جلسه پنجشنبه 9/2/95 ( اقدامات رسول خدا براي پس از خودشان )
رهبر یک کشور دلسوز است. باید بخواهند. دیگران هم باید بخواهند تا بشود. آدم خودش باید دلسوز خودش باشد. اگر نباشد، هیچ دلسوزی دیگری سودی ندارد. یا حداقل کمتر سودی دارد...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

آدم خودش باید دلسوز خودش باشد. شما اگر خودت دلسوز خودت بودی، ممکن است. اگر نبودی، هیچ دلسوزی دیگری به درد نمی خورد. پدر خیلی برای بچه اش دلسوز است. به طور طبیعی اینطور است دیگر. پدر دلسوز بچه اش است. اما پسر نمی خواهد. نمی خواهد. معلم دلسوز است. اما شاگرد نمی خواهد. هرچه اصرار و التماس کند نتیجه نمی دهد. تا خودش نخواهد نمی شود. رهبر یک کشور دلسوز است. باید بخواهند. دیگران هم باید بخواهند تا بشود. آدم خودش باید دلسوز خودش باشد. اگر نباشد، هیچ دلسوزی دیگری سودی ندارد. یا حداقل کمتر سودی دارد. ببینید ما مسلم می دانیم که امام زمان دلسوز ماست. این مسلم است. اصلا ماها بچه های ایشان هستیم. به سن هم کاری ندارد ها. ماها بچه های ایشان هستیم. پس ناگزیر ایشان مثل بهترین پدر، مثل بهترین پدر دلسوز ماست. اما درست شدن و خوب شدن ما موکول به این است که خودمان دلسوز خودمان باشیم. بحث مان سر این است که من می خواهم خوب باشم یا نباشم. من اگر دلسوز خودم هستم، دلسوز چه هستم؟ برای خوبی خودم هستم. یعنی مثلا من حسودی ام می شود. خب حسودی بد است. من دلم برای خودم می سوزد. نمی خواهم با حسودی زندگی کنم. می گردم  یک راه حلی پیدا کنم. یک وقت نه. باکی ندارم. پای حسودی ام می ایستم. یعنی من به شما حسودی می کنم و برای شما می زنم. پشت سرت غیبت می کنم. به تو بد گمان هستم. عرضم به حضورتان یک کاری می کنم که از کار بیکار شوی. یک کاری می کنم که از چشم مردم بیفتی. هی این کارها را می کنم. می شود. یواش یواش هم آدم یک مدتی که این کارها را کرد، کاملا عادت می کند. دیگر حسادت را هم بد نمی داند. یواش یواش آدم به جایی می رسد که حسادت را بد نمی داند. طبقش عمل می کند. طبق بخل عمل می کند. بد نمی داند. اما اگر اولش باشد، من می فهمم بخل بد است. اولش باشد من می فهمم حسادت بد است. اگر دلسوز خودم باشم، می کوشم یک راه حل پیدا کنم. ببینید این یادتان بماند. تا آدم خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری به حالش اثر ندارد. ثمر ندارد. اگر من در پنجاه سالگی دلم برای خودم سوخت، نجات پیدا می کنم. شصت سالگی دلم برای خودم سوخت، می توانم نجات پیدا کنم. اما اگر بیست سالگی دلم برای خودم نسوخت،  نمی شود. خب. این یک نکته اخلاقی بود که به عنوان مقدمه عرض کردیم.

هفته پیش یک بحثی را خدمت دوستانی که هفته پیش بودند عرض کردیم که شاید بسیاری از آن دوستان امروز نباشند و امروز خدمت یک دوستان جدیدی باشیم. بحثش بسیار مهم  است. عرض کردیم رسول خدا در این سال های آخر عمر مبارک شان داشتند مقدمات بعد از خودشان و آنچه که برای بعد از خودشان درنظر دارند، داشتند مقدمات انجام آن را عمل می کردند. پیامبر در این سال های آخر عمرشان برای اداره و مدیریت حوادث بعد از مرگ خودشان می کوشیدند. البته یادتان بماند. نمی خواستند هیچ کاری را به زور بکنند. نمی خواستند هیچ کاری را به زور بکنند. نمی شد هم که بکنند. در این دنیا نمی شود کاری را به زور انجام داد. یعنی آدمیزاد تکلیف دارد. خدا به او عقل داده. در حدی که بفهمد و روشن شود و راه و چاه را تشخیص بدهد، برایش عمل می کند. بنابراین پیامبر دارند یک چنین کاری می کنند. یعنی می کوشند آیندگان، یعنی کسانی که بعد از مرگ ایشان می مانند و هستند، بفهمند راه و چاه چیست. یک چند تا از حوادث آن سال های آخر عمر مبارک ایشان را عرض کردیم. یکی این بود که پیامبر دستور فرمود مسلمانانی که دور تا دور مسجد پیامبر خانه دارند و درب خانه هایشان به مسجد باز است، همه درب ها را ببندند و فقط در خانه امیرالمومنین باز باشد. می خواستند نشان بدهند که ایشان با شما فرق دارد. ببینید هیچ کس اشکال نداشت که درب خانه پیامبر رو به مسجد باز باشد. امیرالمومنین را نمی توانستند تحمل کنند. خب این هم مثل ماست. می خواست بفهمند که این مثل شما نیست. صدبار دیگر هم نشان داده بودها. حالا نمونه های دیگری را هم عرض می کنم. خب. یکی بستن در همه خانه ها و باز گذاردن در خانه امیرالمومنین بود. به ایشان اعتراض کردند. اعتراض کردند. اعتراض کنندگان هِی جریان درست می کردند. پیامبر می فرمود که در خانه های شما را من نبستم. خدا بسته. دستور است. دانه دانه دستور است. در خانه امیرالمومنین را من باز نگذاشتم. دستور است. خدا باز گذاشته. حرف هفته پیش را خیلی خلاصه کردم. عباس عموی پیامبر. عباس عمو بود. داستان قوم و خویشی نیست. اگر داستان قوم و خویشی بود، عباس عمو از نظر قوم و خویشی مهم تر بود. ایشان آمد گفت آقا اجازه بده من یک پنجره به مسجد بگذارم که صدای اذان مسجد را بشنوم. اجازه ندارم. اجازه ندارم. هیچ. هیچ. پنجره. در. هیچی. به هیچ وجه. فقط در خانه امیرالمومنین باید باز باشد. خانه امیرالمومنین چسبیده به خانه پیامبر. اگر کسی به مکه مشرف شده باشد و مدینه را دیده باشد، خانه پیغمبر در مسجد النبی است که قبر مطهر ایشان در آنجاست. بعد هم در کنارش خانه حضرت زهرا یا خانه امیرالمومنین است که قبر حضرت صدیقه آنجاست. اینها دور و برش آهن کشیده اند. الان دیگر از در و دیوار آن خانه ها چیزی باقی نیست اما جایش کاملا چسبیده به هم است. این یکی بود. یک داستان نجوا اتفاق افتاد که دیگر آن را عرض نمی کنم. یک داستان نجوای دیگر داریم. یک کسانی برای اینکه نشان بدهند اینها جزء خواص پیغمبرند؛ مدام یک بهانه درست می کردند و یک دقیقه کنار پیغمبر می نشستند و مدتی در گوشی با پیغمبر صحبت می کردند. پیغمبر هم ناگزیر بود که جواب سخن آهسته را آهسته بدهد. یا اگر بلند جواب می دادند هم فرقی نمی کرد. در هرصورت [این کار را می کردند که مردم بگویند] اینها جزء خواص پیغمبرند. روزی چندین بار به صورت خصوصی صحبت می کنند و نجوا می کنند. اصطلاح نجوا. آیه آمد و دستور داد که هرکس می خواهد با پیغمبر نجوا کند و خصوصی صحبت کند، یک کمی صدقه بدهد و بعد خدمت ایشان بیاید. تمام بازیگران سیاسی رفتند. یعنی حتی حاضر نشدند یک یک قرانی بدهند. به نظرم امیرالمومنین یک یک دیناری داشتند. این را خورد کردند و شد ده درهم. هر درهم را به فقیر می پرداختند و خدمت رسول خدا می آمدند و می نشستند با ایشان نجوا می کردند. سخن خصوصی می گفتند. بعد می رفتند و مثلا فرض کنید نیم ساعت دیگر می آمدند. یک روز بود. فرض کنید یک روز طول کشید. ایشان ده بار به صورت خصوصی خدمت پیامبر آمد. چه چیز را نشان داد؟ این کار چه نشان داد؟ نشان داد آن نجواها دروغ بود. واقعیتی نبود. بازیگری بود. حالا این هم هست که آیاتش در قرآن هست. در سال نهم هجرت. ببینید سال هشتم مکه به دست مسلمان ها فتح شد و مردم مکه ظاهرا مسلمان شدند. سال نهم شده و در سال نهم حج اتفاق افتاده. حالا در سال نهم همه برای حج می روند. البته حج شان همان حج عصر جاهلیت است. در زمان جاهلیت مردم به حج می آمدند. قریشی ها آنطور که دل شان می خواست حج را کم و زیاد کرده بودند. حج، حج حضرت ابراهیم بود. حج حضرت ابراهیم در میان عرب باقی مانده بود. در حج ابراهیم ابتدا عمره انجام می دهند. بعد از لباس احرام بیرون می آیند و بعد احرام حج می بندند و به حج می روند. وقتی حج تمام شد، تمام شد. الان هم اعراب خود جزیره العرب و کشورهای خلیج معمولا [همین کار را می کنند]. من یک بار شب نهم آنجا بودم. دیدیم بحرینی ها آمدند و دارند عمره انجام می دهند. مردها آن مقام ابراهیم که محل نماز خواندن است را محاصره کردند و خانم هایشان آنجا ایستادند و با چادر و پوشیه کامل نماز خواندند. بعد هم مثلا کویتی ها بودند. خود اعراب جزیره العرب بودند و آنها. حالا آنها در طی سه چهار روز همه حج شان انجام می شود. غیر از ماهاست که مثلا الان یک ماه و بیست و هشت روز زمانش است. کاری ندارم. عمره انجام می دادند و از لباس بیرون می آمدند و دوباره احرام می بستند و به عنوان حج می رفتند. عمره تمتع و حج تمتع. این از حضرت ابراهیم به جای مانده بود. اما اینها، عرب های قریشی برای اینکه مردم دوبار به شهر مکه بیایند، [آن را عوض کرده بودند.] اگر دوبار بیایند، نیاز دارند که دوبار خرید کنند. نان بخرند. گوشت بخرند. اینجا زندگی تهیه کنند. همین جریان توریسم که در جهان امروز هست. با یک چنین طرحی عمره را از حج جدا کرده بودند. عمره را در ماه رجب بیایید و حج را در ماه ذی الحجه بیایید. یعنی حج به باد رفته بود. خودشان هم به عرفات نمی رفتند. از تغییرات دیگری که داده بودند این بود که خودشان به عرفات نمی رفتند. می دانید اولین حرکت و اولین عمل حج این است که احرام می بندند. معمولا در مسجد الحرام یا در مکه احرام می بندند و به عرفات می روند. از ظهر روز عرفه واجب است که آدم در عرفات باشد. می گویند وقوف در عرفات. این واجب رکنی عمل حج است. تا دم غروب می مانند. معمولا الان نمازشان را می خوانند و بعد برای منا می روند. این را هم نمی رفتند. می گفتند دیگران باید بروند. آنهایی که بیرون از شهر ما زندگی می کنند باید بروند. ما نباید برویم. کاری نداریم. این تغییر و تحولاتی بود که عرض می کنم انجام داده بودند. خب پیغمبر می خواهد حج را به حج حضرت ابراهیم برگرداند. بنابراین به جنگ مردم قریش رفته برای اینکه آن عادت های غلط اینها را بشکند. عادت شان برای چیست؟ برای زندگی شان است. که مردم بیشتر به شهر مکه بیایند و خرج کنند. اینها زندگی شان آباد شود. مثلا. بنابراین سخت در برابر پیغمبر مقاومت کردند. با پیغمبر جنگیدند. آدم مسلمان باشد که با پیغمبرش نمی جنگد. می داند پیغمبر یک حرفی فرموده، حرفش، حرف خداست. از خودش که حرف نمی زند که. بله؟ [در آیه 3 سوره نجم می فرماید:] مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَی از هوا و هوس دلخواه خودش سخن نمی گوید. هرچه می گوید وحی الهی است. در هرصورت پیامبر ایستاد. با نهایت قدرت ایستاد و توانست مساله را ثابت کند. همه را وادار کند عمره کنند و از احرام بیرون بیایند و بعد برای حج بروند. خب؟ این مال سال دهم است. حج حقیقی. ما امروز وارث پیغمبریم. ما امروز حج را دقیقا حج حضرت پیامبر انجام می دهیم. حالا نمی خواهیم بحث کنیم که حج دیگران در اینجاها چه مشکلاتی دارد. در هرصورت. سال نهم هنوز پیامبر ماموریت نداشت که حج را به مردم بیاموزد. مردم طبق حج زمان جاهلیت عمل می کنند. پیامبر امیرالمومنین را فرستادند که یک مشکل حج را حل کنند. حالا این را عرض می کنم. پیامبر ابتدا آقای ابوبکر را فرستاد که پیام پیامبر را، پیام خدا را به مردم مکه و کسانی که به حج آمدند برساند. پیامش چیست؟ چون آن حج، حج معمولی عربی است هم مشرکان می آیند و هم مسلمان ها. همه هم همان حج تحریف شده را عمل می کنند. اما در هرصورت مسلمان و مشرک همه به حج می آیند. آقای ابوبکر ماموریت یافت که به حج برود و آنجا پیام خدا و پیغمبر را به مردم بگوید که سال آینده کسی از مشرکین به حج نیاید. دیگر جایز نیست. ما دیگر راه نمی دهیم. هرکس می آید، باید مسلمان باشد. مومن باشد. این پیام. احتمالا بین مکه و مدینه پانزده روز راه بود. ایشان سه روز از راه را حرکت کرده. یعنی چند روز از راه را حرکت کرده. جبرئیل نازل شد. یا رسول الله این پیامی که از طرف شما برای مردم مکه می برند، یا خودت باید ببری یا یک کسی که از توست. دقت کنید. عبارت این است. یا خودت. یا کسی که از توست. أنتَ أو رَجُلٌ مِنک. یا تو یا کسی از تو. یا علی برخیز. جبرئیل نازل شده و یک چنین دستور داده. یا من باید بروم یا تو. ایشان عرض کرد که یا رسول الله اگر بین من و شما منحصر است خب من می روم. رفتن پیامبر خطرناک بود. برای امیرالمومنین هم خطرناک بود. این را جزء شجاعت های امیرالمومنین می گویند. یک نفری و تنهایی می خواهد به شهری برود که پر از مشرکین است. حالا مسلمان و مومن هم هست. اما مشرکین هم پر است. وضع خود مردم مکه هم از نظر مسلمانی مشکل است. مکه فتح شده و اینها آمده اند مسلمان شده اند. چاره ای نداشتند. در هرصورت برای جان امیرالمومنین خطرناک است. خب چشم من می روم. سوار شتر خاص پیغمبر شد. این شتر خاص پیغمبر یک زنگ مخصوصی داشت. یعنی صدایش صدای مخصوصی بود. پیامبر انگشترشان را هم به دست ایشان داد. انگشتر من را هم به دستت کن که بدانند از طرف من آمده ای. برو وسط راه آن آقا را برگردان. خودت باید پیام من را ببری. ایشان رسید. حالا چند روز راه را رفته بودند. عرضم دارد تمام می شود. برو پیام را بگیر و ایشان را برگردان. ایشان باید برگردد. شما باید پیام را ببری. رفت و رسید. ایشان از پشت سر صدای زنگ شتر پیامبر را که می شناخت شنید. مضطرب برگشت ببیند چه خبر است. دید امیرالمومنین آمده. تو امیری یا ماموری. من دستور دارم این کار را بکنم. پیام را از شما می گیرم. شما برمی گردی. من باید پیام را ببرم. چیزی درمورد من نازل شده؟ نه چیزی نیست. ایشان پیام را گرفت و رفت. ایشان هم برگشت و نقل ها این است که گریان خدمت پیامبر رسید. یا رسول الله چیزی درمورد من نازل شده؟ نه. دستور این است که یا من باید ببرم یا کسی که از من است. این از من مهم است. جاهای دیگر هم هست که حالا الان وقتش را نداریم. باید یک وقت دیگر عرض کنم. علی از من است. او باید پیام مرا ببرد. درهرصورت ایشان رفت پیام را رساند. احتمالا در منا. چون در منا همه جمع اند. کارشان هم این است که همه بروند سنگ بزنند و برمی گردند. ان شاء الله همه شماها هم در عصر یک دولت مسلمان مشرف شوید و حج انجام دهید.. ان شاء الله. وقتی آدم به منا می رود، روز اول سنگ می زند. بعد قربانی می کند. بعد سر می تراشد. بعد دیگر هیچ کاری ندارد. فردا هم باید یک سنگ بزند و دیگر هیچ کاری ندارد. روز سوم سنگ می زند و هیچ کاری ندارد. شخص در طول روز در منا بیکار است. مثلا خب به عبادت می پردازد. و به کارهایش می پردازد. مردم آنجا همه جمع اند. جایشان پراکنده نیست. همه را جمع کردند و آنجا با مردم صحبت کردند و پیام پیامبر به آنها رسید که سال آینده دیگر مشرکین در این حج شرکت نکنند. که سال بعد هم پیامبر به حجه الوداع رفتند و سال آخر عمرشان بود. خب. هیچ کس دیگری جز علی نباید پیام مرا به مسلمانان و غیر مسلمانان برساند. دستور خدا را یا خودم باید ببرم یا کسی که از من است. دقت کنید. دستور خدا را برای مردم یا خودم باید ببرم و برسانم یا کسی که از من است. حرفش سنگین تر از اینهاست. حالا من باید به صور مختلف این را برایتان عرض کنم تا برایتان مفهوم شود. یک نمونه دیگر هم عرض می کنم که بشود خلاصه کرد. آن بحث های بعدی که کتاب آورده بودم از رویش بخوانم ان شاء الله ان شاء الله هفته بعد. می خواهیم جنگ خیبر را عرض کنیم. در این جنگ پیامبر یک ماه پشت دیوارهای یک قلعه مانده است. حالا یا حدود یک ماه. مثلا بیست روز. پشت دیوارهای یک قلعه مانده و این قلعه فتح نمی شود. قلعه ها مستحکم بود. قلعه های خیبر که قلعه های یهودی ها بود بالای کوه ساخته شده بود. البته کوه که می گوییم یعنی تپه های بلند. بالای تپه های بلندی ساخته شده بود. داخل این قلعه ها آب بود. به کمبود آب گرفتار نمی شدند. یعنی اینجور نبود که به کمبود آب و غذا گرفتار شوند و مجبور شوند. نه. بنابراین راهی برای نفوذ به این قلعه ها وجود نداشت. قلعه ها در بلندی ساخته شده اند و مستحکم اند و اندرونش هم به حد کافی همه چیز هست. هم اسلحه به طور کافی هست. هم مردان جنگی هست. و هم آب و آذوقه. یک رور فرماندهی لشکر مسلمانی که به قلعه حمله می کنند را به آقای ابوبکر سپرد. ایشان رفت. یهودی ها یک پهلوانی به نام مرهب داشتند. این وقتی از قلعه بیرون می آمد هیچ کس مقابلش نمی ایستاد. یک آدم غریبی بود. نقل ها این است که یک سنگ آسیا را به عنوان محافظت از سرش علاوه بر کلاه خود روی سرش گذاشته بود. حالا این آدم چقدر گردن کلفت بود و چه قد و قامتی داشت را نگفته اند اما این را گفته اند. اصلا این را می دیدند می ترسیدند. وقتی که لشکر مسلمان ها برگشتند فرمانده می گفت سربازان من ترسیدند. سربازان می گفتند فرمانده ترسیده. امروز گذشت. فردا پرچم فرماندهی این سپاه را به دست آقای عمربن الخطاب سپردند. خب ایشان هم رفت و به همان شکل بازگشت و هیچ کاری نکرد. وقتی برگشته بود سربازها می گفتند فرمانده ترسیده و فرمانده می گفت سربازها ترسیدند. روز سوم پیامبر طبق بعضی از نقل ها، رئیس قبیله خزرج را فرستاد. که اولین رقیب برای امیرالمومنین این آدم بود. بعد از وفات پیامبر این اولین کسی بود که حکومت بعد از پیامبر را  ادعا کرد. سعد بن عباده. این هم رفت و همچنان. اصلا اینها تای مرهب نبودند. هیچ کدام شان. آن روز سوم که به شب رسید فرمود فردا من پرچم را به دست کسی خواهم سپرد که او خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند. کرارٌ غیرُ فرّار. ما اصطلاحا می گوییم حیدر کرّار. از اینجاست. کرّار یعنی حمله کننده. فرّار هم معنایش معلوم است. او حمله می کند. هیچ وقت پشت نمی کند. امیرالمومنین رفت. باز مرهب آمد. امیرالمومنین یک ضربت زده. ضربت از کلاه خود عبور کرد. از سنگ عبور کرد. تا دندان های مرهب رسید. تمام شد. مرهب که به زمین افتاد سرباز های یهودی فرار کردند. امیرالمومنین مقابل به اصطلاح آن خندقی که در برابر قلعه می کنند آمد و از خندق پرید. خندق که پل نداشت. اگر پل می گذاشتند که سرباز عبور می کرد. خندق را می کندند و درونش آب می ریختند که کسی عبور نکند. بنابراین ایشان از خندق پرید و در خیبر را کند و به عنوان پل روی خندق گذاشت. ما می گوییم عابر پیاده. همه هم پیاده بودند. حالا خیلی غصه نخورید. مساله خیبر حل شد. با حل مساله خیبر، مساله یهود در جزیره العرب حل شد. ما در جزیره العرب دوتا دشمن بزرگ در برابر اسلام داشتیم. یکی قریش بود. یکی یهودی ها بودند. مشکل یهودی ها در جنگ خیبر حل شد. دیگر توانایی مقابله با مسلمان ها را نداشتند. یادتان باشد جنگ احد را اینها به پا کرده بودند. جنگ خندق را اینها به پا کرده بودند. پول داده بودند. همراهی کرده بودند. مثلا فرض کن نقشه داده بودند. هر چیز ممکنی را برای کمک به دشمن اسلام کرده بودند. حالا دیگر مشکل شان حل شد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای