول وقت خواندم. پس نماز را ضایع نکردی.

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

[در آیه 31 سوره آل عمران می فرماید:] قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. بگو اگر خدا را دوست می دارید، اگر خدا را دوست می دارید، به مردم بگو اگر خدا را دوست می دارید، یعنی بفرمایید یعنی مدعی هستید که خدا را دوست می دارید، این را من عرض کردم ها؛ از من متابعت کنید. تو یا رسول الله به مردم بگو، اگر مرا دوست می دارید، یعنی خدا را دوست می دارید، یا به بیان بنده اگر ادعا می کنید که خدا را دوست می دارید، علامتش چیست؟ فَاتَّبِعُونِي. از من که پیامبرم متابعت کنید. این ثابت می کند که آن حرفی که زدیم درست است. بعد ثمر می دهد. من آن ثمرش را می خواهم عرض کنم. فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ. از من متابعت کنید. خدا شما را دوست خواهد داشت. این یک اصل خیلی اساسی. می خواهیم از این به امید خدا نتیجه بگیریم. به امید خدا. به امید خدا. به امید خدا که من چکار کنم که خدا مرا دوست بدارد. که اگر خدا مرا دوست بدارد، امور مرا خودش اداره خواهد کرد. اگر خدای متعال مرا دوست بدارد، امور مرا خودش به عهده خواهد گرفت. اگر خدا خودش امور من را به عهده بگیرد، پای من توی چاله نمی رود. اگر خدا مرا دوست بدارد، دست مرا خواهد گرفت و به آنجایی که دوست دارد می رساند. یک مقصدی را خدای متعال در خلقت ما در نظر گرفته. [ما را] توی این عالم فرستاده. فقط هم انسان اینجوری است. حالا بفرمایید انسان و جن. فقط هم انسان اینجوری است. فرشتگان از آن روز اولی که خلق شدند به آن مقصدشان رسیدند. همان روز اول. به هرجا باید می رسیده، رسیده. فرشتگان از آن روز اولی که خلق شدند به هرجا که می خواستند برسند، رسیدند. یعنی آن در نهایت مرتبت و مقام خودش خلق شده. نصفه کاره نبوده که در طول زمان کار کند و به مقصد برسد. نه. او در مقصد خلق شده. فقط اینجا یک مساله پیش می آید. نمی دانم این را برایتان عرض کرده ام؟ قاعدتا عرض کردم. ما پشت سر حاج آقای حق شناس نماز عید می خواندیم. آن وقت ها اینجور نماز عید نبود. ایشان آن سَبِّح إسمِ رَبِّکَ الأعلا را می خواندند. خواندند وسطش یادشان رفت. من کنار دست شان بودم. حالا من هم خیلی قرآن حفظ نیستم. اصلا قرآن حفظ نیستم. فقط سوره قل هو الله و مثلا حمد و اینها را بلدم. گفتم. باز ایشان یک کم دیگر پیش رفت. دو سه آیه دیگر خواند. باز فراموش کرد. باز من گفتم. گذشت دیگر. نماز گذشت و بعد از نماز ایشان فرمودند از بس من قرص اعصاب خوردم. قرص خواب خوردم. اینها یک مقداری اعصاب را آرامش می دهند. اما یک مقداری هم اعصاب را نابود می کنند. این قرص ها یک مقداری هم نابود می کنند. حافظه من. آهان این را فرمودند. فرمودند من هر روز این سوره را می خوانم و به حضرت ملک الموت هدیه می کنم. به حضرت عزرائیل. به چه نیتی؟ برای ایشان قرآن بخوانی، مگر برایش فرقی می کند؟ اگر ایشان آن وقتی که خلق شده در نهایت کمال خودش [خلق شده باشد،] خودش چه بوده؟ هرچه بوده همان است. ما الان انسانیم. انسان وقتی خلق می شود در نهایت کمال نیست که. مثل یک بذر است. یک روزی بحث کردیم. می تواند شجره طیبه و تا آسمان هفتم هم بالا برود. می تواند هم نه. از آن طرف برود و از هر درنده ای بدتر بشود. آدمیزاد اینجوری است. فقط هم آدمیزاد اینجوری است. آن در هر مرتبت و مقامی که بوده همان اول خلق شده. خب ما برایش قرآن بخوانیم چه می شود؟ البته من سفارش می کنم شماها هم یک مقداری برای ایشان قرآن بخوانید. یک روزی به درد می خورد. می گویند مرحوم آقای حاج آقا حسین قمی رضوان الله علیه که از مراجع بزرگ تقلید بود و با رضاشاه درافتاد، کاری ندارم؛ بعد ایشان را از ایران تبعید کردند. مشهد بود و بعد به تهران آمده بود و به حضرت عبدالعظیم رفته بود. یک نفر از دربار آمد خدمت ایشان که آقا شما چکار دارید؟ گفت من آمدم اینجا به رضاشاه بگویم که تو به دین مردم چکار داری؟ چادر از سر زن ها برداشتی. لباس مردها را چکار کردی. امثال این کارهایی که کرده بودند. به دین مردم چکار داری؟ دستش را هم ماچ می کنم. خب اگر قبول نکند چه؟ گفت یک هفت تیر هم خریده ام. خیلی آقای خوبی بود. اما خب بعد ایشان را به عراق تبعید کردند و ایشان به کربلا رفت. در کربلا مرجع تقلید شد. بسیاری از بزرگان و مراجع بعد شاگردان ایشان اند. چون خیلی ملا بود. ایشان فرموده بودند بعد از اینکه از دنیا رفته بودند به خواب آمده بودند. خواب چیز مهمی نیست ها. ما در دین مان به خواب استناد نمی کنیم. اما می خواهیم مطلب را بفهمیم. گفتند آقا مرگ چه بود؟ فرموده بود که من انقدر برای حضرت ملک الموت زیارت امام حسین کرده بودم و مثلا قرآن خوانده بودم. از بس کار کرده بودم، وقتی برای قبض روح من آمده بود مثل یک آدم بدهکار بود. بدهکار بود. از بس که من برایش خدمت کرده بودم. حالا اینکه این زیارت امام حسین را برای حضرت ملک الموت بکنید، برای ایشان چه می شود نمی دانیم. در هرصورت ساختمان فرشتگان این است که در درجه اعلایی که هستند، هر درجه ای که هستند، فرشتگان مقرب داریم که آنها در درجه اعلا هستند. آنها گردانندگان عالم اند. چهارتا فرشته اند که عالم را می گردانند. حضرت اسرافیل است. حضرت عزرائیل است. حضرت جبرائیل است و حضرت میکائیل. مثلا. اینها عالم را می گردانند. مدیر عالم اند. نه کره زمین  ها. مدیر عالم اند. این درجه اش هرچه هست، هست. اما انسان نه. انسان وقتی به دنیا می آید مثل یک بذر است. اگر بکارند، درست بکارند و خوب به آن برسند، این می روید و تا هفت آسمان بالا می رود. یک ذره زحمت دارد. اما می ارزد. آنهایی که دیرشان نشده یک کاری بکنند. خب. اگر آدم بخواهد به او برسند، پدر شما چقدر مصلحت شما را می داند؟ می داند سرما است. باید برای بچه اش یک لباس گرم بخرد. این را می داند. ظهر بچه از مدرسه می آید. مثلا گرسنه اش است. مادر مثلا زود برایش غذا [می آورد.] زود. چون مثلا سه ساعت، چهار ساعت آنجا بوده. هفت هشت ساعت. چند ساعت آنجا بوده. حالا دو بدو کرده. یا مثلا درس خوانده. در هرصورت الان گرسنه اش است. زود غذایش را آماده می کند. این مقدار. این مقدار می رسد. ماها نسبت به آنهایی که زیر نظرمان هستند و ما برشان ولایت داریم در همین حدهاست. خیلی بالا باشد، بعدها مثلا می کوشند برای فرزندشان یک همسر اختیار کنند. یک ذره بیشتر مثلا یک خانه برایش بخرند. بیشتر از این نمی تواند کاری بکند. نه توانایی اش را دارد و نه علمش را دارد. اما اگر خدای متعال عهده دار، اگر خدای متعال عهده دار امور ما باشد، همه چیز را می داند، همه کار هم می تواند. فقط به من می گویند آن مقدمه اش را درست کن. مقدمه اش را درست کن که خدا تو را دوست بدارد. که اگر تو را دوست بدارد، عهده دار امور تو خواهد شد. چون محبت خدا دل ندارد که در دلش احساس محبت کند. من اگر شما را دوست دارم در دلم احساس محبت می کنم. آن که درمورد خدای متعال نیست. عمل کسی که کسی را دوست دارد می کند. یک کسی که یک کسی را دوست دارد، به او می رسد. هرچه می تواند به او خدمت می کند. هرچه می تواند برای او کار می کند. هرچه می تواند خطر از او دور می کند. برایش مثلا وسایل درست می کند. هرچه می تواند. این خاصیت یک کسی است که یک کسی را دوست دارد. خدای متعال که بنده ای را دوست دارد برایش کاری می کند که او به نهایت طرح ساختمانی اش برسد. طرح ساختمانی ما این است که عرش باشیم. من گفتم هفت آسمان. عرش باشیم. آقای آسید علی گلپایگانی را نمی دانم چه کسی شنیده بوده و می شناخته. ایشان نقل کردند که من پدرم را خواب دیدم. پدرشان آقای آسید جمال. پدرم را خواب دیدم. ایشان. چهار نفر بودند. یکی آقای آشیخ محمد حسین غروی بود. یکی آقای آسید جمال گلپایگانی بود. دو نفر دیگر را متاسفانه یادم نیست. این بزرگوارارن را به نظرم در آسمان هفتم دیده بودند. در آسمان هفتم. این تا آسمان هفتم بالا رفته. چرا؟ یک مدیر داشته. یک مدیر داشته که زندگی این آقای آسید جمال را اداره کرده. کارهایش را او اداره کرده. مواظب بوده توی راه که دارد می رود، پایش به چاله نرود. ماها در زندگی هزار بار پایمان به چاله می رود. گاهی راه را برمی گردیم. مدتی عقب گرد راه می رویم. خدایی نکرد. راست و چپ می رویم. پیامبر در مسجد نشسته بودند. کف مسجد رمل بود دیگر. فرش که نبود. رمل بود. احتمالا از زمان خلفای بعد آنجا را سنگ کردند. در هرصورت زمان ایشان فقط رمل بود. مسجد یک دیوار داشت. دیوار و در. یک خط صاف جلوی خودشان کشیدند. فرمودند أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا. صراط مستقیم یک دانه داریم. یک دانه داریم. أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ. این متن قرآن است. قرآن. [آیه 153 سوره انعام]. أَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ. بعد چندتا خط از این طرف و چندتا از این طرف کشیدند. وَ لا تَتَّبِعَ السُّبُل. راه های دیگر را نرویدها. شما را از راه من دور می کند. هرچه. آدم یک ذره هم راه های دیگر برود دارد ضرر می کند. خب ما چقدر از عمرمان ضرر است؟ چقدر؟ چکار کنیم که در عمرمان ضرر نکنیم. خب آقا می گویند در راه مستقیم باش و راه مستقیم برو. نه بمان. اگر در راه مستقیم بمانی، خب ماندی. البته کسی که در راه مستقیم می ماند سرانجامش بهشت است. اما خب بهره اش کم است. اگر کار بکند، یعنی در راه مستقیم برود، راه برود، ممکن است به مقصد برسد. خب. مقدمه اش چه شد؟ مقدمه ای که خدای متعال ما را دوست بدارد. مقدمه ای که خدا ما را دوست بدارد. فرمودند از من تابعت کنید. یعنی پیامبر. یعنی دین. قرآن. کسی دقیقا دستورات دینی را عمل می کند. کسی که دقیقا دستورات دینی را عمل می کند یعنی دارد از پیامبر متابعت می کند، این سرانجام به جایی می رسد که خدای متعال او را دوست خواهد داشت. خب آقا اگر آدم سر شصت سالگی ... من هی با خودم جنگیدم. جنگیدم. با هوا و هوسم مبارزه کردم تا توانسته ام در سر شصت سالگی برسم به جایی که دیگر همه دستورات را عمل می کنم. خب دیرت می شود. در سر شصت سالگی خدای متعال تو را دوست داشته است. خدای متعال در سر شصت سالگی تو را دوست داشته است. از آن لحظه دارد تو را مواظبت می کند. از آن لحظه دارد زندگی تو را اداره می کند. از آن لحظه مواظب است که اشتباه نکنی. از آن لحظه مواظب است که شما راه بروی. در راه نخوابی. خب آخر مگر آدم بعدش چقدر وقت دارد؟ عمری که به ما داده اند عمری است که اگر آدم به موقع به این آرزو برسد، آرزوی اینکه چه؟ چه؟ خدا او را دوست بدارد. اگر به موقع برسد، بقیه راه او را به مقصد می رساند. حالا باز یک قصه بگوییم احتمالا قبلا شاید چند بار عرض کرده باشم. مرحوم علامه طباطبایی تابستان ها به مشهد می آمدند. زمان جوانی ما. ما هم مشهد می رفتیم. آن وقت هم که گرفتاری های حالا نبود مثلا یک ماه می ماندیم. مثلا یک ماه رجب ما مشهد بودیم. می شد. شرایطش مناسب بود. و گاهی مثلا یک مقداری هم از ماه شعبان می ماندیم. اینجوری بود. خب. بنابراین ... آهان آقای طباطبایی روزهای پنجشنبه و جمعه در منزل شان در اتاق پذیرایی یا مهمانیِ خانه ای که اجاره می کردند، اجاره ای بود، آنجا می نشستند. کسانی که به ایشان علاقمند هستند و کسانی که با ایشان کار دارند و سوال دارند خدمت ایشان بیایند. خب ما هم سعی می کردیم که مثلا اول وقت، مثلا ساعت نه اول وقت، ایشان نه بود تا یازده؛ اول وقت خودمان را برسانیم که از مجلس ایشان استفاده کنیم. یک روزی یک کسی که آنجا نشسته بود، اولا آدم نباید جلوی بزرگ تر حرف بزند. سوال دارد، سوال کند. اما نه اینکه اظهار نظر کند. حالا. البته این اظهار نظر خوب بود چون نتیجه خوب داد. یکی گفت آقا دیدار و زیارت امام زمان نمی شود. ممکن نیست. کسی ایشان را نمی بیند. ایشان هیچی جواب ندادند. جواب آن آقا را ندادند. چند دقیقه مجلس ساکت بود. بعد ایشان فرمودند که مشایخ ما می فرمودند. مشایخ اصطلاح آقایان بزرگان علماست. اساتید خودشان را مشایخ می گویند. می گویند شیخ ما یعنی استاد ما. مشایخ ما می فرمودند. که قاعدتا مثلا ایشان داستان را از آقای قاضی شنیده بوده. ایشان چه؟ ایشان هم از سلسله بزرگانی که اهل این راه هستند. مثلا آقای قاضی شاگرد آقای آسید احمد کربلایی بوده. آسید احمد کربلایی شاگرد آقای آخوند ملا حسین قلی بوده. و همچنین بزرگان درجه اول اخلاق و معنویت. مشایخ ما می فرمودند که مرحوم سید بحر العلوم هجده سال .. این که من یادم است این است، هجده سال هرشب از نجف به کوفه می رفت. نمی شودها. هجده سال هرشب از نجف به کوفه می رفت. بین نجف و کوفه ده دوازده کیلومتر راه است. رفته اید دیگر. حالا یک همچین عددهایی است. در هرصورت. ایشان قاعدتا هم پیاده می رفته. قاعدتا. می رفت آنجا. مسجد کوفه یک دستوراتی دارد. یک عبادت هایی دارد. مثلا در کنار ستون دست راست چهار رکعت نماز بخوانید. این دعا را بخوانید. در کجا این کار را بکنید. در کجا. تقریبا دو سه ساعت کار دارد. کارهای خاص دارد. خب ایشان کارهای دیگر هم داشته دیگر. مثلا باید نماز شبش را بخواند. فرض کنید که یک جزء قرآن بخواند. مثلا. شب را آنجا به عبادت می گذرانید. نماز صبحش را می خواند و بعد به نجف برمی گشت. چون مدرس بود. مدرس درجه اول بود. باید درس بگوید. درس نباید تعطیل بشود. چون اگر شما عبادت کنی و درست تعطیل بشود، آن عبادتت به درد نمی خورد. ایشان فرمودند هجده سال. خب یک شب ازنجف خارج شده و می خواهد به مسجد کوفه برود. در دلش عشق و علاقه مسجد سهله افتاد. اما مقاومت کرد. به این علاقه اعتنا نکرد. من باید به مسجد کوفه بروم. مسجد کوفه خیلی مهم است. خیلی مهم است. شاید یکی از آن چهارجایی است که می توان نماز را تمام خواند. غیر از آن خیلی مهم است. از انبیاء گذشته آن وسط مسجد قدیم مثل یک کشتی گذاشته بودند که می گفتند کشتی حضرت نوح اینجا فرود آمده. حالا. به آن کاری نداریم. هی دارد می رود طرف مسجد کوفه اما هی علاقه رفتن به مسجد سهله در دلش زیاد می شود. اما باز مقاومت می کند و با خودش می جنگد که راه مسجد کوفه را برود. طوفان شد. یک طوفانی از روبه رو می آید که شما نمی توانی چشمت را باز کنی و جلوی راهت را ببینی. همان داستان يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ. اگر خدا تو را دوست بدارد، اگر خدا تو را دوست بدارد، اداره امور تو را خودش به دست می گیرد. خدای متعال می خواهد ایشان آن شب را به مسجد سهله برود. حالا بعد می گوییم نتیجه اش چه شد. این داستان یک مقدمه دارد آن مقدمه را عرض کنم. می گویند مرحوم میرزای قمی که از علمای بزرگ هم دوره و هم درس ایشان بوده. میرزای قمی قم قبرشان در قبرستان شیخان هست. و مردم قم هر حاجتی دارند سر قبر ایشان می روند. بعد میرزا به نجف آمده بود. به عتبات آمده بود. خب بین ایشان و ایشان ملاقات اتفاق افتاد. مثلا سید آمده به دیدار میرزا. میرزا بازدید ایشان رفته. یک وقتی به بازدید رفت که خلوت باشد. یعنی بعد نماز مغرب و عشاء. مثلا یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء رفت خانه سید. آنجا دیگر کسی نبود. فقط یکی از شاگردان. یک شاگرد خاص داشت به نام شیخ زین العابدین سلماسی. مرد بزرگی بود و اهل سرّ سید هم بود. یعنی با خصوصیات ایشان آشنا بود. همین سه نفر اند. میرزا به ایشان گفت آقا شما انکار نکنید. چون عالم کرامات شما را پر کرده. آقا من چیزی نیستم و من کسی نیستم و از اینها نگویید. چون می دانیم که اینها نیست. شما مثلا خیلی چیزها هستید. من می خواهم از شما بپرسم که چرا؟ چرا اینجور شد؟ شما چرا، کی به این مقامات رسیدید؟ حالا جناب بحر العلوم داشت جواب می داد. من هجده سال مسجد کوفه را ترک نمی کردم تا آن شب. آن شب وقتی طوفان شد، من ناگزیر شدم که برگردم. از روبه روی من طوفان است. راه پیشرفت وجود ندارد. معنی اش هم این است که ایشان داشت پیاده می رفت. اصلا آن وقت ماشین نبود. اگر یک چیزی هم بود آن وقت از همین اسب و این حرف های باید باشد. خب ایشان هم مثلا اسب نداشته. در هرصورت. برگشتند. با نهایت کراهت به مسجد سهله برگشتند. مسجد سهله هم خیلی مسجد خوبی بود. آن قدیم که ما رفتیم خیلی خوب بود. آن دوستمان می گفت که انقدر نور بود که من هم فهمیدم. مثلا. آقا حالا ما هم فهمیدیم که مسجد سهله مسجد خوبی است. آن وقتی که رفتیم. اولین بار. بعد هم ساختمان جدید کردند و همه آن نورهایش رفت. حالا به آن کاری نداریم. در هرصورت ایشان رفت طرف مسجد سهله. شب طوفانی. مثلا دارد کمی باران می آید. سنگ و خاک و شن و این حرف ها هم آسمان را پر کرده. طوفان. در هرصورت از در رفت تو یک حیاط چیز داشت. مثلا بگوییم پیش از ورود به در مسجد یک حیاطی بود که اول وارد آن حیاط می شدیم و از راهروهای آن حیاط وارد مسجد می شدیم. ایشان وارد شد. هیچ کس نیست. مثلا فرض کن خادم هم در اتاق خودش خوابیده. ایشان رفت و وارد اصل مسجد شد. آنجا دید این مسجد روشن است. مسجد روشن است. اما نه از این نورها. نه از این نورها. بعد دید یک صدایی می آید. یک مقامی در مسجد سهله هست به نام مقام صاحب الزمان. یک جایگاه خاصی است. از آنجا صدا می آید. یک آقای بزرگواری آنجا مشغول دعا است. رو به قبله است و مشغول دعاست. پایش دیگر حرکت ندارد. همینطور دم در ماند. همینطور ماند تا دعای ایشان تمام شد. وقتی دعایش تمام شد. برگشت. چون باید برگردد. مثلا آنجا مقام صاحب الزمان است و اینجا در است. ایشان برگشت و فرمود ... حالا مثلا ایشان مرجع تقلید عالم است. فرمودند مهدی بیا. کسی به ایشان مهدی نمی گوید. حالا گفت. لهجه چه بود؟ لهجه فارسی بروجردی. چون ایشان اصلش بروجردی بود. به لهجه بروجردی و فارسی فرمود مهدی بیا. پا باز شد. ایشان یک مقداری رفت جلو. ده بیست قدم رفت. باز از هیبت و احترام ماند. دومرتبه ایشان فرمود که مهدی بیا. باز یک مقداری رفت. ده بیست قدم. سی قدم. الان دقیقش را نمی دانم. یادم نیست فاصله چقدر بود. رفت و باز هم از احترام و به عنوان حفظ احترام ماند و نتوانست جلو برود. این بار فرمود که ادب در حرف گوش کردن است نه در تعظیم کردن. اگر حرف گوش کنی مودبی نه تعظیم کنی. چشم. ادب در حرف گوش کردن است. رفت جلو. ایشان فرمود. رفتم جلو آغوش باز کرد. من به آغوش ایشان رفتم. هرچه شد آنجا شد. هرچه شد آنجا شد. چه؟ دیگر نفرمود. خب ایشان عالم گیر بود. گفتند یک شهر یهودی نشین بود به دست ایشان مسلمان شدند. یهودی سخت مسلمان می شود. شهر یهودی به دست ایشان مسلمان شدند. کراماتش همه عالم را گرفته بود. چه بود؟ عرض کردیم که اگر آدم کاری بکند، اگر آدم کاری بکند که خدا او را دوست بدارد، اگر کاری بکند که خدا او را دوست بدارد، عهده رساندن آن شخص به کمال را خودش به دست می گیرد. من می خواهم از ... ما دنیا را دوست داریم دیگر. این دنیا را که دوست داریم، بعد برایمان زحمت می شود. بعدها برایمان زحمت می شود. این باید از دل مان پاک بشود. نمی گویم دنیا را ول کن. می گویم شیفته نباش. فریفته نباش. چون اگر پای دنیا آمد هرکاری می کنی. من برای مثلا، مثلا یکی از دنیاها آبرو است دیگر. من برای حفظ آبروی خودم هرکاری می کنم. برای به دست آوردن پول خدایی نکرده... برای به دست آوردن مقام. برای به دست آوردن سایر... هرکاری. اگر دوستی دنیا باشد آدم اینجوری می کند. خب اگر نجات پیدا نکنی، بعد، بعد از مردم آدم در همین زمین می ماند یا به آسمان می رود. اگر دل بسته باشی که نمی روی. باز یک خواب دیگر عرض کنم. یک دوستی داریم که هست الحمدلله. گفت من در خواب، خواب دیدم که از دنیا رفته ام. من را دارند می برند که دفن کنند. انقدر به من فشار بود. مثل اینکه صدتا زنجیر بسته اند. دارند من را می کشند ببرند. خب اگر آدم به صدتا زنجیر بسته باشد که نمی توانند ببرندش. هرچه فریاد می زدم اینها که نمی شنیدند. این حادثه ای است که هر روز برای همه مردگان اتفاق می افتد. همه مردگان وقتی دارند می برندشان این بلای دلبستگی به دنیا آنها را می کشد تا به آن عالم بروند. خب این را اگر خدا کمک کند، می شود دل آدم پاک بشود. از این بدی. من هر گناهی می کنم، به خاطر عشق به دنیاست. یعنی یک چیزی از چیزهای دنیا. اگر می خواهیم نجات پیدا کنیم، فقط خدا باید کمک کند. آدم آزاد بشود. آدم آزاد بشود. از این عشق بیخود. بی ثمر. خب گفتند چکار کن آقا؟ حالا این دستوراتی که در شرع آمده عمل کنید. به شما گفتند نمازت را صحیح بخوان. خب آدم باید نمازش را صحیح بخواند دیگر. دستور است. من دو دقیقه نماز می خوانم. خب با دو دقیقه نماز صحیح در نمی آید. با نماز دو دقیقه ای نماز صحیح درنمی آید. برایتان عرض کردم. یک کسی آمد به حرم امیرالمومنین. خدا بارها نصیب همه مان بکند. واقعا مثل اینکه مسابقه دو صدمتر می داد. نه دو ماراتون. دو صدمتر. یک جوری که اصلا به عمرم ندیده بودم. نمازش تمام شد فکر کردم این عرب عراقی است. خب من چجوری با این حرف بزنم. معلوم شد ایرانی است. آقا این نماز چه بود خواندی؟ گفت با یک کسی بیرون قرار داشتم. خب آقاا! نماز دو دقیقه. خود نماز آدم را لعنت می کند. نفرین می کند. شنیده اید دیگر. می گوید مرا ضایع کردی. خدا تو را ضایع کند. خیلی اوقات گرفتاری هایی که ما داریم مال این نفرینی است که نماز کرده. من نماز درست خواندم. خب پس نماز را ضایع نکردی. اول وقت خواندم. پس نماز را ضایع نکردی. حالا. حواسم یک مقداری جمع بود، یک مقداری جمع نبوده. خب آنها هم هست ها. اگر نماز را خوب از آب دربیاوری، آن وقت دعا می کند. آن دعا تو را به آسمان می برد. مرا حفظ کردی. خدا تو را حفظ کند. شیطان از پس این آدم برنمی آید. مغلوب هیچ گناهی نمی شود. دعایش کرده اند. یک موجود مستجاب الدعوه. نماز یک موجود مستجاب الدعوه است. او دعایت کرده که خدا تو را حفظ کند. حالا مثال. نماز. حالا آنهایی که نوجوان اند، اطاعت پدر و مادر. یک رفیقی داشتیم. برایتان گفته ام. این همینطور از زبانش چشم می بارید. بین خانمش و پدر و مادرش هم جنگ بود. جنگ خونین. هی به او چشم می گفت. بعد به او چشم می گفت بعد به ایشان چشم می گفت. بعدا به آن چشم، چشم... چشم پدر و مادر. چشم خوب. چشم خوب. دلش خوش می شود. اگر دلش خوش شود، زندگی شما فرق می کند. خیلی از اوقات گرفتاری ما، گفتم برای نماز است. خیلی از اوقات هم مال این است که دل مادر یک کمی کدر است. یک ذره از شما تلخ است. خب. اگر آدم اطاعت کند، اطاعت دقیق لازم است ها. اطاعت دقیق. من در روز با صدتا نامحرم برخورد می کنم. من خوشبختانه نمی کنم. چون فقط از خانه به اینجا می آیم. جایی نمی توانم بروم دیگر. دست و بالم بسته است. از خانه می آیم اینجا و از اینجا به خانه می روم. خب فاصله هم نزدیک است. به مرحمت خدا خیابان های بالا هم نیست که فضاحت است. همین در محلات پایین است. اینجا درجه چیزش کم است. خب. صدبار، دویست بار، سیصد بار، شما سر کلاس چشمت می افتد. یک دانه اش را، یک دانه اش را دو لحظه نگاه می کنم. یک لحظه نگاه می کنی، خب چشمت رد می شود دیگر. یک لحظه نگاه می کنی، چشمت رد می شود. یک ثانیه. یعنی کمتر از ثانیه. دو لحظه. یک لحظه که چشمم افتاده. یک لحظه هم متوقف شدم و بعد رد شدم. خب آن یک لحظه را حساب می کنند. کسی نمی بیند. نمی فهمد. اگر از شما فیلمبرداری کنند، آن فیلمبردار و کسانی که فیلمش را می بینند نمی فهمند شما دو لحظه نگاه کردی. اما خب خدا که می بیند که. اینجوری نباشد. من هر حرفی که با پدر و مادرم می زنم، حرفی که خانم با شوهرش می زند، حرفی که شوهر با خانمش و بچه هایش می زند، حرف تلخ نباشد. حرف سرد نباشد. حساب می شودها. حساب می شود. همین تازه یکی از دوستان نقل کرد که یک آقای، آقای خوبی، آقای خوبی، واقعا آقای خوبی، یک حال خوشی داشت. مشهد مشرف بود یک حال خوشی داشت. رفت حرم. در طول راه هم کوشید که چیزی پیش نیاید که این حالش از دست برود. وقتی به کفش داری رسید یک آقایی از دوستان مسلمان مومنی با ایشان برخورد کرد. خب اگر من یک کمی با ایشان گرم بگیرم این حال خوشی که دارم از بین می رود. پس سرد جواب داد. سلام کرد. ایشان جواب سلام داد. سرد با او برخورد کرد. حالا یادم رفت که چجوری به او گفتند که دیگر نیا. به زائر ما یک کمی سرد حرف زدی. دیگر به زیارت نیا. خیلی است ها. به من چکار دارند بگویند. می خواهی بیا می خواهی نیا. آن را چون آدم خوبی بود و به او توجه داشتند گفتند دیگر نیا. احتمالا همانجا گفتند. حالا یادم رفته که چجوری. دوید. برود آن آقا را گیر بیاورد. این در زد. آن در زد. مثلا نیم ساعت سه ربع گشت تا آن آقا را گیر آورد. گفت آقا ببخشید. من ادب را مراعات نکردم. دقیق است ها. آدم اگر مواظب خودش باشد، می رسد به اینکه خدا او را دوست می دارد. اگر خدا او را دوست بدارد، پایش به چاله نمی رود. در زندگی گاهی آدم پایش به چاله های عادی زندگی می رود. یعنی مثلا فرض کن پولش را دزد می زند. این مهم نیست. نمی خواهیم این را بگوییم. من یک کار خلاف می کنم. یعنی پایم به چاله می رود یعنی یک چیزی نمی فهمم و یک کار خلاف می کنم. خب. آن زندگی من را... آن معنویتی که می خواهم متوقف می شود. همین تازه شنیدم. مرحوم آقای پهلوانی، فرمودند یک بار، من با خانمم تند حرف زدم. گفتند بیست سال فلان چیز را ازت گرفتیم. این هم دارد از این مراقبت می کند. دارد از بنده اش مراقبت می کند. به خاطر یک خطا چوبش می زند. این دیگر خطا نمی کند. تمام عمر. ببینید تمام عمر این یک بار هم با خانمش بداخلاقی نکرده. حالا اگر یک بار کرده، چوب می خورد. داستان حاج آقای حق شناس را هم برایتان عرض کردیم. ایشان می خواست به مشهد مشرف بشود. فرمودند صاحب مشهد، حالا البته صاحب عالم؛ صاحب مشهد کریم است، هر حاجت دارید بگویید. پسرخاله من می گفت بیست تا حاجت نوشته بودم. در کاغذ. دادم دست ایشان. ایشان هم به مشهد مشرف شدند. به ایشان فرمودند که فلانی و فلانی و فلانی را دعا نکنی ها. حتی دعا هم نکنی. حالا برای شما مثال عرض می کنم. این فلانی خمسش را نمی دهد. اگر خمسش را نمی دهد، نباید دعا بکنی. ولش کن. این نمازش را بد می خواند. احترام نماز را نگاه نمی دارد. بگویید احترام پدر و مادرش را... نگفتند. یک اشکال بزرگ دارد. گفتند فلانی را دعا نکن. مثلا حاج آقا با حاج خانم صحبت کردند که یک همچین چیزی به من گفتند. حاج خانم گفتند دعا کن. آقا دعا که بد نیستش که. فرمودند که من همه اینهایی که اسم نوشته بودم دعا کردم. در حرم چنان بر سر من زدند. هیچ کس ندید که. سه چهار روز سرم درد می کرد. مگر نگفته بودیم دعا نکن. البته مال ده بیست سال آخر نبودها. آن باز یک چیز دیگر شده بود. داستان اواخر عمر ایشان داستان دیگری بود. همه بزرگان اینجوری اند دیگر. طول زمان هی دارد جلو می رودجلو می رود جلو می رود. تا به یک جایی می رسد که دیگر اشتباه نمی کند. ما اگر همت کنیم یک کاری بکنیم که خدا ما را دوست بدارد، خوشبخت می شویم. خوشبخت به معنای واقعی. نه دنیا. دنیا دو روز است. خوشبخت بشویم. خوشبخت ابدی. این خوشبخت ابدی یعنی چه؟ اصلا اینجا قابل درک نیست. فرمودند هرکسی که سحر بیدار بشود، هوم؟ به نظرم همین است. حالا اگر این نبود، یک چیز دیگری یعنی یک کار خوب دیگری را فرمودند که یک نعمت هایی ما به او می دهیم که به خاطر هیچ کس [خطور نمی کند.] هیچ چشمی ندیده. هیچ گوشی نشنیده. به خاطر هیچ کس خطور نکرده. اصلا به خاطر خطور نکرده. وَ لا خَطَرَ عَلَی قَلبِ بَشَر. هیچ بشری نمی تواند تصور کند که ما به این بنده چه می دهیم. ما یک چیزی از دور می شنویم. یک چیزی از دور از نعمت های آن عالم می شنویم. از دورِ دور. چکار کنیم؟ گفتند. حالا به یک زبان دیگر می گوییم. وظایف تان را عمل کنید. به وظایفت عمل کن. اگر در یک مجلس بود غیبت می کردند، من باید بگویم آقا خب یک حرف درست بزنید. چرا حرف مردم را می زنید؟ چرا حرف مردم را می زنید؟ حرف مردم بعد گرفتاری به بار می آورد. اگر یک ذره کم و زیاد باشد، حرف مردم را که می زنی، یک کمی کم و زیاد باشد، خب مشکل ایجاد می کند. من این را می گویم. خب آنها گوش کردند، خوش به حال شان. خوش به حال من. من جلوی گناه را گرفتم. اگر یادتان باشد مسائل غیبت را خواندیم. فرمودند که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر. آقای سیستانی فرمودند که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر باید به او بگویید که این حرف را نزن این غیبت است. رهبر هم فرمودند که واجب است. دفاع از آن طرف واجب است. باید دفاع کنی. یکی اینکه جلوی گفتن او را می گیریم. مثلا. اگر راه حلی برای توجیه آن حرفی که او زده بلدیم، خب توجیه می کنیم که مثلا در واقع دفاع کرده باشیم. اگر نه و گوش نکردند بلند شو برو. بلند شدن و رفتن از مجلس غیبت می شود وظیفه. وقتی حرف گوش نمی کنند. حاج آقای حق شناس با یک آقایی در ماشین نشسته بود. آن آقا داشت از این حرف می زد. فرموده بود که اگر حرف را قطع نکنی در را باز می کنم و می روم. در حال حرکت. در این حد.که او ناگزیر دهانش بسته بود دیگر. اینجور. اگر آدم اینجوری رفتار کند... فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ خدا شما را دوست می دارد. اگر دوست بدارد، نمی گذارد اشتباه بکنی. اگر اشتباه نکردی، ممکن است به مقصد برسی.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای