شب سوم فاطمیه دوم 1439 - 96/11/30
اگر به این نور رسیدی، اگر در این دنیا هم بود، اگر در این دنیا هم بود، به قرار امن و راحت می رسی. دیگر چیزی، رنجی نیست. هیچ رنجی در این دنیا نیست. هیچ ترسی در این دنیا دیگر برای شما نیست. هیچ حادثه ای برای شما ترس به بار نمی آورد. هیچ حادثه ای راحت تو را به هم نمی زند.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

در شعرهایی که این دوست عزیزمان خواندند، جز اولین شعر این بود که یک نگاهی به قلب ما بینداز. یک فرمایشی امیرالمومنین در نهج البلاغه درمورد این قلبی که صحبت شد فرمودند. ما حتی ترجمه فارسی اش را که هم که بنده عرض می کنم، توضیح هم که باز عرض می کنم، خیلی ببخشید، باز هم نمی فهمیم یعنی چه. چون... مثال می زنند. می فرمایند برای مثلا بچه هفت هشت ساله شما بلوغ را توصیف کنید، امکان ندارد بفهمد. امکان ندارد بفهمد. اینجا هم داستانی است که اگر خودت کمی از آن را دیده باشی و چشیده باشی، ممکن است. اگرنه، نه. حاج آقای حق شناس رضوان الله علیه می فرمودند که یک کسی، بزرگی را می فرمودند که این خطبه را توضیح می داد. نمی دانست. حالا بنده هم می خواهم توضیح بدهم... اصلا این خطبه، با شعر قشنگی که ایشان خواند، در همان اولین بیت اشعارش خواند به یادم آمد. می فرماید که قَد أحیا عَقلَه وَ أماتَ نَفسَه. عقلش را زنده کرده است. بنده برگزیده ی سیر کرده ی سال ها زجر کشیده. این ثمره سال ها زحمت شده... عقل چه بوده؟ اصلا نبوده. این عقل که داریم می گوییم این عقلی است که شما باید ذره ذره کسب کنید. نه این عقلی است که ماها با آن ریاضیات حل می کنیم. طرح اقتصادی می ریزیم. برای خودمان خانه می سازیم. برای فردای کار و کسب مان نقشه می کشیم. نه. آن عقل نه. آن را همه دارند. خب البته باز به اندازه هایی که در خلقت شان به آنها داده شده. این عقلی که اینجا گفته می شود، عقلی است که آدم خودش باید کسب کند. هرمقدار کسب کردی داری. نکردی، نداری. اندازه هم ندارد. می توانی تا بینهایت پیش بروی. و همه سرمایه شما در عالم آخرت همین عقل است. به درجه آن برای شما بهشت ترتیب داده می شود و ساخته می شود. ببخشید از یک چیز ناشناخته من خدمت شما عرض می کنم. حالا شما این امر ناشناخته ای که بعد از توضیحات بنده هم باز هم معلوم نیست بشود را تحمل بفرمایید. بعد که آدم از این عالم برود آن وقت می فهمد. تازه آن وقت می فهمد که این یعنی چه. این چه گفته بودند. قَد أحیا عَقلَه. این بنده زحمت کشیده زجرکشیده راه رفته، راه رفته راه رفته، این عقلش را زنده کرده است. کوشیده این بذری که خدا در وجود او قرار داده، این را آب بدهد، به آن برسد تا این بروید. خب. وَ أماتَ نَفسَه. این دومی زود می گوید که آن اولی یعنی چه. هرچه شما، هرچه من، من که دیگر ازم گذشته... [هرچه] من با هوا و هوسم جنگیدم، هرچه جنگیدی، آن عقل دارد درست می شود. دارد می بندد. دارد می روید. هرچه. خیلی ساده و دم دستی اش این است که من هرچه دوست دارم می خورم. حرام را نمی گوییم. حرام را نمی گوییم. هرچه دوست دارم می خورم. به مقداری که دوست دارم می خورم. گاهی بیشتر از اندازه ای که بعد احساس سنگینی می کنم. چرا؟ غذایش خوشمزه تر بوده. این غذا را من بیشتر دوست داشتم. این. این کاری است که آن را منتظر می گذارد. آن عقل را منتظر می گذارد. برای ما که منتظر می ماند تا پایان. وَ أماتَ نَفسَه. بعد می گویند که آقا آدم یک کوه هایی در این سینه اش هست. در این درونش هست. کوه هایی که کوه دماوند در مقابلش چیزی نیست. من متکبرم. آقا مگر می شود من از این کوه تکبر بگذرم؟ آن من را هزاربار زمین می زند. اجازه عبور نمی دهد. بدتر حسد. این یک کوه است. آقا وقتی کوه هست، خورشید می تابد؟ نور خورشید نمی تابد. پس این کوه تاریک است. تاریکی بعد برای آدم اذیت درست می کندها. زحمت درست می کند. چون تاریکی خودم است. این تاریکی، تاریکی خودم است. چکارش کنم؟ من می خواهم بندازم دور. نمی شود. مال خودم است. آیه قرآن می فرماید: لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى [آیه 39 سوره نجم] آدم فقط یک چیز را دارد. دقت کنید. فقط یک چیز را دارد. این لباس های من را از تنم در می آورند. دیده اید دیگر. قاعدتا خیلی هایتان دیده اید که وقتی می خواهند یک نفر را غسل بدهند، لباسش را درمی آورند. اگر نشود، جلویش را جر می دهند و درمی آورند. اینها همه درمی آید. آن که  با من است، از من جدا نمی شود، مال من است، آن است که کرده ام. خب من این کوه تکبر را، کوه نمی دانم حسد را، خودم درست کردم. بابا خودم رویش کار کردم. اولین باری که این حسد در دل من سر کشید، یک آتش است دیگر؛ سر کشید، من با آن نجنگیدم. نجنگیدم. نجنگیدم. جنگش ممکن بود طول هم بکشد. من جنگ جنگ جنگ، این خفه بشود. خاموش بشود. ول نمی کند. او دومرتبه هم سر می کشد. از یک گوشه دیگر. بعد از یک گوشه دیگر. این جنگ را شما باید ادامه بدهی تا این خاموش بشود. کاملا. اگر هم ولش کنیم، تبدیل می شود به یک کوه. کوهی که آتش است. اما نور ندارد. فقط زجر می دهد. آدم را می سوزاند. اینجا می فرمایند که این آدمی که با هوا و حوسش جنگیده، حَتّی دَقَّ جَلیلُهُ. این گنده هایی که در این سینه اش سنگ های عظیم، یا حالا آن که من عرض می کنم کوه ها، اینها خورد شده. وَ لَطُفَ غَلیظُهُ. آدم یک غلظت هایی دارد. ببینید به من می گویند تو. باور کنید تا آخر عمرم یادم نمی رود. فلانی به من گفته تو. مثالش را می زنم ها. یک روزی من آمده ام تو خانه اینها این جلوی پای من بلند نشده. این تا آخر عمرم یادم می ماند.این غلظت هایی است که آدم دارد. اگر با آن جنگیدی، این لَطُفَ. نرم می شود. خب. اگر توانستی این کارها را بکنی، یک نوری می آید. وَ بَرِقَ لَهُ لامِعٌ کَثیرُ البَرق. وقتی عقلت را زنده کردی، وقتی که با نفس جنگیدی، تا اینکه آن را خاموش کردی، بابا خودشان را کشته اندها. آنهایی که رفتند جلو خودشان را کشتند. از همه چیز بهتر این است که... یعنی من هی به دوستان عرض کردم؛ [این است که] به آدم فحش بدهند. من نمی توانم کاری بکنم. حالا مثال آیت الله مصباح را برای شما عرض می کنیم. اگر کسی قدیم ایشان را دیده بود و امروز هم ببیند،یعنی امروز هم دیده باشد، می فهمد. البته خودش هم کمک کرده ها. هی نان و ماست خورده. روی همین زمین های... همین زمین های معمولی سخت خوابیده. دستش را گذاشته زیر سرش. اینها هم هست. اتفاق افتاده. دستش را می گذارد زیر سرش می خوابد. ما که بدون بالش نمی توانیم بخوابیم که. خودش هم کمک کرده. بیرونی ها هم دشمنی کردند. نمی فهمند این دشمنی آنها چقدر برای ایشان دوستی است. این از آن ریاضت هایی است که فقط برای خواص اولیاء خدا پیش می آید. یک کسانی را خیلی خدا دوست داشته باشد، امیرالمومنین چجور است؟ تمام عمرش از آن زمانی که بوده تا امروز دارند بهش بد می گویند. خب چقدر برای ایشان است؟ وَ بَرِقَ لَهُ لامِعٌ کَثیرُ البَرق. یک چراغ نورانی روشنی برایش روشن می شود. فَابانَ لَهُ الطَّریق. أبانَ یعنی راه را برای او آشکار می کند. باور کنید من نمی دانم یک دقیقه دیگر چکار کنم. صلاحم چیست. مثل دارم می گویم. من بعد از اینکه اینجا خدمت شما صحبت کردم و بعد حالا مثلا روضه خوان مان آمد برای مرثیه خوانی مان می خواهد مرثیه بخواند، من اینجا بنشینم سینه بزنم؟ یا بروم آن گوشه. این را می شود آدم بفهمد. مثال به این کوچکی. می شود من بفهمم که کدام درست تر است. ببینید امشب شما آمده اید اینجا روضه. که گفته بیایید؟ فکرتان. به نظرتان. آن فکرش و به نظرش نیست. می فهمدکجا برود. می فهمد کجا برود. امروز در دسترس او کدام روضه قیمتش بیشتر است؟ رضای امام زمان کجا بیشتر است؟ یک جایی که یک مداح درجه اول مثل این مداح ما که الان خواند و رفت، یک مداح درجه اول بیاید روضه بخواند؟ نمی دانیم. یا نه؟ ما سابقا این روضه را داشتیم. در یک اتاق بود. نه. آن اتاق نه. این سابقا اتاق بود. اما روضه مان آنجا نبود. یک اتاق کوچکی دم در داشتیم. همانجا دور هم می نشستیم و هفت هشت ده نفر می آمدند و یک مداحی هم داشتیم. خدا رحمتش کند. خیلی مرد خوبی بود. صدا تا دلتان بخواهدنداشت. یعنی هرچه هم زمان می گذشت بیشتر صدایش از دست می رفت. دیگر می آمد مثل همین که من دارم با شما حرف می زنم، همینجور شعر می خواند. اما می خواست ایشان باشد. اول اگر شما با یک کسی عهد و پیمان دوستی بستی، وفاداری خوب است. دوما این آدم خوبی بود. خیلی آدم خوبی بود. کار نداریم. وَ بَرِقَ لَهُ لامِعٌ کَثیرُ البَرق که آدم می فهمد کجا برود. حاج آقای حق شناس حتما، مکرر مکرر به ما می فرمودند یک جایی بروید که خلوت باشد. یک روضه ای بروید که خلوت باشد. خودشان، آن دوست مان گفت با همدیگر از این کوچه به آن کوچه. از این کوچه، می پیچید، از اینور، از آنور، می رفت در یک خانه ای. در می زدیم می رفت تو. طبقه بالا اتاق روضه شان بود. صاحب خانه بود و چای ریز و روضه خوان. سه نفر. ایشان می نشست آنجا یک روضه گوش می کرد. یک چای هم می خورد. بعد با هم می رفتیم. هر روز متعهد بود یک جایی برود که خلوت باشد. حالا من چکار کنم؟ من می خواهم یک جایی بروم که شلوغ باشد. آن راه را نشان دادن را داشتیم عرض می کردیم. آن نوری که در اثر جنگ با هوا و هوس. من اصلا امتحانش نکردم. تجربه اش را نکردم. جنگ با هوا و هوس را تجربه اش را نکردم. هرجا راحت تر بوده خوابیدم. هرچه خوش تر بوده خوردم. هرچه دلم خواسته گفتم. اگر نکنی، می رسی به این نوری که امیرالمومنین فرمودند. این را فرمودند جزء برترین خطبه های سیر و سلوکی امیرالمومنین است. شارحین نهج البلاغه گفته اند این جزء برترین است. باز هم نمی دانم می فهمیدند که چه می گوید یا نه. فَأبانَ لَهُ الطَّریق. آن نوری که برایش برق زد، خیلی هم پر قوت بود. معید این توی اصول کافی هست. می فرمایند که خدا در دلش چراغ ها روشن می کند. مصابیح. مصباح یعنی چراغ. در دلش مصابیح روشن می کند. اینها تا قیامت خاموش نمی شوند. بعد که ما ازاینور رفتیم آنور، خب اگر شما نور بردی، خب بردی. نور داری. نداری چه؟ من اصلا تصورش را می کنم، واقعا تصورش سخت است. تاریکی محض. این تاریکی محض را ما اینجا نمی فهمیم. فقط آنور که رفتی، ان شاء الله هیچ کس از ما گرفتار همچین تاریکی نشود؛ آن وقت آدم می تواند بفهمد که این تاریکی یعنی چه. فَأبانَ لَهُ الطَّریق. راه را برای او روشن می کند. این هیچ جایی نمی رود تاریک باشد. هرچه قدم برمی دارد، قدم هایش در روشنایی است. پس هی تویش اشتباه نمی کند. آقا ما عمرمان انقدر نیست که اشتباه کنیم برگردیم. اشتباه کنیم برگردیم. وقت کم است. وقت مان کم است. راهی که باید برویم، راه بینهایت است. اینهارا باور کنید. راه بینهایت است. إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ [آیه 156 سوره بقره] تا آنجا بینهایت راه است. وقت یک بار اشتباه را هم نداریم. فَأبانَ لَهُ الطَّریق. یک چیز دیگر هم هست. خاصیت این نور این است که خودش دست آدم را می گیرد می برد. سَلَکَ بِهِ السَّبیل. سَلَکَ یعنی این نور او را، این نور او را می برد. من مثال عرض می کنم. یعنی نمی گذارد شما شب بخوابی. سحر نمی گذارد بخوابی. نمی گذارد صبح نمازت قضا شود. یک حرف بد آمد در دهانت، نمی آیدها، اما اگر آمد نمی گذارد از دهانت بیرون بیاید. نمی گذارد. مال خودت است دیگر. این نوره، آدم را به راه می برد. به راه می برد. وَ تَدافَعَتهُ الأبواب إلَی بابِ السَّلامه. به هر دری بروی در برایت باز نمی شود. مگر در سلامت. همه درها تو را رد می کنند. همه عوامل تو را از خودشان دور می رانند تا به آن باب سلامت برسی. باب سلامت کجاست؟ إلَی بابِ السَّلامه وَ دارِ الأقامَه وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ اگر به این نور رسیدی، اگر در این دنیا هم بود، اگر در این دنیا هم بود، به قرار امن و راحت می رسی. دیگر چیزی، رنجی نیست. هیچ رنجی در این دنیا نیست. هیچ ترسی در این دنیا دیگر برای شما نیست. هیچ حادثه ای برای شما ترس به بار نمی آورد. هیچ حادثه ای راحت تو را به هم نمی زند. ما یک وقت هایی در روضه حضرت ابالفضل عرض می کردیم که... حالا چندتا تیر به بدنش خورده بود؟ گفته بودند شده بود مثل خارپشت؛ [از] یک دانه از این تیرها، دردش آمده بود؟ دردش نیامده بود. نمی خواهم روضه بخوانم. [از] یکی از این تیرها دردش آمده بود؟ اصلا از این تیرها دردش نیامده بود. بعد عرض می کردیم که آن تیری که به مشک آب خورد، تازه همه تیرهای تنش درد گرفت. آدم به قرار امن می رسد. آقا یک ذره، در مقایسه با آنچه که به دست می آید، یک ذره است. من اگر با هوا و هوس خودم بجنگم، بر هوا و هوس حکومت پیدا کنم، آقا به یک راحتی می رسی، بینهایت. آقا چند سال من با خودم جنگیدم؟ بیست سال. سی سال. بعد چه شده؟ بینهایت شده. بینهایت از دنیا شروع شده. یعنی قرار امن و راحت از دنیا است. یعنی بفرمایید بهشتت از همین دنیاست. بهشتت از همین دنیا شروع شده. اینجا دارد. بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ این رو قلبش کار کرده بود. آن کوه ها را ها. یعنی کوه حسادت، کوه تکبری که در این سینه من است، من با آن جنگیدم، جنگیدم، جنگیدم، یک روز نه. دو روز نه. یک سال نه، دوسال نه. آقا با این جنگ ها به راحت رسیدم. هیچ رنجی در عالم نیست مگر خودم کردم. من حسودم. خودم رنج می برم. اگر متکبرم، خودم جان می کنم. اگر نداشتی، جان نمی کنی. اصلا جان نمی کنی. هیچ وقت.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای