تاریخ اسلام ( بخش اول )
تاریخ اسلام ( بخش اول )

بسم الله الرحمن الرحیم

سب

تأثیر نظام حاکم برجزیرة العرب در عصر ظهور اسلام، بر آینده این دین، امری است غیر قابل انکار؛ از این رو پیش از ورود به بحث، این مسئله را بر خواهیم رسید.

نظام حاکم برجزیرة العرب، نظام قبیلگی بود و اصولا در چنین نظامی، نه از وحدت ملی اثری بود و نه از دولت واحد. قبیله های صحرانشین یا شهرنشین، هریک واحد کاملا مستقل وجدای از دیگر قبایل بودند و هر قبیله ، قبیلهٔ دیگر را نه تنها به چشم یک بیگانه و رقیب بلکه به چشم یک طعمه و شکار می نگریست.

قبایل صحرانشین، در مجموعه ای از چادرهای نزدیک به هم زندگی می کردند. هر چادر همانند یک خانه محل سکونت یک خانواده بود. چادر های کنار هم را که ساکنان آن خویشاوندی نزدیک تری را داشتند، حَی می نامیدند. از مجموعهٔ چند حی که دارای جد مشترکی بودند، یک قبیله پدید می آمد.

در شهر نیز افراد یک قبیله معمولا در کنار هم زندگی می کردند و محدودهٔ ارضی خاصی داشتند که اَحیا و تیره های مختلف آن، هر کدام بخشی را به خود اختصاص میدادند. مجموعه نزدیک به هم این بخشها، مرز و بوم آن قبیله به حساب می آمد و دیگران را در آن راه نبود.هر قبیله برای خویش مراتعی ویژه داشت و از زمین های کشاورزی و چاه های آب مخصوص بهره می گرفت. به عنوان نمونه، قبل از ظهور اسلام، در شهر یثرب که بعدها مدینه نام گرفت، سه قبیلهٔ یهودی وجود داشت که هر کدام دارای سرزمینی اختصاصی وقلعه ها و زمین های کشاورزی مخصوص بودند. اوس و خزرج، دو قبیلهٔ بزرگ غیر یهودی یثرب نیز هر کدام مالک قسمت هایی از شهر بودند. تیرههای متعدد این دو قبیله، هر کدام برای خود محله ای داشتند. خانه ها و محله های اوسیان در کنار هم قرار داشت و محله ها و خانه های مسکونی خزرجیان در جوار هم ساخته شده بود. کوچه های این محله ها تنگ و پیچ در پیچ بود و خانه های آن، مانند قلعه ها برای دفاع مناسب بوده است.

تأثیر شیخ قبیله در سرنوشت آن

شیخ و رئیس در قبیله، به منزله حاکم بود و همه از او اطاعت میکردند. رئیسان، بیشتر از راه ارث و تقدم سنی به ریاست می رسیدند؛ اما درایت و شجاعت و سخاوت نیز در رسیدن به این مقام، تأثیر به سزایی داشت و شیخ قبیله، بدون این صفات، دارای حرمت و اقتدار لازم نبود. در حوادث مهم، معمولا رئیس قبیله با رؤسای احیا و تیره ها و ریش سفیدان قبیله مشورت می کرد؛ گاهی نیز تصمیم شخصی او سرنوشت قبیله را تغییر می داد.

شیخ قبیله چیزی از قبیله دریافت نمی کرد؛ اما از امتیازات مالی مهمی برخوردار بود که عرب آن را نشانهٔ بزرگی و ریاست و مایه فخر و مباهات می دانست(1). از جمله این امتیازات، یک چهارم غنایم جنگی بود که جنگجویان عشیره باید این سهم را از مجموعه غنایم جدا کرده، به رئیس تقدیم کنند. این حق، مِرْباع نامیده می شد(2). رئیس قبیله حق داشت قبل از تقسیم غنایم چیزهای ممتازی همچون شمشیر بران یا اسب تندرو و ... را برای خود برگزیند. این اشیای برگزیده را صفی می نامیدند(3). حق تعیین حِمی یا قُرُن و دو حق مالی نشیطه و فُضول، از دیگر امتیازات رئیس قبیله بود.

در برابر این امتیازات مجموعه ای از وظایف بر عهدهٔ رئیس قبیله بود:پذیرایی واردان و میهمانان، پرداخت دیون بی چیزان، اطعام گرسنگان و فقیران، ادای دیه از جانب خطا کاران و دادن فدیه برای آزادی جنگجویان عشیره. در هنگام جنگ، رئیس قبیله، رهبر و هدایت کنندهٔ مردان جنگی بود و در روزگار صلح و سلامت، سخنگو و مدافع حیثیت و منافع قبیله.

رئیس قبیله، به خاطر تقدم سنی و اعتبار و حرمتش بین افراد قبیله، تأثیری جدی در سرنوشت قبیله داشت. راهی را که قبیله انتخاب می کرد، معمولاً همان راهی بود که شیخ قبیله انتخاب کرده است. در این زمینه، به دو حادثهٔ تاریخی اشاره می کنیم.

یک. بعد از اینکه اسلام پای به مدینه نهاد، سعد بن معاذ مسلمان شد. او رئیس تیره بنی عبدالأشهل و از بزرگان قبیلهٔ خزرج بود. وی بی درنگ به میان جمعی از خویشاوندان آمد و گفت:ای فرزندان عبدالأشهل، مرا در میان خودتان چگونه میدانید؟ پاسخ گفتند: سرور و آقای ما هستی و از همه نسبت به خویشاوندان مهربان تر و در فکر و رأی برتری. تو برای ما از همه کس خیر و برکت بیشتری داشته ای. سعد گفت: سخن گفتن با مردان و زنان شما بر من حرام باد، مگر اینکه به خداوند و رسول او ایمان بیاورید. پیغام او با شتاب به همه افراد تیره اش رسید. تأثیر سخن شیخ قبیله به قدری بود که تا شب همهٔ مردان و زنان بنی عبد الأشهل مسلمان شدند(4).

 دو. بعد از وفات پیامبر اکرم (ص) سعد بن عباده، رئیس آن روز خزرج، از بیعت با خلیفه خودداری ورزید. با اهمیت و اعتبار او در بین خزرجیان، حکومت جدید نمی توانست از بیعت وی چشم بپوشد؛ بنابراین، تصمیم گرفتند که به هر صورت، او را وادار به بیعت کنند؛ اما قبل از اینکه وارد عمل شوند، با یکی از خویشاوندان او که با حکومت همراه بود، مشورت کردند. او گفت: سعد هرگز زیر بار این بیعت نخواهد رفت. او پایداری می کند و کشته می شود، اما بیعت نمی کند و در این صورت، فرزندان، خانواده و بخشی از عشیره اش نیز با او کشته می شوند!(5) این نظر و مشورت، خلیفهٔ اول را بر آن داشت تا از بیعت سعد چشم پوشی کند.

تعصب در قبایل عربی

عرب عصر جاهلی گذشته از خانواده و قبیله اش، علاقه و وابستگی دیگری نداشت. در این میان، شدیدترین وابستگی اش به قبیله بود؛ تا آنجا که گاه از خود و خانواده اش در راه قبیله و منافع آن چشم می پوشید. قوانین حاکم در صحرا و بسیاری از حوادث آن، ریشه در این تعصب بی حد و مرز داشت. مهم ترین قانون صحراها قانون ثار بود. بر پایهٔ این قانون نانوشته، اگر فردی از افراد یک قبیله، توهین می کرد یا زخمی می رساند، یا او را می کشت، انتقام حتمی بود. گاه جزای توهین یا زخم، مرگ بود؛ اما خون را چیزی جز خون پاک نمی کرد. قبیلهٔ مقتول بدون هیچ گونه چشم پوشی، قاتل یا یک تن از قبیلهٔ او را قصاص می کرد. این قصاص نیز ممکن بود بی پاسخ نماند و اغلب قتل های دیگر و حتی گاه جنگ هایی را به دنبال داشته باشد(6).

تعصب به قبیله، هیچ حد و مرزی نمی شناخت. گاه زخمی که به حیوان یک قبیله وارد آمده بود، توهین به قبیلهٔ مالک حیوان محسوب می شد و جنگ بزرگی را در پی داشت. جنگ بَسُوس، از این گونه جنگها بود. کُلَیب رئیس قبیلهٔ مسیحی بنی تغلب، شتری از قبیله بنی بکر را که در حمی و قرقگاه او وارد شده بود و آب می خورد، زخمی کرد. صاحب این شتر چند روز بعد به سر کُلَیب رفته، و به تلافی این زخم، او را کشت. جنگی که به دنبال این حادثه بین دو قبیله پیش آمد، چهل سال طول کشید و تنها با دخالت مُنذر سوم، پادشاه حیره، پایان یافته و به صلح انجامید(7).(535 میلادی)

نظیر این جنگ بین دو قبیلهٔ عَبَس و ذُبیان، پیش آمد که یوم داحِس و غَبْرا نام گرفت. سرکردگان این دو قبیله، در یک مسابقهٔ اسب دوانی شرکت کرده بودند. اسب رئیس قبیلهٔ عبس، داحس نام داشت و اسب رئیس قبیلهٔ ذُبیان، غبراء. صد شتر، جایزهٔ این مسابقه بود که بر عهدهٔ بازنده بود. داحس،‌ در این مسابقه پیش افتاد و تا آنجا پیش رفت که چندان فاصله ای با  پیروزی نداشت؛ اما کسانی از قبیلهٔ ذبیان، راه را بر داحس بستند و در نتیجه،‌ غبراء زودتر به خط پایان رسیده، پیروز شد. قیس، رئیس قبیلهٔ عبس و مالکِ داحس، که پیروزی را از آن خود می دانست، جایزه را از رقیب درخواست کرد که البته با امتناع او رو به رو شد. به دنبال این حادثه، بین دو قبیله، که حتی گفته می شد جد واحدی دارند، جنگی آغاز شد که چند دهه طول کشید(8).

نقش مهم قبیلهٔ قریش در تاریخ عرب و اسلام

مورخان و نسب شناسان پیشین، قوم عرب را در یک تقسیم اولیه به اعراب بائده و اعراب باقیه تقسیم کرده اند.اعراب بائده، بخشهایی از اقوام سامی هستند که در روزگاران پیشین، به دلایل گوناگونی از میان رفته اند. از جمله آنان اقوام عاد، ثمود، طلسم جدیس و عملاق اند که قرآن کریم به سرنوشت بعضی از آنها اشاره می کند. اعراب باقیه نیز به دو دسته تقسیم می شوند: جنوبی ها که قحطانی نام دارند و شمالی ها که موسوم به عدنانی اند. طبق یک نظر، اعراب بائده را عرب عاربه یا اصیل و اعراب باقیه را مستعربه می گویند. و بر اساس نظر دیگر، اعراب جنوب، عرب عاربه و اعراب شمالی، عرب مستعربه به شمار رفته اند(9). اینکه عرب های شمالی را مستعربه گفته اند، از آن رو است که آنان از اولاد حضرت اسماعیل فرزند ابراهیم(ع) بودند که از فلسطین به حجاز هجرت کردند.

یکی از فروعات اعراب شمال یا عدنانیان، طایفهٔ قریش است که در ابتدا یکی از طوایف کوچک حجاز محسوب می شد. بر اساس روایات تاریخی موجود، در فاصله یک تا دو قرن قبل از ولادت حضرت رسول اکرم(ص)، یکی از بزرگان این قبیله به نام قُصَی بن کِلاب(10) که مرد دلیر و لایق و مدبر بود، ریاست قریشیان را بدست آورد و بدین فکر افتاد که ریاست مکه و تولیت خانهٔ کعبه را که مدار و مرکز زندگی و سیاست شهر بود،‌ در اختیار قبیلهٔ خویش در آورد. قریش با رهبری و درایت قُصی به این مقصود دست یافت و ادارهٔ شهر را از قبیلهٔ خُزاعه که اصلاً از یمانیان، یعنی بنی قحطان بودند، باز گرفت و علاوه بر ادارهٔ شهر و امور آن و تولیت خانه، نوعی رهبری مذهبی و اعتبار بدون همتا به دست آورد. از این تاریخ، قبیلهٔ قریش رفته رفته یکی از مهم ترین نقشها را در تاریخ جزیرةالعرب داشته است.

در دو نسل بعد، حضرت هاشم، نوادهٔ قصی، بنیان تازه ای نهاد. او برای اولین بار با سفر به کشورهای اطراف، به ایجاد قراردادهای دست زد و عرب، به ویژه قریش را به جریان تجارت میان شرق و غرب مرتبط ساخت(11). از آن به بعد قریش علاوه بر اینکه عهده دار یکی از مهم ترین مراکز تجارت داخل جزیرةالعرب بود،‌ به صورت حلقه ای از حلقات تجارت جهانی در آمد. اهمیت گستردگی این تجارت تا آنجا بود که گاه یک کاروان تجاری، دو هزار و پانصد شتر برای حمل مال التجاره در اختیار داشته است(12).

ثروت قریش که بیشتر از راه تجارت و گاه از راه ربا خواری بدست می آمد، ثروتی بزرگ بود و مایهٔ اعتبار و قدرت؛ علاوه براین، تولیت و کلید داری کعبه و میهمان داری و سقایت حاجیان، احترام و اعتبار بزرگی برای آنان به بار می آورد. در پی حملهٔ ابرهه به کعبه و نابودی او و لشکرش اعتبار دیگری برای قریش به بار آمد.از آن به بعد آنها از یک قداست تازه برخوردار شدند. مردم آنان را قوم برگزیده و مورد نظر خداوند می دانستند که اینگونه از آنها دفاع کرده، دشمنانشان را نابود ساخته است(13).

ریاست شهر مکه و کلید داری و تولیت خانهٔ کعبه که بزرگترین معبد آن سرزمین بود و ثروت فراوان بزرگان قریش و بالاخره مغبولیت ابرهه – که مردم آن را به حساب قداست قریش گذاشته بودند – تفرعنی بزرگ برای این قبیله به بار آورده بود؛ تا آنجا که اینان یکی از دو مانع بزرگ، بلکه بزرگترین مانع بر سر راه اسلام شده،‌ بیشترین مشکل و رنج را برای آن پدید آورده بودند.

البته عوامل ایستادگی قریش در برابر اسلام محدود به این چند مورد نبوده است؛ اما چنان که تحقیق نشان می دهد،‌ یکی از مهم ترین آنها، مسئلهٔ تعصب حاکم در میان عرب بود و تعصب، چنان که دانستیم، یکی از بارزترین شاخصه های اجتماعی نظام حاکم بر جامهٔ عربی و از نیرومندترین عوامل کارگزار در آن بود. اسناد معتبر، این مسئله را در چند نقطه عطف تاریخی به خوبی نشان داده اند.

بزرگان قریش با همهٔ دشمنی که با اسلام و پیامبر داشتند، در برابر زیبایی قرآن شیفتگی و بی قراری نشان می دادند. گاه در دل شب،‌ به دور از چشم مردمان، ‌از خانه هایشان بیرون آمده، و ساعتی را به تلاوت قرآن پیامبر گوش می سپردند.

صبح یکی از این گونه شبها،أخنس بن شُریق، رئیس یکی از تیره های وابسته به قریش(14)، به خانه ابوسفیان رفت و از او پرسید: ای ابا حنظله، نظرت را دربارهٔ آنچه از محمد(ص) شنیده ای را به من بگو. او پاسخ داد: ای ابا ثعلبه،‌ چیزهایی شنیده ام که آنها را می فهمم و مقصود از آن را می دانم و چیزهایی نیز شنیده ام که از فهم معنا و مقصود آن عاجزم!(15) اخنس از آنجا بیرون آمد و به خانهٔ ابوجهل، رئیس بنی مخزوم، رفت و همان پرسش و مسئله را طرح کرد و پرسید: نظر تو دربارهٔ آنچه از محمد(ص) شنیده ای چیست؟ ابوجهل پاسخ داد: واقع این است که ما و فرزندان عبد مناف (بنی هاشم و بنی امیه) برسر شرف و ریاست و بزرگی رقابت داشتیم. آنها مهمان داری کردند ما هم کردیم. آنها پیادگان را مرکب سواری دادند، ما هم چنین کردیم. آنها به مردم مال بخشیدند، ماهم بخشیدیم؛ تا آنجا که مانند دو اسب مسابقه با یکدیگر دوش به دوش شدیم و دیگر آنها بر ما برتری نداشتند. ناگاه در میان آنها کسی پیدا شد که می گفت: من پیامبرم و از آسمان به من وحی می رسد! ما دیگر چه هنگام به چنین چیزی می رسیم! والله ما به آن ایمان نخواهیم آورد و آن را تصدیق نخواهیم کرد(16).

در آستانهٔ جنگ بدر، این سخن به شکل دیگری گفته شد. یکی از زنان بنی هاشم به نام عاتکه، خوابی دید. این خواب پیشگویی آینده ای تلخ برای قریش داشت و بلایی بزرگ برای آن وعید می داد، در شهر مکه شهرت یافت. عباس که عامل اصلی افشای خواب شده بود، می گوید: من صبح روز بعد به مسجدالحرام رفتم و کعبه را طواف کردم. ابو جهل در میان جمعی از مردان قریش نشسته بود. آنان در بارهٔ خواب عاتکه گفت و گو می کردند. چون ابوجهل مرا دید گفت: ای فرزندان عبدالمطلب، کافی نبود که مردان شما ادعای نبوت کنند، حال زنان شما هم به این کار دست زده اند؟ ما سه روز به شما مهلت می دهیم، اگر این خواب حق بود که آنچه گفته شده اتفاق می افتد؛ ولی اگر سه روز گذشت و حادثه ای پیش نیامد، شما را دروغگوترین خواندان عرب خواهیم خواند! عباس به تندی پاسخ این سخن او را داد. ابوجهل گفت: ما و شما برسر بزرگی رقابت داشتیم... آنگاه که با یکدیگر همدوش شدیم، شما گفتید: ما پیامبری داریم؛ سپس گفتید: ما یک پیامبر زن داریم! قسم به لات و عزی! این دیگر شدنی نیست(17).

بار سومی که این تعصب به صراحت و وضوح کامل به زبان آمد، هنگامی بود که مردان جنگی قریش با سربازان مسلمان برخورد کردند. اخنس بن شریق که با مردان قبیله اش به همراه قریش به بدر آمده بود، نزد ابوجهل- که می کوشید رهبری جنگ علیه مسلمانان و از آن جا ریاست همهٔ قریش را به عهده گیرد- آمد و در برابر او یک پرسش بزرگ مطرح ساخت. به او گفت: تو فکر می کنی محمد(ص) دروغ می گوید؟ ابو جهل پاسخ داد: چطور ممکن است به خدا نسبت دروغ دهد، در حالی که ما در گذشته او را امین لقب داده بودیم؛ چرا که او هرگز دروغ نگفته بود. لیکن چون فرزندان عبدمناف، مناسب متعدد قریش مثل سقایت و مهمان داری حاجیان و داراشورای شهر مکه را به خود اختصاص داده بودند و ما از آنها بهره نداشتیم و بعد هم نبوت به آنها اضافه شد، تو بگو دیگر چه چیز برای ما باقی مانده است؟

از اینجا بود که اخنس تصمیم گرفت در این جنگ شرکت نکند و بلافاصله مردان قبیله اش را فراخواند و به شهر مکه بازگشت(18).

قریش هم به خاطر تعصب، با تمام قدرت و ثروت خویش در برابر اسلام ایستاد و با آن جنگید و تا می توانست از گسترش و پیشرفت آن جلو گیری کرد و تنها وقتی، آن هم به اجبار، به قبول تن در داد که اسلام به قدرتی برتر در جزیرةالعرب تبدیل شده بود و قریش دیگر چاره ای جز تسلیم نداشت. قریشیان آن روز به ظاهر اسلام را پذیرا شدند.

دلایل تاریخی بر این ادعا زیاد است و ما به دو نمونه بسنده می کنیم:

1.به دنبال فتح مکه، پیامبر اکرم(ص) به سوی سرزمین حُنَین حرکت کرد. حنین در فاصلهٔ سه شبانه روزی مکه قرار داشت(19). به آن حضرت خبر داده بودند که قبیلهٔ نیرومند هوزان که در این سرزمین ساکن است، در صدد حمله ای بزرگ علیه مسلمانان است(20). مردان جنگی مسلمان دوازده هزار تن بودند(21). مورخان گفته اند: در این سفر جنگی، گروهی از مردان قریش به همراه آمده بودند. اینان نه به قصد جنگ و جهاد و دفاع از اسلام بلکه به امید غنیمت تن به سفر داده بودند. آنها در انتظار بودند که کدام یک از دو حریف پیروز می شوند تا بدان بپیوندند و از غنایم جبههٔ مخالف بهره مند شوند. در شمار این گروه ابوسفیان و فرزندش معاویه را نام برده اند. اینان در تیردان خود، ازلام را به همراه داشتند. ازلام، چوبه هایی در کنار بتها بودند که مشرکان با آن تفأل می زدند(22).مورخان می گویند: شیخ قریش، ابوسفیان، به دنبال سربازان مسلمان حرکت می کرد و آنچه از افرادِ همراه پیامبر بر زمین می افتاد یا بر جای می ماند، از زمین بر می داشت و آن را مالک می شد، تا آنجا که شترش رفته رفته از این گونه ابزار پر شده، سنگین بار گردید(23).

مسلمانان در اولین بر خورد با هوزان،‌ گرفتار مشکلی شدند. آنها در راه میبایستی از درهٔ تنگی عبور می کردند و درست در همین تنگه با حملهٔ ناگهانی دشمن قدرتمند رو به رو شدند و در این میان، تنها چند تن از افراد، تن به فرار ندادند که امیرالمؤمنین(ع) و عباس عموی پیامبر در میان آنان بودند.

در این هنگامه بود که چند تن از بزرگان تازه مسلمان قریش کلماتی گفته اند که در تاریخ ثبت شده است. ابن هشام می نویسد: هنگامی که مسلمانان پا به فرار گذاشتند، کسانی که از مکه به همراه پیامبر آمده بودند، کینه های دیرینهٔ خویش را آشکار ساختند؛ مثلاً ابوسفیان گفته بود: این فرار و هزیمت، تا مرزهای جزیرة العربو کنارهٔ دریای سرخ ادامه خواهد یافت! ابن هشام تأکید میکند او در این هنگام، از نشانه های جاهلیت و کفر، ازلام را به همراه خویش در تیردان داشت(24). مرد دیگری از بزرگان قریش گفته بود: هان اینک سحر باطل شد!(25) سومی با شادمانی به همراهش گفته بود: بشارت باد! محمد و همراهانش هزیمت یافتند(26). چهارمی در صدد کشتن پیامبر برآمد(27).

جنگ به همین شکل پایان نیافت. فرمان رسول خدا(ص) و فریاد رسای عباس، مسلمانان را به جای خود بازگردانید. پرچم دار دشمن با حملهٔ امیرالمؤمنین(ع) از پای در آمد و دشمن به زودی شکست خورد.

بیشتر غنایمی که در این جنگ به دست آمد، در میان تازه مسلمانان قریش تقسیم شد. اینان به قول قرآن‌ «مؤلفة قلوبهم»نام گرفتند. خداوند و پیامبرش می خواستند بدین وسیله،‌ دل های اینان را از حقد و کینه تهی کرده، به دین خدا مایل سازند؛ از این رو به هر یک از افراد این گروه،‌صد شتر داده شد. ابوسفیان و دو پسرش یزید و معاویه، هر کدام صد شتر گرفتند و مقدار زیادی نقره(28).

بعد از فتح مکه، در سال هشتم، قریش خواه و ناخواه به زیر پوشش اسلام در آمد و بخشی از افراد آن به شهر مدینه هجرت کردند. ابوسفیان و فرزندانش در شمار این مهاجران بودند.

قریش با اینکه بسیار دیر بر سر سفرهٔ اسلام آمده بود، بیشتر از هرکس از آن درخواست سهم می کرد. اولین و مهمترین سهمی که قریش طلب می کرد،‌در اختیار گرفتن آیندهٔ امت اسلامی و حکومت بر جهان اسلام بود. به خوبی می دانیم که قریش به آرزوی خود رسید و پس از وفات پیامبراکرم(ص) در سال 11هجری تا سال 656 که خلافت عباسیان به دست هلاکو منقرض شد، قریب 650سال کما بیش بر عالم اسلامی حکومت داشته است(29).

ما معتقدیم بسیار کسان از جمله قریشیان از سال های دراز قبل از وفات پیامبر اکرم(ص) در فکر به دست گرفتن آیندهٔ اسلام بوده اند. دلایل پر شماری بر این ادعا در تاریخ وجود دارد(30). گذشته از این دلایل، نشانه های روشن این توجه به آینده، در سال آخر عمر مبارک پیامبر اکرم و در روزهای قبل و بعد از رحلت ایشان در میان اطرافیان و صحابهٔ آن حضرت آشکارا دیده می شود.

1.اولین حادثه ای که می تواند نشان دهد در جمع اطرافیان پیامبر اکرم، کسانی در اندیشهٔ آینده هستند، حادثه ای است که در یکی از آخرین مسافرت های پیامبراکرم(ص) رخ داده است. مورخان اهل سنت می گویند بعد از غزوهٔ تبوک(31) و پاره ای از محققان شیعه احتمال داده اند بعد از حادثه غدیرخم، در راه بازگشت به مدینه، کسانی از همراهان پیامبر، در صدد قتل ایشان برآمده اند(32).

این گروه از چه کسانی تشکیل شده بود؟ هر کدام از چه قبیله ای برخواسته بودند؟ از کشتن رهبر جامعه اسلامی، پیامبراکرم(ص) چه سودی می بردند؟ آیا بر اساس دشمنی شخصی دست به این کار دست زدند یا در صدد رفع موانع و آماده ساختن محیط برای بدست گرفتن قدرت بودند؟ اینها
پرسش هایی بسیار جدی هستند که در برابر این حادثه قرار دارند.

پاره ای از مورخان کوشیده اند با متهم ساختن منافقان شناخته شده ای چون ابوعامر و عبدالله بن ٱبی، از اهمیتِ بسیار حادثه بکاهند(33)؛ در حالی که تاریخ،‌ آشکارا حضور ابوعامر و عبدالله بن ٱبی را- که رهبر و دو رکن اصلی این جریان شوم هستند- در این سفر و همراه پیامبر انکار دارد. ابوعامر بعد از هجرت پیامبر به مدینه از آنجا گریخته، به مکه رفته بود. با فتح مکه از آن شهر نیز بیرون آمده، به طائف پناهنده شده بود؛ ابوعامر در این شهر بود که غزوهٔ تبوک پیش آمد. بعد از این غزوه، مردم طائف مسلمان شدند و ابوعامر ناگزیر از آنجا نیز بیرون آمده، به رُم مسیحی پناهنده گردید(34). اما عبدالله بن اُبی در مدینه سکونت داشت و از آنجا بیرون نرفته بود. وی در هنگام حرکت پیامبر به سوی تبوک، با همکفران و یاران خود با ایشان همراه شد. اما از همان اوایل راه، بازگشت و این سفر را به سختی تخطئه کرد(35). به این دلایل و دلایل دیگری که مجال ذکر آنها نیست، احتمال نخست بی اساس است؛ در نتیجه احتمال دومی که پاره ای دیگر از محققان داده اند، معقولی تر خواهد بود.آنان معتقدند که سوء قصد کنندگان از جمع منافقان شناخته شده نبوده و این کار به جریان نفاق مخفی وابسته است(36). علاوه بر این میگویند شش تن از این جمع دوازده نفری از قبیلهٔ قریش اند. این نظریه ابان بن عثمان احمر، سیره نویس بسیار کهن است که امروز بخشهایی از نوشتهٔ او در سیرهٔ پیامبر در دست است(37).

2.سورهٔ تحریم از دو تن از زنان پیامبر سخن دارد. لحن قرآن کریم بسیار تند و خشمگین است و در یک دسته بندی در مقابل پیامبر اکرم(ص) خبر می دهد اما در قرآن بیش از این چیزی دیده نمی شود؛ نه اسم اشخاص در آن آمده و نه از نوع دسته بندی علیه پیامبر سخنی به میان می آید.

روایات ذیل آیه در تفاسیر شیعی، از یک توطئهٔ قتل گزارش داده اند(38). مسئله سزاوار تحقیق جدی و جداگانه است(39). اگر چنین چیزی اتفاق افتاده باشد،‌عامل آن چه می تواند باشد؟ آیا در اینجا نیز اندیشهٔ آینده وجود داشته و کسانی در فکر رفع موانع برای به دست گرفتن سریع قدرت بوده اند؟

3.چنان که میدانیم(40) پیامبر اکرم(ص) در آخرین روزهای عمر مبارک خویش بیمار بودند؛ علت این بیماری چندان روشن نیست. شاید مسموم شده بودند؛ اما چرایی و چگونگی آن را درست نمی دانیم! در همان روزها، ایشان اسامة بن زید را به فرماندهی انتخاب کرده، به عموم بزرگان مهاجر و انصار مأموریت دادند که زیر پرچم او به سرزمین موته، به جنگ با رومیان روند. تأکید ایشان بر حرکت این لشکر زیاد بود و چندین بار به آن امر فرمودند(41).مسلمانان در بیرون شهر، لشکرگاه ساخته بودند. اما با اینکه روزهای متوالی گذشت، لشکر حرکت نکرد و نامدارانی که در آن عضویت داشتند، به طور مداوم در شهر رفت و آمد کرده، در حرکت تعلل می ورزیدند(42). در هر صورت، پیامبر اکرم(ص) به سوی عالم بقا و رفیع اعلا رحلت فرمود و این لشکر همچنان به جای بود. در اینجا دو پرسش جدی وجود دارد.

نخستاینکه پیامبر اکرم(ص) در آن روزهای بحرانی، چرا طرح چنین بسیجی را لازم دانستند؟ به ویژه چرا عموم بزرگان مهاجر قریش و انصار(43)، یعنی کسانی که می توانستند برای ولی امر مشخص شدهٔ بعد از پیامبر، رقیب و مزاحم باشند، در آن گسیل شدند؟ آیا پیامبر از اینکه کسانی در فکر آینده اند و می کوشند راه کسب قدرت را هموار کنند، نگران بودند؟ آیا پیامبر معادلات سیاسی را به نفع آنها می دیدند و جز با دور ساختن ایشان از مرکز قدرت، راه چاره ای سراغ نداشتند؟

دوماینکه افراد سرشناس این سپاه، چرا در این سفر تعلل ورزیدند؟ و چرا آن قدر برای حرکت، امروز و فردا کردند تا پیامبر رحلت فرمود و اوضاع شکل دیگری به خود گرفت؟ آیا واقعاً آنچه به عنوان دلیل خودشان بر تعلل و تسامح ورزیدن می گفتند درست بود.

4.در آخرین ساعات عمر مبارک پیامبر اکرم(ص) گروهی از مسلمانان بر بالین آن حضرت حاضر شدند و به هر صورت، از نوشته شدن وصیت نامهٔ ایشان جلوگیری کردند(44).

از این گروه، تنها یک تن را می شناسیم(45) و او نیز از ناموران قریش است. اصرار پیامبر اکرم(ص) بر نوشتن وصیت نامه، حتی بدون در نظر گرفتن پیامبری و عصمت ایشان، هم از نظر شخصی و هم از جنبهٔ اجتماعی، کاملاً به جا و معقول و قابل توجیه بود.پس دلیل ممانعت قریشیان از این کار چه بود؟ آیا قریشیان می ترسیدند در این نوشته چیزی که به حکومت آینده مربوط است، به کتابت در آید و دیگر جبران خسارت آن ممکن نباشد.

5.پس از وفات آن حضرت کسانی از مهاجران قریش، ساعت یا ساعاتی، با شور و حماسهٔ فراوان از وفات نیافتن پیامبر و بازگشت دوبارهٔ ایشان به جمع مسلمانان سخن گفتند، فریاد زدند و کسانی را که به وفات یافتن ایشان معتقد شده بودند، به نفاق نسبت داده، تهدید کردند.

اما آنگاه که با آمدن ابوبکر، جمعشان کامل شد، همهٔ آن حرارت و شور پایان یافت(46). آیا این حرکت غیر طبیعی، به این علت نبود که در یک جریان شتاب زده چیزی پیش نیاید که رشتهٔ امور را از دستشان خارج سازد؟

6.بلافاصله بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) مردان انصار در مرکز اجتماع تیرهٔ بنی ساعده جمع شدند و برای تعیین ولی امر و حاکم بعد از پیامبر، به کنکاش پرداختند. اعتبار سعد بن عباده، رئیس بخش بزرگتر قبیلهٔ خزرج  در آن شرایط به اندازه ای بود که برای اجتماع کنندگاندر سقیفه، تنها یک راه وجود داشت و آن، بیعت با او و پذیرش ریاست او بود.

خبر تشکیل این جمع و هدف آن، به مهاجران قریش رسید(47). آنان خود را با شتاب به مرکز اجتماع انصار رسانیدند و در آنجا با بهره گیری از اختلاف مبتنی بر تعصب دو بخش بزرگ و کوچک خزرج نسبت به یکدیگر(48) و رقابت اوس و خزرج با هم، حکومت پس از پیامبر را از آن خود ساختند. در اینجا بود که قریش به آرزو های دراز مدت خویش دست یافت.

طرح های پیشین قریش برای بدست گرفتن قدرت

مطالب گفته شده، استنباط از مآخذ درجه اول تاریخ بود. اما گذشته از استنباط، مآخذ معتبر تاریخی، به وضوح تمام و با صراحت کامل، به این مسئله اشاره دارند و مدعای ما را به روشن ترین گونه اثبات می کنند. مطابق این نصوص تاریخی، قریش با طرح و نقشهٔ حساب شده پای در این میدان نهاده بود. همه، جوانب به وقت محاسبه شده بود که بعد از رحلت پیامبر از ورود خاندان ایشان به صحنهٔ قدرت و حکومت جلوگیری کند.

1.عبدالله بن عباس نقل می کند: در یکی از سفرها، همراه خلیفهٔ دوم بودم(49). ما شب حرکت می کردیم. من در کنار او بودم که با تازیانه به اسب خود نواخته، این شعر حضرت ابوطالب(ع) در مورد پیامبر اکرم(ص) را خواند:

کَذَبْتُمْ وَ بَیْتِ اللهِ یُٔقْتَلُ اَحْمَدُ                            وَ لَمّا نُطاعِنُ دونَهُ و نُناضِلُ

ونُسْلِمُهُ حَتّیٰ نُصَّرعَ حَوْلَهُ                     وَ نُذْهِلُ عَنْ أَبْنائِنا وَ الْحَلائِلُ

سپس استغفار کرد و همچنان مرکب راند. مدتی هیچ سخنی نگفت. بعد دوباره اشعار حضرت ابوطالب(ع) را ادامه داد:

وَ ما حَمَلَتْ مِنْ ناقَةٍ فَوْقَ رَحْلِها                       أبَرُّ وَ أَوْفیٰ ذِمَّةً مِن مُحَمَّدٍ

باز استغفار کرد. سپس پرسید: ای فرزند عباس، چرا علی(ع) در این سفر با ما همراه نشده است؟ پاسخ دادم: نمی دانم. باز پرسید: ای فرزند عباس، پدر تو عموی پیامبر بود و تو پسر عم پیامبر هستی؛ چه چیز باعث شد که قوم شما(=قریش) مانع رسیدن شما به حکومت و قدرت شود؟ پاسخ دادم: من نمی دانم. او گفت: اما من می دانم. آنها از ولایت(و حکومت) شما بر خویش کراهت داشتند! گفتم: ما برای آن ها بد نبودیم و برای آنان جز خیر، چیزی نداشتیم! گفت: آن ها دوست نداشتند که در خواندان شما نبوت و خلافت هر دو با هم جمع شود و شما به این خاطر بر دیگران فخر بفروشید و خود را برتر از همه بدانید!(50)

2.باز ابن عباس نقل می کند: روزی خلیفهٔ دوم با چند تن از اطرافیانش مجلسی داشتند و سخن از شعر می گفتند. کسی از آنان گفت: فلان شاعر از همهٔ شاعران برتر است. دیگری شاعر دیگری را ترجیح داد. من به جمع آنان نزدیک شدم. عمر گفت: دانا ترین کس به این مسئله آمد. از من پرسید: ای فرزند عباس، شاعر شاعران کیست؟ گفتم:زهیر بن ابی سُلمیٰ. عمر گفت: خوب از شعرش چیزی بگو که دلیل بر ادعای تو باشد. گفتم: او تیره ای از قبیلهٔ بنی غَطَفان را مدح کرده و گفته است:

لَو کانَ یَقْعُدُ فَوْقَ الشَّمْس مِن کَرَمٍ                            قَومٌ بِاَوَّلِهِمْ أَوْ مَجْدِهِمْ قَعَدُوا...

عمر گفت: خوب گفتی اما من جز بنی هاشم کسی را لایق این مدح نمی شناسم؛ آن هم به خاطر فضیلت شخص پیامبر و قرابت بنی هاشم با آن حضرت!...پس پرسید: ای فرزند عباس، آیا می دانی چرا قوم شما(=قریش) بعد از ]حضرت[محمد(ص) مانع به قذرت رسیدن شما شدند؟ من از پاسخ گویی به این پرسش کراهت داشتم؛ از این رو گفتم: اگر پاسخ این پرسش را ندانم؛ امیرالمؤمنین مرا آگاه خواهد ساخت. عمر گفت: آنها دوست نمی داشتند که برای شما نبوت و خلافت را جمع کنند و شما بر قوم خویش فخر بفروشید؛ بنابراین قریش راه دیگری را انتخاب کرد و درست عمل نمود و توفیق با او همراه بود! گفتم: ای امیرمؤمنان، اگر به من اذن سخن دهی و بر من خشم نگیری، سخن خواهم گفت. گفت: سخن بگو ای فرزند عباس. گفتم: اما این که گفتی قریش برای خویش اختیار کرد و در این کار به راه  صواب رفت و توفیق با او همراه بود؛ آری اگر قریش آنچه را که خدا برای او اختیار کرده بود، اختیار می نمود، البته به راه صواب رفته بودند و در این صورت جا داشت کسی به او رشک برد، نه اینکه شایسته بود کسی موفقیت را از چنگ او بیرون آورد.

اما اینکه گفتی قریشیان کراهت داشتند که برای ما نبوت و خلافت جمع باشد، خداوند گروهی را به کراهت توصیف کرده، فرموده است: ذٰلِکَ بِأنَهُمْ کَرِهُوا ما أنزَلَ اللهُ فَاَحْبَطَ أعْمالَهُمْ؛(51) «این بدان سبب است که آنان آنچه را خدا نازل کرده است، خوش نداشتند، و]خدا نیز[کارهایشان را باطل کرده ... .»(52)

این دو بار اعتراف صریح خلیفهٔ دوم – یکی از ارکان قبیلهٔ قریش در آن روزگار- دربارهٔ طرح قریش برای دست یابی به حکومت برای اثبات نظریهٔ ما کافی است.

مطابق مدارک تاریخی، این طرح به طور جدی پیگیری شد و حکومت چند سالهٔ امام علی(ع) بعد از عثمان، کاری بود که بر خلاف طرح خای از پیش تعیین شدهٔ قریشیان رخ داد.

دلیل این ادعای ما باز هم سخنی از خلیفهٔ دوم است. یعقوبی از ابن عباس نقل می کند پاسی از شب رفته بود که عمر بر من وارد شد و گفت: بیا برویم و اطراف مدینه را پاسبانی کنیم. پس تازیانه ای بر گردنش انداخت و با پای برهنه بیرون رفت تا به بقیع رسید. آنجا به پشت بر زمین خوابید...و آهی سرد از دل برآورد. گفتم اگر اجازه دهی، تو را به آنچه در دل داری خبر خواهم داد! گفت: آری بگو، تو آنچه می گویی درست می گویی! گفتم تو در اندیشهٔ آن هستی که بعد از خود، حکومت را به جه کسی واگذار کنی! گفت راست گفتی. گفتم: چرا عبد الرحمان بن عوف را بر نمی گزینی؟ گفت: او مردی ممسک است. این امر برای کسی شایسته است که ببخشد اما اسراف نکند؛ جلوگیری کند اما تنگ نگیرد. گفتم: سعد بن ابی وقاص؟ گفت:او مؤمنی ضعیف است! گفتم: طلحة بن عبیدالله؟ گفت: او مردی خواهان آبرو و ستایش و مدح است؛ مال خود را می بخشد که به مال دیگران برسد؛ افزون بر این، به کبر نیز گرفتار است. گفتم: زبیر بن عوام که پهلوان اسلام است؟ گفت: او روزی انسان است و روزی شیطان. مردی تند و بدخو که برای یک پیمانه(مثلاً گندم) از بامداد تا ظهر هنگام چانه می زند تا آنجا که نماز از او فوت شود. گفتم عثمان بن عَفان؟ گفت: اگر قدرت پیدا کند، فرزندان ابومُعیط و بنی امیه را بر مردم مسلط خواهد کرد و مال خدا را به آنها خواهد بخشید! او اگر به قدرت برسد، حتماً این کار را خواهد کرد و به خدا سوگند‍ اگر چنین کند، عرب بر او شورش کرده، او را در خانه اش خواهند کشت. عمر این را گفت و خاموش شد. پس گفت ای پسر عباس، باز هم بگو؛ آیا علی را شایستهٔ خلافت می بینی؟ گفتم: با فضیلت و سابقه و خویشاوندی پیامبر و دانشی که دارد، چرا شایسته نباشد؟ گفت: به خدا سوگند! او چنان است که گفتی؛ و اگر بر مردم حکومت کند، آنان را به راه راست و روشن خواهد برد. البته در او خصلت هایی هم هست، از جمله اینکه جوان است! گفتم: چرا در جنگ خندق او را کم سن نشمردید، هنگامی که عمرو بن عبدود بیرون تاخت و به میدان آمد و دلاوران، ترسان و فراری شدند و بزرگان قبایل همه عقب نشستند؟(با آن کمی سن او را به میدان عمرو فرستادید) و نیز روز جنگ بدر، آن هنگام که سر از تن حریفان بر می گرفت؟ و چرا در اسلام از او پیشی نگرفتید؟ او گفت: بس کن ای پسر عباس!... ابن عباس می افزاید: من نخواستم او را به خشم بیاورم؛ پس خواموش گشتم. او گفت: ای پسر عباس، به خدا سوگند! پسر عمویت، علی، از همهٔ مردم به خلافت سزاوارتر است؛ اما قریش زیر بار او نمی رود و اگر بر مردم حکومت یابد، البته آنها را به مُر حق وادار خواهد کرد، چنان که راهی جز آن نیابند! و اگر چنین کند، به طور حتم بیعت با او را خواهند شکست و با او جنگ خواهند کرد(53).

مطابق سند سوم که با اسناد دیگری تأیید می شود(54)، این تفکر همچنان ادامه می یابد و در ادبار بعد، یعنی پس از مرگ خلیفهٔ دوم نیز قریش با حضور بنی هاشم در صحنهٔ حکومت رضایت نمی دهد.

گذشته از این اسناد، حوادث واپسین روزهای عمر خلیفهٔ دوم نشان دیگری است از ادامهٔ نقشه ها و برنامه ریزی های قریشیان برای حضور در صحنهٔ قدرت و جلوگیری از شرکت بنی هاشم در آن.

مورخان، از عبدالرحمان بن عوف، یکی از سه تن مشاوران خاص(55)خلیفهٔ دوم، نقل می کنند مردی در منیٰ به حضور خلیفهٔ دوم آمد و گفت: فلان شخص می گوید:«اگر عمرو بن خطاب بمیرد، من با فلان کس بیعت خواهم کرد.»او اضافه کرده است:«به خدا سوگند! بیعت ابوبکر کاری حساب ناشده بود و...»نظر شما چیست؟

عمر به خشم آمد و گفت: اگر خدا بخواهد من امشب در میان مردم سخن خواهم گفت و آنها را از این کسان که می خواهند زمام امور مردم را به غضب(!) در دست گیرند، بر حذر خواهم ساخت.

عبد الرحمان می گوید: من گفتم: ای امیرمؤمنان، این کار را مکن. در مراسم حج، مردمان دون مایه و غوغاییان حضور دارند(و گفتن این گونه سخنان در چنین مراسمی مصلحت نیست) مهلت بده تا به مدینه بازگردیم. آنجا دار سنت است و مخاطبان شما، مردمان شریف و دانا هستند؛ تو با اطمینان سخن خواهی گفت. دانایان سخنان شما را در می یابند و در جای خود آن را به کار می برند.

عبدالرحمان می گوید: عمر گفت: به خدا قسم! با خواست خدا در اولین نوبت که در مدینه در میان مردم سخن بگویم، به این مهم اقدام خواهم کرد.

مورخان می گویند عمر در اولین جمعه ای که به مدینه رسید، خطابه ای ایراد کرد. بعد از مقدمات گفت: به من گزارش رسیده است که فلانی گفته است: اگر عمر بن خطاب بمیرد، من با فلان کس بیعت خواهم کرد. مبادا این سخن که بیعت ابو بکر بی تأمل و تدبیر انجام گرفت و به آخر رسید، کسی را بفریبد؛ زیرا ٱن بیعت گرچه چنین بود، لیکن خداوند ما را لز شر آن حفظ کرد. و نیز باید متوجه این نکته باشید که در میان شما کسی مانند او وجود ندارد! بنا بر این هرکس بدون مشورت مسلمانان با کسی بیعت کند، این بیعت، بیعت(شرعی و قانونی) نخواهد بود و هر دو باید کشته شوند!(56)

این نقل را ما از ابن هشام در سیرةالنبیو طبری در تاریخ الامم و الرسل و الملوکآوردیم و چنان که دیدیم نام بیعت کننده و نام بیعت شونده هر دو در این نقل مخفی شده است. علت آن را نمی دانیم، اما نقل بلاذری، مورخ معتبر قرن سوم، پرده از بخشی از این پنهان کاری برداشته است. در این جاست که ما علت خشم و نگرانی خلیفه را به خوبی در می یابیم. بلاذری نقل می کند عمر خطبه خواند و در آن گفت: فلان و فلان گفته اند: اگر عمر بمیرد، ما با علی بیعت خواهیم کرد و بیعت او تمامیت خواهد یافت.

بلاذری ادامهٔ خطبه را می آورد و در پایان آن، تهدید بسیار شدید اللحن خلیفه را نقل می کند:« خلیفه در آخر خطبه اش به مردم می گوید: هر کس با فردی بدون مشورت بیعت کند، آن دو بایستی کشته شوند. و من به خداوند سوگند می خورم که این کسان از این فکر و سخن دست بر دارند؛ و گرنه بدون تردید دستها و پاهایشان را قطع خواهم کرد و بر شاخه های درختهای خرما به دار آویخته خواهند شد.»(57)

در واقع این اولین باری بود که در حکومت بعد از پیامبر، به این شکل مسئله مشورت مطرح می شد. حکومت خلیفهٔ اول تنها با بیعت پنج نفر رسمیت یافت(58). و به اقرار مهم ترین کارگردان آن، یعنی خلیفهٔ دوم، کاری حساب ناشده و بی تأمل و تدبیر بود(59). حکومت خلیفهٔ دوم نیز با تعیین و نصب خلیفهٔ اول انجام گرفت. و در هیچ کدام مشورت و رای زنی عمومی اتفاق نیفتاد.

در گذشته دیدیم که خلیفهٔ دوم در اواخر عمر به طور جدی در مورد حکومت بعد از خود می اندیشید و در آن، راه چاره می جست. سخنی دربارهٔ علاقه مندی کسانی به بیعت با امیرالمؤمنین علی(ع) به عنوان خلیفه بعد از وی به او گزارش داده شده، این اندیشه و نگرانی را افزود. تهدید های سخت و برخورد شدید وی با این مسئله، نشانی از شدت این نگرانی بود. اما این که در این چاره جویی دراز مدت، چه وقت و چگونه به راه حل رسید نمی دانیم. مورخان معتبر نقل کرده اند وی در یک روز جمعه خطبه خواند و در ابتدای سخن، یادی از پیامبر اکرم(ص) و ابوبکر کرد و بعد از مقدماتی گفت: اگر مرگ من به این زودی دررسد در میان شورای شش نفری که به تعیین خلیفه مأمور شده اند خلافت از آن کسی است که شورا به او رأی دهد(60).

او شش نفر از قریشیان را برای حضور در شورا تعیین کرد امام علی(ع)، عثمان بن عفان، عبدالرحمان بن عوف، زبیر بن عوام، طلحة بن عبیدالله و سعد بن ابی وقاص. عمر دستور داد این جمعه سه روز مشورت کنند؛ اگر اکثریت بر خلافت یک نفر اتفاق کردند و اقلیتی با آن مخالفت نمودند و بر مخالفت استوار ماندند، مخالفان را گردن بزنند(61). اگر سه تن در یک سو و سه تن در سوی دیگر قرار گرفتند، خلافت با آن گروهی است که عبدالرحمان بن عوف در آن است(62)؛ حتی اگر عبدالرحمان یک دست خود را به دست دیگر زد و با خود بیعت کرد، خلافت با اوست(63). در این جمع سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمان بن عوف هر دو از بنی زهره بودند و خویشاوند؛ از این رو یکدیگر را پسر عمو خطاب می کردند عبدالرحمان نیز شوهر خواهر عثمان بود؛ بنابراین این سه تن به خاطر تعصبات فامیلی در یک سو قرار می گرفتند؛ و بر فرض که طلحه و زبیر نیز با امیر مؤمنان(ع) همراه می شدند، ایشان به قدرت نمی رسید(64).

طرح حساب شدۀ قریش در شورا به همان شکل که خواست آنها بود، به انجام رسید و چون گذشته بنی هاشم از دسترسی به حکومت محروم ماندند. طرح دومی نیز وجود داشت که قریش در طول این سالها، علیه بنی هاشم بدان عمل کرده بود؛ البته این طرح عمیق تر و ماندگارتر بود. در اینجا قریش می کوشید به مقابله با نشر و ثبت و ضبط تعلیمات پیامبر(حدیث و تفسیر و سیره) قیام کند. داستان طولانی و تأسف برانگیز  منع نشر و کتابت حدیث و تفسیر و سیرۀ پیامبر با این هدف به وجود آمد(65).

عصر اموی؛ دشمنی با اسلام، کینه با بنی هاشم

چنان که میدانیم، با گذشت سه دهه از رحلت پیامبراکرم(ص) بنی امیه به قدرت رسیدند و حکومت قریشیان به سلطنت مطلقۀ امویان تبدیل گردید. بنی امیه با شناخت کامل اهداف قریش، آن هدف ها را با همان جدیت یا حتی بیشتر دنبال کردند.

البته خواستۀ اول قریش، یعنی محروم کردن و دور نگه داشتن بنی هاشم از قدرت، به طور کلی حل شده بود و با تغییر شکل ظاهری حکومت، به حکومت موروثی، دیگر پای گذاشتن بنی هاشم به صحنۀ قدرت از دسترس امکان به دور بود. اما خواسته و مقصد دوم قریشیان، یعنی جلوگیری از نشر تعلیمات نبوی همچنان به قوت تمام اجرا می شد.

چنان که گذشت هر دو بخش کاری که قریش انجام داده بود و بنی امیه آن را به جدیت دنبال می کرد، در راستای محروم داشتن کلی و همیشگی بنی هاشم از قدرت و حکومت بود؛ اما مطلوب و مقصود بنی امیه تنها این ها نبود. آنان علاوه بر خواهانی قدرت و کوشش برای از میدان بیرون کردن رقیب دیرینه، به طور جدی به دشمنی با اسلام و کینه ورزی با بنی هاشم نیز می اندیشیدند. از این جا بود که بخش بزرگی از نیروی عظیم امپراطوری امویان در راه خاموش ساختن فروغ اسلام، از میان بر داشتن بنی هاشم و لکه دار کردن اعتبار و قداست آنها به کار رفت.

اگر اهداف امویان، به ویژه معاویه را به اهداف اولیه یا اصلی و ثانویه یا فرعی تقسیم کنیم، باید گفت هدف اولیه یا اصلی آنها، نابود کردن و از میان برداشتن اسلام بود؛ و در همین راستا به عنوان هدف ثانوی در ریشه کن کردن بنی هاشم می کوشیدند؛ اگر چه مسئلۀ بنی هاشم برای آنان از بعدی دیگر، خود یک هدف اصلی و اولیه بود. امویان انتقام جویی خون پدران و بزرگان قبیله از بنی هاشم را نیز یک هدف و مقصد اصلی می دانستند.

بنی امیه برای رسیدن به این دو هدف اصلی و اساسی، تمام راه های ممکن را طی کردند و برای رسیدن به این اهداف، از تمام امکانات موجود بهره بردند. اینان اینان علاوه بر جنگ خونریزی و قتل عام (صفین، کربلا، حره...) دو عامل و دو وسیلۀ بسیار کاری و بران فرهنگی را به کار گرفتند که گاه ژرفا و گسترۀ تأثیر آن، از قتل عامی چون حادثۀ کربلا نیز بیشتر بود؛ این سیاست ها عبارت بودند از:

1.           جعل و خلق و تحریف حدیث و تفسیر و تاریخ اسلام؛

2.           تحمیل و تعلیم سب و لعن حضرت امیرالمؤمنین، علی(ع) در تمام عالم اسلام.

دلایل و شواهد تاریخی

تاریخ اسلام، به ویژه در اسناد و مدارک موجود- که ما به تاریخ از دریچۀ آنها نگاه می کنیم- سخت گرفتار پنهان کاری و تحریف است؛ با وجود این، در گوشه و کنار آن، نشانه هایی از واقعیات اتفاق افتاده در آن اعصار، وجود دارد که با تکیه بر آنها می توان به بخشهای تاریک و پنهان شدۀ تاریخ راه یافت.

الف. دشمنی با اسلام

بنی امیه نزدیک به یک قرن به نام اسلام حکومت و خلافت داشته اند. آنها بخش عظیمی از همت و قدرت و سیاست خود را برای نابودی اسلام و دور کردن میراث نبوت از دسترس جامعه اسلامی به کار گرفته اند.

معاویه، سردمدار این سلسله، با عزمی جزم در نظر داشت همه چیز اسلام را نابود سازد. در این گفتار، نمی توانیم تمام دلایل سخن خویش را ارائه دهیم؛ اما سخنانی که در مجلس خصوصی میان او و مغیرة بن شعبه گذشته است، تردید را از این ادعای ما می زداید و جای هیچ گونه شکی را به جای
نمی گذارد. زبیر بن بکار، مورخ بزرگ قرن سوم(متوفی256) در کتاب الاخبارالموفقیاتنقل می کند: مطرف فرزند مغیرة بن شعبه می گوید: من و پدرم در عصر حکومت بنی امیه به شام رفته بودیم. پدرم هر روز به دیدن معاویه می رفت و به هنگام بازگشت با شگفت زدگی از او مدح می کرد. یک شب پس از برگشتن، از خوردن شام خودداری کرد و اندیشناک در خود فرو رفت. من گمان کردم حادثۀ ناگواری در زندگی ما پیش آمده است. ساعتی بعد، از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت: فرزندم، من از نزد خبیث ترین و کافر ترین مردم آمده ام! گفتم: آخر برای چه؟ گفت: امشب مجلس معاویه خالی از اغیار بود. من فرصت را غنیمت شمرده، به او گفتم: ای امیرمؤمنان، تو به آرزو ها و آمالت(در کسب قدرت و حکومت) رسیده ای. حال اگر در این کهولت سن به عدل و داد دست زنی و با خویشاوندانت (بنی هاشم) مهربانی پیشه کنی و صلۀ رحم نمایی، نام نیکی از خود به یادگار خواهی گذاشت. به خدا سوگند! امروز اینان چیزی که هراس تو را بر انگیزد ندارند!(66)معاویه در پاسخ من گفت: هیهات! هیهات! این اصلاً امکان ندارد. ابوبکر به حکومت رسید و عدالت ورزید و آن همۀ زحمتها تحمل کرد؛ به خدا سوگند؛ تا مُرد نامش نیز به همراهش مُرد... آنگاه عمر به حکومت رسید و در طول ده سال حکومت خود، کوشش ها کرد و زحمتها کشید؛ چیزی از مرگش نگذشته بود که نامش نیز مُرد...؛ سپس برادر ما عثمان به خلافت رسید. مردی از نظر نسب چون او وجود نداشت! کرد آنچه کرد، و با او رفتار کردند آنچه کردند؛ اما تا کشته شد، به خدا سوگند! نامش نیز مرد و اعمال و رفتارش فراموش گشت! اما نام این مرد هاشمی(=پیامبر اکرم) را هر روز پنج بار در سراسر جهان اسلام (در سر مأذنه ها هنگام اذان) به فریاد بر میدارند و به بزرگی یاد می کنند:«اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ»تو فکر می کنی در این شرایط چه عملی ماندگار است و چه نام نیکی باقی خواهد ماند،ای بی مادر!؟ به خدا سوگند! آرام نخواهم نشست تا این نام را دفن کنم(67).

ب. کوشش برای نابودی بنی هاشم

معاویه برای از میان برداشتن بنی هاشم، دو هدف داشت. از یک نظر برای نابود کردن اسلام به این کار می اندیشید، و از نظر دیگر، به خاطر انتقام گرفتن خون پدران و بزرگان بنی امیه به این کار همت گماشته بود. برای این ادعا نیز سند تاریخی معتبری ارایه خواهیم داد.

امیر المؤمنین علی (ع) در دو جنگ جمل و صفین، دو سیاست متفاوت در پیش گرفتند؛ در جمل، مکرر از نام آوران بنی هاشم به عنوان فرماندۀ جنگ و پرچم دار استفاده کردند و آنها را در معرض بزرگترین خطرها قرار دادند؛ اما در جنگ صفین، مسئله به عکس بود و به هیچ وجه در هیچ یک از مراحل و میدانهای نبرد، بنی هاشم اجازۀ ورود نداشتند و امام به سختی ایشان را از ورود به صف اول کارزار و میدان مبارزۀ تن به تن باز می داشتند.

نصر بن مزاحم منقری، مورخ کهن، در وقعة صفین نقل می کند روزی معاویه ، همۀ قریشیانی را که در صفین همراه او بودند، جمع کرد و به آنان گفت: در این جنگ هیچکدام از شما کاری قابل تحسین و مؤثر انجام نداده است که مایۀ فخر و مباهات باشد؛ شما را چه می شود؟ و آن تعصب و حمیت قریشی شما کجا رفته است؟ ولید بن عقبه (ابن ابی معیط) خشمناک شده، در پاسخ او گفت: چه کار خوب و مؤثری از ما می خواهی؟ به خدا سوگند! افراد همشأن ما از قریشیان عراق، کاری که ما انجام داده ایم، انجام نداده اند! معاویه گفت: خیر، چنین نیست. آن ها با جان خویش از علی محافظت کرده اند! ولید پاسخ داد: نه، درست برعکس است؛ علی با جان خویش از آنان محافظت کرده است. معاویه گفت: آیا در میان شما کسی نیست که با قرین و همتای خودش (در جنگ یا مبارزه یا مفاخره) به مقابله بپردازد؟ این جا مروان به سخن در آمده، گفت: علی اصولاً به حسن و حسین و محمد بن حنفیه و ابن عباس و برادرانش اجازۀ حضور در میدان جنگ نمی دهد و خود به تنهایی در دریای کارزار غوطه می خورد. ما با کدامیک از آنان رو در رو شویم؟ اما در مورد فخر و مباهات بر یکدیگر، ما به چه چیز بر آن ها فخر کنیم: به جاهلیت یا به اسلام ؟ اگر بخواهیم اسلام را مایه مباهات نماییم، فخر و مباهات(به خاطر نبوت که خاص بنی هاشم است) مال ایشان خواهد بود. اگر بخواهیم به جاهلیت افتخار کنیم که پادشاهی در دوران جاهلیت، خاص مردم یمن است و اگر به قریش (و اعتبار قبیلۀ قریش در عصر جاهلی) مباهات کنیم، عرب خواهد گفت: آن را (ابتدا) برای فرزندان عبد المطلب (و بنی هاشم) اقرار کنید ... (68).

این گونه اقدام امام مقابله با سیاستی بود که معاویه در پیش گرفته بود و در سند اصلی این بحث ما، از آن سخن به میان آمده، بدان تصریح شده است. ابو مخنف از شاهدان عینی جنگ صفین نقل می کند در ایام جنگ صفین، روزی یک هماورد شامی، عباس بن ربیعة بن حارث بن  عبدالمطلب، پسر عموی امیرالمؤمنین(ع) را به جنگ تن به تن دعوت کرد. مردی که عباس را به مبارزه دعوت می کرد، عرار بن ادهم، از دلاوران لشکر شام بود. عباس بی درنگ پای به میدان نهاد و به سوی هماورد خویش شتافت. پس از اینکه این دو مرد با هم روبه رو شدند، شامی پیشنهاد کرد که از اسب پیاده شوند. عباس موافقت کرده، گفت: آری پیاده می شویم. نبرد به صورت پیاده کار را یک سره می کند. در چنین جنگی، امید زنده ماندن وجود ندارد و حداقل یکی از دو طرف کشته خواهد شد. پس از این سخن، عباس از اسب خویش پیاده شده، آن را به غلامش سپرد، آنگاه هر کدام به دیگری حمله آورد.

دو لشکر دست از جنگ کشیده، بی حرکت ماندند. مردان جنگی دهانۀ اسبان به دست گرفتند تا بتوانند جنگ این دو رزم آور را مشاهده کنند. آن دو مدتی با شمشیر با یکدیگر مقابله کردند اما ضربات شمشیر اثری نداشت؛ زیرا زره هر دو، تمام و محکم بود. اما در یک لحظه عباس در گوشه ای از زره رقیب خویش، خللی مشاهده کرد؛ آنجا را هدف قرار داد و اسلحه را در همان نقطه فرود آورد.شمشیر تا میان سینۀ دشمن فرو رفت و مرد شامی به زمین غلطید. مردمان یکباره تکبیر گفتند؛ آن چنان که زمین لرزید.

عباس از میدان به لشکر کوفه بازگشت. من صدایی را از پشت سر خود شنیدم. امیرالمؤمنین(ع) بود که می فرمود:«قاتِلُوهُم یُعَذِّبهُمُ اللهُ بِأَیدِیکُم و یُخزِهِم و یَنصُرکُم عَلَیهِم و یَشفِ صُدُورَ قَومٍ مُؤمِنینَ»(69) پس به من فرمود: ای فرزند عزیز، چه کسی بود که با دشمن ما می جنگید؟ گفتم: او خویشاوند شما، عباس بن ربیعه بود. فرمود: آیا او همان عباس بود؟ گفتم: آری. آن گاه به عباس روی آورد و فرمود: آیا من، تو و عبدالله بن عباس را نهی نکرده بودم که به صف اول نیایید و به میدان نروید؟ عرض کرد: بله، همان طور است که می فرمایید. حضرت فرمود: پس چرا این کار را کردید؟ عباس گفت: آیا مرا به مبارزه دعوت کنند و من آن را پاسخ نگویم؟ حضرت فرمود: اطاعت از امامت برای تو بهتر بود از پاسخ گویی به دشمن.

امام این کلمات را می گفت و خشم در سیمای مبارک او دیده می شد. لحظاتی به این شکل گذشت. امام رفته رفته آرام شدند. آن گاه با حالت تضرع دست به دعا برداشت و فرمود: بارالها! عباس را پاداش ده و از گناه او(مخالفت با فرمان امامش) درگذر. باالها! من از او گذشتم، پس تو نیز او را ببخشای.

در لشکر شام، مسئله شکل دیگری داشت. معاویه از کشته شدن عرار بن ادهم، هماورد عباس بسیار متاسف شد و گفت: چه وقت مردی همانند او، خونش چنین هدر رفته است! آن گاه ندا داد: آیا کسی هست که جانفشانی کند و خون عرار را انتقام بگیرد؟ دو مرد از قبیلۀ لخم، از بزرگان و شجاعان شام، از جای خود حرکت کردند.معاویه گفت: بروید هرکدام عباس را کشتید، صد پیمانه طلا و صد پیمانه نقره و صد طاقه بُرد یمنی نصیب خواهد برد.

آن دو به میدان آمدند و عباس را به جنگ با خویش دعوت کردند. در میان دو صف فریاد برآوردند: عباس، عباس! به میدان بیا. عباس گفت من باید از سید و آقای خویش اجازه بگیرم. این جمله را گفت و به سمت امیرالمؤمنان(ع) آمد. آن حضرت درجناح چپ لشکر خویش بود. و آن را برای جنگ آماده می ساخت و جریان را به محضر آن حضرت عرض کرد. امام فرمود: وَاللهِ لَوَدَّ مُعاویةُ أنهُ ما بقیَ مِن بَنی هاشمٍ نافخُ ضَرمَةٍ اِلا طَعَنَ فی بطنِهِ إِطفاءً لِنورِ اللهِ و یَأبی اللهُ الا أَن یُتمَّ نورهُ و لَو کَرِهَ الکافِرُونَ؛ «به خدا سوگند! معاویه می خواهد که از بنی هاشم یک تن نماند مگر اینکه با نیزه شکم اورا پاره کند؛ برای اینکه نور خدا را خاموش سازد؛ اما خدا ابا دارد جز این که نور خود را تمام کند، هر چند کافران کراهت داشته باشند.» آن گاه فرمود: ای عباس، سلاح خود را به من بده و سلاح مرا بگیر. عباس چنین کرد. امام بر اسب عباس سوار شد و بر سوی آن دو مرد لخمی حرکت کرد. آن دو هیچ شک نکردند که او عباس است؛ زیرا عباس از نظر قد و قامت و هیکل و نیز از نظر سواری بسیار شباهت به امیرالمؤمنین(ع) داشت. پرسیدند: آیا فرمانده ات به تو اجازه داد؟ آن حضرت پاسخ این سوال را نداد؛ اما این آیۀ شریف را تلاوت کرد: «اُذِنَ لِلَّذینَ یُقاتلونَ بآَنُهُُم ظلِموا و اِنَّ اللهَ علی نصرهم لَقدیر»(70)آن گاه یکی از آن دو به مصاف با امام آمد و با ضربتی از پای افتاد. سپس دومی به مقابله آمد؛ او نیز به اولی پیوست. امام به لشکر گاه خویش بازگشت. در حالی که این آیه را تلاوت می فرمود: «الشَّهرُالحَرامُ بالشهرِالحرام و الحرماتُ قصاصُ فَمَن اعتدی علیکم فاعتدواعَلیهِ بِمثلَ ما اعتدی علیکم...»(71)سپس فرمود: عباس سلاح خود را بازگیر و سِلاح مرا به من باز ده. اگر کس دیگری تو را به جنگ دعوت کرد، مرا آگاه کن(72).

این سیاست اموی پس از صفین نیز همچنان دنبال می شد. در عصر حضرت مجتبی(ع) نیز چون گذشته، بنی هاشم در خطر نابودی بودند، از همین روی آن حضرت، پس از این که از پایداری مردم کوفه ناامید شدند، از قدرت و حکوت کناره گرفته، آن را به معاویه واگذار کردند تا بنی هاشم و یاران وفا دارشان، در قتل عام نابود نشوند؛ این حقیقت را آن حضرت به گونه های مختلف و در شرایط گوناگون اعلام می فرمود(73). در واقع نگرانی ایشان بسیار گسترده تر بود. گویی نابودی همه چیز و همه کس در دستور کار بنی امیه قرار داشت. امام حسن(ع) فرمود: می خواهم کسانی بمانند تا بر اسلامی که که نابود می شود، ناله سر دهند(74).

بدین ترتیب، با مراقبت شدید امیرمؤمنان(ع) در جنگ صفین و همۀ دوران حکومتشان و با اهتمام اممام مجتبی(ع) و تحمل و صبر عظیم ایشان در قبول صلح با معاویه، بنی هاشم به سلامت ماندند و از کشتار همگانی نجات یافتند؛اما سرانجام سیاست اموی تحقق یافته و نقشه معاویه در سال 61 هجری، در سرزمین کربلا جامۀ عمل پوشید.

حادثۀ کربلا، حدود شش ماه پس از مرگ معاویه اتفاق افتاد. این حادثه به دست کسانی صورت گرفت که خود او آن ها را برای چنین روزی تعیین کرده بود(75).

پانوشتها:

 

 

1.       وفد تمیم در محضر پیامبراکرم(ص)می گفتند:«نحن الرؤوس و فینا یقسم الربع.»ابن هشام ، السیرةالنبویه،ج2 ،ص563

2.       ابن نثیر، النهایه، ج2، ص186، مادۀ ربع؛ ابن منظور، لسان العرب، ج1، ص1109، مادۀ ربع

3.      ابن نثیر، النهایه، ج3، ص40، مادۀ صفا؛ ابن منظور، لسان العرب، ج2، ص454، مادۀ صفا

4.      ابن هشام، السیرة النبویه، ج1، ص437؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج2، ص359، ابن اثیر، اسد الغابه، ج2، ص373

5.      طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری، حوادث سال یازدهم، ج3، ص 323، ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج2 ، ص321

6.   ر.ک: ابن عبدربه، العقدالفرید، ج6، ص3؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج1،ص610؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2،ص46

7.   ابوالفرج اصفهانی،الاغانی، ج5،ص65-34؛ ابن عبدربه، العقدالفرید، ج3،ص8؛ حتی، فیلیپ و دیگران، تاریخ العرب، ص131؛ علی، جواد، المفصل فی التاریخ العرب، ج5، ص356

8.      ابن عبدربه، العقدالفرید، ج6، ص17-16، حتی، فیلیپ و دیگران، تاریخ العرب، ص132-131

9.      قلقشندی، ابو العباس، نهایة الارب فی معرفة انساب العرب، ص12؛ شکری آلوسی، سید محمود، بلوغ الارب، ج1،ص 10-9

10.   طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج2، ص260-254

11.  یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی، ج1، ص201؛ابن هشام، السیرة النبویه، ج1 ، ص136؛ بلاذری، احمد بن یحیی،انساب الاشراف،ج1،ص59؛طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری،ج2،ص252

12.   واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی،ج2،ص12؛ طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری،ج2،ص407

13.  ر.ک: طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج2، ص139؛ ابن هشام، السیرة النبویه،ج1،ص57 ؛ کلاعی اندلسی،ابوالربیع،الاکتفاء،ج1،ص135؛صالحی شامی،ابوعبدالله،سبل الهدی والرشاد، ج1، ص258.قریشیان همین اعتقاد را راجع به خود داشتند(ابن هشام، السیرة النبویه،ج1،ص199)

14.   اخنس و قبیله اش، حلیف بنی زهره بودند.

15.   ابوسفیان و امثال او، از فهم پاره ای از معارف قرآن مثل عرش و کرسی عاجز بودند.

16.   ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص316-315؛ کلاعی اندلسی، ابوالربیع، الاکتفاء، ج1،ص315-314.

17.   واقدی، محمد بن عمر،کتاب المغازی، ج1،ص30؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج4، ص33

18.   مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع،ص72

19.   حمودی، یاقوت، معجمالبلدان،ج2،ص313،مادۀ حنین

20.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص437؛ واقدی، محمد بن عمر،کتاب المغازی ج2،ص885؛ مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع، ص401

21.   ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص440؛ واقدی، محمد بن عمر،کتاب المغازی، ج3،ص889

22.   ابن اثیر، النهایه،ج2،ص311،مادۀ زلم؛ ابن منظور لسان العرب، ج2،ص42، مادۀ زلم

23.   واقدی، محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج2،ص895-894؛ مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع،ص45

24.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص443؛ مقریزی، احمد بن علی ،امتاع الاسماع ،ص411؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد،ج5، ص472

25.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص444؛مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع،ص412؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد،ج5، ص472

26.   واقدی،محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3،ص895؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج5، ص473

27.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص444؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج5، ص474-473؛ مقریزی، احمد بن علی ،امتاع الاسماع،ص411

28.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2، ص493-492؛ واقدی،محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3،ص945-944؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج4،ق2،ص12؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2،ص48

29.   ر.ک:حتی، فیلیپ و دیگران، تاریخ العرب،ص566-563؛ابراهیم حسن،حسن،تاریخ الاسلام السیاسی،ج4،ص162-154

30.  از جمله برخورد قبیله عامر بن صعصعه با پیامبر(ابن هشام، السیرة النبویه، ج1، ص425-424؛ ابن سعد،الطبقات الکبری،ج1،ص310)و درخواست حوزة بن علی حنفی(ابن سعد،الطبقات الکبری، ج1، ص262؛ قدامة بن جعفر:الخراج و صناعة الکتابه، ص282-281) و پیشنهاد مسیلمه(؛ قدامة بن جعفر:الخراج و صناعة الکتابه، ص281)

31.  واقدی،محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3،ص1042؛ مقریزی، احمد بن علی، امتاع الاسماع، ص477؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2،ص52؛ بیهقی، احمد بن حسین، دلائل النبوه، ج5، ص258-256؛ابن ،ابن قتیبه، المعارف،ص343

32.   از افادات شفاهی استاد علامه سید مرتضی عسکری

33.ابن ،ابن قتیبه، المعارف،ص343؛ مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع،ص479؛ صالحی شامی، ابوعبدالله، سبل الهدی والرشاد، ج5، ص672-669

34.ابن هشام، السیرة النبویه، ج1، ص581؛ واقدی،محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3،ص1073؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1،ص283

35.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص519؛ واقدی،محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3،ص995

36.  قرآن کریم از نفاق مخفی و ناشناخته خبر می دهد(توبه،آیه 101)

37.  طبرسی، ابوعلی ، اعلام الوری با اعلام الهدی،ج1،ص247-246

38.  ر.ک:فیض کاشانی، محسن،تفسیر الصافی، ج2،ص717-716؛ بحرانی، سید هاشم، تفسیرالبرهان،ج5، ص420

39.  ر.ک:عسکری،سید مرتضی، احادیث ام المؤمنین عائشه: ادوارمن حیاتها،ص46-38

40.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص642؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری ، ج3، ص184؛ واقدی، محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3، ص117؛ابن سید الناس، عیون الاثر،ج2، ص335؛ مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع،ص536

41.  ر.ک: واقدی، محمد بن عمر،کتاب المغازی،ج3، ص1120-1117؛ابن سعد،الطبقات الکبری، ج2، ص192-190؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2،ص93

42.   ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص650؛ ابن سید الناس، عیون الاثر،ج2، ص336

43.ابن هشام می نویسد:«اوعب مع اسامة المهاجرون الاولون»، السیرة النبویه،ج2،ص642 و نیز ر.ک: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3، ص184؛واقدی می نویسد:«لم یبق من المهاجرین الاولین الا انتدب فی تلک الغزوة» ر.ک: واقدی، محمد بن عمر، کتاب المغازی، ج3، ص1118؛ابن سعد می نویسد: « لم یبق احد من وجوه المهاجرین الاولین و الانصار الا انتدب فی تلک الغزوة فیهم ابوبکر الصدیق و عمر بن خطاب و ابوعبیدة الجراح» ر.ک: ابن سعد الطبقات الکبری،ج2، ص190

44.بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری،ج1،ص34وج 6،ص10و9 ؛نیشابوری، مسلم بن حجاج،صحیح مسلم، ج5،ص76؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1،ص562؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3، ص193-192؛ ابن اثیر،الکامل فی التاریخ،ج2،ص320؛ ابن سید الناس، عیون الاثر،ج3، ص337

45.بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری،کتاب العلم،باب کتابة العلم،ج1،ص34؛ ابن سعد،الطبقات الکبری، ج2، ص245-242؛ نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج5،ص76؛ مقریزی، احمد بن علی،امتاع الاسماع،ص546-545؛دیاربکری، حسین،تاریخ الخمیس،ج2،ص164

46.ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص655؛ ابن سعد،الطبقات الکبری، ج2، ص272-266، بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1،ص563؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3، ص201-200؛ ابن سید الناس، عیون الاثر،ج2، ص339؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2،ص95

47.بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1،ص583و581؛ ابن هشام، السیرة النبویه، ج2، ص660و658و656؛ ابو نعیم اصفهانی،معرفة الصحابه،ج5،ص2541؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3، ص206

48.اولین کسی که در سقیفه با ابو بکر بیعت کرد، بشیر بن سعد، رئیس بخش کوچکتر خزرج بود. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1،ص582؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2، ص103

49.  در متن روایات تاریخی، سال و سفر هیچ کدام مشخص نشده است.

50.   طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج4، ص222

51.   محمد، آیه 9

52.   طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3، ص223-222؛ابن اثیر،الکامل فی التاریخ،ج3،ص64-62

53.یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2، ص137-136؛همان ترجمه آیتی،ج2،ص49-47؛ بسنجید با انساب الاشراف،ج5،ص17-16

54.  مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج2،ص321

55.  این سه تن عبد الله بن عباس، عثمانو عبد الرحمان بن عوف بودند.

56.  ابن هشام، السیرة النبویه، ج2،ص658-657؛ طبری،محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3، ص204

57.  بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج21،ص584؛همو،کتاب جمل من انساب الاشراف، ج2، ص265

58.  این پنج تن عبارتند از:عمر،ابوعبیده، سالم، بشیر بن سعد، اسید بن خضیر. ر.ک: ماوردی، ابوالحسن، الحکام السلطانیه، ص7

59.طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج3،ص205؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2، ص158؛ابن ابی الحدید،شرح نهج البلاغه، ج4،ص309-308

60.   بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج5،ص16-15؛ابن سعد،الطبقات الکبری،ج3،ص336-335

61.  بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج5،ص18، ابن سعد،الطبقات الکبری،ج3،ص16؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج4،ص229؛ ابن اثیر،الکامل فی التاریخ،ج3،ص67؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج3، ص138

62.  ، ابن سعد،الطبقات الکبری،ج3،ص61؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج5،ص19و15؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج4،ص229؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، التاریخ الیعقوبی ،ج2، ص138

63.  بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج5،ص15

64.این محاسبات و نتیجه نقشه ها را خود آن حضرت قبل از شورا به عمویشان عباس فرموده بودند. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج5،ص19

65.  ر.ک: ابن سعد،الطبقات الکبری، ج3، ص287وج4،ص22-21وج5،ص188؛ ذهبی،شمس الدین، تذکرة الحفاظ،ج1،ص7و5

66.  یعنی بنی هاشم تمام توانایی خویش را برای کسب قدرت از دست داده اند.

67.زبیر بن بکار،الاخبار الموفقیات،ص577-576؛ مسعودی،علی بن حسین، مروج الذهب، ج3،ص454؛ ابن ابی الحدید،شرح نهج البلاغه،ج2،ص 176وج5،ص129

68.  نصر بن مزاحم،وقعة صفین،ص463-462

69.توبه،آیۀ 14. با آنان بجنگید؛تا خدا آنان را به دست شما عذاب و رسوایشان کند و شما را بر ایشان پیروزی ببخشد و دل های گروه مؤمنان را خنک گرداند.

70.  حج، آیۀ 39.به کسانی که جنگ بر آنان تحمیل شده،رخصت[جهاد]داده شده است،چرا که مورد ظلم قرار گرفته اند و البته خدا بر پیروزی آنان سخت تواناست.

71.  بقره،آیۀ 194. این ماه حرام در مقابل آن ماه حرام است و هتک[حرمت ها]قصاص دارد.پس هرکس که بر شما تعدی کند، همان گونه که بر شما تعدی کرده بر او تعدی کنید... .

72.   مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب،ج3 ،ص20-18

73.بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج3،ص289؛ مجاسی، محمد باقر،بحار الانوار،ج44،ص29و27؛ابوحنیفۀ دینوری، الاخبار الطوال،ص220

74.  ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق: ترجمة الامام الحسن، ص203

75.طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5،ص356و348؛ ابن عبدربه، العقد الفرید، ج5،ص119، ابن اثیر، الکامل فی التاریخ،ج2، ص535

 

 

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای