جلسه چهارشنبه 95/9/24
دین را ائمه ما معنا کرده اند. فرمودند که هَلِ الدّین إلّا الحُبّ وَ البُغض. بلد هستیم دیگر. این حرفی است که مکرر گفته شده و شما شنیده اید. دین چیزی جز یک دوستی و یک دشمنی نیست. دین دار کسی است که با یک چیزهایی دوست است و با یک چیزهایی دشمن است. دین عبارت است از یک دوستی و یک دشمنی. چیز دیگری نیست. قرآن را یادتان هست. آخرین آیه سوره چه؟ فتح. فرمود که مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

می خواهم یک مساله بسیار مهمی عرض کنم و بعد هم یک مساله بسیار مهم دیگری. مساله مهم اول این است که دین را، دین را ائمه ما معنا کرده اند. فرمودند که هَلِ الدّین إلّا الحُبّ وَ البُغض. بلد هستیم دیگر. این حرفی است که مکرر گفته شده و شما شنیده اید. دین چیزی جز یک دوستی و یک دشمنی نیست. دین دار کسی است که با یک چیزهایی دوست است و با یک چیزهایی دشمن است. دین عبارت است از یک دوستی و یک دشمنی. چیز دیگری نیست. قرآن را یادتان هست. آخرین آیه سوره چه؟ فتح. فرمود که مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ. حرف های غیر عملی فقط همین دوتا را گفت. پیامبر ما و امتش، پیامبر ما و امتش. اگر یادتان باشد در گذشته ها عرض کرده بودیم این آیه نشان دهنده جامعه اسلامی زمان پیامبر است که داخل آیه که وارد شوید، می فرمایند ما این امت را مثال زده ایم. در تورات از این امت نام برده ایم. در انجیل از این امت نام برده ایم. به عنوان امت آرمانی. به عنوان امت مثالی. مثال زدنی. این امت مثال زدنی با یکدیگر دلسوز بودند. مهربان بودند. با دشمنان سخت برخورد می کردند. أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ. دوتا. دلسوزی. و سختی. دوستی و دشمنی. خب؟ یک ذره بالاتر برویم. ببینید ما در اسلام یک شعار داریم که همه مان هم بلد هستیم. آن روز اول که پیامبر مامور شد مردم را دعوت کند، اولین بار به مسجد الحرام تشریف آوردند و روی حجر اسماعیل رفتند. حجر اسماعیل یک دیوار بلندی است که آنهایی که رفته اند دیده اند. تقریبا به صورت یک نعل اسب است و داخل آن قبر حضرت اسماعیل علیه السلام است. قبر حضرت هاجر هم هست. مثلا گفته اند پنجاه یا هفتاد پیغمبر آنجا مدفون شده اند. الان به این کاری نداریم. وقتی حاجی طواف می کند، اگر داخل آن برود، طوافش باطل است. باید از پشتش دور بزند و طواف کند. اینجوری. کعبه یک چهارگوش است و یک منحنی. باید از پشت این عبور کند. ایشان تشریف بردند بالای آن و آنجا فریاد زدند که خدا یکی است. داستانی که داریم عرض می کنیم را هم همانجا فرمودند. باید یک چیزهایی را دور بریزید. شریکانی که برای خدا قائل شده اید را دور بریزید. امکان ندارد شما هم خدا را دوست داشته باشید و هم یک موجودی را در کنار، یا به جا یا شریک خدا. امکان ندارد. باید از آنها دوری کنید. براعت بجویید. ببینید براعت. ما به عنوان فروع دین چه می گوییم؟ تولی و تبری. حالا. این تولی و تبری را هم یک مقدار عرض کنم. یک وقت تولی و تبری در عمل است. در عمل است. این جزء فروع دین می شود. اگرنه تولی و تبری که اصل دین شد. فرمود هَلِ الدّین إلّا الحُبّ وَ البُغض. پس تولی و تبری اصل دین است. این تولی و تبری که جزء فروعات دین است، یعنی عمل کردن. این تقیه بردار است. این تقیه دارد. می شود کسی تقیه کند و تبری خودش را نشان ندهد. اما امکان ندارد که در دلش هم ... امیرالمومنین به دوستانش می فرمود که بعد از من شما را به براعت جستن از من دعوت می کنند. هیچ وقت از من براعت نجویید. چون این اصل دین بود. این اصل دین بود. شما نمی توانی اصل دینت را کنار بگذاری. دوستی با امیرالمومنین اصل دین است. نمی شود کنار بگذاری. نمی توانی از ایشان براعت بجویی. ایشان اصل دین است. یعنی من دینم را کنار گذاشتم. نمی شود. اما گفتند أمّا الصَّب فَصَبُّونی اگر گفتند من را صب کنید، بکنید عیب ندارد. جان تان را نجات بدهید. اما براعت نه. بعد فرمود که من اولین کسی هستم که به اسلام گرویدم و یک مجموعه از چیزهای خودشان فرمودند و گفتند امکان ندارد شما از من ببرید. نمی توانید از من ببرید. براعت بریدن است. دوری جستن است. بد آمدن است. این نمی شود. با دین داری نمی سازد. دین چیزی جز یک تولی و یک تبری نیست. خدا را دوست می دارد. هیچ وقت با دشمنان خدا همراهی نمی کند. أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ. می خواستم این را عرض کنم. ببینید شما دین تان در آن شعار چه بود؟ لا اله الا الله. اول آن غیر را کنار می گذاریم. اول لا اله. هیچ الهی نیست. جز الله. این کل ساختمان دین است. خلاصه اش لا اله الا الله می شود. آقای طباطبایی یک بحث در تفسیر دارند. می فرمایند این لا اله الا الله را که باز کنید می شود نماز و روزه و کل دین. خلاصه اش که بکنی، لا اله الا الله می شود. ببینید چرا آن روزها نمی پذیرفتند؟ [در آیه 35 سوره صافات می فرماید:] إِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ يَسْتَكْبِرُونَ. زیر بار نمی رفتند. می دانستند این معنا دارد. من باید یک چیزهایی را کنار بگذارم. باید از آنها برائت بجویم. می خواستم این را بگویم. برائت جزء اصلی دین است. لا اله اول است. بعد الا الله. آن دوم است. الله با اله های دیگر کفر است. مشرکان عرب هم الله را قبول داشتند. اما خدایان دیگری هم در کنار داشتند. این امکان ندارد. این شرک است. این کفر است. بدون آنها. بدون آنها. لا اله الا الله. حالا این درمورد پیامبر همینجوری است. شما ایشان را قبول داری. نمی توانی ابوجهل را هم قبول داشته باشی. نمی شود. من هم پیامبر را قبول دارم هم دشمنانش را. نمی شود. امیرالمومنین را قبول دارم و مخالفان و دشمنانش را هم قبول دارم. نمی شود. یعنی در واقع معنایش این است که من امیرالمومنین را قبول ندارم. بدون برائت، بدون تبری و تولی معنای صحیح پیدا نخواهد کرد. خب. عرض کردیم که این تولی و تبری چیست؟ بگو آقا؟ واقعیت دین است. اصلا دین یعنی این. آن وقت دین کجاست؟ واقعیتش این است که واقع دین در قلب من است دیگر. من دین دارم، چون یک چیزی در دلم است. می گویند عقیده. عقیده یعنی یک چیزی که گره خورده. یک چیزی با دل شما گره خورده. خب؟ این مال کار دل است. می توانیم این را کنار بگذاریم؟ نمی توانیم کنار بگذاریم. خود امیرالمومنین چه فرمود؟ برائت. از من برائت نجویید. چون مال کار دل است، نمی شود. أمّا الصَّب فَصَبُّونی. اگر یک وقتی خطر جانی برایتان پیش آمد که یک حرفی بزنید، بزنید. در داستان عمار یاسر خاطرتان هست دیگر؟ عمار را انقدر شکنجه کرده بودند که هرچه خواسته بودند گفته بود. حالا گریان و نالان آمده بود و می گفت من بی دین شدم. کافر شدم. از بین رفتم. فرمودند نه. آن وقت آیه هم آمد که دلش به این یکتا پرستی قرص بود. به یکتا پرستی اش قرص بود. مجبور شد آن را بگوید. آن عیب ندارد. خب؟ ببینید در آنچه که به زبان شما می آید، جای تقیه هست. اگر شرایط مناسب نبود، ممکن است آدم زبانا یک چیزی بگوید. یا زبانا یک چیزی نگوید. یک چیزی را نگوید. زبانا نمی گوید. دلش مطمئن است که چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست است. معلوم است؟ چندتا جلسه دیگر باید در این باره صحبت کنیم؟

یک بحثی که البته خیلی فوق العاده است. امیرالمومنین علیه السلام یک خطبه بسیار مفصلی دارند که در نهج البلاغه نقل شده. بنام خطبه قاصعه. آنجا دوتا امتحان بزرگ آدمیزاد را بیان می کنند. دو تا امتحان. که البته این چیزی که اینجا می گویند درمورد فرشتگان هم هست. یعنی پای فرشتگان هم درمیان می آید. می فرمایند که خدای متعال یک امتحان سختی از فرشتگان کرد. فرشتگان موجودات برجسته و بزرگ عالم هستند. این چهارتا فرشته عالم را اداره می کنند. جبرئیل و میکائیل و اسرافیل اینها جهان را اداره می کنند. ببینید جهان. نه کره زمین. اینها جهان را اداره می کنند. موجودات خیلی بزرگی هستند. خدای متعال همه فرشتگان را امتحان کرد. به چه؟ بلد هستید؟ سجده بر آدم. آدم که بود؟ امام زمان شان بود. آدم امام زمان شان بود. امتحان شدند. باید بر این سجده کنید. چه کسی سجده نکرد؟ شیطان سجده نکرد. چرا سجده نکرد؟ قرآن [در آیه 74 سوره صاد] دارد: وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ. وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ یعنی چه؟ یعنی این از قدیم دین نداشت. اصلا این ایمان نداشت. آقا، شش هزار سال نماز خوانده بود. به فرمایش امیرالمومنین شش هزار سال نماز خوانده بود. آمده بود در میان فرشتگان گم شده بود. آمده بود در میان فرشتگان و گم شده بود. معلوم نبود که این جزء فرشتگان هست یا جزء فرشتگان نیست. اینجا معلوم شد. هرکس فرشته بود، همه موجودات فرشته، چون مومن بودند، فرمان الهی را بردند. بر آدم سجده کردند. اوقات شان هم تلخ نشد. سخت شان هم نشد. شیطان؟ نتوانست. این اولین امتحان است. می گویند سخت ترین امتحان هم هست. حالا می رسیم. بعد می فرماید که الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ حمد می کنم خدایی را که عزت و کبریاء را لباس بر تن کرد. صاحب عزت بود. عزتی بینهایت. وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ. این دو را برای خودش خواست. در عالم با هیچ کسی شوخی ندارد. اگر کسی مدعی عزت و کبریاء شود، دُونَ خَلْقِهِ وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَيْرِهِ اینجا حمای است. حما در زبان عربی اینجوری بود. یک کسی مثلا یک جایی را مشخص می کرد و می گفت اینجا در پناه من است. کسی بدون اجازه اینجا پا نگذارد. این حما می شد. خب؟ عزت و کبریاء را حمای خودش قرار داد. حرم خودش قرار داد. غیر اینجا راه داده نمی شود. اینها را نمی خواهیم عرض کنیم. بعد می فرماید: ثُمَ اِختَبَرَ بِذلِکَ مَلائِکَتَهُ المُقَرَّبينَ، لِيَميزَ المتواضِعينَ مِنهُم مِنَ المُستَکبِرينَ. بعد با این فرشتگان مقرب خودش را امتحان کرد. برای اینکه معلوم شود مستکبر کیست و متواضع کیست. فَقالَ سُبحانَهُ و هُوَ العَالِمُ بِمُضمَراتِ القُلُوبِ. خدای سبحان که همه چیز را می داند، پنهانی های دل های آدمیان را می داند، پنهانی های همه موجودات را می داند، و هُوَ العَالِمُ بِمُضمَراتِ القُلُوبِ وَ مَحجُوباتِ الغُيوب به همه آن چیزی که در غیب از چشم ها پنهان است، عالم است، آنجا برای امتحان فرشتگان به فرشتگان فرمود: إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِّن طِينٍ * فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ [آیه 71 و 72 سوره صاد]. فرمود من می خواهم یک موجودی را از گل بسازم. وقتی آن را ساختم و کامل شد بر آن سجده کنید. فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ همه فرشتگان سجده کردند. چرا؟ عرض کردم. چرا؟ چون مومن بودند. خدا را قبول داشتند. بحث هفته پیش یادتان هست؟ هرجا آدم کم می گذرد، مشکل ایمانی دارد. آن که از نظر ایمانی مشکل ندارد، هیچ جا کم نمی آورد. هیچ جا کم نمی آورد. خب؟ «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلَّا إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ» اعتَرَضته الحَمِيَّةَ. تعصب و منیتی که در شیطان خیلی قدرتمند و نیرومند بود نگذاشت. فَافتَخَرَ عَلي آدَمَ بِخَلقِهِ بر آدم به خلقت خودش افتخار ورزید. تَعَصَّبَ عَلَيهِ لاصلِهِ. به مقابله با آدم تعصب ورزید که اصل من از آتش است. اصل تو از خاک است. آتش بر خاک برتری دارد. دقت کنید. فَعَدُو الله اِمَامُ المُتعَصبِينَ این دشمن بزرگ خدا به زبان بنده، این امام همه متعصبان است. متعصب کیست؟ کسی که زیر بار حق نمی رود. من نمی توانم از همکلاسی ام یک مساله بپرسم. سختم است. من و او. خب ما با هم درس خواندیم. هم سن هستیم. حتی مثلا فرض کن من دو سال بزرگ تر هستم. نمی توانم زیر بار بروم. فَعَدُو الله اِمَامُ المُتعَصبِينَ این امام همه متعصبان است. روز قیامت او پیش رو حرکت خواهد کرد. همه متعصبان و آنهایی که زیر بار حق نرفتند، به دنبالش به جهنم خواهند رفت. ببینید امامت این است. نه اسم. من اسما دوازده تا امام می گویم. همان هم خوب است. اما امامت واقعا آن وقتی است که من دارم مثل او عمل می کنم. آن وقت او امام است. فَعَدُو الله اِمَامُ المُتعَصبِينَ وَ سَلَفَ المُستَکبِرينَ. الان هم یک سلفیون می گویند. او پیشوا و سلف همه مستکبرین است. الذي وَضَعَ اَسَاسَ العَصَبِيةِ می گویند به آن بنده خدا گفتند همین آخر عمری، لحظات آخر عمری بگو حق با علی است. ما می بخشیم. گفت النّار وَ لا العار. من زیر بار عار اقرار به اشتباه نمی روم. آتش را می پذیرم. آدم تا خودش نخواهد توی آتش نمی رود. آدم تا خودش نخواهد داخل جهنم نمی رود. خودش می خواهد برود توی جهنم و جهنم می رود. الذي وَضَعَ اَسَاسَ العَصَبِيةِ وَ نَازَعَ الله رِداءَ الجَبرِيةِ. با خدا به جنگ پرداخت. ترجمه را می خوانم. «پس دشمن خدا شیطان، پیشوای متعصبان بود. و پیشرو مستکبران. پایه عصبیت را او نهاد.» اول او گفت النّار وَ لا العار. بعد هم آن. یک وقت ها ما هم می گوییم. «بر سر لباس کبریایی با خدا در افتاد. رخت عزت دربر کرد.» فرمود رخت عزت خاص خداست. هیچ کس اجازه عزت ندارد. البته اگر بندگی کنی، خدا به تو لباس عزت خواهد پوشانید. بحثش یادتان هست؟ «و لباس خاری،» یعنی بندگی را «از تن برآورد.» بعد یک چیزی می فرمایند. می فرمایند اگر این آدمی را که به فرشتگان و شیطان امر کردند بر آن سجده کنند، اگر خدای متعال این را از گل نمی ساخت، از نور می ساخت؛ دقت کنید. «نمی بینی چگونه خدایش به خاطر بزرگ منشی» این بزرگ منشی کرد. مدعی عزت شد. بحثش خیلی مهم است ها. مدعی عزت شد. «این را خارش کرد. شد شیطان رجیم.» همه عالم از صدر عالم تا امروز تا پایان عالم لعنتش می کنند. «و به سبب بلند پروازی به فرودش انداخت.» بلند پروازی کرد. رفت جای خدا بنشیند. آنجا کسی را راه نمی دهند. «در دنیا او براند و برای وی در آخرت آتش افروخته آماده گردانید.» می گویند یک جایی در طبقه هفتم جهنم است که درش هفت تا طابوت است. یکیش ایشان است. بقیه اش هم آن بقیه اند. حالا. می خواهیم این را بگوییم. «و اگر خدا می خواست آدم را از نوری بیافریند که فروغ آن دیده ها را برباید،» اگر شما آدم را با خلقت نوری اش می دیدی که همینجور می شد. آدم را ندیدی. به خلقت نوری اش ندیدی. به خلقت گلی اش دیدی. اگر می خواست آن گل را کنار بگذارد و آن خلقت نوری اش را به اینها نشان بدهد، «که فروغ آن دیده ها را برباید. زیبایی آن بر خردها غالب آید. با بویی خوش چنانکه نفس ها را تازه نماید.» یک عطری در ساختمان آدم. آدم مثل ماست دیگر. پیغمبر بزرگ خداست. اما از همین گوشت و پوستی است که ما ها هم هستیم. پیغمبر خودمان هم از همین گوشت و پوست بوده. اگر خدای متعال می خواست این را از یک نوری خلق کند که وقتی شما دیدی، غش کنی، از حال بروی، از بس زیباست. یک بوی خوش عطری از ایشان تراوش کند که آن بوی خوش عطر شما را بیهوش کند، این کار را می کرد. اگر خدا می خواست این کار را می کرد. اما می خواست امتحان کند. شما نگاه می کنی و می گوییم عه. خب این پیغمبر که مثل من است که. حرفی بود که اینها می زدند. همه مشرکان همین حرف را می زدند. این می خواهد یتفضل علینا. می خواهد بر ما بزرگی بفروشد. نه آقا. من نمی خواهم بزرگی بفروشم. خودت را بر ما برتر... نه. من خودم را بر شما برتر نمی دانم. «اگر چنین می کرد،» اگر او را با آن نوری که چشم ها را برباید و مردم وقتی می بینند از حال بروند، از بس زیباست؛ خب؟ «اگر چنین می کرد گردن ها برابر او خم بود. کار آزمایش بر فرشتگان آسان می شد.» وقتی من این را می بینم، وقتی با چشمم، با چشمم دارم می بینم این از من برتر است. قدرت آدم را وادار می کند که کرنش کند. می گوید این هم صاحب قدرت است. تو نمی بینی. لذا در برابر این قدرت های معمولی که این مقدار محافظ دارد و این مقدار بروبیا دارد، برای خودش احساس می کند. خودش را کوچک می بیند. این طبیعی آدمی است. انسان، آدمیزاد در برابر بزرگ تر و قدرت برتر و علم برتر و ثروت بیشتر، [احساس کوچکی می کند.] من دیده ام. یک کسانی که یک مقدار ثروت شان بیشتر است، امر می کنند. یعنی او خودش را برتر می بیند. دیگران هم بستگی به شخصیت شان دارد. احساس کوچکی می کند. فرمانبری می کند. یک وقت یک کسی مزد می گیرد و کار می کند. خب آن هیچ چی. هرکسی مزد بدهد، یک بچه کوچولو هم باشد، آدم مزد می گیرد و کار می کند. آن عیب ندارد. چیزی نیست.  اما احساس می کند. احساس می کند از آن کوچک تر است. هرچه از این بیشتری های دنیوی باشد. می گوید آقا او دارای بیشتری های خیلی زیادی است. اگر حضرت آدم را در آن اوج اعلای زیبایی خلق می کرد، در اوج اعلای نورانیت خلق می کرد. اگر در اوج اعلای بوی خوش عطر و لباس چجور خلق می کرد، همه به خاک می افتادند. به طور طبیعی. نه آقا ما طبیعی نمی خواهیم. این به کرنش کردن طبیعی قیمت ندارد. در حیوانات هم هست. یک وقتی یک شیری در برابر یک فیل قرار می گیرد. دو تا چه می کند و شیر فرار می کند. طبیعی است. یعنی حتی حیوان هم در مقابل یک نیروی برتر کرنش و کوچکی می کند. اگر خدای متعال آدم را در اوج اعلای زیبایی و اوج اعلای بوی خوش و در اوج اعلای نورانیت خلق می کرد، «اگر چنین می کرد، گردن ها در برابر او خم بودو کار آزمایش بر فرشتگان آسان.» همه آنها هم به راحتی سجده می کردند. آنها از سر ایمان سجده کردند. ببیند یک وقت هایی مثلا من خیلی خسته ام. شما خیلی خسته ای. شب دیر خوابیدی. صبح باید بلند شوی و نماز بخوانی. سخت است. اما این سختی را به تن می خری. چون خدا را قبول داری. ایمان شما را به سجده و نماز وادار می کند. خب؟ کار آزمایش بر فرشتگان آسان می شد. شیطان چه؟ شیطان هم به خاک می افتاد. ابلیس. آن شیطان اولی که نامش ابلیس است. او هم به خاک می افتاد. او هم راحت بود. سختش نمی شد. سختش شد چون می گفت من آتش هستم و این خاک است. «خدای سبحان آفریدگان خود را به پاره ای از آنچه اصل آن را نمی دانند می آزماید.» حالا باز مثال می زند و معلوم می شود. یک چیزهایی هست که ما همه چیزش را نمی فهمیم. مثلا نماز صبح. خدایا حالا بگذارید من یک چهار پنج ساعت دیگر بخوابم. بعد بلند می شوم بجای دو رکعت نماز صبح چهار رکعت برایت نماز می خوانم. می گویند نه. من این دو رکعت را می خواهم. همین سختی تو را می خواهم. بلند شوی با آب سرد وضو بگیری. قدیم ها که روشویی و دستشویی و این حرف ها نبود آب گرم کن در خانه ها نبود. مثلا. همین جا خانه ما بود دیگر. این جا حوض بود. باید یخش را می شکستیم. این پوست دست مان در اثر هوای سرد و آب های خیلی سرد قاچ قاچ شده بود. باید خونش را در همان آب می شستیم. آب دیگری وجود نداشت. آبی که بود همان آبی بود که در حوض بود. مال چه زمانی است؟ مثلا مال یک ماه پیش. باید خون را پاک کنیم. مثلا بیست دقیقه و نیم ساعت سر حوض باشیم تا بتوانیم وضویمان را بگیرم. من این را می خواهم. من نمی دانم به چه دلیل اینجوری فرمایش فرمودی. ما یک چیزهایی را نمی دانیم. اگر بدانی، خودت می دوی اما یک چیزهایی اش را نمی دانیم. ما می فهمیم نماز خوب است. اما باز همه اش را نمی فهمیم. «پاره ای از آنچه اصل آن را نمی دانند می آزماید تا فرمانبردار از نافرمان پدید آید.» معلوم شود چه کسی خدا را قبول دارد. من خودم را قبول دارم. اگر من خودم را قبول دارم جلوی خدا می ایستم. من خدا را قبول دارم، خودم را می گذارم. «تا بزرگ منشی را از آنان بزداید.» تکبرشان بریزد. دستورات الهی یک مجموعه ای است که در بخشی از آن شما داری با تکبر خودت می جنگی. در بخشی داری با بخل خودت می جنگی. در بخشی... همین صفت های بد. و تکبر را از ایشان دور نماید. بعد می فرماید که این داستان ابلیس برای شماها هم یک عبرت است. بابا این شش هزار سال... حالا اینجا می فرماید. من نمی دانم سال هایش چه سال هایی بوده. سال دنیوی بوده یا سال اخروی بوده؟ فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ بِإِبْلِيسَ خدای متعال چطور با ابلیس عمل کرد. إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ عمل شش هزار ساله اش را به باد فنا داد. وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ ببینید عرض کرد بارالها شما این یک لحظه، فقط یک لحظه ها؛ اگر فقط سرش را جلوی حضرت آدم روی خاک می گذاشت و بلند می کرد تمام بود. تو این را از من بردار، من یک سجده ای برای تو خواهم کرد که هیچ کس در تاریخ نظیرش را نکرده باشد. گفتند نه. من آن یک لحظه را می خواهم. بعد عبارت دارد که عبادت من مِن حَیثُ أرید. عبادت من آنجوری است که من می خواهم. نه آنجوری که تو می خواهی. این تو می خواهی را یادتان نرود. آن رفیق مان داشت با یک آقایی صحبت می کرد. او گفته بود که اگر امام حسین هم بیاید من قمه می زنم. یعنی ایشان هم به مخالفت من بیاید، من قمه ام را می زنم. خب... جنس همان می شود. «پس از آنچه خدا و شیطان کرد پند گیرید که کردار دراز مدت او را باطل گردانید.» شش هزار سال به باد فنا رفت. ببینید با گناه به باد نمی رودها. با چه به باد می رود؟ «و کوشش فراوان او بی ثمر ماند. او شش هزار سال با پرستش خدا زیست. از سالیان دنیا یا آخرت، دانسته نیست.» حالا چه کسی نمی دانست؟ یعنی امیرالمومنین نمی دانست؟ یا ماها نمی فهمیدیم که او چه می خواهد بگوید. «اما فقط با ساعتی که تکبر کرد» شش هزار سال با یک ساعت تکبر. ببینید مقابل خدا ایستاد. مقابل خدا ایستاد. «اما با ساعتی که تکبر کرد، خدایش از بهشت بیرون آورد.» بعد هم می گویند آن کاری که شیطان را از بهشت بیرون کرد، او در بهشت بود و بیرونش کردند. ما که در بهشت نیستیم، ماها که در بهشت نیستیم، می خواهیم همان کار را بکنیم. همان کار. یعنی مخالفت با خدا. یک وقت من می دانم این گناه است. قبول دارم گناه است. قبول دارم که دارم کار بدی می کنم. اما غلبه کرده. مغلوب شدم و دارم گناه می کنم. این بی ایمانی نیست. این سستی هست. شعف ایمان هست. اما بی ایمانی نیست. یک وقت من می خندم و گناه می کنم. آن مشکل می شود. بحثی که باز در گذشته گفتیم. حضرت امیرالمومنین یک امتحان دیگر را نام می برد. ما می گوییم این امتحان دوم است. اینی که الان گفتیم امتحان دوم است. امتحان اول راحت تر است. همه رفیقان خودمان که امتحان دوم را سوختند و باختند، امتحان اول را قبول شدند. می گفت نماز، شب تا صبح نماز می خواند. همان. همان آقایانی که شما می شناسید. قرآن می خواند. مثلا دوازده سال زحمت کشید تا توانست سوره بقره را حفظ کند. خب آخر سنش زیاد بود دیگر. یک کم دیر شده بود. ادامه همان خطبه: أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ الْأَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ ( صلوات الله عليه ) إِلَى الْآخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ بِأَحْجَارٍ مثال دوم، مثال حج را می زنند. خانه کعبه. می گویند چهارتا سنگ را گل هم کردند و گفتند باید بروی دور این بگردی. آقا مغزم در این آفتاب می جوشد. من دور می زدم و آن پشت که می رسیدیم یک سایه بود. آخ یک نفسی تازه می کردم. کی بود؟ پاییز هم بود. باید می رفتیم آن طرف می سوختیم. جمعیت چقدر بود؟ حالا آن وقتی که دارم عرض می کنم جمعیت خیلی نبود. در آن جمعیت. من دست هایم را حائل کرده بودم که سینه نشکند. دیدم فشار انقدر است که دست خورد می شود. استخوان دست خورد می شود. آنجا دست به دامان امیرالمومنین شدم و راحت شد. راحت. این بار اول طواف بود. بارهای بعدش راحت شد. أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ الْأَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ ( صلوات الله عليه ) إِلَى الْآخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ بِأَحْجَارٍ لَا تَضُرُّ وَ لَا تَنْفَعُ «خدای متعال بندگانش را به یک مجموعه سنگ هایی امتحان کرد که نه ضرر دارند و نه سود.» هیچی. سنگ است آقا. سنگ. هیچ کاری از آن برنمی آید. وَ لَا تُبْصِرُ وَ لَا تَسْمَعُ «نه می بیند و نه می شنود.» فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ بیت الله الحرام شد. گفتم چهارتا سنگ شده. الَّذِي جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً «این را مرکز قیام مردمان قرار داد.» خب خوب بود این چهارتا سنگ را در شمالی یا جایی می گذاشتی که کمتر هم باران بیاید و هوایش هم خوب باشد. البته در عالم جاهای بهتر هم داریم ها. ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً «پس آن خانه را در سنگ لاخی نهاد.» اصلا یک چیز در این بیابان درنمی آید. چون اینجاها کوه ها آتش فشان بوده. آتش فشان کرده و سراسر آنجاها سنگ های آتش فشانی است. چیزی از زمین درنمی آید. «پس آن خانه را در سنگ لاخی نهاد. از همه سنگستان های زمین دشوارتر و سخت تر.» دوست مان گفت ما زیر خیمه نشسته بودیم. یک نفر آمد جلوی خیمه ما خورد زمین و مرد. گرما. آدم اگر گرمایی شود. به اصطلاح گرمازده. گرمازدگی می تواند آدم را بکشد. اینجوری. «پس آن را در سنگلاخی نهاد از همه سنگستان های زمین دشوارتر و ریگزاری که رویش آن از همه کمتر.» اینجا کمتر چیزی می روید. «به دره ای از دیگر دره ها تنگ تر.» همه دورش سنگ است. کوه است. «میان کوه هایی سخت و ریگ هایی نرم دشوار گذر و چشمه هایی زه آب.» اندک آب. آبش چیست؟ فقط زمزم است. آن آقایانی که قدیم ها دیده بودند گفتند زمزم به اندازه یک شیر سماور آب داشت. اصلا یک شهر از این آب بخورند. در حجه الوداعی که امیرالمومنین در غدیرش معرفی شد، صد هزار نفر آدم آمدند. خب این صدهزار نفر آدم چکار کردند؟ لذا بزرگان شهر مکه یک ظرف های بزرگ چرمی آب ذخیره می کردند برای حاجیانی که می آیند. حالا در آن سفر حجه الوداع چکار کردند را نمی دانم. معمولا از زمان های حج، مثلا حضرت ابوطالب یک وقت ساقی حجاج بود. مثلا پدرش حضرت عبدالمطلب ساقی حجاج بود. اینها آب تهیه می کردند. از مدت ها قبل آب تهیه می کردند که حاجیانی که به آنجا می آیند تشنه نمانند. آبش هم تلخ بود. یک کمی شور بود. یک کمی تلخ بود. در آن خرما می ریختند. آن آقا دوست داشت که این خرما بماند و یک کمی جوش بیاید. چند درجه الکل داشته باشد. «چشمه هایی زه. آب آن کم. ده های جدا از هم.» مثلا باید سه روز راه بروند تا به یک شهر دیگر برسند. کل جزیره العرب سه تا شهر بود. آن بیچاره های دیگر هم همه در قبیله زندگی می کردند. تا یک ذره اینجا آب بود، در بیابان ها؛ یک ذره برای شترها و اسب هایشان سبزی بود، آنجا بودند. تا آنجا تمام می شد می رفتند یک جای دیگر. سختی بود. خیلی. قدیم خیلی سخت بود. الانش که این همه وسایل هست سخت است. قدیم هیچی نبود. گاهی درجه حرارت به شصت رسیده. یعنی شما در خیمه منا خوابیدی و داری پرپر می زنی. من آمده بودم لب خیمه خوابیده بودم. یک باد مختصری بیاید. بعد بوی تعفن گوسفندهای که کشته بودند می آمد. اما خدا اداره می کندها. اگر ان شاء الله شر اینها کم شد، شر آل سعود کم شد، بروید. نظیر ندارد. این سفر نظیر ندارد. نظیر ندارد. «که شتر در آنجا فربه نشود و اسب و گاو و گوسفند علف نیابد. پس آدم و فرزندان او را فرمود که برای حج به اینجا بروید.» امتحان است. خب خدایا این؟ یک جای دیگر می گذاشتی بهتر باشد. باید به اینجا بروی. «و با حرمتش شمرند. پس خانه برای آنان جایگاهی گردید که سود سفرهای خود را در آن بردارند. مقصدی که بارهای خویش را در آن فرود آرند...» کاری نداریم. خدای متعال دوتا امتحان کرد. به یک دستورات و عباداتی که امیرالمومنین مثالش را حج فرمود. مثالش جهاد است. مثالش خمس است. مثالش زکات است. مثالش نماز است. روزه است. امثال این حرف ها. این امتحان است. یک عده ای از این امتحان به خوبی عبور می کنند. به راحتی روزه را می گیرند. اما وقتی می گوید باید جلوی امام زمانت کوچکی کنی، نمی کند. اینش سختش است. آن را می تواندها. این را نمی تواند. نمی شود. باید از آن هم عبور کنی. دوتا امتحان بزرگ داریم. امتحان به دستورات عملی و امتحان به کرنش و متابعت از امام زمان. کرنش و متابعت از امام زمان. امروز چه؟ امام زمان ما که در دسترس ما نیست. بجای خودش کسی را مشخص کرده. حرف او را بپذیرید. حرف او مثل حرف من است. بپذیرید. اگر بپذیرید ایمان شما امضا دارد. ایمان شما امضا دارد. پذیرفته شده اید. ایمان تان پذیرفته شده است. خب امروز هم که دیگر روز شادمانی و به درک رفتن یزید است. خب دیگر. شما صلوات بفرستید.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای