پاسخ به سوال در مورد مشاوره ی خانوادگی
سوال:
عرض سلام و ادب پسری 23 ساله هستم که تقریبا درسم تمام شده است و رویداد بعدی زندگی ام کنکور کارشناسی ارشد است . نمیدونم سوال میپرسم از محضرتون یا در دل . به هر حال حرفهایم دو بخش دارد . 1 همانطور که عرض کردم درسم تمام شده و بسیار مایل به ادامه تحصیل در یکی از دانشگاههای معتبر خارجی هستم.البته به دلیل مشکل مالی باید بتوانم بورس یکی از آن دانشگاهها را بگیرم .اما مطلبی که وجود دارد: بورس گرفتن الزاماتی دارد که یکی از آنها زبان انگلیسی خیلی خوب و کار تحقیقاتی مناسب است که نیاز به وقت و تلاش دارد که خدمت سربازی میتواند یکی از موانع آن باشد و دیگیر وابسته بودن مالی من به خانواده ام دیگری آن که به شدت از لحاظ روحی ضعیفم کرده است . من 10 ماه دیگر مشمول خدمت میشوم و سرباز بودن یعنی از دست دادن وقت که دیگر نمیتوانم زبان و کار تحقیقاتی انجام دهم . برای عقب انداختم خدمت باید دانشگاه قبول شوم ، یعنی قبولی کنکور یعنی 6 ماه درس خواندن و بازهم وقتی برای زبان و مقاله ندارم اما خوب سربازی ام عقب میافتد . اما خود کنکور ریسک بزرگی است که نتیجه آن... نمیدانم .... بلاتکلیف مانده ام کسی برای مشورت ندارم . حمایت واقعی در کنارم نیست و همیشه تصمیمات زندگی ام را تنها گرفته ام و طعم عواقب آن را چشیده ام . من از نظر مالی وابسته به خانواده ام هستم . شاید درک نکنید اما نتیجه شکستهایم و حرفهای خانواده م را نشنیده اید . 2- احساس تنهایی میکنم . کسی را ندارم که بتوان با او صحبت کنم . از مشکلاتم بگویم ، کسی که همراه و همدلم باشد .با مادرم نمیتوانم صحبت کنم ، حقیقت این است که جرات ندارم ، کوچکترین حرفهایم را انگونه که خود میخواهد برداشت میکند . رفتارهایشان ضعیفم کرده اما نمیتوان بگویم بهشان ، چون متوجه منظور من نمیشون و ناراحت میشن و .... و بیشتر اوقات خیلی طول نمیکشد که دوست و آشنا و غریب از آنچه من گفته ام یا بر من گذشته با خبرند . پدرم با من بیش از 40 سال فاصله سنی دارند و درک نمیکنند من،شرایطم، روحیه ام و ... . گاهی که با دوستان صحبت کرده ام ، حتی ده دقیقه هم طول نکشیده که حرفهایم را با تمسخر تحویل خودم داده اند . گاهی فکر میکنم برای شکستن دل من ، کوچک کردن من به آدمها مدال میدهند ، هیچ وقت حوصله مقابله با این رفتارشان را نداشته ام . 5 ماهی هست که با دختری در دانشگاه آشنا شده ام که احساس از ایشان در دلم هست . رابطه ما کاملا معمولی است و حتی کمتر از معمولی .حقیقتا نمیدانم ایشان هم به من احساسی دارند یا من یه شخص عادی هستم برایشان . تصمیم گرفته بودم انچه در دل دلرم را به ایشان بگویم و از مشکلاتم برای ازدواج . من برادر و خواهر بزرگتری دارم که هنوز ازدواج نکرده اند . خودم اندازه سر سوزن به خودم متکی نیستم از نظر مالی ، به دلیل غروری که پدرم دارند حتی یک بار هم از من از خودم از انچه که بر من میگذرد نپرسیده اند که بازگو کنم . خواستم به ایشان بگویم اما جالب است ، قبل از انجام تصمیمم حرف یکی از دوستان غیر مستقیم به من فهماند که راهم اشتباه است ، حتی وقتی کتابی را اتفاقی باز گردم نوشته اش به ادبیاتی دیگر به من فهماند که راهم اشتباه و مخالف نگاه خداست . اما من همچنان تنهام. امیدوارم درک کرده باشید آنچه که گفتم . گاهی اوقات تنهایی همه وجودم را میگیرد . چه باید بکنم ، با آن خانم در میان بگذارم و بعد از آن چه ؟ نمیدانم

پاسخ:
حجت الاسلام و المسلمین جاودان فرمودند: سلام علیکم ورحمة الله،اگر روی پای خودتان نایستید و دل به پدر و مادر و حوادث روزگار داشته باشید همیشه همینطور است که تا حالا بوده من فکر می کنم که در این فاصله فقط به درس بپردازید و خیلی خوب بخوانید شبانه روزی انشاءالله در کارشناسی ارشد قبول می شوید و فعلا مشکلات حل می شود. البته زبان هم کار می کنید که هم بدرد کنکور می خورد هم بدرد چیزهای دیگر.الان فکر خارج رفتن را از سرخودتان بیرون کنید و فقط به درس بپردازید اگر قبول بشوید قدم اول مشکلات برطرف می شود.آشنای دانشگاهی را هم رها کنید که اگر قدمی پیش بروید خود یک مشکل تازه برای شما خواهد بود.شما با پدرتان یک دیوار حائل دارید آنهم از خیالات، این دیوار را بشکنید شاید پدر در انتظار این است که ارتباط را شما شروع کنید. اینکه کسی گفت یا فهماند این راه اشتباه است نیز یک خیال دیگر است کتابی باز کردید یک خیال سوم همه را رها کنید و به دنیال گشودن یک ارتباط و دوستی با پدرتان باشید انشاءالله نتیجه می دهد.اگر بیایید شاید بتوانیم چند کلمه از نزدیک با شما صحبت بکنم.
ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای