شب هفتم فاطمیه دوم 1441 - 98/11/12
من یک سیمایی را می بینم. إنَّ اللهَ جَمِیلٌ. همه جمال هایی که در عالم هست یک پرتو کوچکی از جمال اوست. یک پرتو کوچک. زیباترین زیبایان عالم یک پرتو کوچکی از جمال اوست. حالا عوالم بالا، نمی دانم بهشت آنها چیست.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

در دو شب گذشته عرض کردیم که ریشه همه مقامات معنوی، ریشه و پایه اصلی همه مقامات معنوی طهارت است. که حالا با لفظ دیگر می توانیم بگوییم عصمت است. همه کسانی که به مقامات معنوی رسیده اند از طهارت قدم برداشته اند. در طهارت قدم برداشته اند. این طهارت برای ما قابل تحصیل است. این طهارت برای ما قابل تحصیل است. اگر گناه را به طور کلی پرهیز کنیم، گناه را بشناسیم و به دقت از آن پرهیز کنیم، این قدم اول از طهارت قابل شدن است. همه ما، همه ما می توانیم از همه گناهان پرهیز کنیم. می توانیم. اگر نمی توانستیم وظیفه نداشتیم. ما می توانیم از همه گناهان پرهیز کنیم. و اگر نمی توانستیم تکلیف نداشتیم. تکلیف نداشتیم. خب. دومین قدم این است که گناهانی که در گذشته کرده ایم، گناهانی که در گذشته کرده ایم، جبران کنیم. این به هیچ وجه شوخی نیست. اگر کسی بالفعل امروز هیچ گناه نکند، هیچ گناه نکند، که عرض کردیم شدنی است و بکوشد که گناهان گذشته اش را جبران کند، آنجا که حق مردم است؛ حق مردم را حل کند، بپردازد، رضایت بطلبد، حلالیت بطلبد. بپردازد، آنجا که حق خداست، توبه کند و تضرع کند. گریه کند. و هر کدام را به نوع خودش. ببینید من نماز قضا به عهده دارم. نماز اوایل تکلیفم وضعش درست نبوده. کسی را بالا سرم نداشتم. ببینید شما در جمعیت تان چند نفر بوده که اوایل تکلیفش یک بزرگتر دلسوز عاقلی بالا سرش بوده که نمازش را دقیق به او بیاموزد. وضو را دقیق به او بیاموزد. مواظبت کند که او وضوی صحیح بگیرد. مواظبت کند که او نماز صحیح بخواند. مواظبت کند که او روزه درست بگیرد. حالا اگر کسی اینجوری بوده، خوشبخت است. خیلی خوش به حالش است. الان چیزی به گردن ندارد. بدهکار نیست. نه به خدا و نه به خلق خدا. اگر آدم یک همچین تربیتی داشته. .ببینید دارم چهارده پانزده سالگی را عرض می کنم. حالا که تکلیف یک مقداری جلوتر افتاده. گاهی دوازده ساله، یازده ساله تکلیف می شود. مثلا بیشتر. اگر بتواند این مشکلاتی را که در این دوران برای خودش به بار آورده، جبران کند. اگر بتواند جبران کند. این پاک مرحله اول می شود. پاک در مرحله اول. یک مشکلی هست که ما کمتر به آن توجه داریم و آن این است که گناهان در ما صفات بد تولید می کنند. گناهان صفات بد در ما می زایند. به بار می آورند. تقویت می کنند. می سازند. ما همچین غصه ای نمی خوریم. غصه اینکه فرض کنید دو سال اول تکلیف چشم من آزاد بوده. نمی دانستم. آن اثر بد خودش را به جای گذاشته. چشم من هرزه شده. ببینید چشم هرزه یک صفت بد است. من باید این را حل کنم. اگر نتوانم حل کنم، به آن پاکی که مطلوب است و مقدمه اولیه است نمی رسم. زبانم را ... یک آقای بزرگواری، بزرگواری، بزرگواری، اینکه می گویم بزرگواری واقعا به معنای بزرگوار، ایشان مشغول عبادت بود. گفت چکار کنم؟ کسانی آمده بودند پشت اتاق ایشان مثلا توپ زده بودند. ایشان عصبانی شده بود و آمده بودکنار در. ما هم آنجا ایستاده بودیم. یک چیزهایی می گفت که هیچ جا نمی شد همچین چیزی [گفت]. یعنی هیچ فحش دهنده ای نمی توانست همچین فحشی بدهد. خیلی بزرگوار بود. نه واقعا بزرگوار بود. چطور شده بود اینجوری شده بود؟ من می گویم که خب این یک روزی این فحش ها را از یک کسی شنیده بوده. اینها اینجا در این سینه مانده بوده. یک روزی بروز کرد. خدا برای هیچ کس پیش نیاورد. بنده که دارم این را میگویم واقعا می ترسم و این را می گویم. خدایی نکرده نکند یک روزی سر من بیاید. اگر آدم کسی را سرزنش کند، برایش پیش می آید. قبل از اینکه از دنبا برود حتما این بلا را می کشد. اگر کسی، کسی را در یک بدی سرزنش کند، در یک کاری که کرده... نمونه های دیگر هم دارم. آدم های بزرگوار. همه را هم شما می شناسید. بزرگوار. اما یک وقتی دهانش باز شده. این معلوم می شود یک جایی قایم بوده. اینکه یک جایی قایم بوده مگر آنطرف بروی تو را رها می کند؟ این که یک جایی قایم بوده آن طرف رهایت نمی کند. یعنی یک کسی می خواهد که دلسوز خودش باشد. به فکر خودش باشد. من اصلا وقت ندارم. شما صبح به اداره می روی. هشت ساعت. ده ساعت. با اضافه کار اصلا وقتی به خانه می آیی اصلا جان نداری فکر کنی. یک فکر جدی. من که حالا مثلا فرض کنید درس. وقت نمی کنم. حالا دوستان ما که طلبگی خوانده اند اصلا برای این طلبه وقت نمی گذارند. وقت نمی گذارند. بیچاره صبح ساعت هفت می آید تا ساعت پنج بعد از ظهر. مباحثه کند. مطالعه کند درس بخواند. مباحثه کند مطالعه کند درس بخواند. نفسی نمی ماند که آدم یک فکر جدی برای خودش بکند. نیست. کسی پیدا نمی شود. آن اوایل که ما خدمت حاج آقای حق شناس رسیده بودیم و ایشان هم یک ذره عنایتی به آن بچه ها داشتند، آن وقتی که داشتند، آن وقتی که نداشتند که نداشتند؛ آن وقتی که عنایتی به بچه ها داشتند اینها را وادار کرده بودند که بروند از همه کسانی که حقی بر اینها دارند رضایت بطلبند. حلالیت بطلبند. مثلا بلند شده بود رفته بود به شهرشان. آنجا از کسانی که احتمال می داد یا یقین داشت حقی دارند رضایت بطلبد. آقا رضایت نطلبی، آن طرف یقه ات را می گیرند. این جدی است. حالا من می توانم جدی ندانم. شما می توانی جدی ندانی. من هم می توانم جدی ندانم. اما آن ساختمان این جهان اینها را جدی می داند. حالا حواس ما انقدر به فیلم تلویزیون است و فوتبال است. اگر این هم نباشد سیاست است. وقت جدی به فکر خودم بودن ندارم. اگر کسی این همت را هم کرد، توانست گذشته خودش را جبران کند، بعضی گذشته ها هم سخت است. من یک روز دل مادرم را شکسته ام. چه کار کنم؟ پدرم را. من شب دیر به خانه آمده ام. گناه است؟ گناهی نکردم. حرف بدی نزدم. بی ادبی نکردم. فقط دیر به خانه آمدم. خب این پدر و مادر همینطور دل در دلشان نبود تا من آمدم. این را چکارش کنم؟ این را چکار کنم؟ می توانی انقدر صورتت را به کف پای مادرت بمالی تا رضایت پیدا کند. نه [فقط] به زبان بگوید. چکار کنی که دلش خوش شود؟ آن دردی که شما نمی دانی یعنی چه. شما که بچه نداری. وقتی بچه آدم دیر بیاید یعنی چه؟ چه می شود. من هیچ خبری از او ندارم. هرجا تلفن زدم نتوانستنم. نمی دانم. هرجا رفتم کسی خبر نداشته. یک همچین چیزهایی هست. چکار کنیم؟ اگر کسی توانست اینهارا جبران کند، باور کنید، باور کنید بار از روی دوش برداشته می شود. در زیارت حضرت رضا هم هست. در زیارت های مختلف هست. ذُنُوبِی الَّتّی إحتَطَبتُها عَلَی ظَهرِی. گناهانی را که احتطبتها یعنی هیزم جمع کردم. حطب یعنی هیزم. احتطبتها من این گناهان را به صورت هیزم به دوش خودم بار کرده ام. شما که نکرده ای. ذُنُوبِی الَّتّی إحتَطَبتُها عَلَی ظَهرِی. اگر آدم بتواند اینها را جبران کند. انقدر این مهم است و خوب است. اولین چیزی که می گویند، این است که دعای این آدم مستجاب است. از این بهتر می خواهی؟ این آدم. یک شرط دیگر هم دارد که پاک بخورد. پاک و حلال بخورد. بار مردم را نداشته باشد. پاک و حلال بخورد. این دعایش مستجاب است. جز کسانی است که دعایشان مستجاب است. بهتر از این هم می خواهید؟ این آدم آماده است برای اینکه وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّقُوا ما بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ ما خَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ [45 یس] نسیم رحمت می وزد. برای این آدم می وزد. اگر بوزد، برای این آدم می وزد. برای ماها هم می وزدها. در این مجلس که نسشتی، هر لحظه که یک ذره دلت تکان خورد، یک ذره اشک آمد، آن نسیم رحمت وزیده. برای این آدم امکان رحمت همیشه هست. اگر رحمت بوزد، نسیم رحمت بوزد، چطور می شود؟ یکهو ممکن است این نسیم بیاید همه لباس های شما را از تنت بیرون کند. یک لباس پاک بیارد به تنت بکند. نسیم بهشت است دیگر. از بهشت آمده. یک لباس بهشتی برایت بیاورد. این مقدمه قطعی و لازم است. آقا هر مقدارش را بتوانید، بکنید. شما می خواهی یک سفر کربلا بروی. حالا دیگر در کربلا هم تقریبا بسته شده. خدایا نجات بده، مردم عراق را نجات بده. توفیق زیارت حضرت حسین علیه السلام و حضرت امیرالمومنین را از جمع ما نگیر. چه عرض می کردم؟ بارک الله. آن بهانه خوبی است. به رفیقت می گویی من را حلال کن. آن سفر اول که می خواستیم به مکه مشرف شویم، خیلی وقت [پیش]. هی این در و آن در دویدیم. عرض کردیم همان اوایل که خدمت حاج آقای حق شناس رسیدیم، همه بچه ها و شاگردان ایشان دنبال این بودند که حلالیت بطلبند. از همه فروض. قوم و خویش. هم کلاسی، همسایه، مغازه محله. نانوای محل. بقال محل. رضایت بطلبد، رضایت بطلبد، رضایت بطلبد. یک دوره. دوره دوم هم وقتی بود که بنده می خواستم به حج مشرف شوم. اصلا نمی دانم چطوری هم شده بود. یک کمی به حاج خانم ارث رسیده بود. یک کمی. در حد پول حج. برای بنده چجوری چور شد؟ خودم هم نمی دانم چجوری جور شد. جوور شد دیگر. در هرصورت. مشرف شدیم. قبل از اینکه برویم باز یک دوره ای حلالیت طلبیدیم. حلالیت طلبیدیم. اما اگر یکی مانده باشد چکار کنیم؟ همان یکی می آید یقه من را می گیرد. هم کلاسی شما بوده. یک خودکار به شما داده که یک چیزی یادداشت کنی. بعد یادت رفته. حالا من عرض کنم ببینید. سفر حج بودیم. من به بعثه رفته بودم. خودکار بعثه را برداشتم یک شماره تلفن نوشتم. قاعدتا روی کاغذ آنها ننوشتم. خب. خب چرا این کار را کردی؟ این خودکار مال بیت المال بود. غفلت کردم. نه عمد کرده باشم. غفلت کردم. بابا یک شماره. قاعدتا شش شماره ای بود. من شش تا شماره نوشتم. حساب دارد یا ندارد؟ هوم؟ شما با خودکار مردم. خودکار بیت المال. مردم بود که خوب بود. با خودکار بیت المال یک شماره نوشتی. فکر می کنم امسال توانستیم جبرانش کنیم. خدا مرحمت کرد. خدا مرحمت کرد. خدا مرحمت کرد. آن خویشاوند ما که خدا خیرش بدهد، رفت یک خودکار در بعثه گذاشت. یک خودکار. من شش تا شماره نوشتم. الان دنبال یک کتابم که هم کلاسی ما به بنده داده و من بعد یادم رفته پس بدهم. چرا یادت رفته؟ آن وقت نفهمیده بودی. به فهمش نرسیده بودی یا رسیده بودی؟ نرسیده بودی یا تنبلی کردی؟ البته قاعدتا ما همان وقت ها به وسیله یکی از دوستان از صاحب کتاب حلالیت طلبیدیم. اما به نظرم این قُرص نبود. خودم از خود آن آقا که حالا هم مثلا یک کسی شده دیگر. هم سن من است دیگر. احتمالا دکتر و طبیب هم شده. یک کمی صحبت کردن هم با او سخت شده. مثلا. آقا این نمی گذارد. شما می خواهی پرواز کنی؟ به آسمان؟ نمی شود. یک کتاب می آید به اندازه یک کوه احد وزن پیدا می کند و نمی گذارد شما به آسمان بروی. یک خودکار یک زنجیر می شود. یک دلی که شکسته شده و سوخته، شما یک کاری کردی که این دل سوخته، این یک کوه احد بار می شود و نمی گذارد شما به آسمان بروی. آقا اگر به آسمان بروی خیلی خوب است ها. اگر آدم به آسمان برود خیلی خوب است. اصلا نمی تواند در خاطر ما بگذرد که آنجا چه خبر است. آسمان هم نشین فرشتگان چه خبر است. حالا. چه عرض کردیم؟ گناه امروز را ترک کند. کامل. خود این مشکل است. خیلی کمک امام زمان را می خواهد. خیلی. من باید خیلی به ایشان التماس کنم. تضرع کنم که عنایت کند. آقا هستندها. نه اینکه نیستندها. جوان هم هستند. هیچ گناه نمی کند. دیگر نمی کند. به مدد امام زمان. شما هم اگر دستت را به دامن امام زمان دراز کنی و از ایشان درخواست کنی، کمک می کند. کمک می کند. یک روزه نمی شودها. نه یک روز. باید دل ایشان را به دست بیاوری. حالا گریه کنی. زاری کنی. التماس کنی. قسم بدهی. قسمش بدهی. خب این قدم اول. قدم دوم این است که گذشته را جبران کنی. حالا شما برای پرواز آماده شده ای. حالا می گویند که سحر داشته باش. سحر داشته باش. سحر داشته باش. سحر داشته باش. سحر داشته باش. اگر سحر داشته باشی، ممکن است آن نسیم های رحمتی که گاهی می وزد، آیه فرمود لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ، شاید خدا به شما رحمت کند. شاید. این شاید در سحر می شود. در مجلس امام حسین می شود. شاید. یک وقت می شود. اگر آدم آن سحر را خیلی جدی عمل کند، امکانش بیشتر می شود. اگر شد... آقا محمد بید آبادی یک رساله ای دارد. آقا محمد بید آبادی از علمای بزرگ اصفهان است. مرد بزرگی بوده. ایشان می گوید آن نسیمی از نسیم های رحمت الهی شما را به یکی از جزایر خالدات، یه یکی از جزایر خالدات، [می برد.] جزایر خالداات یک نقطه جغرافیایی قدیم است که به اسم جزایر خالدات می شناختند. به یکی از جزایر خالدات صفات جلال و جمال الهی برساند. آنجا غرق رحمت خدا بشوی. همه چیز یادت برود. همه چیز یادت برود. حالا عرض کردیم که اگر مقدمات و آن موانع را، موانع را، آدم  دور کند، گناهان امروز، مانع امروز است. همین الان من جلوی پای خودم یک سنگ بزرگ انداخته ام که نمی شود از آن عبور کرد. اگر از این سنگ ها باشد من پایم را بلند می کنم و آن طرف سنگ می گذارم. این اینجوری نیست. از این سنگ نمی توانی عبور کنی. باید آن را برداری. خب من گناه نمی کنم. گناهان گذشته ام را هم جبران کرده ام. حل کرده ام. بین خودم و خدا حل کرده ام. بین خودم و خلق خدا حل کرده ام. حالا عرض کردیم شما تازه لایق می شوی که آن نسیم های رحمت اگر یک وقتی به یک دلیلی مثلا مثل اینکه در مجلس امام حسین رفته بودی یا سحری بیدار ماندی و قرآن خواندی و یک حال خوشی به دست آمد، آن نسیم شامل حال شما بشود. آقا ببین من که الان اینجا هستم، روی زمین هستم، اگر روی زمین باشم خوشبختم، داخل چاه نیستم، [و من که داخل چاه باشم فرق هست]. حاج آقای حق شناس مکرر می گفتند چاه طبیعت. حالا ببینیم در چاه طبیعت هستیم یا نیستیم. مکرر این مثال ها را عرض کرده ام. یک بوی خوش غذای خوشمزه ای به مشامم می رسد. حواسم پرت می شود. یک بوی خوش یک غذای خوشمزه ای به مشامم می رسد. حواسم پرت می شود. شما گرفتاری به طبیعت. یک جوراب نازک دیدی. حالا که دیگر جوراب هم برداشته شده. جوراب هم برداشته شده. ؟؟:32:30 از را خدا لعنت کند. عرضم به حضورتان یک رنگ، یک گوشه ابرو. اصلا پرت می شود. گیریم. اگر این مقدمات را جور کنی و یک کاری مثل سحر هم بکنی، یک کاری مثل عزاداری حضرت حسین علیه السلام هم بکنی. عزاداری حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها. ممکن است یک نسیم رحمتی بوزد و شما را از این چاه نجات بدهد. باز این چاه را هم خودم درست کردم. این چاه را خودم درست کردم. این چاه را خودم درست کردم. قدیم ها انقدر نبود. انقدر نبود. یعنی شما در این ماه هر دو سه تا مغازه که می گذری یک غذا فروشی است. حالا کبابی است، پیتزا فروشی است. عرضم به حضورتان فلافل است. همینطور. قدیم ها اینجوری نبود. نبود. تهران دوتا چلوکبابی، سه تا چلوکبابی داشت. تهران ها. سه تا چلوکبابی. عددهایش اینجوری بود. تاجرهای خیلی... اگر برایشان مهمان می آمد، می فرستاد چلوکباب می گرفت. برای مهمان. نه هروز خودش. حالا چلوکباب که دیگر چیزی نیست. مقصود؟ من گیر هستم؟ به غذا؟ یا گیرم به یک منظره؟ به یک ابرو. به از این چیزها. خب چکارش کنیم؟ این را چکارش کنیم؟ یک آقایی رفته بود به مسجد سهله. قرارش بود که چهل روز آنجا ریاضت بکشد. شما هیچ وقت از این ریاضت ها نکشید. هیچ وقت. باعث زحمت می شود. رفته بود آنجا. قرارش هم بر این بود که نان و ماست بخورد. یک روز. دو روز. سه روز. چهار روز. بیست روز. بیست و پنج روز. یواش یواش یک حال خوشی پیدا کرده بود. عرض کرد یا امیرالمومنین ما آن نان جو ها و نان و ماست های شما خبرداریم. اما از این حالت که برای من نگفتی که نتیجه اش چه شد؟ شما چرا اینجوری به خودت زحمت می دادی؟ نان خشکی که بزنی سر زانو خورد کنی، با دندان نمی شود. ما این را خبر داریم. عالم خبر دار است. اما آن حالات خوشت را که برای ما نگفتی. وقتی نماز می خواندی... نماز خوب آن وقتی ست که یک نفر از جلوی من عبور کرد نبینم. صدای نماز خوان پهلویی را نشنوم. من صدای شما را می شنوم. غلط های نماز شما را می شنوم. متوجه می شوم. بعد از نماز هم به تو می گویم که آقا فلان جای نمازت را اشتباه خواندی. را انقدر حواس من جمع [نماز اوست]؟ برای اینکه حواسم به نماز خودم جمع نیست. آنجا را کوتاه گذاشته ام. چرا کوتاه گذاشته ام؟ به همان ها برمی گردد که عرض کردیم. اگر کسی نگاه نکند، گناهان گذشته اش را جبران کرده باشد، این می تواند نماز بخواند. اگر یک وقت یک مقداری هم به خوش خوراکی و خوش خوابی بها ندهد. کمترش کند. بندش نباشد. بندش نباشد. بندش نباشد. ما یک استادی داشتیم. خدا رحمتش کند. یک روزی حضرت آقا ایشان را دعوت کرده بودند. ایشان شخص محترمی بود. یک عالم برجسته بزرگ بود. دعوت کردند به منزل خود آقا. ایشان فرمودند که غذای ایشان ساده تر از غذاهای منزل ما بود. بعد پسرشان را نام بردند و گفتند دو روز، دوبار، او غذای مفصل درست کرد. یک روز برای ما که افطار منزل شان بودیم یک بار هم برای مرحوم آقای صدر. محمد آقای صدر. دو بار. به صورت گله و شکایت می گفتند که تمام عمر من [دو بار بچه ها غذای مفصل درست کردند.] هر روز دوتا استخوان گاو می گرفتند. استخوان ها. استخوان. و با آن آبگوشت درست می کردند. هر روز ناهار ما همین بود. آب استخوان. حالا شب چه می خوردند؟ نمی دانیم. وقتی هم مهمان می آمد، پلوعدس. همین. اگر می خواست یک کمی چربش کند، یک کمی شکر رویش می ریخت. به نظرم ایشان منزل آقا که رفته بود پلو عدس بود. یعنی برای مهمان پلو عدس [آوردند.] همین. پلو عدس است. قاعدتا شکر هم نبوده. خرما هم نداشته و نان. پلو عدس و نان. این هم برای مهمان. مهمان محترم. روزها خودشان چکار می کردند؟ مرحوم امام هر روز ناهار آبگوشت می خوردند. شب هم نان و پنیر و سبزی. ایشان از [حضرت امام بیشتر]. یعنی آقای حاضر زهدش از حضرت امام بیشتر است. آدم اگر یک ذره از خدا بترسد، یک چیزهایی از گلویش پایین نمی رود. حالا این به آن بحش چاه طبیعت [برمی گردد]. بعد از اینکه پاکدامن شد قدم دوم را عرض کنم. دیشب هم عرض کردم. به ولایت می رسد. به ولایت می رسد. یعنی صاحب ولایت می شود. نه به ولایت معتقد است. ما می گوییم اشهد ان علیا ولی الله. اعتقاد ماست. می گوییم علی ولی خداست. بله؟ خودش به ولایت می رسد. خودش صاحب ولایت می شود. ثمره پاکدامنی. ولایت یعنی چه؟ یعنی قرب به خدا. قرب به خدا. شما تا حالا در عمرت یک بار رودر رو با خدا صحبت کرده ای؟ یک بار. من داشتم با خدا صحبت می کردم. با خود خدا صحبت می کردم. او با خدا صحبت می کند. حالا درجه اعلایش را برایتان عرض کردیم. امیرالمومنین فرمود من خدایی را که نبینم عبادت نمی کنم. عرض کردیم جز مسائل مسلم است. تقریبا شاید بتوانیم بگوییم از روایات شیعه و سنی است. هر دو نقل کرده اند. فرمایش امیرالمومنین است. من خدایی را که نبینم اصلا عبادت نمی کنم. حالا آن چه بوده؟ چه درجه ای از قرب و طهارت بوده؟ چقدر طهارت یافته بوده که رسیده بود به دیدار همیشگی. بابا دیدار همیشگی. چجوری می شود؟ یک داستانی هم از حاج آقای حق شناس ده بار ایشانجا نقل کرده ام. نمی دانم ایشان می داند یا نه. آقای آسید علی را که خاطرتان هست. گفت زیر بغل حاج آقای حق شناس را گرفته بودیم و داشتیم به اتاق دکتر می رفتیم. اتاق عمل. چه بود؟ هر سه چهار ماه یک باری باید مجرای چیز را بتراشند. چرا؟ چون وقتی عبور می کند، در این راه رسوب می کند. باید این را بتراشند. ایشان هر سه چهار ماه یک بار پیش آن دکتر می رفت و او می تراشید. حالا چه می تراشید؟ این را عرض کردم. با یک چیزی می تراشید به پهنای سیخ کباب کوبیده. می کردند در مجرا و می چرخاندند که آن چیزهایی که رسول کرده پاک شود. ایشان گفت من همینطور غرق غصه این چیزی بودم که الان می خواهد برایشان پیش بیاید. دست آقا هم روی دست من است. من گرفتمش. فرمود این چیزی نیست. این چیزی نیست. خدایا چیزی نیست یعنی چه؟ من از خیالش هم مثلا چندش می شوم. چیزی نیست. باور می کنید؟ من سه چهار ماه، پنج ماه داشتم فکر می کردم این چیزی نیست یعنی چه؟ این چیزی نیست یعنی چه؟ بعدها یک شعری از یک شاعر خوانده شد که من این شعر را در شرح احوال حاج آقا نوشته ام. اگر یک وقتی گیر آوردید. شعر می گوید من چنین آینه ای می بینم. چشم از این آینه چون بردارم. من یک سیمایی را می بینم. إنَّ اللهَ جَمِیلٌ. همه جمال هایی که در عالم هست یک پرتو کوچکی از جمال اوست. یک پرتو کوچک. زیباترین زیبایان عالم یک پرتو کوچکی از جمال اوست. حالا عوالم بالا، نمی دانم بهشت آنها چیست. فرشتگان، حوریه ها چقدر زیبا هستند؟ اینها یک ذره کوچکی از جمال اوست که اینجا جلوه کرده. من چنین آیینه ای می بینم. چشم از این آیینه چون بردارم؟ گفته اگر می خواهی در را برایت نبندم، باید بلایی را که برایت می فرستم، آخ هم نگویی. اصلا آخ هم نگویی. لذا آخ هم نمی گفت. نظیرش را من در شرح احوال آقای کشمیری دیدم. آقای کشمیری مرد بزرگی بود. مرد بزرگی. ایشان می گوید گاهی برای من در باز می شود. گاهی. اگر یک کسی این در همیشه برایش باز است... می گوید می خواهیم تو را اره کنیم. بکنید. صاحب اختیارید. تمام بدنت را می خواهیم اره کنیم. حالا بلاهایی که سر حاج آقای حق شناس می آوردند. یک وقت نفس قطع شده. یعنی خط دستگاهی که به تنفس مربوط است، خط صاف شده. قلب خط صاف شده. به ایشان گفته بودند یک سختی ای، یک سختی ای در پیش داری. ایشان دو روز با دستگاه نفس می کشید. مثل کسانی که مرگ مغزی می شوند. آنجوری. تمام که شده بود، به دکتر گفته بود داداش جون به من گفتند یک دو روزی، یک سختی ای در پیش داری. یعنی می میری زنده می شوی. می میری زنده می شوی. سخت است.

السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.

به امیرالمومنین فرمود که بعد از من این چیزها می شود. آقا این چیزها می شود؟ بله دیگر. خدای متعال فرموده یک همچین چیزهایی می شود. می آیند در خانه تو. آتش می آورند. زنت را آتش می زنند. زیر دست و پا له می کنند. باید صبر کنم؟ باید صبر کنی. چشم. صبر می کنم. همه چیز را می داند. پشت در چه اتفاقی افتاده؟ می دانم. پیغمبر قبلا گفته. همه ذره ذره های کار را فرموده. من باید چکار کنم؟ باید صبر کنم. دیگر چاره ای ندارم. فرموده اگر صبر نکنی، دین من باقی نمی ماند. لذا مثلا باید بگوییم که آمد از کنار همسر بزرگوارش که زمین خورده، پهلویش شکسته خورد شده. بچه اش سقط شده، از کنار این عبور کرد و هیچ عکس العملی نشان نداد. او را به مسجد بردند. برای اینکه از او بیعت بگیرند. شمشیر بالای سرش است. یا علی بیعت کن. اگر بیع کنی، سالم می مانی. بیعت نکنی، می کشیم. من برادر رسول خدا هستم. من بنده خدا هستم. می گویند بله قبول داریم بنده خدا هستی. برادر رسول خدا را قبول نداریم. بی بی با آن حال که نمی دانیم یعنی چه از جا برخاست. فضه ابالحسن کجاست؟ خانم بردند. بردند به مسجد. آمد کنار در مسجد. در خانه در مسجد باز می شود. در خانه در مسجد باز می شود. قاعدتا این در شکسته شده و سوخته شده. عرضم به حضورتان آنجا فریاد زد که دست از پسرعمویم بردارید. اگرنه نفرین می کنم. زمین لرزید. دیوارهای مسجد از جا کنده شد. مجبور شدند، ترسیدند. امیرالمومنین را بیعت نکرده رها کردند. از امام حسین هم بیعت می خواستند. من زیر بار ذلت نمی روم. من زیر بار ذلت نمی روم. هرکاری می خواهید بکنید. یک کاری که کرده بودند و ما این را کمتر می گوییم این است که تمام بدن امام حسین پر از تیر بود. ایشان هم با بدن پر از تیر به زمین خورد.

 
ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای