متن سخنراني جلسه پنجشنبه22/7/89(راه شهود در مسائل معنوي-نقش امام رضا ع درإحياءدين)
متن سخنراني جلسه پنجشنبه22/7/89(راه شهود در مسائل معنوي-نقش امام رضا ع درإحياءدين)

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

یک بحث بسیار ممتاز هفته گذشته داشتیم که خداوند کمک فرمود، تمام کنیم. می­خواهم آن بحث را در این آیه شریفه عرض کنم. کل بحث در این آیه آمده است. آیه ۱۷سوره مبارکه انفطار می­فرماید: وَمَا أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدّين ثمَّ ما أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدّين تو نمی­دانی روز قیامت چیست. تو نمی­دانی روز جزا چیست. باز هم نمی­دانی . داریم برایت تکرار و تاکید می­کنیم که تو نمی­دانی روز جزا چیست. عرض کردم که این در واقع خطاب به پیامبر نیست. حالا بفرمایید به ما می­گویند یا مطلب دیگری است. معمولا می­فرمایند که می­خواهند عظمت آن روز را بگویند. بنابراین برای بیان عظمت آن روز می­گویند تو نمی­دانی، یعنی آن روز خیلی بزرگ است نه این که نمی­دانی. پس مقصود ندانستن نیست. مقصود عظمت آن روز است.

آن روز چیست؟ آن روز که تو نمی­دانی چیست و چه خبر است . ما هم كه نمی­دانیم چه خبر است. يَوْمَ لا تملِكُ نفسٌ لِنفس شيْئا وَالأمْرُ يَوْمَئِذٍ للهِ آن روز قیامت، روزی است که هیچ کسی نسبت به هیچ کسی، هیچ کاری نمی­تواند بکند. هیچ قدرتی ندارد. هیچ کسی نسبت به هیچ کسی، به هیچ وجهی اختیاری ندارد. هیچ کسی نمی­تواند نسبت به هیچ کسی، سودی برساند. هیچ کسی نمی­تواند نسبت به هیچ کسی ضرری را دور کند. ببینید اینجا مادرها سینه سپر می­کنند، خطر را، ضرر را، مشکل را از بچه کوچکشان دور می­کنند. حالا مثلا یک سنگ دارد می­آید، من برای شما دستم را جلوی سنگ می­گیرم. اگر کوچک باشد می­توانم جلویش را بگیرم. اگر بزرگ باشد می­توانیم برای دفاع یک وسیله درست کنیم. اما آنجا هیچ کسی برای هیچ کسی نمی­تواند هیچ کاری بکند. روز قیامت روزی است که در آیه ۱۶۵سوره مبارکه بقره می­فرماید: أَنَّ القوَّة للهِ جَميعًا. خب همیشه تمام قدرت­ها متعلق به خداوند است. آن روز این قدرت ظهور می­کند. آدمیزاد به تمامی وجودش درمي یابد، کشف می­کند، شهود می­کند که تمام قدرت­ها متعلق به خداست. آدمیزاد روز قیامت شهود می­کند. در آیه ۱۹سوره مبارکه انفطار می­فرماید: وَالأمْرُ يَوْمَئِذٍ للهِ  امروز هم اختیار کار متعلق به خداست. آن روز هیچ صاحب اختیاری نیست. هیچ کسی، هیچ اختیاری ندارد. أَنَّ القوَّة للهِ جَميعًا آن روز هیچ کسی هیچ قدرتی ندارد. همه قوت­ها و قدرت­ها متعلق به خداست. آقا بخش مهمش این است که آن روز این کشف می­شود. این را همه می­بینند. نه اینکه با چشم می­بینند. عظمت قیامت هم مربوط به همین است. انسان با تمام جان و وجودش می­فهمد همه قدرت­ها متعلق به خداست، همه کارها دست خداست. همه پادشاهی­ها متعلق به خداست. همه مالکیت­ها متعلق به خداست. همه شفاعت­ها متعلق به خداست. هرچقدر که بشمارید ادامه دارد. در آیه ۵۶ سوره مبارکه حج می­فرماید: المُلكُ يَوْمَئِذٍ للهِ. در روز قیامت زمین را تغییر می­دهند، در آیه ۴۸سوره مبارکه ابراهیم می­فرماید که: يَوْمَ تــُبَدَّلُ الأرْضُ غيْرَ الأرْض یعنی روزی که این زمین، همین زمینی که شما الان در آن هستید، غیر از این زمین می­شود. زمین غیر از این زمین می­شود. آسمان غیر از این آسمان می­شود. نه اینکه زمین و آسمان نیست. زمین هست اما زمین غیر از این زمین است و آسمان هم غیر از این آسمان است. یک سطح وسیع و صاف، که هیچ پستی و بلندی نیست. تمام کوه­ها غبار ریز می­شوند و به باد می­روند. عرض کردیم که آن روز خدای متعال در آن صحرای وسیع که ميلیاردها انسان در کنار هم در آن هستند و به هم فشرده­اند، ندا می­فرمایند: آیه ۱۶سوره مبارکه غافر: لِمَنِ المُلكُ اليَومَ پادشاهی امروز سزاوار کیست؟ متعلق به کیست؟ هیچ کس نیست جواب بدهد. نه اینکه اینهایی که آنجا هستند نباشند، هیچ کس نیست جواب بدهد. گفته­اند که همان ندا جواب می­دهد للهِ الوَاحِدِ القهَّار واحد قهار مهم است. این قهار است که هیچ چیز باقی نمی­گذارد.

خب اینها را عرض کرده بودیم. آقا تمام آن چیزهایی که آن روز هست امروز هم هست. وَالأرْضُ جَميعًا قبْضتهُ مگر امروز زمین در قبضه قدرت الهی نیست؟ خب هست. یک ذره از این زمین بیرون از قبضه قدرت الهی هست؟ خیر آقا، نیست. پس چرا مدام می­گویی آن روز در قبضه قدرت الهی است؟ چرا آن روز می­گویند؟ چون این مطلب آن روز کشف می­شود.

چرا الان کشف نیست؟ چون یک سنگ بزرگ جلومان افتاده است. اگر این سنگ بزرگ را کنار بزنیم، می­بینیم امروز هم پادشاهی متعلق به خداست، اختیار متعلق به خداست، قدرت متعلق به خداست، شفاعت متعلق به خداست. اگر این کلید را زدی این کلید چراغ را روشن کرد، این کلید شفاعت کرده. این را هم خدا داده است. اگر دارو خوردی خوب شدی، این دارو برای خوب شدن شما شفاعت کرده. این را خدا داده. چرا ما نمی­فهمیم؟ یک دکتر خیلی خوبی یک داروی خیلی خوبی داده بود. هرچه مشکل داشتیم حل کرد. ما می­گوییم دکتر کرد. آقا دکتر شافع است. شفیع است. خدا به او داده. این را ما نمی­فهمیم. برای اینکه بفهمیم چکار کنیم؟ یک سنگ بزرگ آنجا افتاده، امروز می­خواهیم یک کمی درمورد آن سنگ بزرگ صحبت کنیم.

بزرگی آن سنگ چقدر است؟ به اندازه­ای که من ساختم. آن سنگ را من مدام و هر روز بزرگش می­کنم. قبلا یک داستانی عرض کردم. در دوران کودکی ما یک افسانه نقل کرده بودند. افسانه یأجوج و مأجوج بود. گفتند این یأجوج و مأجوج یک قومی بودند که ­آمدند برای اینکه مثلا جهان را بگیرند. رسیدند به کنار یک دره وسیعی که آنجا یک سد بسته شده بود. سد هم مثلا فولادین بود. آنها آن سد را ­لیسیدند و سد خورده شد، خورده ­شد تا به یک پوسته نازک ­رسید. گفتند خب این دیگر چیزی نیست. یک کم رفع خستگی کنیم، صبح این یک ذره را یک دقیقه می­لیسیم، رد می­شویم. شب دومرتبه این سد به قطر اولیه بر­گشت. دومرتبه فردا صبح اینها شروع ­کردند به لیسیدن. از این قسمتش می­خواهم استفاده کنم. آن روزی که ما متولد شدیم یک پوسته کوچک داشتیم. روایتی هست که اگر از مادران بپرسید گاهی مادران می­گویند که یک چنین تجربه­ای را دارند. می­گویند بچه به یک گوشه نگاه می­کند و لبخند می­زند. می­گویند مثلا بازی فرشته­ها را می­بیند. یک وقت بدون دلیل ترسیده گریه می­کند، فرض کنید مثلا جنگ شیاطین­ را می­بیند. این شدنی است. نمی­گوییم هست. اما می­شود. چرا؟ چون مشکلش آن سنگ است که برای او خیلی نازک است. با مرور زمان هرچه می­گذرد، هرچه دل می­بندد، بچه به طور طبیعی کم کم به مادر دل می­بندد، به شیر وابسته می­شود، هر وابستگی یک پوسته روی آن اضافه می­کند. بعد که انسان عقل رس می­شود یک مجموعه عظیم دیگر می­آورد و درست می­کند و روی این موانع می­مالد و زیادش می­کند که گناه است. آن دیگر خیلی بد است. چون به دست خودم می­کنم. سایر موارد طبیعی است. هر بچه­ای به مادرش دلبسته است. این طبیعی است. اما گناه کردن که دیگر طبیعی نیست. آن گناه یک کم سخت می­شود. بعد هم زمانی که این گناهان جمع شوند و زیاد شوند تبدیل به صفات بد می­شوند. صفات بد چقدر غلظت دارند؟ خیلی غلظت دارند.

یکی از دوستان قدیم ما که تازه آمده بود، خیلی حال خوشی داشت. من می­دیدم مثلا سحر که دارد می­آید برای نماز، همینطور با خودش زندگی می­کند تا می­رسد. با موتور می­­آمد. یک محرّم در پیش بود. یادم می­آید یک خدا بیامرزی به ایشان گفته بود که در این محرّم آن آخرین آشغال­ها را هم دور بریز.

یک محرّم خیلی خوب هم برای شما و بنده پیش آید، یک سطح کوچک و رویه ي این آشغال ­را برطرف می­کنیم. تازه می­بینیم که یک مسائلی به یادمان می­آید که فراموش شده بود. آن آشغال­ها را که روی هم انبار کنیم آنها که زیر است­ چه می­شود؟ بیشتر متعفن می­شود.

در محرّم می­تواند برای پاک شدن سیل بیاید. سیلاب. البته حالا دیگر تقریبا چشم گریان و مجالس گریه، سوخته و رفته. آن وقت­ها که مجلس گریه بود و دل­ها می­سوخت، اينقدرغذای نجس و... خورده نشده بود. اينقدر حرام در دست و بال انسان­ها نیامده بود، آنوقت گریه که می­کردند آن سیل می­شد. این سیل چقدر از گناهان را می­برد؟

می­خواستم داستان آن سنگ را عرض کنم. یک مثال یادم آمده بود که عرض کنم. آیا این سندان­هایی که رویش آهنِ درکوره­ رفته را می­گذارند و می­کوبند، در اثر ضربه پتک عیب می­کند؟ خیر. یک آهنگر این سندان را بیست سال دارد. بفرمایید پنجاه سال همین یک سندان کافی است. سندان عیب نمی­کند. خیلی قطور و سنگین است. اگر از این چکش­های معمولی که با آنها میخ می­کوبند به شما بدهند و بگویند این سندان را خورد کن، آیا می­شود؟ این نماز و روزه ما همان چکش کوچک است که با آن فقط یک میخ کوچک می­توان کوبید. اگر یک نماز و روزه­ خوبی باشد می­توان این میخ­های کوچک را با آن کوبید. آقا اگر یک دانه از این چکش­های کوچک و یک سندان که قطر زیادی دارد به شما بدهند، با آن چکش می­شود سندان را خورد کرد. فقط پیگیری می­خواهد. آن سندان و چکش مثال بود. اگر انسان گناه کند هرچه کوبیده دومرتبه جایش پر می­شود، قطورتر هم می­شود. اگر گناه نکنی با آن چکش کوچک که نماز و روزه تو است به شرطی که پیگیری کنی و از میدان فرار نکنی، می­شود آن سندان عظیم را خورد کرد. مهم این است که اول پیگیری کنی، دوم خرابی تازه به بار نیاوری.

سه حدیث است که همین حرفی که عرض کردم را می­فرماید. یک صحابی خدمت حضرت صادق (ع) رسیده است. می­گوید من به ایشان عرض کردم که إنّی لاألقاکَ إلا فی السِّنین من شما را سال به سال یا چند سال به چند سال می­توانم ببینم، راهم خیلی دور است. امام تحت نظر هم بودند. معمولا ده نوع مأمور از منزل امام مواظبت می­کردند و رفت و آمد امام را تحت نظر داشتند. عرض کرد من نمی­توانم شما را دائما ببینم. فَأخبِرنی بشیءٍ آخـُذ ُبِهِ یک چیزی به من بفرمایید تا من آن را برای زندگیم دستور قرار بدهم. من چه عرض کردم؟ گفتم این چکش را بکوب و مراقب باش سندان را با گناه تقویت نکنی. حالا ببینیم عرض بنده درست است یا خیر؟ امام فرمود اوصیکَ بِتقوي الله من وصیت می­کنم، مراقب باشی گناه نکنی. هرچه گناه کنی آن مانع بزرگتر می­شود. آن دیوار قطورتر می­شود. آن سنگ تبدیل به کوه می­شود. با گناه تو سنگ می­شود، بعد تپه می­شود، بعد کوه می­شود. والوَرَع وَ الإجتِهاد ورع یعنی پرهیز، اجتهاد یعنی کوشش. آن چکش را دائما بکوب. دائما کار خیر کن. مراقب باش با گناه خرابش نکنی. این دو مورد، سرانجام به ثمر می­رسد. وَ اعلَـَم أنهُ لا یَنفعُ إجتهادٌ لا وَرَع فیه بدان کوشش­هایی که همراهش پرهیز از گناه نیست سودی ندارد. اگر من نماز شب می­خوانم، اگر قرآن می­خوانم، اگر زیارت می­روم، اگر نماز جماعت می­خوانم، اگر بعد گناه کردم، همه­اش می­سوزد.

یک عبارت دیگر مانند همین: لا یَنفعُ إجتِهادٌ لا وَرَع فیه اینجا فقط همین یک قسمت را دارد. باز این هم از حضرت صادق (ع) است.

سومی هم مثل قبلی است. اوصیکَ بِتقوي الله والوَرَع وَ الإجتِهاد وَ اعلـََم أنهُ لا یَنفعُ إجتِهادٌ لا وَرَع فیه فکر آن سنگ مانع راه باشید.

هفته پیش درمورد حضرت صادق (ع) یک عرایضی داشتیم. این هفته کمی در مورد حضرت رضا (ع) می­گوییم. ما چند روز دیگر انشاء الله با تولد ایشان روبه رو هستیم و به عید تولد ایشان خواهیم رسید و از مَراحم بی حساب ایشان انشاء الله بهره­مند خواهیم شد.

یک نکته: دقت کنید، قرآن فرموده که ما پیامبرانمان را، به أ‌مّ القری می­فرستیم. مثلا جزیره العرب را حساب کنید. جزیره العرب یک امّ القری دارد و آن شهر مکه است. پیغمبر هر جای دیگر هم که متولد شده بود، در بیابان­ها هم که متولد شده بود باید آخر به آنجا می­آمد. تا در آنجا دعوتش را آشکار کند. زیرا باید حرفش به گوش عالم برسد. آنجا مرکز عالم عرب است. از آنجا سخن به همه عالم عرب می­رسد. اگر به عالم عرب رسید، عالم عرب خودش ام القری می­شود. از آنجا به عالم اطراف می­رسد. یک مرحله از کاری که انبیاء می­کنند این است که باید حرفشان را به گوش برسانند. پای این مساله تا نهایت توان و قدرتشان کوشش می­کنند. تا حرف به گوش برسد. حرف به گوش برسد. ببینید پیغمبر راه افتادند و به شهر طائف رفتند. رنج بسیاری دیدند. مثلا می­گویند زمانی که از دور داشتند می­آمدند، فکر کرده بودند که ایشان چکمه قرمز به پا دارند. از بس سنگ به پایشان زده بودند. باشد، عیب ندارد. من باید حرفم را به گوش اینها برسانم، اگر رساندم، وظیفه­ام انجام شد. باید حرفم را به شهر مدینه برسانم، خودشان آمدند و من حرفم را دست آنها سپردم و آنها به شهرشان رفتند. حرف را پخش کردند. حرف را باید می­رساندند. اگر امام یا پیغمبر در ام القری باشد راه رسیدن حرف ایشان به همه قری و قریه­های دیگر راحت­تر است. بنابراین هر امامی هم باید به ام القری بیاید.

زمانی که حکومت دست هارون بود، او در بغداد بود. البته این اواخر عمر به دنبال فتوحات رفت، همینطور در عالم اسلام گشت و در همان بیابان­ها هم مُرد و همانجا دفن شد. یعنی بیرون از شهر و وطن خودش مرد. البته می­گویند در همین مشهد در کنار حضرت رضا (ع) است. در هر صورت بیرون از شهر خودش بود. هارون دو پسر داشت. بعد از مرگ ، برای هر دو پسرش بخشی از عالم اسلام را وصیت کرد. مثلا بخش شرقی برای مأمون و بخش غربی برای أمین باشد. امین در مرکز بغداد و مأمون هم در خراسان بود. امین نتوانست قرار بگیرد و بعد از یک مدتی دستور داد نام برادرش را از خطبه نماز جمعه حذف کنند. قاعده این بود که زمانی که خطبه می­خواندند نام هر دو آنها را ببرند. اینجا دستور شد نام مأمون را حذف کنند. بعد هم یک لشکر برای جنگ با مأمون فرستاد که سربازان ایرانی آن لشکر را مغلوب کردند و بعد هم رفتند بغداد را فتح کردند. قدرت مطلق افتاد دست مامون و ام القری عالم اسلام منتقل شده به خراسان. امام باید به این ام القری پا بگذارد. مأمون راهش را هموار کرد. امام را به عنوان ولیعهد انتخاب کرد. به چه دلیل؟ به این دلیل که بعد از جنگ دو برادر هر دو می­شکنند حتی اگر یکی غلبه کرده باشد. خاندان بنی عباس که صاحب اصلی قدرتند به امین نسبت به مأمون علاقه بشتری داشتند. زیرا امین نسبت به مأمون عرب­تر بود. مادر مأمون یک کنیز بود. مادر امین یک قریشی بود. از خانواده خودشان بود. پس او به ایشان نزدیکتر بود و برای آنها عزیزتر بود و او را بیشتر می­خواستند. بنابراین از رفتار مأمون ناراحت بودند. بعد ها آنها در برابر دولت مأمون برای خودشان یک دولت ایجاد کردند. بنابراین مأمون ناگزیر شد که به بغداد بازگردد و بغداد را دوباره بگیرد. در هر صورت زمانی که این دو قدرت با هم جنگیدند، هردو کمی شکست خوردند و تعداد زیادی از افراد که می­خواستند قدرت را به دست آورند در گوشه و کنار عالم اسلام قیام کردند. حکومت مأمون دچار مشکل شد. اگر حضرت رضا (عليه السلام) تشریف بیاورند به مرکز حکومت مأمون و در دستگاه حکومتی مأمون صاحب بخشی از قدرت بشوند می­توان عالم اسلام را آرام نگاه داشت. پس یک طرح مأمون این بود که حضرت رضا (عليه السلام) به دستگاه قدرت او داخل شوند تا عالم اسلام آرام شود. او نمی­توانست ده جا لشکر بفرستد. اگر لشکرها و دشمنان و مخالفان با همدیگر همدست می­شدند چطور می­شد؟ صدجور فکر می­کرد. مأمون سیاستمداری قوی­ بود. درهر صورت حضرت رضا (عليه السلام) را آورد. پس حضرت رضا (عليه السلام) آمدند به یک ام القری.

مأمون یک جریانی را به پا کرد که این در عالم اسلام حرف تازه­ای بود و قبل از آن نبوده است. او در دربارش بزرگان و علمای ادیان را جمع کرد و با آنها طرح بحث کرد. مانند الآن که گاهی در گوشه کنار عالم، در مراکز بزرگی این اتفاق می­افتد که علمای بزرگ ادیان مختلف جمع می­شوند و حرفهایشان را می­زنند.

اینجا غیر از آن است. اینها که می­آیند ممکن است مشکل ایجاد شود. خب مأمون می­خواست کار خودش را بکند. او هم بسیار هوشمند و فاضل بود. خوب هم درس خوانده بود. پس می­توانست خوب بحث کند. اما علمای دیگر می­آمدند ممکن بود در این اجتماعات برای اسلام چشم زخمی پیش آید. زمانیکه حضرت رضا (عليه السلام) به مرو و توس آمدند مأمون گفت که از این جریان استفاده کنیم. اگر حضرت رضا (عليه السلام) پیروز شود خوب باز اسلام پیروز شده است. قاعدتا هم فکر نمی­کرد که حضرت رضا (عليه السلام) پیروز شود. نظر بود که اگر حضرت رضا (عليه السلام) به این مجمع بزرگی که دانشمندان تراز اول ادیان مختلف در آن جمع­اند تشریف بیاورند، اگر یک جا هم حضرت بشکنند، کافی است. مثلا در بین این عالمانی که آنجا جمع شدند یک کسی به نام عمران صابعي بود که از مذهب صابعی بود. یعنی ستاره پرستان. او بسیار دانشمند بود. یعنی شاید در جمع آن دانشمندانی که آنجا حضور داشتند هیچ کس همتای او نبود. زمانی که با حضرت رضا (عليه السلام) بحث کرد گفت که من سال­هاست با بزرگان علمای ادیان بحث کرده­ام و هیچ کس در برابر من نبوده است. حرف­هایی که در کتاب­ها نقل کرده­اند مثلا یک صفحه است، این یک صفحه نشان می­دهد که مثلا یک نیم ساعتی بحث کرده است. حرف زده و حرف شنیده. آنقدر از حضرت رضا (عليه السلام) قدرت دید که آنجا به دست حضرت رضا (عليه السلام) مسلمان شد. تنها او اینگونه شد. یعنی بزرگترین این دانشمندان به دست حضرت رضا (عليه السلام) مسلمان شد.

زمانی که مامور آمد سراغ حضرت رضا (عليه السلام) تا ایشان را به این مجلس ببرد، حضرت فرمودند برو من بعد خودم می­آیم. اینجا به وضو گرفتن و تغییر لباس مشغول شدند تا بروند. یکی از یارانشان همراهشان بود. فرمودند که فلانی تو ایرانی هستی هوشت خوب است. بگو ببینم مأمون چه نقشه­ای دارد؟ مثلا عرض کرد اینطور، اینطور، اینطور. آن یار امام عرض کرد آقا اینها که حرف شما را قبول ندارند. شما می­خواهی برایشان قرآن و حدیث بخوانی؟ آنها که نمی­دانند قرآن و حدیث چیست. فرمودند می­دانی مأمون چه زمانی پشیمان می­شود؟ شاید او هم به عقلش نمی­رسید که حالا امام می­خواهد چه کار کند. فرمودند مأمون می­خواهد من جلوی اینها بیایم و فکر می­کند من تنها قرآن و حدیث را می­دانم. اما آن دانشمند که نمی­داند قرآن و حدیث یعنی چه. مأمون زمانی پشیمان می­شود که من با اهل تورات با تورات خودشان حرف بزنم. با زبان توراتشان و از متن توراتشان. من برایشان متن تورات را بگویم و دانشمند چاره­ای ندارد جز اینکه حرف مرا بپذیرد. با اهل زبور متن زبور را می­گویم. با اهل انجیل به انجیل سخن می­گویم. با اهل زرتشت به اوستا سخن می­گویم. زمانی که امام متن زبور را فرمودند آنها گفتند مثل اینکه یک بار دیگر داود زنده شده است و دارد زبور را می­خواند. زمانی که تورات را خواند مثل اینکه موسی آمد.

این مجمعی که برای حضرت رضا (عليه السلام) ممکن شد، برای هیچ امام دیگری، هیچ وقت دیگری اتفاق نیفتاد. ایشان اسلام و تشیع و امامت را، باقی ماندن سلسله انبیاء و اولیاء شمرد. نشان دادند هنوز یک نفر از آن سلسله هست. خب مثلا در این جمعیت ما صد هزار برابر هم که باشد، بگردیم، یک نفر هم از آن باقیمانده­ها نیست. همه­مان مثل هم هستیم. کمی زیاد و کم. مثلا فرض کنید اگر بنده تورات و انجیل می­دانم، دیگر هیچ چیز از طب نمی­دانم. اگر طب می­دانم دیگر تورات و انجیل نمی­دانم. اما یک نفری هست که تورات و انجیل را به خوبی اهل تورات و انجیل و بلکه بالاتر و سایر علوم را می­داند. این انسان، غیر از انسان­های معمولی است. این از سلسله­ای است که از حضرت آدم (عليه السلام) شروع شده است و تا پایان جهان ادامه دارد. مثلا در آن زمان حضرت رضا (عليه السلام) بودند. سایرین هم تصوری نداشتند و فکر نمی­کردند چنین انسانی وجود داشته باشد. بله مأمون پسرعمویی دارد و این پسرعمو هم مرد بسیار خوب و دانشمندی است. اما تا همین حد می­دانستند. خب انسان دانشمند هم در عالم بسیار است. علمای اسلام زیاد بودند. بعد دیدند ایشان از آنها نیست. از یک جای دیگر است. یک ساختار وجودی دیگری دارد. آنچه که برای حضرت رضا (عليه السلام) مقدور شد برای هیچ امام دیگری مقدور نشد. این را مکرر عرض کردم. مثلا برای حضرت صادق(عليه السلام) یک جمعیت پنج یا ده یا بیست نفره بود. بیست نفر هم نمی­دانم که چه زمانی ممکن بوده باشد. گفتند امام چهار هزار شاگرد داشتند، اما نه اینکه چهار هزار نفر پای درس می­نشستند. این فرد آمده خدمت امام یک درس گرفته و رفته. این درس ضبط شده است. اسم این فرد جزء شاگردان حضرت آمده. یکی هم آمده صد تا درس گرفته و اسمش جزء شاگردان آمده. اینطور بوده است. یعنی اینطور نبوده که یک جمعیت چهارهزار نفره در یک آن در کنار امام جمع شوند و همه درس­های ایشان را ثبت و ضبط کنند. بنابراین شاگردان حضرت صادق (عليه السلام) یک نفر، دو نفر یا ده نفر بودند. درحالی که آن مجمعی که برای حضرت رضا (عليه السلام) ممکن شد، هیچ وقت، برای هیچ امام دیگری امکانش پیش نیامد. دقت کنید، امامت یعنی مدیریت هدایت. امامت که مدیریت هدایت آن زمان است، به دست حضرت رضا (عليه السلام) در بالاترین درجه و وسیع­ترین درجه ممکن انجام شد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای