جلسه پنجشنبه 24/6/1390 (علامه عسكري- راست گفتن در مسير خدا )
جلسه پنجشنبه 24/6/1390 (علامه عسكري- راست گفتن در مسير خدا )
به مرحوم آقای شاه آبادی گفته بودند آقا ممنوع است که شما منبر بروید. گفتند خب به منبر نمی روم. می ایستم و صحبت می کنم. ایستادن هم ممنوع باشد، می نشینم و صحبت می کنم...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

اولا عرض کنیم که امشب می خواستیم یک ذکر خیری از استاد بزرگوارمان آیت الله علامه عسكری شود. زیرا بر اساس سال های شمسی همین ایام سالگرد ایشان است. بر اساس سال های قمری ایشان ماه رمضان وفات کردند. بنابراین این مجلس را به نام سالگرد ایشان برپا کردیم و اگر ثوابی برای این قرآنی که خواندیم برایمان بود، به ایشان هدیه کردیم.

نکته دوم اینکه ایشان یک شخصیت فوق العاده بود. البته عمده فوق العاده بودن ایشان در عراق بروز پیدا کرد. فرمودند که مدارس شیعی عراق، گاهی تا عید معلم نداشت. فقط مدارس شیعه. گاهی تا آخر سال معلم ریاضی نداشت. به طور عمدی دولت می کوشید تا شیعه ها چیزی نیاموزند. بعد هم اگر یک بچه شیعه دیپلم می گرفت و مثلا استعداد خوبی داشت و می توانست دیپلم ریاضی بگیرد، او را در دانشگاه های مهندسی راه نمی دادند. اگر می خواست برود حقوق و ادبیات و تاریخ بخواند ایرادی نداشت اما در رشته هاي فنی و مهندسی اصلا راه نمی دادند. می فرمودند علاوه بر این بچه های ما وقتی به مدرسه می رفتند، تا زمانی که دبستان بودند، بچه ها مال ما بودند. وقتی به دبیرستان می رفتند از دست ما خارج می شدند. امروزه در ایران هم همینطور است. وقتی دانشگاه می روند که دیگر هیچ. خب حالا ما چکار کنیم؟ سعی کردند مدرسه ای تاسیس کنند که بچه های ما مال ما بمانند. بعد شروع کردند به تاسیس یک مجموعه بزرگی از مدارس. ایشان دبستان دخترانه و پسرانه داشتند. حتی کودکستان داشتند. اگر آن زمان دوره راهنمایی جدا بوده، دوره راهنمایی دخترانه و پسرانه داشتند و دوره دبیرستان هم داشتند. شهرهای نجف و کربلا یک مقدار کنترل شده بود. اما در بغداد، بصره، کوفه و شهرهای مهم عراق در حدود بیست یا سی مدرسه داشتند. در اینجا کسانی که بسیار با همت بودند یک مدرسه درست کرده بودند. اگر مدرسه گسترش پیدا کند هم از ارزشش پایین می آید. اما آنجا اینگونه نبود. همه چیز کاملا تحت مراقبت بود. مدیر و معلم را کاملا حساب شده تعیین می کردند. همه چیز حساب شده بود. هر هفته باید حساب پس می دادند. بعد از آن هم وقتی بچه ها از دوره دبستان و دبیرستان می گذشتند و وارد دانشگاه می شدند، باز به مشکل برخورد می کردند. بنابراین برای تاسیس دانشگاه اقدام کردند. با چه؟ با هیچ چیز. گفتند حالا که می خواهیم دانشگاه تاسیس کنیم باید چکار کنیم؟ رئیس دانشگاه بغداد باید اجازه تاسیس دانشگاه را می داد. سه نفر بودیم که به دیدن رئیس دانشگاه بغداد رفتیم و یک نفر از ما با او دوست بود. ایشان محقق درجه اول بود. من پنج اشتباه که در کارهای تحقیقی اش داشت برایش شمردم. او از پشت میز آمد و کنار دست ما نشست. با ما رفیق شد. بعد طرح کردیم که آقا ما می خواهیم یک دانشگاه درست کنیم. گفت آقا نمی شود. گفتیم ایرادی ندارد. در تاریخ برای تو ثبت می شود که یک روزی مردم کشورش آمدند و خواستند دانشگاه تاسیس کنند و ایشان رئیس دانشگاه بود و اجازه نداد. ننگ این برای تو می ماند. با این حرف تکان خورد. اجازه را نوشت و ما به جمع هیئت امنای خودمان آمدیم. گفتیم چکار کنیم. یکی گفت بگذاریم سر سال. گفتیم آقا اگر بگذاریم سر سال رئیس جمهور نمی گذارد. به نظرم آن وقت ابو سلام عارف رئیس جمهور بود. قبل از بعثی ها بود. اگر او مطلع شود، اصلا اجازه نمی دهد دانشگاه تاسیس کنیم. پس همین الان شروع می کنیم. تابلویش را بالا می زنیم دیگر نمی توانند تابلویش را پایین بیاورند. یکی از مدرسه ها را خالی کردیم و تابلو زدیم و از وسط سال دانشگاه را شروع کردیم. حالا پول نداشتیم. رفتیم هفتصد دینار قرض گرفتیم. دانشگاه راه افتاد و دیگر نمی توانستند کاری کنند. تا وقتی که ایشان از عراق به ایران فرار کردند دو دوره فارق التحصیل داشت. بعدها که بعثی ها سر کار آمدند، حسن البکر رئیس جمهور بود. او از آموزش و پرورش خواسته بود که برای فرزندش یک مدرسه خیلی خوبی معرفی کنند. آنها بچه را به مدرسه هایی که ما تاسیس کرده بودیم فرستاده بودند. این وسط سال متوجه شد مدرسه، مدرسه ای است که عسكری تاسیس کرده. بچه اش را بیرون آورد و به خارج از کشور فرستاد. اینگونه بود. یعنی خود آموزش و پرورش تشخیص داده بود بهترین مدرسه ای که امروز در بغداد هست، مدرسه ایشان است. بعد از دبستان تا دانشگاه روی بچه ها کارهای مذهبی فرهنگی انجام می شد. یک وقت دسته جات سینه زنی از دانشگاه بیرون آمد و بعد از دانشگاه های دیگر به آنها پیوستند و دسته ای بزرگ تشکیل شد که رئیس جمهور یک ساعت پشت ترافیک آن ماند. همین برای اینکه بیدار شوند و بخواهند ریشه کن کنند کافی بود. ایشان به طور جدی در معرض خطر جانی بود. از عراق فرار کرد و بلافاصله بعد از فرار ایشان دانشگاه ها را منحل کردند. مدرسه ها را هم ذره ذره منحل کردند. الان در دوره جدید دارند دانه دانه مدرسه ها را احیا می کنند. این یکی از کارهای ایشان بود. آقای نخست وزیر شاگرد یکی از دبستان های ایشان بود. و همینطور بشمارید. قاعدتا حرف های ما ثوابی ندارد. اما اگر ثوابی دارد باز آن را هم به محضر ایشان هدیه می کنیم.

بحث هفته گذشته بسیار خوب بود. بحث حرف گوش کردن بود. عرض کردم اگر انسان حرف گوش کند، عاقبت به خیر می شود. حرفی که در آخر بحث عرض کردم این بود که آدم باید همیشه حرف گوش کند. جوان است، حال دارد و نماز اول وقت می خواند و نافله می خواند و به مسجد می آید و بعد هم کم کم زن می گیرد و سراغ کار و کاسبی می رود. اینگونه نباشد. اگر یک چیزی را انتخاب کردید تا آخر بر سر آن بمانید. مگر اینکه بگویید مثلا پای من درد می کند و دیگر نمی توانم بایستم. نشسته می خوانم. به مرحوم آقای شاه آبادی گفته بودند آقا ممنوع است که شما منبر بروید. گفتند خب به منبر نمی روم. می ایستم و صحبت می کنم. ایستادن هم ممنوع باشد، می نشینم و صحبت می کنم. نشستن هم ممنوع باشد، می خوابم و صحبت می کنم. من دست از صحبت کردن بر نمی دارم. تا نفس در می آید، باید آن حرفی که قرار بوده گوش کنید را گوش کنید. اما یک چیزی هست که آدم همیشه می تواند گوش کند. آقا دروغ نگو. من تا زمانی که دارم می میرم، می توانم دروغ بگویم و می توانم دروغ نگویم. ببینید حرف گوش کردن بسیار مهم تر از دعا و نافله و... است. و گوش کردن این حرف که دروغ نگویید بسیار مهم تر و جدی تر از دعا و نافله است. مکرر عرض کردیم که اگر شما نافله شب می خوانید یا مثلا شب های ماه رمضان را از صبح تا شب به احیاء می روید، صبح با خانمت دعوایت شد و حرف بدی زدی و دلش را رنجاندی، هر کاری کرده بودی، به باد فنا دادی. نه فقط امشب را که کل سالت را به باد فنا دادی. یا اگر خانم این کار را بکند. یک حرف تلخ به همسرش بزند. خانم ها از قدرت خودشان خبر ندارند. می توانند یک حرف تلخ بزنند و شوهرشان را از زندگی سیر کنند. می توانند یک حرف شیرین بزنند و شوهرشان پرواز کند. شوهرش را تشویق کند. در مقابل مشکلاتی که مرد در زندگی دارد و در جامعه با مشکلات متعدد رو به رو می شود، اگر تشویق خانمش باشد او می تواند بسیار مقاومت کند.

در آیه 13 سوره مبارکه احقاف می فرماید: إنَّ الـّذينَ قالوا رَبّنا اللهُ  ببینید نتیجه استقامت و حرف گوش کردن حرف اصلی بود. انسان باید این حرف گوش کردن را همیشگی کند و تا آخر عمر حرف گوش کند. ببینید در آیه 47 سوره مبارکه شوری فرمودند: اسْتـَجيبوا لـِرَبّكـُمْ دعوت پروردگارتان را بپذیرید. هرچه ربّ تان گفته گوش کنید. حالا می فرمایند هرکس گفت ربّ من خداست، یعنی من ربّ دارم و حرف یک نفر را گوش می دهم، در ادامه آیه 13 سوره مبارکه احقاف می فرماید: ثـُمّ اسْتـَقاموا روی این حرف هم ماند و پافشاری کرد، نتیجه اش این است: فلا خوْفٌ عَليْهمْ وَلا هُمْ يَحْزَنونَ آقا این بسیار مهم است. اگر در خاطرتان باشد همین نتیجه را برای اولیاء خدا گفته اند. در آیه 62 سوره مبارکه یونس می فرماید: أَلا إنَّ أوْلِياءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَليْهمْ وَلا هُمْ يَحْزَنونَ ممکن است از امروز تمام دنیا را بگوید و بخندد. اما وقتی تمام شد، ممکن است تا ابد غم و غصه باشد و ممکن است تا ابد شادمانی باشد. به آن اشاره دارد. هرکس حرف گوش کن باشد و حرف گوش کردنش را تا آخر برساند، لا خَوْفٌ عَليْهمْ وَلا هُمْ يَحْزَنونَ آدم به شادمانی همیشگی می رسد. اگر آدم در اینجا بسیار بگوید و بخندد، حوصله اش سر می رود. درست ست؟ در جوانی پیش می آید. یک جایی من جلسه بودم که بچه های جوان جلسه، داشتند ظرف ها را می شستند. یک طوری می خندیدند. چقدر می شود اینگونه خندید؟ می شود پنج ساعت اینگونه خندید؟ نه نمی شود. اما آنجا یک شادمانی است که انتها ندارد. یک لحظه حوصله آدم سر نمی رود و خسته نمی شود. التبه یک دلیلش هم این است که این شادمانی هر لحظه اضافه می شود. حداقل برای برخی اینگونه است.

إنَّ الـّذينَ قالوا رَبّنا اللهُ ثـُمّ اسْتـَقاموا فلا خوْفٌ عَليْهمْ وَلا هُمْ يَحْزَنونَ در آیه بعد می فرماید: أولئِكَ أصْحابُ الجَنـّةِ خالِدينَ فيها اینها یاران بهشت اند. یار یعنی قرین است. جدا شدنی نیست. خالِدينَ فيهاابدی در آن هستند. در ادامه می فرماید: جَزاءً بما كانوا يَعْمَلونَ زحمت کشیده. آقا شما چند سال زحمت کشیدی؟ چهل سال. نتیجه اش چند سال است؟ دیگر عدد ندارد. تا بی نهایت. یک شادمانی تا بی نهایت.

در آیه 30 سوره مبارکه فصلت می فرماید: إنَّ الـّذينَ قالوا رَبّنا اللهُ ثـُمّ اسْتـَقاموا تـَتنَزّلُ عَليْهمُ المَلائِكـَة ألا تخافوا وَلا تـَحْزَنوا وَأبْشِروا بالجَنـّةِ الـّتي كـُنتـُمْ توعَدونَ این یک حرفی می گوید. کسانی که گفتند ربّ ما الله است، یعنی حرف گوش کردند، بعد استقامت کردند، فرشتگان بر اینها نازل می شوند. فرشته بر کسی نازل نمی شود. به نظر می رسد برای اینها مربوط به لحظه مرگ است. از لحظه مرگ فرشته بر آنها نازل می شود. ممکن است برای برخی در دنیا فرشته نازل شود. آن یک ذره بالاتر است و زحمت بیشتری کشیده. تـَتنَزّلُ عَليْهمُ المَلائِكـَة ألا تخافوا وَلا تـَحْزَنوا وَأبْشِروا بالجَنـّةِ الـّتي كـُنتـُمْ توعَدونَ بشارت باد شما را به بهشتی که وعده کرده اند. وعده راست است. به وعده می رسید. در آیه بعد می فرماید: نـَحْنُ أوْلِياؤُكـُمْ في الحَيَاةِ الدّنيا ما در دنیا دنبال سر شما بودیم و نمی گذاشتیم بلغزید. ببینید این مطلب را خدمتتان عرض کرده ام. گاهی یک حوادثی برای انسان پیش می آید که سخت است. تحملش بسیار سخت است. در آن لحظه پایداری بر عقاید سخت است. اگر کسی قبلا کم نگذاشته باشد، می تواند. از حضرت صادق (علیه السلام) پرسیدند چرا حضرت یوسف در آن لحظات بسیار سخت نلغزید؟ فرمودند زیرا از آن روز اولی که به این خانه آمده بود در صورت او نگاه نکرده بود. ببینید یک نگاه سهل است. این یک نگاه اول را نگاه نمی کند. نگاه دوم هم یک نگاه است دیگر. آن هم سهل است. اگر کسی این یک نگاه ها را مراقبت کرد، اگر حادثه سختی پیش آمد خدا کمکش می کند. چون تمام عمر ده یا دوازده ساله ای که ایشان در خانه عزیز مصر بود به صورت زلیخا نگاه نکرده بود. بنابراین در آن لحظه سخت نلغزید. می خواهم عرض کنم گاهی حوادث سخت پیش می آید. ممکن است برای همه هم پیش آید اما اگر من در گذشته کوتاهی نداشتم و مدام گفته ام قالوا رَبّنا اللهُ و سپس استقامت کردم ثـُمّ اسْتـَقاموا آن روزی که بسیار سخت است خدا کمک می کند. نـَحْنُ أوْلِياؤُكـُمْ في الحَيَاةِ الدّنياما پشت سر تو ایستاده بودیم. دست ما پشت سر تو بود. نمی گذاشتیم بلغزی. آن روزی که روی پای خودت بودی و می توانستی، عمل بدی نکردی، حالا که بسیار سخت شده و پایت دارد می لغزد نمی گذاریم بلغزی. نـَحْنُ أوْلِياؤُكـُمْ في الحَيَاةِ الدّنياوَفي الآخرَةِ از این عالم هم که داری می روی، مشکلات بسیاری وجود دارد. از این عالم تا آن عالم مشکلات بسیار است. نمی دانی. فرمایش امیرالمومنین این است که عقبه کعود است. یعنی یک گردنه بسیار سخت است. ما آنجا پشت سر شما هستیم و نمی گذاریم بلغزی.

یک نفر از دوستان خواب دیده بود که آیت الله حق شناس فرمودند من از طرف امیرالمومنین مامورم در سخت ترین عقبات قیامت به دوستان و یاران ایشان کمک کنم. مشخص شد. گردنه ها بسیار است و ایشان مامورند که در سخت ترین گردنه مراقبت کنند و نگذارند کسی از دوستان امیرالمومنین بلغزد. اگر کسی دوستی امیرالمومنین را با خود برده باشد نمی گذارند بلغزد.

نـَحْنُ أوْلِياؤُكـُمْ في الحَيَاةِ الدّنياوَفي الآخرَةِ وَلـَكـُمْ فيهَا ما تـَشْتـَهي أنْفـُسُكـُمْ هرچه بخواهید اینجا برای شما هست. وَلـَكـُمْ فيهَا ما تـَدَّعونَ هر چه بگویید انجام می شود. هرچه بخواهید برایتان هست. در آیه بعد می فرماید: نـُزُلا ًمِنْ غَفورٍ رَحيم تمام این نعمت ها را خدای غفور و رحیم برای شما فرستاده است.

فکر می کنم باید این را قبل از آنها می خواندیم زیرا مایه اصلی اش این است. در آیه 16 سوره مبارکه جن می فرماید: وَأن لـَو اسْتـَقاموا عَلى الطـّريقـَةِ لأسْقيْناهُمْ مَاءً غَدَقا در جای دیگر فرمود اسْتجيبُوا لِرَبّكُمْ پیام ربّ تان را اجابت کنید. اینجا می فرماید ربّ یک راهی به شما نشان می دهد. یک روز رسول خدا نشسته بودند و امام جماعت بودند و در قبله نشسته بودند. جلوی پای خودشان روی زمین یک خطی کشیدند. زمین مسجد رمل بود. روی رمل ها یک خط صاف کشیدند و آیه 153 سوره مبارکه انعام را خواندند. وَأنَّ هَذا صِراطي مُسْتقيمًا این راه راست من است. فاتـَّبـِعوهُ متابعت کنید. از راه راست من متابعت کنید. راه راست، یکی است. صراط های مستقیم را شیطان گفته است. حالا شیطان انس یا جن. بعد خط کشیدند و ادامه آیه را فرمودند: وَلا تـَتـَّبـِعُوا السّبُلَ راه های دیگر را نروید. فـَتـَفـَرَّقَ بـِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ آنها شما را از راه خدا دور می کنند. راه خدا را گم می کنید. حاج آقای حق شناس یک داستانی را مکرر می فرمودند که آن را در کتاب مواعظ آوردیم. یک آقای بزرگواری بود که آدم بسیار خوبی بود. حاج آقای بازاری و مسلمانی بود. یک مغازه و یک خانه داشت. آدم مسلمان باشد یک مغازه دارد و یک خانه. یک سر و صدای تازه ای پیدا شده بود و یک آقایی در جایی حرف های تازه ای می زد. حرف حق مهم است نه حرف تازه. حرف حق مهم است. حرف تازه اگر حق بود به دنبالش می رویم. اگر تازه بود و حق نبود به دنبالش نمی رویم. ایشان هم رفته بود. مرحوم حاج مقدس مدام به ایشان می گفت حاجی چرا می روی؟ این صوفی است. از گناباد به اینجا آمده. حرف های تازه می زند. یکی از دوستان کلاس عرفان می رفت و می گفت حرف های جالبی میگویند. بعد مشخص شد اینها تفسیر شعری صفی علیشاه است. حرف های تازه ای نبود. قبلا گفته بودند. خلاصه آن مرد گفته بود حاج آقا این حرف های تازه می زند. پای صحبت مرحوم آقا شیخ مرتضی می آمده و مرحوم آقا شیخ مرتضی از روی منتهی الآمال برایش می خوانده و آن را هزار بار شنیده بوده. همین آدم را به جهنم می برد. از آنجاییکه آدم خوبی بود شب خواب دید که رسول خدا تشریف آورده اند. میان جمعیت رفته بود که ایشان را زیارت کند و جلو رفته بود و عرض سلام کرده بود. عرض کرده بود سلام علیکم یا رسول الله. پیامبر هم فرموده بودند سلام علیکم حاج محمد حسین گنابادی. عرض کرده بود آقا من گنابادی نیستم. من محمدی هستم. پیغمبر فرموده بود نه آقا گنابادی هستی. عرض کرد نه آقا نیستم. فرمودند چرا هستی. از خواب بیدار شد و توبه کرد. چون آدم خوبی بود خواب دید. عرض کردیم که می فرمایند اگر استقامت کردی، در لغزشگاه ها از تو مراقبت می کنند.

یک راه است. آقا دروغ نگو. من در تمام عمرم هر مرتبه که به جلسه آمدم گفتند دروغ نگو. خب حوصله ام سر می رود دیگر. اگر حوصله ات سر می رود باید به جهنم بروی.

در آیه 16 سوره مبارکه جن می فرماید: وَأن لـَو اسْتـَقاموا عَلى الطـّريقـَةِ هرکس استقامت کند. در ذیل این آیه آورده که در روایت آمده راه امیرالمومنین و اولادش است. راه امیرالمومنین و اولادش همان صراط مستقیم و راه ساده و صاف است. دروغ نگو، راست بگو، نمازت را اول وقت بخوان. مثلا با زن و بچه و پدر و مادرت با ادب رفتار کن. با دوستانت با مهربانی و ادب رفتار کن و...

هرکس بر راه استقامت کند، در ادامه آیه می فرماید: لأسْقيْناهُمْ مَاءً غَدَقاآنها را از ماء سیراب می کنیم. غدا یعنی کثیر. آب فراوان. آب فراوان یعنی چه؟ یعنی در شهرشان باران فراوان می بارد. بله اگر مردم شهر شما بر راه خدا استقامت کنند، یک باران بیهوده نمی آید و یک کمبود باران بیهوده هم نداریم. هوا هم بیهوده گرم نمی شود. بیهوده هم سرد نمی شود. همه چیز هم به جای خودش انجام می شود. آقا می شود روی زمین هم بهشت شود؟ اگر آدم درست شود، روی زمین هم می شود بهشت بشود. نمی شود اما اگر آدم ها درست شوند، می شود. نمی خواهند پس همین است که هست. مَاءً غَدَقایعنی چه؟ در ذیل این آیه روایات متعددی از ائمه ما هست که می فرمایند قلب شان را از ایمان پر می کند. لأشرَبنا قلوبَنا الأیمان اشراب می کنیم. دل پر از ایمان می شود. اگر دل پر از ایمان شود آدم دیگر نمی ترسد. آنجا فرمودند فلا خوْفٌ عَليْهمْ وَلا هُمْ يَحْزَنونَ خوف مربوط به این کمبودهایی است که داریم. من برای کار فردایم می ترسم. زنم چه می شود؟ خانه ام چه می شود؟ بچه ام چه می شود؟ از این ترس هایی که ما داریم همه از جایی ریشه می گیرد. مربوط به کمبودهایی است که ما داریم. حالا اینها قسمت دنیایی آن است اما وقتی این دل پر از ایمان شد دیگر هیچ خوف و ترسی برایش نخواهد بود. آدم با ایمان به امن ابدی می رسد. آقا امن ابدی قیمتی است. پس این اصل بود. اول قلبش پر از ایمان می شود و این بر اساس استقامت بر راه است. یک راه درست و حساب شده را انتخاب کرده. حساب شده است. معلم گفته. از عالم خبیر پرسیده که من چطور زندگی کنم و طبق دستور او عمل کرده است. اگر عمل کرده، به ایمان درست می رسد و نتیجه اش امنیت است.

امروز می خواهیم در مورد حضرت حمزه عرض کنیم. شب قبل از جنگ احد پیغمبر فرمودند عمو تشریف بیاورید و اینجا بنشینید. امیرالمومنین هم نشسته بودند. فرمودند عمو تو به زودی به جای دوری می روی. برای آن چه آماده کردی؟ حرف بسیار بزرگی است. عموی پیغمبر است. من فقط یکبار دستم را بر سینه ام زده ام منتظرم که وحی به من نازل شود. در روایت داریم که احمق آدمی است که دو رکعت نماز خوانده و منتظر است وحی بر او نازل شود. عموی پیغمبر است. فردا می خواهد شهید شود. می فرماید برای فردا چه آماده کردی؟ تو باید برادر زاده ات را قبول داشته باشی. یعنی پیغمبر را. باید آن یکی برادر زاده ات امیرالمومنین را هم قبول داشته باشی. او چند ساله است؟ مثلا آن وقت ایشان 25 ساله اند و حضرت حمزه پنجاه سالشان است. آخر در رسم عرب این بزرگتر فامیل است. تو باید به این کوچک تر ایمان داشته باشی. کار خدا این حرف ها را برنمی دارد. قبول کردند. ببینید فرمودند فردا یا به زودی تو در یک جای دوری هستی. برای آنجا چه آماده کردی؟ فرمودند باید اینها را قبول داشته باشی و گفت قبول دارم. حالا ایشان جزء آن هفت نفری آمده که ما باید قبول داشته باشیم. ما باید حضرت حمزه را قبول داشته باشیم. اگر ایشان را انکار کنی اعتقادت خراب است. دینت عیب دارد. ایشان که امام نیست. نه. اما به گونه ای متصل شده که باید او را هم بپذیری. تا این حد ارزش پیدا کرده. کجا شهید شد؟ در دفاع از پیغمبر. امیرالمومنین در دفاع از پیغمبر هفتاد زخم خورد. به وحشی غلامش گفته بود یا پیغمبر یا حمزه و یا امیرالمومنین را بزن. گفته بود دوستان پیغمبر آنقدر در اطرافش هستند که اصلا نمی شود من به طرفش بوم. علی هم که مثل این است که پشتش چشم دارد. اما حمزه را می توانم بزنم. گفته بود باشد حمزه را بزن. وقتی ایشان روی زمین افتاد بار بر پیغمبر بسیار سنگین بود و برایشان واقعا عزا بود. به ایشان خیلی سخت گذشت. اگر بخواهیم روزهای سختش را بگوییم یکی زمانی بود که حضرت ابوطالب (علیه السلام) از دنیا رفته بود و آن سال، سال حزن پیغمبر بود. یکی هم همین موقع. وقتی پیغمبر به مدینه برگشتند دیدند هر خانه ای که شهید دارند، خانم ها و پیرمردها نشسته اند و دارند گریه می کنند. فرمودند اما هیچ کس نیست برای عمویم حمزه گریه کند. به مردم مدینه خبر رسید و همه بلند شدند و به خانه حمزه رفتند. آنجا نشستند و گریه کردند. حالا خدا مرحمت کند و یک قطره اشکی هم برای حضرت حمزه به چشم ما بیاید. دل پیغمبر شاد می شود.

به پیغمبر عرض کردند آقا خواهر حضرت حمزه، عمه شما می خواهد به دیدن جسد حضرت حمزه بیاید. گفتند نه نمی شود. اجازه ندارد. به اینجا می آید و بی قراری می کند. نمی تواند این وضع را ببیند و بی قرار نشود. گفتند آقا به ایشان گفتیم. گفتند من خودم را نگاه می دارم و تحمل می کنم. بی قراری نمی کنم. گفتند باشد عیب ندارد. بیاید. اما عبایشان را از روی دوششان برداشتند و روی جسد حضرت حمزه گذاشتند. از سر تا پایش را بریده بود. ببینید بینی اش را هم بریده بودند. خوب خیلی سخت بود. خوب اگر روی سر می کشیدند پا بیرون می ماند و اگر روی پا می کشیدند سر بیرون می ماند. قدشان بلند بود. روی پایش علف و خار صحرا ریختند تا پایش پوشیده شد. وقتی کنار برادر آمد و آن وضع را دید یک مرتبه فریاد زد. قول داده بود خودداری کند اما نتوانست خود داری کند.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای