شب پنجم محرم الحرام 1432 ( قيامت)
شب پنجم محرم الحرام 1432 ( قيامت)

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

بحث در مورد قیامت بود معمولاً رسم نیست بحث قیامت، من این بحث‌ها را کم و بیش گاه و بی‌گاه عرض کردم، حالا منظم دارم پشت سر هم عرض می‌کنم، یک جریان در قیامت اتفاق می‌افتد که بفرمایید این از لحظه‌ی مرگ اتفاق می‌افتد اگر واقعاً بخواهی بگویید باید بگویید که از لحظه‌ی مرگ اتفاق می‌افتد، قرآن می‌فرماید: «لَقَد جِئْتُمونا فُرادى‏»[1]شما تک تک به نزد ما می‌آیید، مکرّر عرض کردم مثلاً فرض کنید که در پایان دوران زندگی انسان بر روی کره‌ ی زمین، کره ‌ی زمین را جمع کردند و همه‌ ی بساط به هم خورد و حالا می‌خواهد قیامت برپا بشود، می‌خواهیم بگوییم در آن روز مثلاً 100 میلیارد آدم روی این کره‌ ی زمین آمده، این 100 میلیارد می‌خواهند به قیامت بیایند، خب مثلاً یک طایفه‌ ی خیلی بزرگ هستند اگر به گذشته و آینده نگاه کنید ممکن است هزاران نفر بشوند، پدر پدر بزرگ است و می‌دانید دیگر خودتان مثلاً آشنا هستید، حالا اگر یک خانواده‌ای 10 هزار نفری است هیچ کس هیچ کس را نمی‌شناسد، همه‌ ی آن 100 میلیارد آدمی که خدای متعال خلق کرده در این خلقت ما نمی‌دانیم که جهان چه خبر است، خدای متعال همین قدری است که ما می‌دانیم یا بزرگ‌تر است؟ جهان همین است که ما می‌شناسیم؟ عرض کردیم اگر 100 میلیارد آدم باشند 100 میلیارد تک تک هستند، حتّی دو نفر هم نیست که دو نفر با هم باشند، هر کس روز قیامت می‌آید تک است «لَقَد جِئْتُمونا فُرادى‏» می‌گویند آنجا وقتی حقیقت آشکار می‌شود که تو خلق خدایی فقط یک نفر تو را اداره کرده در سراسر مدت عمرت، دست تو فقط به دامن یک نفر بوده واقع آن این‌طور است دیگر، ما را خدا روزی می‌دهد، ما را خدا اداره می‌کند، ما را خدا برپا می‌دارد تا پایان، آن روز این پرده برداشته می‌شود این دیده می‌شود، من تنهایی خودم را مادر مدتی مثلاً بچه ‌اش را بغل گرفته شیر داده خدا اداره کرده، پدر هم چه کار کرده برای پسر برای بچّه ‌اش، فداکاری کرده این‌ها را خدا کرده این‌ها را می‌فهمیم، آدم می‌شود تک تک، می‌گویند همان‌طوری که اوّل تک بودی، در اوّل خلقت تک و تنها بودی ما اداره ‌ات کردیم، ما خلقت کردیم و ما اداره ‌ات کردیم تا پایان آن روز این آشکار می‌شود، آدم می‌فهمد تنهایی خودش را «لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى»‏ همه به صورت تک تک به نزد ما می‌آیید «كَما خَلَقْناكُمْ أوَّلَ مَرَّةٍ» همان‌طور که اوّلین بار که ما شما را خلق کردیم تک بودید، هیچ کسی را نداشتید هر کسی را داشتید ما برای شما ساختیم، مادر را ما به تو مهربان کردیم، پدر را ما برای تو فداکار کردیم، حالا قیامت که آدم می‌رود «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أنْسابَ بَيْنَهُمْ»[2]تمام قوم و خویشی‌ ها قطع می‌شود، هیچ قوم و خویشی وجود ندارد، من پدرم، پسرم، برادرم این‌ها نیست دیگر تمام، خوب تک «وَ تَرَكْتُمْ ما خَوّلْناكُمْ وَراءَ ظُهُورِكُمْ» هر چه ما به شما داده بودیم، هر چه داشتید ما داده بودیم، هر چه ما داده بودیم پشت سر خودت رها کردی و آمدی، این خیلی ساده است دیشب هم عرض کردیم من بزرگ‌ترین سرمایه ‌دار عالم هستم چیزی همراه خودم نمی‌برم، در خاک می‌گذارند، حالا یک جاهایی می‌سوزانند، یک جایی می‌دانید در مسیحیّت مثلاً تمیز می‌کنند، بزک می‌کنند، لباس تن او می‌کنند در یک مثلاً چوب می‌گذارند باز در خاک، حالا مثلاً در اسلام می‌شویند، نمی‌دانم کفن می‌کنند می‌گذارند در خاک، چیزی همراه خودش نمی‌برد، بزرگ‌ترین ثروتمند عالم است چیزی همراه خودش نمی‌برد، اگر هم ببرد نمی‌برد، در گذشتگان گاهی همراه مرده‌ شان فرض کن اسلحه می‌گذاشتند، یک مقداری طلا و جواهرات می‌گذاشتند باز هم نبرده، طلا و جواهرات مانده ده قرن است مانده، آن پوسیده رفته «وَ تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ» هر چه ما به شما داده بودیم رها کردید آمدید، خب ما چه داریم؟ همین ثروت دنیایی است، یک مقدار عنوان ما داریم؛ بنده مثلاً آقای فلان هستم، شما آقای فلان هستید، شما آقای دکتر هستید، مثلاً آن آقا مهندس است، هر کس یک عنوانی دارد کسی عنوانش را آن طرف نمی‌برد، یک وقت من عرض می‌کردم در یک جمع مثلاً دانشجو بودیم، عرض می‌کردم که همه ‌ی عناوین علمی شما به درد این عالم می‌خورد، وقتی آدم برود آن عالم، آن عالم مهندس شما می‌گویی مهندس هستم، آن مأمورین آن عالم مهندس نمی‌دانند یعنی چه؟ مهندسی به درد این عالم می‌خورد، ورقه شما می‌زدید باعث مثلاً افتخار بودید، آن عالم این مهندسی را نمی‌دانند یعنی چه؟ این لغت برای‌شان معنا ندارد، دکترها هم ندارند، این لغت برای‌شان معنا ندارد، من پنج تا زبان می‌دانم، این‌ها را آن‌ها نمی‌دانند یعنی چه، یک چیزهای دیگر می‌دانند که عرض کردم، حالا مثال را هم باز تکرار می‌کنم مثال را ده بار عرض کردم؛ یک آقایی خیلی هنرمند بود انواعی از هنر داشت، حالا مثلاً نقاشی خیلی خوب می‌توانست بکند، خطّاطی خیلی خوب می‌توانست بکند خیلی، بعد از دنیا رفته بود این را خیلی قدیم من شنیدم متأسفانه بعد هم آن کسی که نقل می‌کرد، دیگر فراموشش کردم نتوانستم خصوصیّات بیشتری بپرسم، بعد کسی خوابش را دیده بود، گفته بود که از آن همه هنر شما شعر خیلی خوب می‌توانی بگویی، از این همه هنر چیزی همراهت است؟ نه آن‌جا کسی خط نمی‌خواهد، من بهترین خطّاط هستم آن طرف به درد نمی‌خورد، من شعر خیلی خوب می‌گویم آن طرف کسی شعر نمی‌خواهد کسی شعر نمی‌خواند، من بهترین طبیب هستم آن طرف کسی مریض نیست طب نمی‌دانند یعنی چه، این‌ها را می‌فهمید همه را فقط یک هنرم را آوردم به مکرّر این داستان را عرض کردم؛ یک هنرم را آوردم من از اوّل تکلیفم به نامحرم نگاه نکرده بودم، این هنرم را بردم این به درد می‌خورد، من دروغ نگفته بودم این هنر به درد می‌خورد، من پنج تا زبان بلدم به درد نمی‌خورد، آن‌جا کسی نمی‌داند زبان یعنی چه، یک زبان برای خودشان دارند «تَرَكْتُمْ ما خَوَّلْناكُمْ» هر چه ما به شما دادیم گذاشتی آمدی، آدم خیلی چیز دارد، وقتی بگیرند آن‌وقت می‌فهمد چه دارد، آقا همه ‌ی این چیزها را گذاشتی آمدی، برای خودت فکر می‌کردی فلانی برای من این کار را می‌تواند بکند، دایی‌ ام است مثلاً معاون وزیر است، همه‌ی شفیعان شما ببینید خیالی بود، یک خیال بود«وَ ما نَرى‏ مَعَكُمْ شُفَعاءَكُمُ» همه‌ ی شفیعانی که فکر می‌کردی پیش خودت خیال می‌کردی این می‌تواند برای تو کاری بکند اسمش را می‌گذاریم شفیع، برای من یک کاری می‌تواند بکند فلانی عمویم حالا این‌جا مثلاً مثالش را در مورد بت‌ها می‌گویم، آن‌هایی که بت می‌پرستیدند فکر می‌کردند این‌ها شفاعت می‌توانند بکنند، یک کاری برای‌شان می‌توانند بکنند روز قیامت، هیچ کاری نمی‌توانند بکنند فقط خیال بود، وقتی پرده برداشته شد همه‌ی خیالات به باد فنا رفت، همه‌ی سرمایه‌ ها واقعاً هم پول داشتند دستم پر از پول بود، من قدرت داشتم آن‌هایی که داشتم واقعاً داشتم معلوم شد به باد فنا رفت، چه برسد آن‌هایی که خیالات بود، همه شد خیالات «لَقَدْ تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ» تمام ارتباطات قطع، این‌جا من برای شما یک کاری می‌کنم شما فردا می‌آیی از من یک کاری مثلاً من داشته باشم، شما یک کاری از من می‌خواهی شما از من می‌خواهی من از شما می‌خواهم خب این هست، ارتباط این ‌جهان این‌طوری است دیگر، من برای شما یک کاری می‌کنم شما برای من یک کاری می‌کنی، آقا تمام این ارتباطات قطع، این قواعد و قوانینی که در این عالم بود دیگر نیست «وَ ضَلَّ عَنْكُمْ ما كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ» هر چه خیال می‌کردید گم شد دیدید گم شد، این هم متأسفانه یادم رفت بگویم، این سوره‌ی انعام است آیه‌ی 94 است، این آیه‌ی بعدی را متأسفانه یادم رفته بنویسم، همین حرف است «إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِلاَّ آتِي الرَّحْمنِ عَبْداً»[3]همه‌ی آن موجودات صاحب شعوری که در آسمان‌ها و زمین هستند همه به نزد خدا می‌آیند عبد، همه عبد خدا هستند ولو هیچ خدایی را قبول ندارد، وقتی پرده‌ها برداشته شد این آمد آوردند او را به قیامت عبد ذلیل می‌آید «لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا»[4]خدای متعال همه‌ی این‌ها را احصا کرده، آمار همه‌ی این‌ها را دارد، دانه دانه را شمرده مهم این است «وَ كُلُّهُمْ آتيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً»[5]همه تک تک می‌آیند تک «كُلُّهُمْ آتيهِ» همه می‌آیند به نزد خدا تنها و تک، یک تنهایی به طور خیلی جدی از لحظه‌ی مرگ به سراغ ما می‌آید، ببینید این‌جا حالا فرض کنید یک نفری مثلاً یک خلاف سیاسی کرده یا مثلاً خلاف حقوقی کرده این به زندان افتاده، فرض می‌کنیم به زندان انفرادی افتاده، آن‌هایی که کارهای سیاسی می‌کردند در زندان‌های سیاسی بودند، با مشت به دیوار می‌زدند مثلاً حروف مرس مثلاً با هم صحبت می‌کردند، ممکن بود بعد از یک مدتی ملاقات داشته باشند یا حداقل در طول روز اجازه می‌دهند یک ساعت این‌ها می‌آیند در محوطه‌ی زندان قدم می‌زنند، زندانی انفرادی هم باز انفرادی نیست، با خیال زن و بچه و دوستانش زندگی می‌کند، 100 تا امید دارد برای فردا، باز هم من نمی‌توانم بیان کنم، آن تنهایی که آن‌جا آدم می‌بیند، خودتان را یک کم کمک کنید واقعاً آدم می‌شود آن‌جا تنهای تنها، اصلاً هیچ تصوری در تنهایی‌های این عالم نظیرش نیست، این را می‌خواهم بگویم، آدم تنهای تنها می‌آید، روزهای گذشته برای شما عرض کردم؛ هر کس می‌آید به قیامت «فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ»[6]حالا شاید هم مثلاً کفّار این گرفتاری را داشته باشند، آن روز روزی است که «تَشْخَصُ فيهِ الْأَبْصارُ»[7]چشم‌ها خیره است «قِيامٌ يَنْظُرُونَ»[8]همه در انتظار هستند، ایستاده در انتظار که چه می‌شود، «تَبْهَتُهُم» به بهت گرفتار می‌شوند، چشم‌ها خیره می‌شود به بهت گرفتار هستند، همه‌اش انتظار می‌برند تنها هستند، دقت کنید بزرگ‌ترین خطر ممکن را آدم برای خودش می‌دهد، نمی‌داند که چه سرنوشتی دارد، مگر کسی که یک کاری کرده از همین‌جا اطمینان دارد همراه خودش کسی که ظلم نکرده چرا بترسد؟ دیشب هم عرض کردم کسی که ظلم در نامه‌ی عملش نیست، عرض کردیم خوب اگر یک وقتی هم یک خطای از او سر زده جبران کرده، چون معصوم ما نیستیم که اگر یک وقت خطایی هم سر زده جبران کرده، خوب پس این در نامه‌‌ی عملش چیزی نیست اگر چیزی نیست خوب چیزی نیست دیگر، همه‌ی ترس و خوف و مشکل برای کسی است که ظلمی به همراه دارد. یک ندایی روز قیامت می‌آید خارج از بحث‌مان است، می‌فرمایند که از من مثلاً مثل یک جایی خط می‌کشند، یک جایی راه‌بندان درست می‌کند که از یک جای دیگر ماشین عبور نمی‌کند، از این‌جا ظلمی عبور نمی‌کند، باید حل بکند ظالم باید ظلمش را حل بکند تا از این جا بتواند برود، اگر کسی ظلم ندارد خوب ندارد دیگر بدانید در امان است، بدانید قطعی است ظلم است که ترس به بار می‌آورد، مشکل به بار می‌آورد، کسی که ظلم ندارد هیچ ترسی ندارد، خوب چه عرض می‌کردیم آدم تنهای تنهاست، به اضافه‌ی آن مشکلات دیگری که در قیامت است، آدم یک چیزی دارد آن را می‌خواهم عرض کنم؛ اگر گم‌شده‌ی ما پیدا بشود (صلوات) «أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏ * وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى‏ * وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏ * ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى»[9]روز قیامت آدم هیچ چیز ندارد، تک تک تک تنهای تنها فقط هر چه کرده دارد، اعمال خوبی که کرده یا خدایی نکرده بدی که کرده سرمایه‌اش است، اگر یک چیزی تنهایی آدم را پر می‌کند اعمالی است که خودش کرده، مؤمن را حضرت عزرائیل می‌آید بالای سرش خوب چه نگرانی داری؟ دیشب برای شما عرض کردم که دو تا گل می‌آورد حالا این طور دیگرش است، نگرانی‌ تو چیست؟ دوستانت هستند خوب آدم یک مجموعه دوست دارد دیگر، دلش می‌گیرد اگر مثلاً چند روزی دوستش را نبیند، حوصله‌اش سر می‌رود بدون دوست، من یک سفر حج بودم هیچ رفیق نداشتم واقعاً سخت گذشت، هیچ بلا و گرفتاری من نداشتم جز تنهایی، تنها می‌رفتم نماز، کاری هم داشتم که نماز نمی‌توانستم بروم مسجد الحرام، اگر مسجد الحرام آدم برود دلش باز می‌شود، در مسجد است مثلاً از این حرف‌ها بود، به من خیلی سخت می‌گذشت، بعداً دو تا دوست پیدا کردیم که دوست‌مان این‌جا است، آن روزها خیلی خوب بود و خوش بودیم، حالا تنهایی آقا آدم هیچ چیزی ندارد آن روز جز آن‌چه که عمل کرده، داشتم این را عرض می‌کردم؛ حضرت عزرائیل آمده بالای سرش می‌گوید: این دوستانت حالا من بهتر از این دوست به شما نشان می‌دهم، پرده برمی‌دارد محمد و آل محمد این‌ها دوست‌های تو هستند به جای دوست‌های دنیایی‌ات، دلت نمی‌خواهد این‌ها باشند به جای این‌ها، حتماً آن‌ها را من می‌خواهم، این‌ها را نمی‌خواهم آن‌ها را می‌خواهم، آقا این دوست را می‌شود همین‌طوری نمی‌شود، این دوست را باید تهیه کرده باشی مگر این نبود که شما هیچ چیزی نداری جز این‌که کردی، دوست هم خودت تهیه کردی، چه کسی با امام حسین دوست است؟ آن عالم هم دوست است، دوستی این‌جا می‌رود آن‌جا این دوستی می‌رود آن‌جا، مثلاً فرض کن خانه داری، زندگی داری، دلت تنگ می‌شود از خانه‌ات بروی بیرون من خانه به تو نشان می‌دهم، باغ و قصر و چه ربطی دارد؟ یک برگ از بهشت بیاورند از همه‌ی دنیا بهتر است، آن باغ و قصر بهشتی یادش می‌رود، همه‌ی چیزهایی که این‌جا داشته یادش می‌رود، باز آن باغ و قصری است که خودت ساختی، یک داستان برای شما عرض کردم؛ یک کسی بود هر سال می‌آمد خدمت حضرت صادق می‌رفت حج مدینه می‌آمد خدمت حضرت صادق و مهمان آن حضرت بود، مثلاً 10 روز 20 روز می‌خواست بماند زیارت رسول خدا بکند، مهمان حضرت صادق (علیه السّلام) بود، پیش خودش یواش یواش دیگر خجالت کشید، گفت: آقا می‌شود من یک کاری بکنم، بله من یک پولی می‌دهم خدمت شما، شما یک خانه برای من تهیه بفرمایید که من سال بعد که آمدم حج و آمدم مدینه دیگر مزاحم شما نباشم بروم در خانه‌ی خودم، بله عیب ندارد، پول را گرفتند و رفت، سال بعد برگشت، گفت: آقا آن منزلی که بنا بود تهیه بفرمایید، فرمودند: یک منزلی برای تو تهیه کردم یک دیوارش همسایه‌‌اش خانه‌ی رسول خداست، یک همسایه‌اش امیرالمؤمنین است، یک همسایه‌اش حضرت مجتبی است، یک همسایه‌اش حضرت سید الشهداست، می‌خواهی؟ خوب آدم پرواز می‌کند، آقا هم‌چنین خانه‌ای کجاست؟ فرمودند: که این پول را برای فقرا مصرف کردم، تضمین یک خانه کردم برای تو در بهشت، این را تهیه آدم می‌‌کند، خانه‌ی همسایه‌ی رسول خدا را تهیه می‌کند، رفاقت با ایشان را تهیه می‌کند، اگر رفاقت تهیه کردی رفیق داری، نداشتی نداشتی «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى» هر چه کوشیدی آن‌هایی که این حرف را خوب می‌‌فهمیدند اگر خدمت آیت الله بهجت رسیده بودید، همیشه این زبان داشت می‌گشت مشغول ذکر بود، آقازاده‌‌ی ایشان می‌گفت: ما محاسبه ‌کردیم در حدود در طول 24 ساعت 12 ساعت مشغول بود، درس داشت دو تا درس داشت، درس طلبگی را مگر می‌گذارند استاد عبور کند، اساتید ما گفتند: یک روز مرحوم آقای بروجردی مطالعه نکرده بود نشد، بابا تو 80 سال قبلاً مطالعه کردی نمی‌شود، باید برای این یک دانه درسی که امروز صبح می‌خواهی بدهی سه ساعت، چهار ساعت مطالعه کرده باشی، پس آن‌هایی که نشستند آن‌جا نمی‌گذارند عبور کند، یک ذره سست باشد نمی‌شود، یک آقای بزرگواری بود که ما با او خویشاوندی هم داشتیم، گفتند که مرحوم آقای بروجردی دیروز درس فرمودند یک کلمه‌ای را از کتاب مکاسب نقل کردند، من فکر کردم دیدم این به نظر نمی‌آید درست است، رفتم مطالعه کردم دیدم به نظر راست می‌آید که نظر من درست است، حاشیه را نگاه کردم این‌ همه حاشیه را همین‌طور نگاه کردم، معلوم شد که اشتباه شده، نوشتم همه را گفتم فردا می‌روم خدمت‌شان، ایشان رفتند این را نگاه کردند و مثلاً پس فردا آمدند سر درس، درس شد تعریف این شاگرد، جوان هم بود مثلاً شاید بیست و چند سالش بود، آقای بروجردی یک ربع ساعت از ایشان تعریف کرد، ببینید یک کلمه نمی‌تواند بگوید بدون حساب شده کامل، فکر شده، خوب دو تا درس داشت، مرحوم آقای بهجت این اواخر عمرشان، ایشان می‌دانید حدود بین 90 و 100 عمرشان بود، من حالا فکر می‌کنم حدود 100 سال بود، ایشان فرمودند: من احساس می‌کنم واجب است درس گفتن یک درس دیگر می‌گفتند، نماز مغرب و عشا را ایشان دیگر نماز جماعت نمی‌آمد، می‌گفتند درس را که می‌گفت از حال می‌رفت، دو ساعت افتاده بود خانه تا به حال بیاید بتواند نمازش را بخواند، می‌گفتند: آن واجب است نماز اوّل وقت مستحب است، واجب مقدّم است، آن‌وقت چند تا باید استفتاء جواب بدهند، باز آقازاده‌ی ایشان می‌گفت که استفتائات را می‌بردیم خدمت ایشان بعد می‌دیدیم نمی‌تواند جانش را ندارد، حالا یک هم‌چنین آدمی 11 ساعت عبادت می‌کند، با هزار تا کار دیگر «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى» این آدم می‌تواند یک دانه ذکر بیشتر بگوید؟ یک دانه از یک دانه هم نمی‌گذرد، در خدمت ایشان می‌رفتی ایشان همیشه مشغول ذکر بود؛ یعنی غیر از این‌که نشسته بود ذکر گفته بود، نماز خوانده بود بعد گفته بود، وسط راه هم که دارد می‌رود حرم هر روز صبح ایشان می‌رفت حرم، هر روز صبح می‌رفت حرم حتّی صبح شاید همان صبح روزی که وسط روز ایشان از دنیا رفت صبح رفته بود حرم، گفته بود من از خدا خواستم که یک روز برای من نگذرد که زیارت عاشورا نخوانم، آن روز که ایشان نتوانستند بخوانند به غروب نرسید، ایشان مثلاً نزدیک ظهر وفات کردند روز دیگر نگذشت برای ایشان که زیارت عاشورا را نتوانسته بودند بخوانند، چون می‌داند یک دانه کلمه‌اش برای آن طرف به درد می‌خورد، شما هیچ چیز ندارید مگر آن کارهایی که کردید «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعى* وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏ * ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفى»‏ دقیق جزای‌تان را می‌دهند، یک کلمه یک گندم یک دانه سر سوزن از این جزا کم نمی‌شود، به طور دقیق می‌گویند مثلاً جزای شما همان کارهایی است که کردید، خود آن کاری که کردی تحویل می‌دهند، من این عالم آتش به پا کردم خوب آن‌وقت آتش به تو تحویل می‌دهند، دل سوزاندی دل بسوزانی چه می‌شود؟ گفته بود یک عقرب می‌آمد برای آن نفر که دقیقاً حالا یادم رفته که چه کسی بود، این زبانش را باید بیرون بیاورد زبانش را می‌گزید، این دود می‌شد این آدم دود می‌شد، احتمالاً رضا شاه است، یادم رفته حالا دقیقاً و سعی خودش را به زودی می‌بیند «وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏» با یک فاصله‌ای می‌بیند، فقط لازم است چشمش را ببندد همه‌ی سعی‌اش جلوی چشمش است، همه‌ی سعی را به او تحویل می‌دهند، بعد هم جزا می‌دهند جزای اوفی؛ یعنی یک ذره از سرمایه‌اش کم نمی‌کنند، همه‌ی همان‌چه که داشته به او تحویل می‌دهند .

 


[1]- سوره‌ی‌ انعام، آیه‌ 94.

[2]- سوره‌‌ی مؤمنون، آیه 101.

[3]- سوره‌ی مریم، آیه‌ 93.

[4]- سوره‌ی مریم، آیه‌ 94.

[5]-سوره‌ی مریم، آیه 95.

[6]- سوره‌ی انبیاء، آیه 97.

[7]- سوره‌ی ابراهیم، آیه 42.

[8]- سوره‌ی زمر، آیه 68.

[9]- سوره‌ی نجم، آیات 38 تا 41.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای