جلسه چهارشنبه 95/8/26
می گویند مرحوم میرزای شیرازی صاحب فتوای تنباکو مرد خیلی بزرگی بوده. گاهی بی نام و نشان و بی علامت و با تغییر لباس برای زیارت به کربلا می آمد. ر گم.گفتند در بازار کربلا حضرت حبیب را زیارت کرد. حضرت حبیب روی تخت روان سلطنتی آن عالم که ما اصلا تصورش را هم نداریم سوار است .سلام علیک کردند. خب ایشان هم خیلی بزرگ بود دیگر. انقدر مرد بزرگ بوده. گفت آقا آرزوی دیگری داری؟ گفت آره. آرزو دارم به این مجالس روضه اباعبدالله بیایم و برای ایشان گریه کنم. اگر آدم قدر بداند خیلی است.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

به خدمت پیامبر عرض کردند که اسامه یک جنسی به یک ماه خریده. یعنی نسیه یک ماهه. فرمودند که اسامه چقدر آرزوهای بلند دارد. فکر می کند یک ماه زنده است. فکر می کند یک ماه زنده است. خیلی حرف است ها. اگر بفهمیم. من چشمم را می بندم، امید ندارم باز کنم. وقتی چشمم را باز می کنم، امید ندارم باز کنم. این می شود انسان کامل. کمال انسان کامل به چیست؟ انقدر شعور که در تمام ذره ذره زندگی اش شعور حاکم است. من هزار بار چشمم را باز می کنم و می بندم و هزارتا کار می کنم. اصلا هیچ فکر نمی کنم. چه؟ بعد چه می شود؟ الان چه می شود؟ فرق ایشان با ما همین است. انقدر شعور و قوت شعور. ببینید لحظه لحظه زندگی اش در تحت اشراف عقل و شعورش است. لحظه لحظه زندگی اش در تحت اشراف و مدیریت عقل و شعور خودش است. من چشمانم را می بندم. این اصلا هیچ ربطی به ما ندارد. من چشمم را می بندم. همینطوری می بندم دیگر. باز می کنم هم همینطوری باز می کنم. نه. چشمش را می بندد، با حساب می بندد. چشمش را باز می کند، با حساب باز می کند. همه این چیزها کاملا در تحت اشراف شعور خودش است. عقلش همه جای زندگی اش حکومت دارد. هرچه لحظات زندگی آدم بیشتر در تحت اشراف عقل و شعور است، این آدم کامل تر است. یک حرف دیگر. این را بارهای دیگر هم عرض کرده بودیم. اگر شما را به بهشت می برند، از شما عقل و شعور می گیرند و می برند. یعنی چون عقل و شعور می دهید و اندازه اش کافی است، به بهشت می برند. اگر از درجه اول بهشت به درجه دوم می برند، شما عقل و شعور می دهید. مزدش و پولی و سرمایه ای که آدم برای خرید بهشت می دهد، سرمایه عقل و شعور است. هرچه بیشتر بدهد، بیشتر. این عقل و شعور چه عقل و شعوری است؟ عقل و شعوری است که شما با آن مثلا نظریه فیزیک و ریاضیات می فهمید؟ نه. آن نیست. این یک عقل و شعوری است که آدم آن را تحصیل می کند. آن عقل و شعوری که شما با آن ریاضیات حل می کنی و می توانی مشکلات فیزیک را حل کنی یا یک کشف فیزیکی کنی، آن عقل و شعور معمولی است که در خلقت شماست. آن عقل و شعور که در خلقت شماست که خب در خلقت شماست. به شما داده اند. من می خواهم آن را بدهم و یک چیزی بگیرم؟ مال من نیست که بدهم و بگیرم. اما اگر یک عقل و شعوری به دست آوردی که مال خودت است، با آن عقل و شعور می توانی بهشت بخری. می توانی... گفتند چند درجه دارد؟ همین تازگی ها عرض کردم. فرمودند به عدد آیات قرآن. حالا مثلا می گوییم. اگر آیات شش هزار و ششصد باشد، شش هزار و ششصد درجه دارد. شما می توانی همه این شش هزار و ششصد درجه را بخری. به شرطی که به اندازه ای که با آن می توان شش هزار و ششصد درجه را خرید، عقل به همراهت برده باشی. عمل برده باشم؟ نه. عقل برده باشم. این حرف مهمی نیست؟ این عقل و شعور، عقل و شعور تحصیل کردنی است. آدم می تواند آن را تحصیل کند. آقا من خیلی بازی دارم. کار دارم. بازی. وقت بازی. وقت تحصیل عقل ندارم. خب هرکه بازی می کند خب بازی می کند. هرکس به تحصیل عقل می پردازد... اینجا. کسی که اینجا عقل تحصیل کرد، به سلطنت می رسد. آنجا به سلطنت می رسد. همه جا به سلطنت می رسد. یادتان هست؟ باز این را گفتم. فرمودند که مومن تا اجازه ندهد، حضرت ملک الموت نمی تواند او را قبض روح کند. می دانید؟ این داستان قبض روح این حرف ها نیست. دست هیچ کس نیست. مثلا در داستان حضرت نوح دارد که ایشان به دیدار حضرت نوح آمده بود. حضرت نوح فرمودند که به دیدار ما آمدی یا آمدی قبض روح کنی؟ گفت آمده ام قبض روح کنم. فرمود اگر می دانستم عمرم انقدر کوتاه است، این اتاقک را هم برای خودم نمی ساختم. یک اتاقک ساخته بود که پایش بیرون بود. سقفش هم [انقدر کوتاه بود که] اگر می خواست برود داخل باید خم می شد و می رفت. مثلا. متاسفانه آقا همه اینها برای ماها می شود. همت نداریم. چه می خواستم عرض کنم. حالا باید ببنید این حرف هایی که عرض می کنیم چجوری است. راه به دست آوردن این عقل. ما باید فقط حسرتش را بخوریم. روایت از حضرت صادق علیه السلام است. فرمود که مِنْ أَشَدِّ مَا فَرَضَ اللَّهُ عَلى خَلْقِهِ ذِكْرُ اللَّهِ كَثِيراً. جزء سخت ترین وظایفی که خدای تبارک و تعالی بر گردن بندگانش گذاشته است این است که خدا را بسیار یاد کنند. خدا را بسیار یاد کنند. خب. حرف خیلی خوبی است. ثُمَّ قال. بعد برای اینکه من و شما اشتباه نفهمیم فرمود: لاَ أَعْنى سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لاَ إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ نمی خواهم بگویم یعنی سخت ترین وظایفی که بنده دارد این است که سبحان الله و الحمدلله زیاد بگوید. آن خیلی سخت نیست. وَ إِنْ كَانَ مِنْهُ، البته این هم ذکر خدا هست ها. نه که نیست. ذکر خدا هست. اما مقصود من این نیست. آن که می گویم سخت است این است. لَكِنْ ذِكْرُ اللَّهِ عِنْدَ مَا أَحَلَّ وَ حَرَّمَ، خدا را وقتی به حلال و حرام می رسد یاد کند. حلال را برود و حرام را نرود. آن. مقصودم آن است. من به خدا توجه دارم. وقتی به حرام می رسم به خاطر خدا و از ترس خدا به طرف حرام نمی روم. چشمم را باز کنم، یک حرام است. ببندم... اینجا خدا را یاد می کنم و چشمم را می بندم. این را گفتیم سخت است. چه کسی وقتی به ... برسد، چشمش را باز کند حرام است، ببندد... چندتا مرد. فَإِنْ كَانَ طَاعَةً این کاری که می خواهد بکند، لب مرز هر عملی متوقف می شود و فکر می کند. این فکر کردن یعنی تمرین عقل می کند. عقلی که قابل به دست آوردن وتحصیل کردن است، این است. مقابل هر دو راهی که می رسد، می ایستد و فکر می کند. فَإِنْ كَانَ طَاعَةً اگر آن کار اطاعت خدا بود، می کند. اگر معصیت بود، نمی کند. ببینید اینجا بین طاعت و معصیت. همیشه در تمام طول شبانه روز آدم به این دوراهی برخورد می کند. فَإِنْ كَانَ طَاعَةً عَمِلَ بِهَا وَ إِنْ كَانَ مَعْصِيَةً تَرَكَهَا. چون این کار عاقلانه است. یعنی شما سر یک دوراهی می رسی و می بینی اینجا چاه است. خب طرف چاه نمی روی. آن طرف راه است. خب طرف راه را می روی دیگر. این کار چیست؟ می گویند این آدم عاقل بود. حالا این عقل دنیایی است. این عقل. عقلی که حرام و حلال را انتخاب می کند و حلال ها را انتخاب می کند و حرام هایش را ترک می کند، آن عقلی است که اگر آدم داشته باشد می تواند بدهد و بهشت بخرد. هرچه بیشتر بدهد، بیشتر به او می دهند. می گویند اهل بهشت وقتی وارد سرزمین بهشت می شوند، سرزمین بهشت.... یک زمینی است بینهایت. به مقداری که عقل آورده ای از این زمین خط می کشی و مال شماست. بهایش است دیگر. بهای آن سرزمین عقل است. عقلی که خوبی و بدی را تشخیص می دهد. این عقل. مثلا به آن عقل عملی می گوییم. خوبی و بدی را تشخیص می دهد. خوبی و بدی را عمل می کند. یعنی طبق دستور آن عقل خوبی را عمل می کند. نه فقط می فهمد خوبی و بدی چیست. ببینید دو تا لیوان آب می گذارند جلو ما. یک لیوان تمیز و پاکیزه است. یک لیوان نه. آلوده است. خب به طور طبیعی آدم به سمت آن دست دراز نمی کند. منظور این نیست. این خوبی و بدی نه. ببینید گفتند فَإِنْ كَانَ طَاعَةً عَمِلَ بِهَا اگر سر دوراهی رسیدی و یک طرفش طاعت خدا بود و یک طرفش معصیت خدا بود، معصیت را نگاه نمی کند. هرچه هم بیشتر، بیشتر. من یک مدتی با خودم کل و کشتی می گیرم. معصیت را بروم؟ طاعت را بروم؟ این یک درجه است. یک وقت نه. تا دیدم رویم را برمی گردانم و می روم. یک داستانی دارد. یک کسی آمد خدمت امام صادق. فقط همان نکته اش را عرض می کنم. گفت آقا چرا شما در خانه نشسته ای؟ شما صد هزار شمشیر زن در اختیار داری. مثلا. در خراسان ما. عجیب است ها. [عده ای] از مردم کوفه را مجبور کردند به خراسان هجرت کنند. اینها محبت اهل بیت را به خراسان بردند. و بعد عباسیان از این استفاده کردند. محبت اهل بیت اینجاست اما نمی دانند یعنی چه. حالا ایشان هم دارد می گوید آقا در خراسان ما صد هزار شمشیر زن در اختیار شماست. بعد یک خادم آمد در اتاق. یک تنور هم در اتاق بود. فرمودند یک مقدار هیمه در این بریز. خب ریختند و آتش بیرون آمد. بلندشو داخل این برو. آقا من حرف بدی نزدم. من کار بدی نکردم. شما می خواهی اینجور مرا... خب هیچی بنشین. فقط این نکته است ها. نمی خواستم داستان را بگویم. یک نفر از در رسید. می گویند نامش هارون مکی بود. حالا نمی دانم این آدم کیست. برو داخل این آتش. همینطور که کفشش را لای بغلش گرفته بود، رفت. پایش را گذاشت توی تنور و رفت. در تنور را هم گذاشت رویش. یا مثلا آن خادم گذاشت. آخر چرا اینکار را کرد؟ این بیچاره آن تو به قول ماها جزقاله می شود. حضرت خونسرد نشسته بودند و داشتند صحبت می کردند و این هم دارد در دلش جلز و ولز می کند که این بیچاره آن تو چه شد؟ بعد از ده دقیقه گفتند که برو در اینجا را بردار و ببین آن تو چه خبر است؟ رفت در را برداشت دید این نشسته و مثلا تسبیحش را دستش گرفته و دارد صلوات می فرستد. مثلا. آن که یک دقیقه ای است. ببینید تا گفتند رفت. یا یک کمی فکر می کند و می رود. درجه آدم فرق می کند. باز یک داستان دیگر. اینها داستان واقعی است دیگر. حدیث است. این هم تاریخ است. در جنگ موته پیامبر به مقابله دولت رم لشکر فرستاده است. امپراطور رم به مرز سرزمین اسلام لشکر آورده است و مثلا قصد تعرض دارد. ما نباید بنشینیم. سه هزار نفر سرباز به مقابله دولت رم فرستادند. دولت رم چقدر سرباز دارد؟ دویست هزار سرباز. پیامبر برای این لشکر سه تا فرمانده گذاشت. جعفر بن ابی طالب که ایشان آنجا شهید شد. زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه. فرمود ایشان رئیس باشد. اگر ایشان شهید شد، ایشان باشد و اگر ایشان شهید شد ایشان باشد. بروید. اگر این سه نفر هم شهید شدند خودتان یک نفری را انتخاب کنید. رفتند. یک روزی پیغمبر به مسجد تشریف آوردند. نمی دانم شرایط زمانی اش چه زمانی بوده؟ فرمودند که می بینم که جنگ شده و سربازان اسلام انقدر هستند. سه هزار نفر در مقابل دویست هزار نفر. پرچم را حضرت جعفر گرفته. ببینید آن وقت پرچم دار اولین هدف بود. اگر پرچم دار را بزنند و پرچم دار زمین بخورد، سرباز نمی ماند. رسم این است. یعنی وقتی پرچم زمین خورد، فرار می کنند. دیگر نمی مانند. خب ایشان تمام هدف دویست هزار سرباز دشمن بود. مثلا آن که شمشیر دارد، شمشیر و هرکس هرچه دارد، هدف اولش این است. آن وقتی که جلو رفته، یک همچین خطر به این بزرگی، دویست هزار سرباز؛ در برابرش قرار می گیرد، فرمود که دنیا در نظرش جلوه کرد. دنیا در نظرت جلوه کرد. زن دارد. بچه دارد. خانه دارد. آدم هرچه بیشتر دارد، سخت تر می شود. هی دارد. دارد. دارد. فکر. ولش کن. ولش کن. ولش کن. هی رها کرد. رها کرد و رها کرد. نایستادها. آن آمده گفته همه اش را رها کن. اینها به درد نمی خورد. رفت و شهید شد. نفر دوم اسامه آمد. دومرتبه برای او هم جلوه کرد. ببینید در سخت ترین لحظات آدم، شیطان دست از آدم برنمی دارد. یک لحظات سختی را آدم خودش درست می کند. این را درست نکنید. مثالش را خیلی... یک ذره عرض می کنم. می فرمایند اگر یک نامحرم با یک نامحرم در یک مکان خلوتی بودند که کس دیگری نمی توانست وارد شود، شیطان می گفت من در آن اتاق نفر سوم هستم. این از جاهایی است که من خودم دارم آن لحظه سخت را برای خودم درست می کنم. زید رفت. زید هم همانجور. شیطان آمد دنیا و زن و بچه و فلان را برایش جلوه داد. رهایش کرد. رفت کشته شد. عبدالله بن رواحه نفر سوم است. این که آمد و دارد می رود پرچم را بگیرد و برود یک کمی این پا و آن پا می کند. دارد فکر می کند که خب زن و بچه ام را چکار کنم؟ هی دارد با خودش کشتی می گیرد که چکارش کنم. بعد خانه را چکار کنم؟ بعد چکار کنم؟ یک کمی این پا و آن پا کرد و رفت. رها کردها. همه را رها کرد. یک کمی این پا و آن پا کرد. وقتی هم شهید شد، پیغمبر فرمود دیدم او شهید شد. شهید شد. شهید شد. الان در بهشت روبه روی هم نشسته اند. روی سه تا عریکه. قرآن دارد. بر تخت سلطنتی. نه از این تخت سلطنتی ها. این تخت سلطنتی ها در مقابل آن بازیچه هم نیست. بر تخت سلطنتی نشسته اند. تخت عبدالله بن رواحه یک پایه اش کم است. تختش سه پایه است. یک نقلش است. چرا؟ همان یک ذره این پا و آن پا کردن. هیچ کس ندید که. یعنی آنهایی که در جنگ بودند و دور و برش بودند احساس نمی کردند این الان یک ذره گیر کرده. دارد فکر می کند چکار کنم. انقدر حساب است. اینجور تصمیم قرص و مستحکم گرفتن از کجا بیاید؟ قبلا باید تمرین کرده باشد. آدم از تمرین های کوچک به تمرین بزرگ می رسد. خب حالا. همین مثال. همین. این یک انتخاب عقلانی است. مثلا فرض کن عبدالله بن رواحه سی و پنج سالش بود. سی و پنج سال دیگر در این دنیا می ماند. و مثلا یک مقدار غذا می خورد و یک مقدار می خوابید و یک مقدار راحت بود و یک مقدار خوش بود. یک مقدار هم ناراحت بود. خب زحمت دارد. دنیا که صد در صد خوش نیست. آن طرف چه؟ شما سی و پنج سالی که صد جور قاطی دارد را داری به یک بینهایت خالص می دهی. عقل کدام را می گوید؟ آن است. اگر آن را انتخاب کردی، یعنی یک انتخاب عقلانی. یعنی یک تمرین عقل کردی. عقل را تمرین  کنی، تمرین کنی، تمرین کنی، خالص می شود. می رسد به این که فرمود من چشمم را می بندم، دیگر امید ندارم باز کنم. تا این درجه از عقل و شعور. تمام زندگی اش غرق عقل و شعور است. تمام زندگی. مثلا فرض کن بنده عینک می زنم. گاهی دارم با عینک بازی می کنم. مثلا می زنم به چشمم. برمی دارم. میزنم به چشمم. آقا چرا بازی می کنی؟ بازی می کنیم دیگر. از این بازی ها در زندگی ما پر است. بازی یعنی کاری که با انتخاب عقلانی نیست. آدم هیچ کاری در دنیا نمی کند که هدف نداشته باشد. اگر هدفش عقلانی باشد، بازی نیست. اگر هدف غیر عقلانی باشد نامش چیست؟ لهو و لعب. اگر من اصلا لهو و لعب ندارم. همه اش عقل است. اگر همه اش عقل است، بهشت شما عالی می شود. ما نمی دانیم بهشت خالص یعنی چه و چقدر؟ یادتان باشد عرض می کردیم که درمورد طول و عرض بهشت [در آیه 133 آل عمران] گفتند جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ. بهشت یک بهشتی است که عرضش، حالا ما نمی دانیم طول هم دارد؟ یعنی چه؟ عرضش یعنی چه؟ عرضش به اندازه عرض آسمان ها و زمین است. این بخش از عالم که ما الان در آن هستیم، همه اش در زیر سایه آسمان اول است. این بینهایت است. از نظر فیزیکی دنیا دائما در حال گسترش است. این الان بینهایت است. این بینهایت در حال گسترش است. این فقط آسمان اول است. آسمان های بعد چیست؟ آن نسبت به این یک بینهایت است. آن یکی بعدی نسبت به این بینهایت است. می گویند عرض بهشت به اندازه عرض آسمان ها و زمین است. طولش چقدر است؟ نمی دانیم یعنی چه. اصلا آنجا طول و عرض است؟ نمی دانیم یعنی چه. زمانش چقدر است؟ چقدر است؟ بینهایت است. عمقش چقدر است؟ هوم؟ اینجوری. آدم از حرفش هم گیج می شود. چه برسد به... آدم باید تمرین عقل کند. هرلحظه. ببینید یک لقمه که شما برمی داری، اگر این لقمه را برای خوشمزگی اش می خوری، غیر عقلانی است. اگر چون لازم است می خوری، عقلانی است. یک لقمه غذا خوردی، عقلت افزوده شده. یعنی یک تمرین عقلی بیشتر کردی. پس عقلت بیشتر شده. آن وقت اینجا یک چیزی می خواهد. من اگر کار را درست می کنم، اگر یک دانه معصیت در آن قاطی کنم، خراب کرده ام. هرکار خوبی که شما می کنی، داری تمرین عقل می کنی. هی عقلت افزوده می شود. افزوده می شود. افزوده می شود. تا بینهایت. ته ندارد دیگر. این دنیایی ها ته دارد. عالم ماده ته دارد. آن عالم ته ندارد. عوالم عقلانی ته ندارد. خب. من هرکار درستی که، درست ها؛ [انجام دهم عقلم زیاد می شود]. من دارم می روم دارم فکر می کنم این کار را بکنم یا آن کار را بکنم. می بینم خدا به این کار بیشتر راضی است. این را انتخاب می کنم. تمرین عقل می شود. خب اگر این را مداوم انجام دادم. تمرین عقلانی اش مداوم بود، به آن بینهایت ها می رسد. روایت دوم. قالَ قُلت. حضرت صادق علیه السلام. قالَ لِی. به آن صحابه خودشان فرمودند أَ لَا أُخبِرُکَ بِأَشَدِّ مَا فَرَضَ اللهُ عَلَی خَلقِهِ من به تو خبر ندهم به آن وظیفه ای که خدای متعال بر بندگان گذاشته و از همه سخت تر است؟ نگویم؟ یادتان ندهم؟ قالَ قُلتُ نَعم. قالَ أنَّ مِن أشَدِّ ما فَرَضَ الله عَلَی خَلقِه، ببینید چقدر حرف های قشنگی است. از سخت ترین وظایفی که خدای متعال بر بندگانش قرار داده است. إنصافُ النّاسِ مِن نَفسِک. خودت به مردم به انصاف [عمل کن.] اگر همه بخواهند به انصاف عمل کنند، دادگاه ها تعطیل نمی شود؟ دادگاه ها تعطیل می شود. من می نشینم کلاهم را قاضی می کنم ببینم اینجا حق با من است یا حق با شماست. اگر حق با شماست بگویم آقا حق با شماست. این می شود انصاف. إنصافُ النّاسِ مِن نَفسِک. دو وَ مُواساتُکَ أخاکَ المُسلِم فِی مالِک. این سخت تر است. با برادر مسلمانت مواسات کنی. اگر دیدی او محتاج است و تو داری، مشکلش را حل می کنی. و سوم و ذِکرُ اللهِ کَثیراً. خدا را زیاد یاد کردن. باز عین همان حدیث. أمّا إنّی لا أعنِی سُبحانَ الله وَ الحَمدُلله. سبحان الله و الحمدلله قصد من نبود. یعنی نمی خواستم بگویم این را زیاد بگویید. و إن کانَ مِنهُ. البته این ذکر خدا هست. اگر هم بگویم خیلی خوب است. لکِن ذِکرُ الله عِندَ ما أحَلَّ وَ حَرَّم. در حلال و حرام. إن کانَ طاعَتاً عَمَلَ بِها. اگر کاری که در برابرش قرار گرفته است، طاعت است، به آن عمل می کند. إن کانَ مَعصِیتاً تَرَکَها. اگر معصیت بود، ترک می کند.  إن کانَ طاعَتاً عَمَلَ بِها. إن کانَ مَعصِیتاً تَرَکَها. ببینید بین معصیت و طاعت است. آن حدیثی که می خواستم عرض کنم که باید دومی اش باشد، فقط می گوید اگر اطاعت است، می کند. اگر اطاعت نیست، نمی کند. خب اگر من غذای خوب بخورم که گناه نیست که. بله؟ سیر بخورم که گناه نیست. اما طاعت نیست. یک مقدار از غذا لازم است. می شود طاعت. اگر چون لازم است غذا می خورم، اطاعت خداست. دقت می کنید؟ اگر غذا را چون لازم است می خورم. مثل اینکه من باید سر فلان ساعت دو تا قرص دارو بخورم. خب اینها لازم است. غذا لازم است. این مقدار خواب لازم است. این مقدار لباس لازم است. لازم است. هرچه لازم است، اطاعت است. اگر لازم نیست، اطاعت نیست. معصیت هم نیست ها. اما اطاعت هم نیست. آن مال درجه بالاست. بین طاعت و غیر طاعت. یا بین طاعت و معصیت. طاعت و معصیت مال درجه پایین است. معصیت است، نکند. طاعت است، انجام بدهد. آنجا می گویند طاعت است، بکند. طاعت نیست، نکند. همه کارهای معمولی. کارهای معمولی که گناه هم ندارد و مشکلی هم ندارد. اینها طاعت نیست. آنجایی که طاعت است و آنجایی که طاعت نیست. این دوراهی دوم است. اگر آدم این دوراهی دوم را موفق شد به آن چیزی که می خواهیم و آرزویش را داریم می رسد. چون هرچه طاعت است عقلانی است. من هرکاری می کنم، دارم کارهای عقلانی می کنم. چه بود؟ یادتان هست؟ همه اش دارم تحصیل عقل می کنم. عقل را تحصیل می کنم. این عقلی که به درد می خورد، عقل تحصیل شدنی است. عقل استعدادی به درد نمی خورد. من نمی توانم عقل استعدادی ام را... هوشم خیلی بالاست. به نظرم همین امروز صحبت بود. سر یک آقایی که من شخصش را نمی شناختم. گفتند هوشش اینجوری است و مثلا چطور شده. معمولا یک ذره هوش بالاتر وزر و وبال است. بلا سر آدم می آورد. مگر از این نوع عقل ها داشته باشد. یعنی از اول تحت تربیت یک کسی بوده و همه آن هوش برتر خودش را در راه درست مصرف می کند. اگر نه هوش برتر خودش را به سازمان ناسا می برد و بمب های هوشمند می سازد. بغداد یک پناهگاه داشت. عراق دو هزار خانواده های سربازانش را به آنجا فرستاده بود. این هواکش دارد. هواپیما بمب هوشمند را که می اندازد، می رود آن هواکش را پیدا می کند. تمام راه این هواکش که پیچ و خم دارد را هم طی می کند و داخل پناهگاه می رود. آن وقت دقت کنید. یک بمب در یک پناهگاه منفجر شود چه می شود؟ چه جهنمی می شود. این از چه درست شده؟ از هوش. چه هوشی؟ آن هوش به درد آن طرف نمی خورد. این هوش. این عقلی که آدم کسب می کند. خودش کسب می کند. آن سرمایه می شود. هرچه بیشتر باشد شما سنگین تر هستی. وزنت را می کشند. شما را می کشند. عرض کنیم در قیامت صدجا می کشند. یادتان نیست؟ [در آیه 47 سوره انبیاء می فرماید:] وَنَضَعُ الْمَوَازِينَ الْقِسْطَ. ما ترازوهای عدل را روز قیامت می گذاریم. شما باید در تمام این ترازوها بروی و شما را بکشند. اگر عقل کسب کرده باشد، این سنگین ترین فرض ممکن برای یک انسان است که وزن تحصیل کرده باشد. اگر وزن آدم سبک باشد... مکرر این را برایتان عرض کرده ام. همه این چیزهای آدم در نمازش معلوم می شود. وزن عقلانی من زیاد است؟ در نماز معلوم می شود. یک کلمه از نمازت از دستت نمی رود. ببینید ایشان فرمود من چشمم را می بندم، حواسم هست. باز می کنم، حواسم هست. می ترسم نتوانم نماز بخوانم. این آدم می خواهد نماز بخواند، چجوری نماز می خواند؟ هر حرف حرف در مشت خودش است. در اختیار خودش است. هر حرف حرف نماز در اختیار خودش است. آن عقل اینجا به سرعت و به بهترین صورت خودش را نشان می دهد.

داستان اربعین یک موهبت بزرگ برای عصر ماست. آن مرتبه عرض کردم. این سال ها بوده. مثلا فرض کنید کلا ده هزار نفر پیاده راه می افتادند و به اربعین می رفتند. مثلا. اگر شما در راه بودی، تک و توک آدم می دیدی که دارد به طرف کربلا می رود. زمان صدام هم یک جریان سیاسی در این تظاهرات و پیاده روی اربعین ایجاد کردند. از بالا با هلیکوپتر آمد به رگبار بست و بعد هم تعطیل کردند. دیگر کاملا تعطیل بود. یک تک و توکی آدم از بیابان ها و نخلستان ها می رفتند. خب یک نفر یواشکی. قایم می شد و می رفت. خب. ما هم یک سالی اربعین آنجا بودیم. چیز خیلی خاصی نبود. مثلا ما در حرم نشسته بودیم. از پایین پای حضرت یک دسته سینه زنان وارد می شدند. فارس هم کم بود. یعنی همه عرب ها بودند. از پایین پا سینه زنان می آمدند. از پشت سر حضرت، رو به حضرت سینه می زدند و از در بالا سر بیرون می رفتند. تمام. بعد هم به شهر و ده شان می رفتند. مثلا دو سه روز اینجوری بود. جمعیت خیلی... حالا با این جمعیت های امروزه جریان را تبدیل به یک جریان جهانی کرده است. هیچ نظیر ندارد. اینها هم از نظر جهانی معنادار است. ناگزیر رویش محاسبه می کنند. خیلی از شماها تظاهرات های خود ما را یادتان نیست. مثلا سال پنجاه و هفت. یک تظاهرات. مثلا سرچشمه را یادم هست. حالا نمی دانم جاهای دیگر چجوری بود. من یادم است و اینجوری به نظرم هست که سه ربع ساعت خانم چادری داشت عبور می کرد. قطع نمی شد. به پهنای خیابان. خانم چادری. دنیا را به هم ریخت. حالا آن چه ربطی به این جریان  دارد؟ این جریان یک جریان جهانی است و ممکن است که سرانجامش به جریان ظهور پیوند بخورد. من عرض می کنم که خب زیارت اربعین یک زیارت است. مثل همه زیارت های دیگر. اگر یادتان باشد عرض کردم زیارت پانزدهم شعبان برترین زیارت است. بعد از آن زیارت عرفه برترین زیارت است. زیارت های شب جمعه بسیار مهم است. شاید صدتا حدیث، من می گویم صدتا حدیث شما خیلی بیشتر فکر کنید و باور کنید؛ درمورد شب جمعه هست. زیارت شب جمعه خیلی فوق العاده است. زیارت اربعین هم مثل آنها. یک زیارت است. این جریان، یک جریان است. جریان این پیاده روی از همه شهرهای عراق. از راه های دور. پانزده روز پیاده روی. با همان وضع هایی که خودتان می دانید. پا ندارد. دارد خودش را روی زمین می کشد. نود کیلومتر و هشتاد کیلومتر دارد خودش را روی زمین می کشد. مثلا. من عرض کردم. آن هفته هم عرض کردم. من فکر می کنم یک جریانی از رحمت، سیلاب، نه از این سیل ها، سیلی که می رود تا سر عالم. یعنی عالم از این سیل پر می شود. سیل رحمت. حالا ماها که محروم ماندیم. حالا ان شاء الله ممکن است کسانی از جمع ما بتوانند تا فردا و پس فردا موفق شوند. حالا ماها که محروم هستیم دل مان که می خواسته. دوست داشتیم. مثلا حسرتش را خوردیم. ان شاء الله شاید یک رگه بارانی از آن رحمت ما را هم بگیرد. ان شاء الله. در اینها شما هرچه خالص تر باشی، بهتر است. بیشتر چیز گیرت می آید. شاید بتوانیم بگوییم هرکس با هرصورتی که دارد می رود، چیز گیرش می آید. هرکس به هرصورتی. اما خب هرچه بیشتر خالص تر باشد... از خدای تبارک و تعالی درخواست می کنیم. یعنی عاجزانه درخواست می کنیم همه شان تا نفر آخر با نهایت سلامت بروند و با نهایت سلامت برگردند. زیارت شان قبول شود. دعاهایشان مستجاب شود. و ما دورافتاده ها و محرومان را هم شریک کنند. به اندازه یک مثقال شریک شویم. ان شاء الله.

من قدیم ها یک نقلی را از علما شنیدم. می گویند مرحوم میرزای شیرازی صاحب فتوای تنباکو مرد خیلی بزرگی بوده. گاهی بی نام و نشان و بی علامت و با تغییر لباس برای زیارت به کربلا می آمد. چون اگر می خواست حرکت کند، یکهو شهر حرکت می کرد و نمی شد. اینجوری نه. یک جور گم. مثلا فرض کن نصف شب راه می افتاد که هیچ کس دنبالش نباشد. خودش تنها. مثلا فرض کن قدیم ها کجاوه و شتر سوار می شدند. ماشین که نبوده. جالب است. گفتند در بازار کربلا حضرت حبیب را زیارت کرد. حضرت حبیب روی تخت روان سلطنتی آن عالم که ما اصلا تصورش را هم نداریم سوار است و مثلا دارد به کجا می رود. چه می دانیم. اینهایش را نمی دانیم. سلام علیک کردند. خب ایشان هم خیلی بزرگ بود دیگر. خیلی بزرگ بود. گفت آقا آن مقاماتی که شما داری را که اصلا نمی شود حساب کرد. در هیچ ترازویی نمی شود گذاشت. ببینید امام یک قبر تنها به ایشان داده. این یعنی چه؟ زهیر، بریر، اینها مردان خیلی بزرگی بودند. همه زیر پای امام حسین. هیچی. نه نامی نه نشانی. اما برای ایشان یک نام و نشان مجزا گذاشتند. قبر و این چیزها. خیلی است. یکی هم حضرت ابالفضل است. یعنی ایشان نفر دوم است. اول حضرت ابالفضل و دوم ایشان. یک همچین چیزی. این همه مقام. خیلی فوق العاده بود. امام نسبت به او خیلی [توجه داشت]. در شهادت ایشان هم یک نقل دارد که شکستگی در سیمای امام حسین دیده شد. بانَ الإنکِسار فِی وَجهِ الحُسین. برای ایشان هم یک همچین جوری شد. انقدر مرد بزرگ بوده. گفت آقا آرزوی دیگری داری؟ گفت آره. آرزو دارم به این مجالس روضه اباعبدالله بیایم و برای ایشان گریه کنم. اگر آدم قدر بداند خیلی است.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای