جلسه شب شهادت امام موسي كاظم عليه السلام 13/2/94 ( از جسمت بالاتر برو )
آقای حاج میرزا اسماعیل اربابی. این اواخر می گفت من از آن زیر می ترسم. حقش است. راست می گفت. می ترسم. مگر شوخی است. اگر خدایی نکرده من عملی کرده باشم که ظلمت به بار آورده باشد، مگر ظلمتش از این ظلمت هاست...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

در شرح احوال حضرت موسی بن جعفر علیه السلام یک نقلیاتی است که حیرت آور است. حیرت آور است. ایشان بعد از نماز صبح سر بر سجده می گذاشت، ظهر سر از سجده برمی داشت. مشغول نماز ظهر می شد. نمی شود. هر روز. نمی شود. انقدر. ببینید این با توانایی جسمانی نمی شود. با حوصله جسمانی نمی شود. با توانایی های اعصاب آدمی نمی سازد. اما اگر آدم از جسم بالاتر رفته باشد، اگر یادتان باشد، قرآن [در آیه 19 سوره معارج] داشت که: إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا. خدا انسان را حریص خلق کرده است. حالا معنایش دقیق نیست. [در آیات بعد می فرماید:] إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا. وقتی اندکی خیر به او می رسد، اندکش را من عرض کردم؛ وقتی اندکی خیر به او می رسد، دستش را می بندد. دلش نمی خواهد از خیر او به دیگران برسد. و اگر شر به او برسد، یک دندانش درد بگیرد، سرش درد بگیرد، داد و فریادش به آسمان برمی خیزد. بعد می گویند: إِلَّا الْمُصَلِّينَ * الَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ. مگر آنها که نمازگزارند و دائما درنمازند. دائما. مگر آنها که دائما در نمازند. خب دائما در نمازند یعنی چه؟ ببینید آدم در اثر کار می تواند از حیطه جسمانی به بالاتر برود. دیگر توانایی هایش در حد توانایی های بدن و جسمانیت نیست. محصور نمی ماند. به بالاتر از آن هم می رود. تا این نمونه. یک آدمی می تواند [اینگونه باشد.] نه یک روز. حالا ایشان چند سال در زندان بوده؟ نمی دانیم. این در کدام یک از زندان ها بوده؟ نمی دانیم. احتمال دارد که این زندان بغداد باشد. چون هارون برای دیدن ایشان آمده. برای دیدن آمده بود. ببیند چه خبر است. مامور زندان بان گفت آقا نگاه کن. گفت یک دانه عبا روی زمین افتاده. البته این را به هارون نگفته بود. به دیگری گفته بود. گفت یک عباست. دقت کن. نه مثل اینکه یک کسی زیر عباست. گفت این از صبح بعد از نماز صبح به سجده می رود. تمام مدت هم این ذکر را می گوید عَظُمَ الذَّنبُ مِن عَبدِک فَالیَحسُنِ العَفوُ مِن عِندِک. گناه من خیلی است. چقدر خوب است تو با عفوت با من رفتار کنی. واقعا هم می گفت ها. آخر نمی شود که آدم ده هزار بار هر روز یک ذکر را بگوید و شوخی کند. نمی شود. یک چیز واقعی بود. این واقعیت را از آنچه که در آن آیه عرض کردیم [داشتند.] إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا * إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا * وَإِذَا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعًا * إِلَّا الْمُصَلِّينَ. مگر کسی که یک ساختمان تازه پیدا کند. ساختمان تازه. این ساختمان ما، ساختمان طبیعی ماست. در طبیعت ساخته شده و تا حالا آمده. بعد هم دو مرتبه به طبیعت برمی گردد و خاک می شود. حالا فرض کنید مثلا یک مقداری چربی و قند می خورم و چاق می شوم. من این مقدار دخالت دارم. اگرنه جریان به صورت طبیعی، در قانون خلقت این یک دانه سلول بوده. بعد مثلا دو سلول می شود. بعد چهارتا سلول می شود. اینطوری پیش رفته تا به این حالت رسیده. بعد هم می رود خاک می شود. در آن ساختمان، همه اش را من ساخته ام. آن ساختمانی که در مُصَلِّينَ به دست می آید. آقا چکار کنم که آن ساختمان به دست بیاید؟ خودشان فرمودند دیگر. إِلَّا الْمُصَلِّينَ. مُصَلِّينَ به یک ساختمان تازه دست پیدا می کنند. ما هم نماز می خوانیم. ما هم جزء مُصَلِّينَ هستیم اما نیستیم. اگر بود خسته نمی شدیم. ما حوصله مان سر می رود. یک نماز را اشتباه بخوانیم و بنا شود دومرتبه بخوانیم، سخت مان می شود. مثلا بعد از نماز خواندن متوجه شدیم که وضو نداشتیم. وضویمان به یک دلیل خراب بود. اوقات مان تلخ می شود. آقا چرا اوقاتت تلخ می شود. مگر نماز خواندن اوقات تلخی دارد؟ آدم چکار کند که به این سیر آدمیان ملحق شود. به مرحوم آیت الله بروجردی می گفتند آقا نمازتان خیلی طولانی است. فرمود که باید نماز را [با توجه حال] به ضعیف ترین مامومین خواند. از خود من ضعیف تر که کسی نیست. مثلا آن وقت نود سالش بود دیگر. چطور می شود؟ اگر همت کنید، جوانی همت کنی، اگر در جوانی همت کنی، ممکن است بشود. اگر نکنی، دیر بشود، نمی شود. دوستانی اینجا هستند که ما جوان بودیم و آنها هم جوان بودند. حالا هردومان از دست رفته ایم. اگر جوانی را حرام نکنی، آقا حرام کردن جوانی به چیست؟ به این که آدم درونش گناه بکارد. آقا اگر گناه کاشتی، بعد چه می شود؟ نمی دانیم. از گناه باید پشیمانی درو کرد. آدم پشیمانی درو می کند. اقا من یک گناه کردم. یک گناه پنج دقیقه ای. پنج دقیقه گریه کنم می شود؟ اوایل جوانی می شود. یک کمی بگذرد، ممکن است با پنج دقیقه گریه نشود. ممکن است نشودها. ممکن هم هست بشود. دست ما که نیست. باید یک کاری کنیم خدا از این کاری که من کردم راضی شود و من را ببخشد. بنابراین بهترین راه این است که آدم یک کم زودتر، یک کمی زودتر راه بیفتد و بتواند از پس خودش بربیاید. هرچه آدم زودتر حرکت کند، بهتر و بیشتر ممکن است از پس خودش بربیاید و گناهان خودش را کنار بگذارد. مثلا اگر من یک سال گناه کردم، نه اینکه سراسر گناه کرده باشم، از همین معمولی ها که آدم گناه می کند و کارهای دیگر هم می کند. زندگی می کند دیگر. بخشی از زندگی ما با گناه همراه و قرین است. مگر همان یک ساله کم است؟ من چگونه آن یک سال را جبران کنم؟ من غفران زمان جوانی را که در زمان جوانی مورد بخشش قرار گرفته ام تجربه کرده ام. شما هم یک کاری کنید که تجربه کنید. آن وقت بعد هم آدم بکوشد که دیگر کاری نکند که پشیمانی به بار بیاورد. اگر آدم توانست، اگر آدم توانست از پس خودش بربیاید و جلو گناه را بگیرد، ممکن است، ممکن است با کارهای خوبی که می کند، جزء آنها بشود. یعنی از آن خلقت اولیه بیرون بیاید و به خلقت دوم برسد. یک فرمایشی از حضرت مسیح علیه السلام نقل است. در کتاب های شیعه است. یعنی من در بحارالانوار مجلسی دیدم. آنجا فرمودند کسی که دوبار متولد نشود، ایشان به این لفظ گفته؛ کسی که دوبار متولد نشود، به ملکوت راه پیدا نمی کند. باید دوبار متولد شود. حالا ما می گوییم که نه. نگذار. حالا یک ذره کمتر حساب می کنیم. ارزان تر حساب می کنیم که یک کمی بیشتر خریدار داشته باشد. من عرض می کنم اگر یک گناه را هم ترک کنی خوب است. پیش آمده. الان شرایط موجود است. من می توانم گناه کنم. کسی هم بالای سرم نیست که بعد بگوید چرا این چه کاری بود کردی. آزاد آزادم. اما من از این گناه بگذرم. برای خاطر خدا بگذرم. اگر برای خاطر خدا بگذرم، یک مرتبه ممکن است سرنوشت آدم عوض شود. یک گناهی را که در انجامش هیچ مشکلی وجود نداشته. کسی من را سرزنش نمی کرده. من را چوب فلک نمی کردند. من برای خاطر خدا ترک کنم. ولو یک نگاه باشد. ممکن است یک مرتبه سرنوشت آدم عوض شود. در روایات یک فرمایشی داریم. می گویند که یک گناه که آمد، کوچک هم بود نکن. چرا؟ برای اینکه گاهی بنده ای یک گناهی می کند، خدای متعال می گوید من دیگر تو را نمی بخشم. یک وقت می شود. اگر یک صوابی پیش آمد، داری در راه می روی. یک پوست پرتقال جلوی پا است. این را کنار بزن. چون ممکن است بعدی بیاید و نبیند و پایش را بگذارد روی آن و لیز بخورد. وقتی کنار زدی صواب است. اگر صواب کوچکی آمد هم ترکش نکن. شاید یک صوابی کردی و خدای متعال فرمود که دیگر تو را به جهنم نخواهم برد. اینگونه می شود. یک مرتبه می بینی من یک کاری کردم و از همان یک کار خوشبخت شدم. یعنی می گفتیم یک گناهی را ترک کردم یا یک عمل خوبی را انجام دادم. کوشش بحث ما بر این بود که آدم به آن تغییر ماهیت برسد. ما هویت آدم عوض شود. الان اسم ما انسان است. متاسفانه اسم ما انسان است. نمی دانم یک بوی خوش غذا بشنویم حواس مان پرت نمی شود؟ اگر خیلی گرسنه باشیم چطور؟ چند ساعت خوابم دیر شده باشد چه می شود؟ بی اختیار نمی خوابم؟ اگر اوقاتم از کسی تلخ باشد، بتوانم انتقام بگیرم نمی گیرم؟ اینها علایم حیوانیت است. یک گرگ اگر دستش برسد طرفش را پاره پاره می کند. آن دوستمان می گفت. مثالش را مکرر عرض کرده ام. گفت اگر گاو و گوسفند به یونجه تازه برسند انقدر می خورند تا ... دیگر حد و مرز ندارد. اگر یونجه خشک باشد نه. به اندازه می خورد. خب. من چطور؟ اگر نه. غذای خوشمزه حواسم را پرت نمی کند. خیلی خوابم می آید. مدت زیادی نخوابیدن من را تسخیر نمی کند. من را مغلوب نمی کند. من را زمین نمی زند. یا مثلا یک انتقام از یک کسی بگیرم. مثلا او خیلی به من بد کرده. وقتی دستم می رسد... در داستان یوسف می گوید وقتی داستان ها آنطور شد که برادرها آمدند و فهمیدند ایشان برادرشان است گفتند ما چه تقصیرها کردیم و تو هم که الان صاحب قدرتی و می توانی همه کار بکنی. [اما ایشان] گفت شما که آمدید باعث آبرومندی من شدید. تا حالا مردم می گفتند این کسی ندارد. یک برده بی کسی آمده اینجا برما سلطنت یافته است. حالا فهمیدند که من کسی دارم. من پیغمبر زاده ام. من بزرگ زاده ام. باعث آبروی من شدید. اینگونه. آدم بزرگ باشد، اینطور می کند. حالا باز به اصل حرف برمی گردیم. اگر ما همت کنیم می توانیم به شمار مُصَلِّينَ برویم. آیه گفت که نمازگزاران دیگر در بند حیوانیت نیستند. حالا انسان شده اند. اوقاتش بیخود تلخ نمی شود. اگر به او بد کنی، اوقاتش از بد کردن تو تلخ نمی شود. اتفاقا دلش به حال تو می سوزد. آن وقت وقتی آن آدم به سجده می رود دیگر نمی خواهد سر از سجده بردارد. وقتی آدم اخلاقش خوب است، وقتی به سجده برود دیگر نمی خواهد سر از سجده بردارد. وقتی نماز می خواند نمی خواهد زودتر نمازش را تمام کند و زودتر برود و به کار و کسبش برسد. آن وقت این حالت به درد آن زیر می خورد. آن زیر. یک آقای اربابی داشتیم. آقای حاج میرزا اسماعیل اربابی. این اواخر می گفت من از آن زیر می ترسم. حقش است. راست می گفت. می ترسم. مگر شوخی است. اگر خدایی نکرده من عملی کرده باشم که ظلمت به بار آورده باشد، مگر ظلمتش از این ظلمت هاست. اینجا اگر همه چراغ ها خاموش شود، یک مدتی طول می کشد و چشم ها عادت می کند. یواش یواش همدیگر را تشخیص می دهیم. آنجا از این حرف ها نیست. اخلاقت خوب باشد، همه جا برایت گلستان است. همه جا. از این عالم گلستان می شود تا پایان عالم. از این گلستان به آن گلستان. از این گلستان به آن گلستان می روی. خب. خود هارون یا یکی از آنها یکی از کنیزکانش را فرستاد. مثلا فرض کن خیلی هم صاحب جمال و چه و چه بود. به زندان رفت شاید بتواند حواس حضرت موسی بن جعفر را [پرت کند.] یک روز. دو روز. ده روز. بعد دیدند که این پشت سر ایستاده و به رکوع و سجده می رود. امام موسی بن جعفر هم جلو ایستاده و به سجده و رکوع می رود. آن هم عابد و زاهد و مسلمان شد. این را یک کسی مقایسه می کرد. حالا ببینید فاصله چقدر است. گفت حضرت یوسف با یک چنین چیزی برخورد کرد دیگر. یک کسی بود که ایشان را به آن چیزی که خدا راضی نیست دعوت می کرد. فرار کرد. از گناه نجات یافت. اما آن زن مفتضح شد. تا ابد العابدین می گویند. اما وقتی یک چنین کسی، به یک کریمی مثل حضرت موسی بن جعفر برخورد کرد، نجات یافت. نه آبرو از دست داد. هم اهل بهشت شد. درجه یک شد. از اولیاء خدا شد. حضرت موسی بن جعفر هیچ چیز هم نگفت. فقط می گفت الله اکبر. السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. بلند می شد و می گفت الله اکبر. نمازش چقدر اثر دارد. چقدر نفسش نفس بود. داستان بُشرحافی را هم که شنیده اید. به کنیزش گفت. گفت این ارباب تو آزاد است یا بنده است؟ گفت آقا آزاد است. گفت آزاد است که اینجور رفتار می کند. تمام شد. بشرحافی جزء اولیاء شد. می گویند تمام عمرش از خجالت سرش را از روی زمین بلند نمی کرد. به خاطر گناهانی که در گذشته داشت. حالا شاید او یا یک کس دیگر.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای