جلسه چهارشنبه 19/12/94 (پرهيزهاي اخلاقي)
نگاه های من هم اگر طبق دستور دکتر درست باشد... کدام دکتر به آدم دستور نگاه را می دهد؟ اگر طبق دستور درست باشد، خب نمازم درست می شود. حرف هایی که می زنم، اگر طبق دستور دکتر درست باشد، نمازم درست می شود.

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

حواس در نماز کجاست؟ حواس را چکار کنیم که جمع شود؟ وقتی حواس آرام شود، یعنی بدن آرام می شود. من بدنم را آرام می کنم. کاری ندارد. راحت است. اما من می خواهم ذهنم را آرام کنم که این طرف و آن طرف نرود. چکار کنیم؟ این مشکل همه ما ها نیست؟ همه اهل عالم. همه اهل عالم گرفتار این مشکل اند. چکار کنیم؟ آدم اگر نمازش درست نشود، هیچ چیزش درست نمی شود. اگر نمازش درست نشود، هیچ چیزش درست نمی شود. به مقداری که نماز آدم درست است، چیزهای دیگرش درست است. حالا از آن طرف بفرمایید. به مقداری که چیزهای دیگرش درست است، نمازش درست است. به مقداری که نگاهش درست است، نمازش درست است. به مقداری که زبانش درست است، نمازش درست است. به مقداری که گوشش درست است، نمازش درست است. به مقداری که غذایی که می خورد درست است، نمازش درست است. می شود من یک غذایی را دوست ندارم و هیچ میلم نمی کشد اما لازم است. کاملا غذایم را می خورم. چون باید بخورم. مثلا دکتر دستور داده یک چنین غذایی را بخور. من غذا را می خورم چون دکتر دستور داده. خب وظیفه ام است دیگر. کاملا درست و منظم تمام غذا را می خورم. کم نمی گذارم. نمی شود. آدم میل نداشته باشد، درمی رود. از زیر وظیفه اش در می رود. اگر من بتوانم غذای اینجوری را بخورم، غذایی که هیچ دوست ندارم و میل ندارم اما دکتر گفته که یک همچین غذایی را بخور. باید بخورم. باید این مقدار بخورم. اگر این مقدار بخورم و این غذا را بخورم، طبق دستور دکتر که تبدیل به وظیفه من می شود، اگر انجام دهم، نمازم درست می شود. همه چیزهای دیگر هم هیمنطور است. نگاه های من هم اگر طبق دستور دکتر درست باشد... کدام دکتر به آدم دستور نگاه را می دهد؟ اگر طبق دستور درست باشد، خب نمازم درست می شود. حرف هایی که می زنم، اگر طبق دستور دکتر درست باشد، نمازم درست می شود. گوش می دهم. گوش دادن های من اگر طبق دستور دکتر درست باشد، نمازم درست می شود. ببینید طرفینی است. اگر نماز درست باشد، گوش کردن من درست می شود. نگاه کردنم درست می شود. حرف زدنم درست می شود. اگر حرف زدنم درست باشد، نمازم درست می شود. همچین بحثی را هفته پیش عرض نکردیم؟ حالا. این را داشته باشید. به نظرم هفته پیش یک راه حلی هم عرض کردم که نمی دانم مفهوم و معلوم شد یا نه. می خواهیم یک بحث دیگری بکنیم. راستی حالا تعطیلات را در پیش داریم. تعطیلات برای اینکه آدم همه آنچه که ساخته فرو بریزد و خراب شود، کافی است. اگر آدم در تمام طول سال منظم رفتار کرده باشد، در تعطلات عید می شود که همه اش فرو بریزد. حالا برای شماها که سن هایتان هم کمتر است و تحت فشار پدر و مادر هستید، می گویند بیا برویم اینجا. من هم نمی خواهم به آنجا بروم. منزل یکی از نزدیکان است که وضع حجاب زن های آنها خیلی بد است. من چکار کنم؟ شما می توانی و انقدر پهلوان هستی که آنجا بنشینی و سلام علیک هم بکنی و با لبخند و روی خوش هم سلام علیک کنی اما نگاه نکنی. تمام مدت نگاه نکردی. یک وقت ما در زمان جوانی به مشهد مشرف می شدیم. در این قطارهای درجه سه که هشت نفر سوار می شوند به نظرم من بودم و یکی از دوستان و بقیه هم جنس دیگر بودند و وضع شان هم بد بود. ما انقدر این ها را نگاه نکردیم که صبح فرق کرده بودند. شروع کردند به سوالات مذهبی که آقا اینطوری چه می شود آنطوری چه می شود؟ به ما سخت گذشت. فقط یک جا برای نشستن داشتیم. ما نشستیم و شاید خواب مان هم نبرد. مثلا در راهرو خوابیدیم. مثلاها. حالا مثال عرض کردم. اگر آدم منظم باشد. همانجایی که می روم و وضع بد است هم من منظم رفتار کنم. منظم رفتار کنم. تمام مدت. شما می توانی جلویی ات را نگاه نکنی. نمی شود؟ در یک مجلسی نشسته ایم و جلوی من نامحرم نشسته است. وضعش هم بد است. من هم سرم پایین است. می شود. آدم می تواند. این حفاظتی که آدم اینجا از چشمش می کند، به آنی به نمازش می رود. نمازش را درست می کند. یک وقت هایی یک جریان هایی را برایتان عرض کردم. خیلی هم پوشیده عرض می کنم. یک دوست جوانی داشتیم که تقریبا در سن چه از دنیا رفت. خدا رحمتش کند. این به یک کسی برخورد کرده بود و مثلا گول خورده بود و بدون هیچ قصد و غرضی و بدون اینکه فکر کند چه می شود همراه او به خانه آن بنده خدا رفته بود. بعد هم این را به اتاق مهمانی برده بودند. بعد هم آن بنده خدا با یک وضع بدی آمده بود. ایشان گفت که تا این به اتاق آمد من پایم را گذاشتم روی میز جلویم. روی مبل نشسته بودم. پایم را روی میز گذاشتم. بعد گذاشتم روی مبل آن طرف و گذاشتم روی پنجره و پریدم پایین. از در بیرون آمدم. من می گویم که او یادش رفته بود در را ببندد؟ ممکن است. بسته بود هم یک چنین آدمی پشت در بسته قفل شده هم برسد، قفلش باز می شود. در داستان حضرت یوسف دارد دیگر. هفت تا در را بسته بودند. قفل همه درها افتاد. اگر آدم اینطور خالصانه از گناه فرار کند، اگر اینطور از گناه فرار کند، هفت تا در هم بسته باشند، باز می شود. بعد آمده بود یک نماز خوانده بود. به این مناسبت عرض کردم. گفت نماز را که شروع کردم نفهمیدم تا سلام دادم. یک چنین کارهایی که آدم در راه پاکدامنی و درستی انجام می دهد، بلافاصله تاثیر خودش را در نمازش می گذارد. اگر مداومت کند، نمازش درست می شود. اگر بر آن درستی مداومت کند، نمازش درست می شود. خب. از این بگذریم. بحثی که می خواستیم عرض کنیم. آن هم از همین جنس است دیگر. از همین حرف هایی است که همیشه خدمت شما عرض می کنم. ببینید هر نگاهی که شما می کنی، یک بستگی می آورد. هر نگاه. خب اگر من مداومت کنم، بستگی عمیق می شود. اگر مداومت کنم. مثلا همیشه مسابقات فوتبال را نگاه می کنم. این بخشی از زندگی من می شود. مثالی زدم که مثال بد نباشد. خب من همیشه قرآن می خوانم. چشمم به صفحه قرآن است. یک بستگی با قرآن می آورد. این بستگی می آورد. من همیشه درمورد یک چیزی حرف می زنم. یک بستگی با آن چیز می آورد. مثلا. من همیشه درمورد امام حسین صحبت می کنم. بی نقشه ها. یعنی درست و با اخلاص. چون اگر با اخلاص نباشد که به باد فنا می رود. با اخلاص. این بستگی با امام حسین می آورد. آن که طرح است، طرح این است که شما با خدا و پیغمبر و امامت بستگی پیدا کنی. اگر بستگی پیدا کنی، آن طرف عالم این بستگی دیگر جدا نمی شود. تازه آنجا اثرش را می بینی. اثر بستگی را. ببینید با عمل این بستگی را به دست آوردی. آدمی که متولد می شود که بستگی ندارد. با هیچ چیز. بعد در طول زمان. ببینید بچه کوچک یک مدت که می گذرد، مادرش را می شناسد. اما دیگران را نمی شناسد. مثلا فرض کنید یکی دوماه می گذرد و دیگر مادرش را می شناسد. اما دیگران را نمی شناسد. می خواهم این را عرض کنم. اگر این همیشه با مادرش باشد، خب مادرش بزرگ ترین بستگی اش می شود. با هرکس. شما یک رفیق داری. در طول روز مثلا ده ساعت با هم هستید. خب این یک بستگی می آورد. یک دوستی که دائما با هم نیستید، نمی آورد. آنجا نیست، اینجا هست. عرض کردم می خواهند که شما این بستگی را با خدا و پیغمبر پیدا کنی. چقدر از خدا دم می زنی؟ مثلا چقدر نماز می خوانی؟ خب نماز ما که از خدا نیست. از خدا دم زدن نیست. اگر بشود، همین نمازهای شکسته بسته ما هم اگر ... می خواهم بگویم زیاد، می بینم که... حالا. اگر زیاد شود، در نماز یک ذره بوده، این یک ذره از آن سو یک ذره بستگی می شود. البته شرطش این است که بعد نروم بیرون یک گناه بکنم. یک نماز خواندم و یک ذره بستگی درست شد. بعد هم یک گناه می کنم. مثلا فرض کنید، اصلا نمی خواهم اسم ببرم؛ مثلا خدایی نکرده یک فیلم بد نگاه می کنم. خب آن که نیم ساعت، سه ربع، یک ساعت دارم یک فیلم نگاه می کنم. چقدر بستگی می آورد؟ این یک ذره بستگی که نمی تواند آن را حل کند. پس آن قوی تر است. بستگی های آدم، با عملش ایجاد می شود. حالا من لفظ بستگی را می گویم. بگویید دل بستگی. دلبستگی آدم با عملش تعیین می شود. خب متاسفانه، متاسفانه یک چیزی هست. در همان مثالی که عرض کردیم هم تقریبا بود. من یک نماز می خوانم. چقدر عمیق نماز می خوانم؟ چقدر؟ خدایی نکرده همان مثالی که عرض کردم. اگر یک فیلم مثلا مثلا، یک آواز است، یک موسیقی، با یک دوستی، من چقدر عمیق با آن دوست که حالا دوست خوبی هم نیست و حرف های خوبی هم نمی زند؛ چقدر با او عمیق هستم؟ یعنی چقدر تمام حواسم به آن دوستم است؟ چقدر تمام حواسم؟ چقدر تمام حواسم به آن فیلم است؟ چقدر تمام حواسم به آن موسیقی است؟ چقدر؟ این می شود عمق عمق این نگاه. عمق این صحبت کردن. عمق این تماس و مصاحبت. آخر نماز من که انقدر عمیق نیست. آن طرف پیروز می شود. بستگی های من مال آن طرف است. یعنی می خواهم عرض کنم که من یک وقت یک نگاه می کنم. اما عمیق نگاه می کنم. به مقدار عمقش بستگی می آورد. نگاه بستگی می آورد. به مقدار عمقش بستگی می آورد. کم است، کم می آورد. زیاد باشد، زیاد می آورد. این هم یک حرفی است. آخر ماها معمولا، ماها، من، اگر خدایی نکرده یک گناه بکنم، خیلی عمیق تر گناه می کنم. یعنی با تمام جانم. مگر نه. یک چیزی هست. اگر آدم مومن باشد، نمی تواند با تمام جانش گناه کند. نمی تواند. ممکن است گناه کند، ممکن است ضعف، یک کمی ضعف ایمان او را گرفتار یک گناه کند. اگر یک کمی ایمان باشد که نمی کند. اگر یک کمی ضعف داشته باشد ممکن است گناه کند. اما تمام جانش گناه نمی کند. ببینید در دلش به آن گناهی که دارد می کند، راضی نیست. دارد گناه می کند اما گناهش حرامش می شود. این خیلی خوب است. اگر نه. راحت گناه می کند، خب این مشکل است. مشکل است. در هرصورت. عرض می کردیم که به مقدار عمق نگاه شما، مثال است ها؛ به مقدار عمق نگاه شما. شما دارید با یک دوستی صحبت می کنید. خیلی به این صحبت دل دادید. به هر دلیلی. مثلا یک صحبت سیاسی می کنید. او یک حرف هایی می زند و من یک حرف هایی می زنم. تقریبا بیشتر حواس من به این حرفی است که دارم می زنم. پس ببینید این یک بستگی خیلی قوی تری به بار می آورد. هرچه درجه اش کمتر باشد، کمتر و هرچه بیشتر باشد، بیشتر. بنابراین اگر من همه اعمال و رفتارم را حساب کنم، همه اش بستگی می آورد. به مقدار عمقش. خب پس من می توانم بستگی های خودم را تعیین کنم. خودم می توانم. می توانم همه کارش را بکنم. می گوییم آقا در بین کارهایت کارهای بد نگذار. در طول روزت بیست تا، سی تا، پنجاه تا کار می کنی. یک کار بد درونش نگذار که به بدی بستگی بیاورد. سعی کن همه اش خوب باشد. اگر سعی کنم همه کارهایی که می کنم خوب باشد، حالا فعلا به درجه و عمقش کاری نداریم. خب این بستگی و خوبی می آورد. اگر امروز بود و فردا بود و پس فردا بود و پس آن فردا، تمام بستگی شما با خوبی می شود. مدام هم می کوشند و می گویند آقا مواظبت کن هیچ گناه نکنی. مواظبت کن همه واجباتت را عمل کنی و تمام روزت را مواظبت کن و مواظبت کن برای اینکه این بستگی های شما کامل شود و همه اش بستگی به خوبی شود. اگر بستگی به خوبی شود، ببینید درجه داردها. یک درجه اش این است که آدم همینجا به بهشت می رسد. بهشت را همینجا پیدا می کند. اگر آن بستگی ها عمیق شود. اگر بستگی ها با خدا و پیغمبر و ائمه عمیق باشد، آدم همینجا به بهشت می رسد. [در آیه 62 سوره مبارکه یونس می فرماید:] أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. ترس و اندوه برداشته می شود. می گویند ترس نسبت به آینده است. اندوه مال گذشته است. من در گذشته چیزی داشتم که از دست داده ام. من در گذشته چیزی داشتم که از دست دادم. این اندوه است. ممکن است من بر آن اندوه بخورم. یک خطراتی در آینده هست که از آنها می ترسم. مثلا بگوییم همه ما از مرگ می ترسیم. خب این یک ترس است. ترس مال آینده است. اگر آدم آن بستگی هایش عمیق شود، این ترس و اندوه برداشته می شود. همه ترس ها از جان آدم پاک می شود. دیگر از هیچ چیزی نمی ترسد. هیچ اندوهی نخواهد داشت. چون به یک چیزی رسیده است که آن چیز، هه چیز است. خب دیگر آدم چه می خواهد؟ شما چیزی از دست نداده ای. اتفاقا آن چیزی را که بایست به دست آورده ای. این را چکار کنیم؟ با عمق بستگی های آدمی است. با عمق بستگی های آدمی این به دست می آید. عمق بستگی ها به مواظبت بر آن درستی ها و خوبی هاست. اگر آدم مواظبت کند، آن عمق پیدا می شود. اگر آدم جدی مراقبت کند، نمازش را درست می خواند. نماز درست چه می شود؟ برای آدم بستگی عمیق می شود. اگر بتواند یک نماز بخواند و سراسر نمازش نماز باشد. مثل آن نمازی که آن جوان خوانده بود. آن حد اعلای این نماز است. اگر به آنجا برسد، بستگی هایش عمیق می شود. آن بستگی تمام زندگی اش را رنگ می دهد. اگر یک مقداری از نماز بیرون آمد، باز هم دارد نماز می خواند. نه فقط دارد پنج دقیقه نماز می خواند. نه. آنجا آدم به خوشبختی می رسد. در آن خوشبختی دیگر هیچ ترس و اندوهی نیست. از همینجا تعیین می شود که حالا ما چکار کنیم آقا؟ چکار کنیم؟ از در بیرون رفتیم چه کار کنیم؟ از این در که بیرون رفتی، مواظب چشمت باش. اگر از این در بیرون رفتی و مواظب چشمت بودی، آن بستگی های بد ایجاد نمی شود. خوب می شود. در راه که دارید با هم صحبت می کنید، مواظب صحبت هایت باش. مواظب باش از یک کسی حرفی نزنی که مثلا آبرویش برود. مواظب این باش. خب این هم دومی اش می شود. بعد هم بعدیش و بعد هم بعدیش. احتمالا چند بار این را برایتان گفته ام. آن دوستمان همراه حاج آقای حق شناس به مشهد مشرف شده بودند. قبل از آن سفر به ایشان گفته بودند که باید مراقبت کند غذای نمک دار نخورد. غذا بی نمک باشد. خب چشم. من دو نفر را دیدم که دستورات دکتر را خیلی دقیق مراعات می کردند. یکی اش هم حاج آقای حق شناس بود. وقتی دکتر می گوید وظیفه ات است. خب. پس گفته اند بی نمک بخور. خب بی نمک بد مزه است. خوش مزه نیست. من نمی توانم. نمی توانم بی نمک بخورم. باید نمک بزنم. خب این خلاف دستور است. خب. برایتان گفته ام. گفته اند آقا شما ماهی آب پز بی نمک بخورید. ماهی آب پز بی نمک. آن دوستمان گفت که من دیدم ایشان ملچ مولوچ می کند و این ماهی را می خورد. آن دوستمان این لفظ ملچ مولوچ را می گفت. این لفظ خیلی دقیق نیست. آدم معمولا ملچ مولوچ نمی کند. اما خیلی با شوق و رغبت می خورد. عجب ماهی خوبی است. یک لقمه از غذای آقا برداشتیم. حالا رویش زیاد بوده دیگر. حالم به هم خورد. اصلا خوردنی نیست. ماهی. آب پز. بی نمک. پس چرا تو انقدر با شوق و رغبت می خوری؟ دکتر گفته اینجوری بخور. دکتر گفته یعنی او دوست دارد که من ماهی بی نمک بخورم. او دوست دارد. چیزی که او دوست دارد، من هم دوست دارم. این وقتی است که آدم مدام کوشیده که [بفهمد] آنچه او دوست دارد چیست. او چه دوست دارد؟ عرض کرده ام. این مال سال های اواخر عمر ایشان بود. آن وقت هایی که ما یک کمی بیشتر خدمت ایشان می رفتیم، مثلا جوانی بود و به نظرم هفده هجده سالگی بود، سن آن وقت هایشان بود، ایشان مدام این را می گفت. مثلا ظهر خدمت ایشان می رفتیم و ایشان می گفت چکار کنیم خدا از ما راضی شود؟ اصلا ما به این فکر هستیم؟ ما یک کارهایی می کنیم. حالا کارهای خوب هم می کنیم. اما چکار کنیم خدا از ما راضی شود؟ من چه کار کنم؟ حاضرم هرکاری را بکنم او از من راضی شود. شب می رفتیم، باز ایشان می گفت چکار کنیم خدا از ما راضی شود. صبح می رفتیم. مثال می گویم ها. صبح می رفتیم باز می گفتند چکار کنیم خدا از ما راضی شود؟ آن طور که یادم است تقریبا حدود دو سال ما این حرف را از ایشان می شنیدیم. عرض می کنم صبح و ظهر و شب. اینگونه. بعد دیگر نگفت. شاید آن وقت ها من توجه نکردم که آقا چرا ایشان اینطور منظم و مداوم این را می گفت و بعد دیگر نمی گفت. بعدها که فکر کردم، خب. تو یک آرزو داشتی. آرزویی که دو سال است شب و روز دنبالش هستی. آرزویی که مدام داری می گویی. حالا برای ما هم می گویی. نمی دانم چقدر خودت دنبالش هستی که انقدرش را برای ما می گویی. معلوم می شود به این رضا رسید. مطمئن شد او هم از من راضی است. چقدر خوب است. آدم بداند که خدای او از او راضی است. امام زمان از او راضی است. ما گاهی به دوستان طلبه خودمان که اینجا یا یک جای دیگر برخورد می کنیم، می گوییم ما یک چیزی را یقین داریم که امام زمان راضی است. برای شما که طلبه ای. آن هم این است که درست را خوب بخوانی. یقین داریم دیگر. این درس به درد دین ایشان می خورد. اگر ما خوب بخوانیم ایشان راضی است. خب من این یک کار را می دانم که ایشان راضی است. خب یک کار دوم هم می دانم که راضی است. مثلا نماز اول وقت بخوانم. می دانم او راضی است. سوم. چهارم. پنجم. کم کم تقریبا کم کم تمام عمر من، تمام روز من به جایی می رسد که کارهایی را می کنم که می دانم او راضی است. اگر به امید این که او راضی است انجام دهم هم کامل می شود. بعد ثمره اش می رسد. ثمره اش می شود که او هم از من راضی شود. اگر او از من راضی شود، ثمر دارد؟ خیلی ثمر دارد. یک چیزی را مدام عرض کرده ام. آدم به یک جایی می رسد که در تحت تربیت قرار می گیرد. در تحت تربیت مربی عالم. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. رب العالمین. او رب العالمین است. شما چکار کنی که تحت تربیت او بروی؟ ببینید یک وقتی هر انسانی یک سلول بوده. بعد حالا چقدر شده؟ در این دنیا نمی شده بیشتر از این بشود. اگرنه آن تربیتی که دارد روی این آدم عمل می کند او را به بینهایت می رساند. اما در روح و جان آدم تا بینهایت هم جا دارد دیگر. تن جا ندارد. اگر آدم خیلی بزرگ شود اصلا هیچی. اما روح آدم برای تربیت جا دارد. تا بینهایت. اگر تحت تربیت رفتی، یک باغبان خوبی یافتی. بهترین و بالاترین باغبان آدمیان امام است. امام آن عصر است. او باغبان آدمیان است. باغبان همه جهان است. اما اصلش این است که باغبان آدمیان است. اگر آن باغبان بر شما باغبانی کرد... [در] آیه [24 سوره ابراهیم] دارد که کلمه طیبه كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ. شاخه های درخت پاکیزه در آسمان هاست. آسمان ها چیست؟ از آسمان ها هم می گذرد. آدم جا دارد. از آسمان ها هم می گذرد. می گذردها. یعنی شما آسمان نشین می شوی. باز یک داستان دیگر هم از حاج آقای حق شناس عرض کنم. دوستمان گفت من با آن قوم و خویش می خواستیم دو نفری به حج برویم. باید می رفتیم پاسپورت مان را درست می کردیم. مثلا ناهار را خوردیم و بعد از ظهر راه افتادیم. سوار ماشین شدیم که برویم اداره چه تا پاسپورت مان را درست کنیم. مثلا. یادم رفته چه گفت. رفتیم. مثلا از این خیابانی که به سوی آنجا می رود حرکت کردیم و اشتباها در خیابان امیرکبیر پیچیدیم. اگر چهارراه سرچشمه را بلد باشید، دست راست خیابان امیرکبیر است که قدیم ها می گفتند چراغ برق. عه. حالا نمی توانیم هم برگردیم. یک طوری بود که نمی شد برگشت. خب مجبور شدیم که به خیابان ری برویم. منزل آقا هم میدان قیام بود. یک مرتبه یادم افتاد که منزل آقا اینجاست. خب حالا برویم خدمت آقا. آنجا که نشد برویم. به هم خورد. برویم آنجا. سه بعد از ظهر روز تابستان، گرما رفتیم در خانه شان. خب یک پیرمرد آن وقت چکار می کند؟ خوابیده دیگر. پیرمرد است. مریض است خوابیده. رفتیم و به کوچه ایشان رفتیم. اسمش کوچه مشاور بود. کوچه پهلویی اش کوچه شترداران بود. همینطور رفتیم طرف منزل ایشان و گفتیم شاید بشود امروز حداقل آقا را زیارت کنیم. در زدیم و آن آقا داود که در دست و بال آقا بود آمد دم در. گفتیم به آقا بگو فلانی آمده. رفت و برگشت. آقا بیدار بود. عرض کردم سه بعد از ظهر. یک پیرمرد که مریض است و روز تابستان هم هست. در آن اتاق ایشان در آن روز گرمای تابستان روی خودش لحاف می کشید. خب چرا لحاف می کشی؟ این را هم عرض کنم. وسط آن داستان یک داستان دیگری عرض کنم. یکی دیده بوده مرحوم آقای آقا سید جمال گلپایگانی بعد از ظهر تابستان گرم نجف که پنجاه درجه و بالاتر از پنجاه درجه است به قبرستان وادی السلام می رود. خب یعنی چه؟ دو وسه بعدازظهر. بعد هم می رود سه ساعت در آن آفتاب می نشیند. یعنی چه؟ رفتیم ببینیم چیست؟ چه خبر است؟ گفت یک ذره که از مردم و جمعیت دور شدیم دیدیم هوا خنک شد. من دارم در هوای خنک می روم. رفتیم به وادی السلام. ایشان سه ساعت آنجا نشسته. اما در هوای خنک نشسته. خب شاید باز هم خیلی نفهمید که موضوع چیست. آنجا نشست و برگشت و باز هم هوای خنک بود. رسیدیم به یک آدمی. هوای خنک رفت. حالا عرض کردم این را برای فهم مساله گفتم. رفتیم دیدیم ایشان خوابیده و پتو یا لحاف رویش است. سلام علیکم. نشستم. حالا مثلا فکر می کنم ایشان را صید کرده بود که یک چنین حرفی بزند که این حرف بماند. به یادگار بماند. مریض بود دیگر. فرمود من لحظه به لحظه دارم در ملکوت بالا می روم. این حرف. همین. لحظه به لحظه. ملکوت همان بهشت است. من دارم مدام در بهشت بالاتر می روم. درجه بهشتی بالاتر می رود. چرا؟ من مریض هستم و دارم بر مرضم صبر می کنم. بالاتر از صبر، شکر می کنم. حالا. در هرصورت. باز به حرف های اولی برمی گردیم. آدم هرکار خوبی که می کند، دارد آن بستگی را زیاد می کند. بستگی با خوبی ها. بستگی با خدا و پیغمبر و امام یعنی بستگی با بهشت. حالا ما بهشت را بهتر از خدا و پیغمبر می شناسیم. به بهشت بسته تر می شود. آدم به یک جایی می رسد که خود آدم بهشت می شود. اگر یادتان باشد باز این را هم عرض کردیم. خود آدم بهشت می شود. آیه اش چه بود؟ [آیه 88 و 89 سوره واقعه:] فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ * فَرَوْحٌ وَرَيْحَانٌ وَجَنَّتُ نَعِيمٍ. معمولا مفسرین قدیم می گفتند که یعنی فی روح و ریحان  وجنت نعیم. حالا مفسرین بزرگ زمان ما که یک ذره قوی تر از مفسرین قبل هستند می گویند که بابا فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ * فَرَوْحٌ یعنی خودش. خودش روح و ریحان است. روح یعنی رحمت. خودش روح و ریحان است. شما خودت یک باغستان گل می شوی. باغستان چیست؟ خودش جنت نعیم می شود. خودش. این را هم باز قاعدتا یک وقت هایی برایتان عرض کرده ام. در روایات ما که خلقت اولیه آدم را می گویند، می گویند از نور پیامبر آسمان ها و زمین را خلق کرد. همینطور می گویند. از نور امیرالمومنین چه را خلق کردند. تا می رسد به نور امام حسین. از نور امام حسین بهشت را خلق کردند. یک آدم است بابا. او هم آدم است. اما از یک پرتوی از نور او بهشت خلق می شود. آدم چقدر، چقدر فوق بهشت است. اگر کسی امام حسین را بگذارد و دنبال بهشت برود چه می شود؟ سرش کلاه رفته. می گویند روز قیامت مدام از بهشت برای اصحاب امام حسین پیغام می آید. حوری هایی که منتظرشان اند. اهلی که منتظرشان اند. بلند شوید بیایید ما منتظر شماییم. می گویند وقت نداریم. ما می خواهیم آقایمان امام حسین را ببینیم. جایگاه آدمی تا کجاست؟ به بهشت هم دل نمی دهد. خودش انقدر بهشتی می شود و بهشت می شود. روایات متعدد داریم. بهشت مشتاق است. مشتاق است. من باید مشتاق بهشت باشم. یک وقتی برایتان عرض کرده ام. گفتند یک دانه برگ بهشت را به این عالم بیاورند، همه این عالم بهشت می شود. مثلا فرض کنید که شمال ایران. حالا شمال ایران یک مقداری زیاد باران می آید و ممکن است یک مقداری اوقات ماها را تلخ کند. حالا آنطور سبز و خرم و به آن زیبایی. اما انقدر هم آب و باران مزاحم در آن نباشد. حالا مثلا. تمام کره زمین اینگونه می شود. با یک برگش. یک برگ چقدر خرم است که انقدر خرمی دارد؟ برگ بهشتی. من اصلا این را نگاهش هم نمی کنم. اگر شما به روح بهشت برسی. اگر خودت بهشت باشی، خب بهشت دنبال تو می گردد. عرض کردم بهشت مشتاق است. چهار نفر را می گویند. امیرالمومنین. سلمان و اباذر را هم می گویند. امیرالمومنین که فوق این حرف هاست. خب. چکار کنیم؟

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای