شب سوم فاطمیه دوم 1438 - 95/12/11
اگر من گناه کنم و این گناهم روی دیگری است، یعنی مثلا من دارم نسبت به همسرم ظلم می کنم. من دارم نسبت به بچه ام ظلم می کنم.شاگرد در مغازه ام. این ظلم های خیلی رسمی و معمولی است. می گویند این ظلم تو، مثلا اینکه دستت بالا رفت که بخورد در گوش شاگرد مغازه ات، قبل از اینکه در گوش او بخورد، در گوش خودت خورد. تو اول خودت را زدی. ضرری که برای مردم در نظر گرفتی، قبل از اینکه به او برسد به خودت رسیده.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

اگر فرصت شود می خواهیم چند تا مطلب عرض کنیم. یک کم هم شما حوصله کنید. یک حرف هایی است که در آن قصه و خواب این حرف ها دارد کسی خوابش نمی برد. وقتی حرف جدی تر شود، آدم خوابش می گیرد. ببینید در توحید پنج مرتبه گفته اند. بحث شب گذشته را عرض کردیم. در توحید پنج مرتبه گفته اند. خدای تعالی واحد است. همه مان قبول داریم. شیطان هم قبول داشت. بحث مان سر شیطان است. شیطان کجا زمین خورده؟ نکند ما هم آنجا؟ خدای واحدی داریم. قبول. خالق واحدی داریم. قبول. شیطان هم قبول داشت. هم خدای واحد را قبول داشت هم او را خالق می دانست. [در آیه 12 سوره اعراف می فرماید:] خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ. آدم را از گل خلق کردی. من را از آتش. ببینید خدای خالق را کاملا قبول دارد. خب. یک چیز دیگر هم قبول داشت. وقتی خدای متعال فرمود که تو در برابر آدم به سجده بیفت، آدم را سجده کن، گفت که شما من را از این دستوری که فرمودی معاف کن. من در برابرش بر تو سجده ای خواهم کرد که چطور و چطور. یک دقیقه بودها. سرت را جلوی آدم زمین بگذار و بلند کن. نه. نمی توانم. اما حاضرم خودت را.. ببینید خدای معبود را یکی می دانست. مشکل مشرکان چه بود؟ حالا مشرکان عرب یا سایر امت ها. به سنگ و چوب سجده می کردند. این را می گوییم شرک جلی. با شرک جلی هیچ چیز به درد نمی خورد. اینها که تا حالا معلوم است. خدای واحد. خالق واحد. معبود واحد. شیطان همه اینها را قبول داشت. بعد از این سه مرحله به مرحله ربوبیت می رسیم. در ربوبیت دو مرحله داریم. ربوبیت در عالم تکوین. ببینید قرآن مکرر دارد که خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أیام. ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ. همه عالم یدبر الامر. بعد از خلقت تدبیر به عهده اوست. یعنی الان زمین به دور خورشید می گردد جزء تدبیر الهی است. این را به این عبارت می گوییم. من باید قانون خدا را بر سراسر جهان حاکم بدانم. رب جهان یکی است. گرداننده جهان. مدبر جهان. مدیر جهان. گرداننده جهان. خب؟ شیطان این را هم قبول داشت. مرحله بعد که مرحله نهایی توحید است. اگر شما این مرحله نهایی را قبول کنی، توحیدت کامل است. ببینید خدای متعال یک مجموعه دستورات در زندگی ما فرموده. این ها را قبول داری یا نداری. آن قبلی ربوبیت در عالم خلقت و تکوین بود. به این می گوییم ربوبیت در عالم تشریع. خدای متعال ما ها را آزاد خلق کرده. یک مجموعه دستورات فرموده که اگر این دستورات را عمل کنید شما به آنچه باید برید می رسید. آنچه که من تو را برای آن خلق کرده ام. به آن می رسی. همه ما وسط راه مانده ایم. اگر وسط راه باشی هم خیلی خوب است. شیطان در این مشکل داشت. بحثی که دیشب عرض کردیم. همه حرف های توی خدا درست است. اما این یکی را من اشکال دارم. به دستور الهی اشکال داشت. عرض کردیم اگر کسی با دستور خدا مخالفت کند، معصیت کرده. اما اگر کسی قبول نداشته باشد چه می شود؟ این بود. شیطان این بود. این دستوری که تو دادی [اشکال  دارد.] مگر من از آتش نیستم. آتش برتر است. آتش که برتر است نباید بر خاک که پست تر است سجده کند. درست نیست. این دستور درست نیست. ببینید خلاصه اش کردیم. حالا هرچقدر مفهوم شد یا نشد. در مرتبه پنجم توحید، در ربوبیت تشریعی، شیطان آنجا مشکل داشت. خب؟ آن آقایانی که بعد از پیامبر بر مسند قدرت نشستند، نمازشان را طبق دستور پیامبر می خواندند. روزه شان. حج شان. یک چیزی از فرمایشات پیامبر را قبول نداشتند. کسی را معین نکرده. ما با هم بودیم. هفتاد روز قبل با هم بودیم. تو هم رفتی خدمت امیرالمومنین تبریک گفتی. نه. دستوری نگفته. وقتی این یک دانه را، دقت کنید؛ من این یک دانه را قبول ندارم. قبول ندارم. یک وقت امیرالمومنین را قبول دارم اما ... دوست امیرالمومنین بود. شاعر حکومت امیرالمومنین بود. یک مردی است به نام نجاشی. شاعر حکومت بود. روز اول ماه رمضان، خانه رفیقش گیر کرد. او هم یک چیزهایی آورد با هم خوردند و مست شد. خب. بخوابانید و هشتاد تا تازیانه به خاطر شراب خواری بزنید. دوم این شراب خواری را در روی ماه رمضان کردی. بیست و پنج تا ضربه شلاق اضافه بزنید. آقا تمام تبلیغات شما را من اداره می کنم. شاعر درجه اول بود. تمام تبلیغات شما را من اداره می کنم. رها کرد رفت پیش معاویه. اینجا امیرالمومنین را قبول نکردی. تمام قبلی هایش هم قبول نیست. ببینید شیطان [گفت] من تو را سجده ای خواهم کرد که هیچ کس قبل از من چنین سجده ای نکرده باشد. همه چیزهای قبلش را هم قبول داشت. فقط یک دانه دستور را قبول نداشت. تمام آن چیزهای گذشته قبول نیست. چون معیار توحید این قسمت است. باید اینجا را بپذیری که نشان دهنده قبول همه جاست. درمورد ائمه مثال داریم. من هشت تا امام را قبول دارم. چهارتایش را قبول ندارم. یک دانه اش را قبول ندارم. مثل اینکه هیچ چیز را قبول نداری. شد؟ این بحث یک ذره ادامه شب های قبلی بود. این هم بسته باشد. اگر شب های بعد باز خدمتتان رسیدیم ان شاء الله عرض می کنیم.

دیگر بحث مان اخلاقی شد. یک چیزی که به درد همه مان بخورد، ان شاء الله آنهای دیگرش هم به درد بخور بود؛ این است که اگر من گناه کنم و این گناهم روی دیگری است، یعنی مثلا من دارم نسبت به زیر دستم ظلم می کنم. نمی گوییم زیر دستم. من دارم نسبت به همسرم ظلم می کنم. من دارم نسبت به بچه ام ظلم می کنم. من دارم نسبت به کارمند زیر دستم ظلم می کنم. شاگرد در مغازه ام. این ظلم های خیلی رسمی و معمولی است. می گویند این ظلم تو، مثلا اینکه دستت بالا رفت که بخورد در گوش شاگرد مغازه ات، قبل از اینکه در گوش او بخورد، در گوش خودت خورد. تو اول خودت را زدی. ضرری که برای مردم در نظر گرفتی، قبل از اینکه به او برسد به خودت رسیده. حالا. یک ذره [درموردش صحبت کنیم.] قرآن در بحث اوایل سوره بقره [در آیه 2] که صحبت منافقین است می فرماید این منافقین کسانی هستند که با خدا و مومنین خدعه می کنند. يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا. اینها با خدا و اهل ایمان خدعه می کنند. اما اینها در واقع دارند با خودشان خدعه می کنند. این کاردی که شما در دستت گرفتی که به این شخص مقابلت بزنی، اول به خودت زدی. قبل از اینکه این به او برسد، به خودت رسیده. یک عبارتی در روایات ما دارد که خیلی است ها. می فرمایند که شما یک کارد بسیار تیزی را در دست بگیرید. و یک تکه گوشت لخم. بدون اتخوان. شما این کارد را می زنی که در این گوشت فرو برود. یا می خواهی این را ببری. از وقتی که کارد من روی گوشت قرار گرفت تا برسد به آخرش مثلا فرض کنید که دو ثانیه طول می کشد. می گویند گناه سریع تر از این به خود آدم ضرر می زند. یک کارد بخواهد در یک گوشت نرم فرو برود چقدر طول می کشد؟ من که دهانم را باز کردم و یک دروغ گفتم، این بلایی که سر من آورد خیلی سریع تر از آن است. خب. این بلایی که سر من آورد یک جای من عیب کرد دیگر. در یک جایی از جان من مشکل پیدا شد. آنجای جان من که اشکال پیدا کرد کجاست؟ می گویند قلبت است. فرمایشی که نقل می کنند این است که می فرمایند بر حذر باش از کاری که ضررش به قلبت می رسد. قلب آدم عیب پیدا می کند. اگر خدایی نکرده گناه ادامه پیدا کند، ضرر پشت ضرر، ضرر پشت ضرر، ضرر پشت ضرر. سیاهی به بار می آورد. سیاهی پشت سیاهی. سیاهی پشت سیاهی. به جایی می رسد که عاقبت آدم به شر می شود. گناه اگر ادامه پیدا کند عاقبت شر به بار می آورد. حالا مکرر این را عرض کردیم. من گناه می کنم جبران می کنم. یک دروغی از دهانم در رفت. جبرانش می کنم. غیبت کردم. جبران می کنم. یا هر گناه دیگری. اگر جبران کردی خب مشکل حل شد. اگر یک غیبت کردم و رها کردم و رفتم... باز مکرر این را عرض کردیم. اگر آدم خونسرد گناه کند، خونسرد گناه کند، یعنی غصه گناهی که کرده را نخورد. اصلا توجه نکند چه بلایی سر خودش آورده. در همین آیه يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ. این منافقین خدعه می کنند دارند به خودشان خدعه می کنند. وَمَا يَشْعُرُونَ. نمی فهمد که دارد چه بلایی سر خودش می آورد. اصلا شما داری یک خلافی، کلکی، حقه ای داری به مسلمان ها می زنی، بدان اولین کس، اولین کسی که از این ضرر می کند خودت هستی. وَمَا يَشْعُرُونَ. ولو آدم نمی فهمد. همه گناهان همینجور است. آدم با گناه اول کسی را که ضرر می زند خودش است. خب. آیه دومی که در این زمینه داریم [آیه 110 سوره نساء] درمورد تهمت می فرماید. بله. می فرمایند که وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ. کسی که عمل بدی بکند یا به خودش ظلم کند. ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ. جبرانش کند. استغفار کند. استغفار کند نه اینکه لفظ استغفار را بگویدها. باید از دل کاری بکند. آن گناهی که من کردم آمد رفت دلم را خراب کرد. باید خود دل کاری بکند. ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا. خدا را غفور رو حیم خواهد یافت. [در آیه بعد می فرماید:] وَمَنْ يَكْسِبْ إِثْمًا فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ. هر کس که گناهی بکند، کسب گناه بکند. فانما یکسبه علی نفسه. هرکاری کرده به ضرر خودش کرده. کسبش، کسب اثم، کسب گناه یک کسبی است به ضرر خودش. فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُ عَلَى نَفْسِهِ. عَلَى نَفْسِهِ یعنی به ضرر خودش. وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا. حالا این عبارت [آیه بعد] بیشتر مقصودم بود. وَمَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْمًا. کسی که گناهی بکند، خطایی بکند، گناهی بکند، ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئًا. سپس آن را به یک نفر پاکدامن بدون گناهی پرتاب کند. یعنی تهمت این عمل را به کس دیگری بزند. فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِينًا. یک بار بزرگی برای خودش تهیه کرده است. شما بفرمایید هرگناهی آدم بکند، یک باری برای خودش تهیه کرده است. به جایی می رسد که در سوره بقره دارد. به یک جایی می رسد که گناهانی که کرده است آدم را محاصره می کند. آتشی که برای خودش فراهم کرده خودش را سوزانده. آواری که بر سر خودش ریخته است او را مدفون کرده. این آن وقتی است که عرض کردیم من گناه می کنم، جبران نمی کنم. گناه می کنم، جبران نمی کنم. سرانجامش می شود باری که آدم خودش را زیر آن بار دفن می کرده است. فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَانًا. بار به دوش کشیده است. بار گناه را به دوش کشیده است. تو ظاهرا گناه را به گردن دیگری انداختی. مردم که نگاه می کنند فکر می کنند فلانی. اما واقعش این است که بفرمایید بار بدتری، یک بار بدتری برای خودت درست کردی. این از آن بارهایی است که تو را زیر خودش دفن خواهد کرد. خاصیت گناه این است که بار برای آدم درست می کند. اگر بار زیاد شود آدم زیر بار، زیر آوار دفن می شود. زمان ما، زمانی است که بگوییم آدمیزاد بیشتر از همه دوران ها گرفتار گناه است. آدم هایی که با ما بودند. در همین جلسه می آمدند. همین جلسه. بار زیاد شد و به باد رفتند. الان آدمش جلوی چشم من است. البته من به واسطه شنیدم. گفته بود من داشتم نماز می خواندنم. اشکال به نظرم آمد. اشکالی که خودت رفتی تهیه کردی. از کجا تهیه کردم. با رفیق بد نشستم. از کجا تهیه کردم؟ گناه روی گناه. گناه روی گناه. گناه کردم. اشکال به بار می آورد. در دل من اشکال می روید. گناه اشکال می رویاند. به دنبالش شک درست می کند. به دنبالش بی اعتقادی. بندگی خدا یقین به بار می آورد. اطمینان به بار می آورد. قیمتی ترین سرمایه برای ما یقین است. آن در اثر بندگی به دست می آید. فَقَدِ احْتَمَلَ. فَقَدِ احْتَمَلَ. ببینید احتمل یعنی حمل کرد. بار به دوش گرفت. بار گناه. شما ظاهرا گناه را به سوی دیگری پرتاب کردی. يَرْمِ بِهِ بَرِيئًا. می گویند قرآن تهمت را مثال زده به کسی که به سوی دیگری تیر پرتاب می کند. خب ظاهرا هم تیر به آن شخص خورد و مردم او را بد دانستند. مثلا از کارش بیرونش کردند. بیکار کرد. تو کردی. این خطای خودت را به دوش دیگری بار کردی. اما نه. اول. قبل ازاینکه به او برسد. قبل از اینکه آبروی او برود، خودت، خودت را از دست دادی. خب.

یک ذره هم از آن روزگارهای بعد از وفات رسول خدا بگوییم. تا آنجایی که ما می دانیم این است که خاندان پیغمبر عزادارند. عزیزترین کس شان را از دست داده اند. بزرگ ترین شخصیت خانواده شان را از دست داده اند. بار عزا و مصیبت بر آنها خیلی زیاد است. کسان دیگری هم هستند که مسلمان و مومن اند. آنها هم این بار مصیبت را دارند. یک کسانی ندارند. آقا این کسان چرا ندارند؟ این سوال را از حضرت ولی عصر کردند. آن وقتی که ایشان هنوز خردسال بود. گفتند آن وقت که یک کسانی آمدند مسلمان شدند و اسلام آوردند ترس نبود که بگوییم از سر ترس آمده مسلمان شده. پس ناگزیر اسلام شان خالص بوده. حالا بعد از اینکه اسلام قدرت یافت، بعد از اینکه اسلام قدرت یافت، یک کسانی در داخل مدینه منافق بودند. خیلی هم قیافه درست می کردند. یک کسی بود که بعدها به عنوان رئیس المنافقین در شهر مردینه شناخته شد. این چون رئیس قبیله بود و خیلی محترم بود، روزهای جمعه قبل ازاینکه پیامبر خطبه بخواند ایشان برمی خاست در میان مردم از اسلام سخن می گفت و از پیامبر سخن می گفت و تایید می کرد و تقویت می کرد. خب مثل یک سخنران قبل از خطبه نماز جمعه در تایید دولت اسلام و پیامبر اسلام سخن می گفت. همه هم احترام می کردند. خب. واقعا هم چون نمی توانست ایمان نیاورد، ایمان آورده بود. اولین بار خودش را در جنگ احد نشان داد. لشکر اسلام که از شهر مدینه بیرون آمدند هزار نفر بودند. مسلمان هایی که همراه پیامبر از شهر مدینه بیرون آمدند هزار نفر بودند. دشمن هم سه هزار نفر بود. اینها، یعنی این مرد با کسانی که حرفش را گوش می کردند که از قبیله اش بودند گفت این چه کاری بوده پیغمبر کرده؟ اشتباه بوده. غلط بوده. ما آنجا گفتیم این کار را نکن. حرف ما را گوش نکرد. حرف این جوان ها را گوش کرد. پیامبر قبل از جنگ مشورت کرده بود. اینها که جزء پیرمردها و بزرگ تر ها بودند گفته بودند آقا داخل شهر بمانید. نروید بیرون برای جنگ. نظر مبارک خود پیامبر هم این بود. جوان ها گفتند آقا ما جنگ بدر را گذراندیم و شهید نشدیم. ما می خواهیم شهید شویم. خب. حرکت کرد. پیغمبر برای بیرون شهر حرکت کرد. فرمود که اگر تقوا داشته باشید و صبر کنید پیروزید. شکستی که در جنگ احد خوردند هم مال بی تقوایی بود. دویدند دنبال غنیمت. اسلام شکست خورد و آن مقدار شهید دادند و الی آخر. این برگشت. با سیصد نفر از یارانش برگشت. یعنی هزار نفر از سپاه اسلام شد هفتصد نفر. ببینید الان دشمن چهار برابر و بیشتر شد. اولین بار منافقین خودشان را نشان دادند. خب. ما می گوییم که در دوران پیامبر منافق وجود داشت. همه کسانی که دور و بر پیغمبر هستند مسلمان و مومن نبودند. قرآن هم [در آیه 101 سوره توبه] دارد. وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ. این را یادتان بماند. آدم یک وقتی به یک دشمنی برخورد می کند که اشکال می کند. قرآن دارد. وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ. مردوا یعنی مرنا. مرنا یعنی چه؟ بین اهل مدینه یک آدم هایی هست که استاد نفاق اند. انقدر استاد نفاق اند که هیچ کس نمی فهمد. تا خودشان را بروز دادند کاری نداریم ها. آن وقت بروز دادند. [اما قبلش] هیچ کس نمی فهمد اینها منافق اند. مثلا در نماز جماعت می آید صف اول می ایستد. زودتر از همه می آید. دیرتر از همه می رود و مثلا... [در ابتدای همین آیه می فرماید:] مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ. اعراب یعنی اعراب بادیه نشین. اعراب جمع نیست. اعراب جمع عرب نیست. اعراب یعنی اعراب بادیه نشین. آنها. بعضی از آنها منافق اند. خب هیچی. قبول داریم. بابا بعضی از همین ها که در شهر کنار شما هستند، خانه اش کنار خانه شما همسایه اند، از اینها منافق اند. اینها را کاری نداریم. پس می گوییم اینها منافقینی هستند که ظهور یافتند و شناخته شدند. یک دسته منافق هستند که تا آخرش هم ظهور نیافتند و شناخته نشدند. خب؟ این بلافاصله بعد از پیغمبر اینها هیچ جنگی را... حالا می رفت ته صف می ایستاد. می رفت ته صف می ایستاد. یا حالا گاهی فرار هم کرده اند. اما نه. واقعا همیشه خودشان را نشان می دهند و صف اول اند و اینها. هیچ کس اینها را به عنوان منافق نمی شناسد. دقت کنید. یک فرمایشی مرحوم علامه طباطبایی می فرماید. می فرماید که ما تا پیامبر بود، دشمنی منافقین را می دیدیم. آخرین بارش در جنگ تبوک بود. یعنی سال دهم. یک سال قبل از وفات پیامبر. پیامبر به جنگ تبوک رفتند. حالا یا داشتند برمی گشتند. الان این را یادم نیست. اینها نقشه کشیدند پیامبر را از بالای کوه پرتاب کنند. شتری که پیامبر رویش نشسته را رم بدهند و ایشان از بالای کوه پرتاب شود و تمام شود. دوازده نفر. همه هم گفته اند. یعنی شیعه و سنی همه این را گفته اند. حالا ممکن است در افرادش اختلاف نظر باشد. اما اصل مساله هست. پس ببینید منافق تا سال های آخر عمر پیامبر بوده. بعد از وفات پیامبر دیگر هیچ منافقی نیست. ایشان سوال می کند که خب اینها کجا رفتند؟ سوال مهم است ها. تا پیامبر هست منافق است. در حد ریشه کن کردن همه چیز ایستاده. این مثالی که عرض کردیم. اهل سنت می گویند این حادثه در جنگ تبوک اتفاق افتاده. شیعه می گوید که بعد از حادثه غدیر اتفاق افتاده. در هرصورت اصل مساله مسلم است. یک عده از همین یاران پیغمبر که در جنگ تبوک همراه پیغمبر رفته اند و بوده اند یا مثلا اگر بخواهیم نظر شیعه را قبول کنیم در حجه الوداع همراه پیغمبر بودند. حالا دارند برمی گردند. حادثه غدیر اتفاق افتاده و اینها می خواهند به همش بزنند. همه را به هم بزنند. حالا یا این یا آن. در هرصورت یک عده منافق تا آخرین روزهای عمر پیامبر هستند. می گوید تا پیامبر سرش را زمین گذاشت دیگر هیچ کس نیست. یعنی چه؟ سوال خیلی جدی است. در هرصورت. چه عرض می کردیم؟ مثل داستان شیطان. شیطان تا آن روزی که دستور سجده بر آدم را به او دادند، نماز می خواند. سجده می کرد. مثلاها. روزه می گرفت. حالا آن عالمی که او بود روزه داشت یا نداشت. کاملا دستورات را گوش می دهد. اما وقتی که به امتحان بزرگ رسید. قرآن [در آیه 34 سوره بقره] دارد وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ. شیطان مخالفت کرد. کان یعنی چه؟ این منافق بود. نشان نمی داد. شاید تا آن روز خودش هم نمی دانست. تا آن روزی که امتحان برایش پیش آمد خودش هم نمی دانست. واقعا خودش را مومن می دانست. خدا را قبول دارم. قیامت را قبول دارم. برایتان عرض کردیم. هم خدا را قبول داشت. هم قیامت را قبول داشت. امشب هم یک اشاره ای عرض کردم. خدای خالق را قبول داشت. خدای واحد را قبول داشت. خدای رب العالمین را قبول داشت که عالم را او می گرداند. فقط خدای قانون گذار را، قانون گذار را قبول نداشت. یک دانه را هم قبول نداشت مثل اینکه هیچ چیز را قبول نداشت. ببینید معیار دین و معیار ایمان قبول تا این مرحله است. آدم باید تمام پنج مرحله را قبول داشته باشد. نمونه اش را ما در داستان شیطان داریم. خب حالا همین را می گوییم آقا آنهایی که بعد از پیغمبر بودند، یک نفر نمازش قضا شد؟ همان روز ظهر که پیامبر ساعت نه یا ده از دنیا رفته، اینها رفتند سقیفه و در سقیفه یک نفر به جای پیغمبر معین کردند و بعد هم ایشان را برداشتند و مثلا مثل زمان ما دارند کف می زنند و ایشان را جلو انداختند و در راه هم به هرکس برخورد می کردند... دقت کنید. در سقیفه پنج نفر با ایشان بیعت کردند. پنج نفر. بعد در راه که دارند می آیند هرکسی را می بینند دارد از این کوچه رد می شود دستش را می مالند به دست کسی که اینها به عنوان خلیفه مشخص کردند. بیعت اینطوری است. بعد آمدند مسجد نماز جماعت خواندند. شب چطور؟ شب هم نماز جماعت خواندند. آن شب نماز شب شان چه شد؟ نماز شب شان را هم خواندند. مثلا. می خواهیم بگوییم که فردای آن روز نه کسی نمازش قضا شد و نه کسی نوافل نمازش قضا شد. نه کسی که قرآن خوان بود قرآنش قضا شد. اگر کسی روزه بود، کی روزه اش قضا نشد. اما شیطان چه گفت؟ گفت خدایا من را از این یک دقیقه سجده کردن معاف کن. من برای تو چنان سجده ای خواهم کرد که هیچ کس در عالم همچین سجده ای نکرده باشد. فرمود که بندگی من آنجوری است که من بخواهم. باید طبق خواسته من بکنی. نه آنطور که خودت می خواهی. درمورد مرحوم آیت الله آقای حاج میرزا علی تهرانی پدر آقای حاج آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیهما گفته اند. حالا مثلاها. نقل هایش اینجوری است که ایشان خواسته بودند که چهل روز گوشت نخورند. مثلا. فرض کن روز سی و هشتم مادر آمده بود و یک لقمه گوشت کوبیده برای ایشان آورده بود. قدیم آبگوشت و این حرف ها رسم بود. چکار کنم؟ دو روز دیگر چله من تمام می شود. دست مادر را پس بزنم ناراحت می شود. اگر ناراحت شود چه می شود؟ خدا ناراحت می شود. من آن را تمام کنم یا این را؟ ایشان این یک لقمه را گرفته بود و خورده بود. این می شود. عِبادَتی مِن حَیثُ اُرید. بندگی من آنجوری است که من می خواهم. نه آنجوری که خودت می خواهی. چه شد؟ بابا این استاد سجده در عالم بود. رفت ته ته جهنم. می گویند در جهنم یک چاهی هست. به نظرم آن مرتبه هم عرض کردم. در این چاه هفت تا تابوت است. یکی اش مال این آقاست. با همه سجده هایی که کرده بود. خب. چه عرض می کردیم؟ بعد از وفات پیامبر می گویند یک حرفی. آقا نزده. اصلا همچین حرفی نزده. ما می گوییم که پیغمبر مشخص کرد بعد از من چه کسی باشد. اگر یادتان باشد این چه کسی را هی مکرر عرض کردیم. می فرمود که ولی امر بعد از من. دقت کنید. ولی امر بعد از من. مَن کُنتُ مَولاه فَهذا عَلیٌ مَولاه. مولا و ولی بعد از من علی است. می خواست ولی امر را بگوید. آنها هم همین را مشکل داشتند. ماها چند سال است آمده ایم مسلمان شدیم و نماز خواندیم؟ مثلا بیست سال است. بیست سال است نماز خوانده ایم به امید یک همچین روزی. من این همه آرزو داشتند. چطور این آرزوهایم را زیر پا بگذارم؟ ایستاد. باز این را هم همه مان بلد هستیم. آخرین ساعات عمر مبارک شان فرمود یک کاغذ و قلم بیاورید من برای شما یک چیزی بنویسم که هرگز، دقت کنید؛ هرگز گمراه نشوید. می گویند خب یک حرفی زده دیگر. آنها هم همین حرف را گفتند. این آقایانی که حالا هستند، پیروان. این عبارت در کتاب های درجه اول اهل سنت هست. کتاب های درجه اول. او گفت که حالش خوب نیست. تب بر او غلبه کرده. دارد هذیان می گوید. عین همه این حرف ها. در کتاب های درجه اول. فقط در قرآن نیست. چون اصلا در قرآن نبوده. اما خدا خواسته. معتبرترین کتاب اهل سنت. معتبرترین کتاب. کتاب بالاتر از این نداریم. خب؟ آنها. هفت تا روایت در این مساله هست. البته همه اش تمام حرف را نقل نکرده. هذیان گفته. هذیان؟ قرآن می فرماید پیغمبر یک کلمه حرف از خودش نمی زند. یک کلمه. همه اش حرف های ماست. آن آقا می گوید این هذیان می گوید. پیغمبر فرمود که بلند شوید بروید. خب پس چرا ننوشت؟ چون آنهایی که بالا سر ایشان نشسته بودند دودسته بودند. یک دسته می گفتند خب بروید کاغذ بیاورید پیغمبر گفته. یک دسته هم می گفتند نه نیاورید. پیغمبر دارد هذیان می گوید. مریض است. حالش خوب نیست دارد حرف می زند. گفتند که اگر می نوشت بعد اثبات می کردند که پیغمبر در حال هذیان یک چیزی نوشته. اصل پیغمبری پیغمبر زیر سوال می رفت. اصلش. ببینید ایشان می خواهد اصل چهارم از اصول دین را بگوید دیگر. می خواهد مساله امامت را بگوید. اگر بخواهیم این را بگوییم اصول دیگر لطمه می خورد. به قرآن لطمه می خورد. به تمام پیغمبری پیغبر. خیلی چیزهای قبلی. به اصول قبلی لطمه می خورد. پیغمبر کوتاه آمد. بلند شوید بروید. درهرصورت از همانجا نشان دادند که تا کجا پایش ایستاده اند. تا کجا پایش ایستاده اند. بعد هم دیگر حوادث روزگار هم یک جوری گشت که مردم امتحان بشوند. می گویند مهم ترین امتحانی که بعد از پیامبر اتفاق افتاد امتحان مردم بود به ولایت امیرالمومنین. این بزرگ ترین امتحان بود. بعد از آن دوران نعمت های بزرگ. نعمت های بزرگ. هزاربار از دست پیغمبر معجزه دیدند. حالا یک امتحان پیش آمده. این طرف بگویی بله قبول شدی. آن طرف بگویی بله رفوزه شدی. امت کوتاه آمد. بلایی کشیدند. استاد ما می فرمودند که در سال شصت هجری. اینها را مکرر به مناسبت های مختلف عرض کردیم. مردم مدینه علیه یزید شورش کرده بودند. لشکر یزید آمد به این شهر و شهر را قتل عام کرد. و چقدر ناموس به باد رفت؟ نمی دانیم. گفته اند هزار فرزند به دنیا آمد. حالا مساله ای نیست که آدم بتواند باز کند. ایشان می فرمود که مردم این شهر چند سال قبل ناله حضرت صدیقه را شنیدند و هیچ کس هیچ کاری نکرد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای