شب شهادت حضرت زهرا(س) فاطمیه اول 1439 - 96/11/10
یک فرمایشی مرحوم امام در کتاب چهل حدیث از استادشان مرحوم آیت الله شاه آبادی نقل می کنند. می فرمایند فرق انسان و سایر جانداران در این است که انسان صاحب اراده است. فقط انسان صاحب اراده است. این یعنی چه؟

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

یک دستوری فرموده اند. اسمش را گذاشته اند محاسبه. دستور ائمه به ماست که خودتان را محاسبه کنید. اعمال تان را. این را معمول و رسم بود که اینهایی که تازه می خواستند این کار را انجام بدهند، شب می نشستند از صبحی که از خواب برخاسته بود را می نوشت که چکار کردم. مثلا فرض کن نیم ساعت نشستیم با هم کلاسم صحبت کردیم، صحبت مان هم این بود. صحبت درست بود، نادرست بود، بیهوده بود. مفید بود. مثلا. غذا کجا خوردم. نمازم را کی خواندم. این مقدمه می شد برای یک چیزی و آن چیز این بود که آدم مراقبه پیدا بکند. مراقبه پیدا کند یعنی خودش با خودش. دیگر نه لازم است ثبتش کنیم، نه بنویسیم. اگر آدم به جایی می رسید که بتواند مراقبه داشته باشد، یعنی هرکاری می خواهد بکند، حساب کند، بکند. حساب کند، بکند. این خیلی است. هرکاری می کند، حساب بکند، بکند. با این آدم به یک چیز تازه ای می رسید و آن این بود که آدم صاحب اراده می شد. حوادث او را نمی برد. او تعیین می کرد که چه کند. حوادث هم پیش می آید، باز هم او تعیین می کند که در برابر این حادثه چه کنم. اگر آدم به اینجا برسد، به دریچه نجات رسیده است. یک فرمایشی مرحوم امام در کتاب چهل حدیث از استادشان مرحوم آیت الله شاه آبادی نقل می کنند. می فرمایند فرق انسان و سایر جانداران در این است که انسان صاحب اراده است. فقط انسان صاحب اراده است. این یعنی چه؟ ببینید یک گربه... قدیم ها حوض داشتیم. مثلا در حوض ماهی می انداختند. گربه وقتی می دید خلوت است، می آمد کنار حوض می نشست. مثلا وقتی ماهی نزدیک می شد، حالا مثلا می پرید، پنجه می زد، با پنجه می زد مثلا ماهی را پرتاب می کرد توی خشکی و بعد می خورد. خب این هم دارد حرکت می کند. حرکتش هم بر اساس شعور است و اراده است. اصلا هیچ موجود جانداری بدون اراده کار نمی کند. این اراده که فرق انسان و سایر موجودات است، یک اراده دیگری است. من اراده می کنم علیه خودم. دلم می خواهد وقتی می روم توی کوچه هرچه جلوی چشمم آمد، خوب نگاه کنم. بالخصوص اگر... میل آدم این است. زیبایی ها را ببیند و... چیزهای خوشمزه را بخورد. هی و و. این. آن وقتی که آدم صاحب اراده می شود، آن وقتی است که من تصمیم می گیرم، زیبایی هایی را نمی بینم. حرام هایش را نبینم. یک ذره بالاتر، هوا و هوس هایش را نبینم. ممکن است یک نگاهی حرام نباشد اما خیلی دلم می خواهد. حرام نیست. اما دلم خیلی می خواهد. این یک درجه بالاتر. مرحله اول این است که من اراده می کنم آن چیزی که گناه است، نبینم. آن چیزی که گناه است نگویم. آن چیزی که گناه است نخورم و الی آخر. این مرحله اول. اگر کسی اینجا این قدرت را پیدا کند خیلی است. خیلی است. بارک الله دارد. بهشت را به این می دهند. بهشت جایزه این آدمی است که اراده کرده است آن چیزی که حرام است نبیند، نشنود، نخورد، نرود و الی آخر. یک مرحله بالاتر که آن چیزی که دلم می خواهد، حرام هم نیست، دلم می خواهد. اراده یک مرحله قوی تر می شود. می رسد به اینکه آنچه که دلش می خواهد هم کنترل می کند. نمی بیند. نمی خورد. نمی گوید. و بالاتر و بالاتر. این اراده نشانه انسانیت است. اگرنه عرض کردم گربه هم می بیند و می فهمد. ماهی، ماهی های سرخ توی حوض را عرض می کنم. می بیند. می فهمد این غذای خوبی است و می آید کنار حوض و نقشه دارد. طرح و نقشه دارد برای اینکه بتواند آن را صید کند. و وقتی هم که آن ماهی آمد روی آب و نزدیک مثلا دیواره حوض، می پرد و یک جوری آن را صید می کند. این اراده نه. این اراده را همه حیوانات دارند. آن اراده ای که حیوانات ندارند، اراده ای است که آدم بر خلاف میل خودش دارد به کار می برد. آن اراده نشانه انسانیت است. و هرچه این اراده قوی تر باشد، آدم انسان تر است. انسانیت به اراده است. آن محاسبه ای که عرض کردیم، اگر آدم مردش باشد و عمل کند، می تواند آدم را به این اراده برساند که شما با اراده صدر نشین بهشت می شوی. صدر نشین بهشت می شوی. در آن عالم این را می گذارند در ترازو. گران ترین قیمت ممکن را در مقابل اراده به شما می دهند. حالا هم یک چیزی عرض کردیم دیگر. حالا این حرف ها را هم باید به خودم بگویم. هم به شما و هم همه عالم. هرکس هرچه از این بهره برد، بهره برد. هرکس کمتر بهره برد، کمتر بهره برد. ببینید این اراده را آدم به عنوان سرمایه اصلی سفر آخرت، به عنوان سرمایه اصلی همراه می برد. قرآن دارد. [در آیه 74 سوره زمر:] نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ می روند توی بهشت. نَتَبَوَّأُ یعنی جای می گیریم. انتخاب سرزمین می کنید. آنجا دارد از سرزمین بهشت، نَتَبَوَّأُ جای می گیریم. جا انتخاب می کنیم. در سرزمین بهشت حَيْثُ نَشَاءُ. یعنی چه؟ هرجا بخواهیم. از این شوخی ها آنجا نیست. این حَيْثُ نَشَاءُ را باید از اینجا ببری. حَيْثُ نَشَاءُ را باید از اینجا. من بهترین نقاط بهشت را اراده می کنم. اینجا باید این اراده را داشت. تحصیل کرده ای، کسب کرده ای و به همراه برده ای. شده سرمایه بزرگ شما. اراده انتخاب جایگاه بهشتی. خدا رحمت کند. ما یک عمه خانم داشتیم. یعنی عمه والده. کاری به مقدماتش ندارم. ایشان زیاد صلوات می فرستاد. در پیری هم خب دیگر یواش یواش کارهای دیگر هم ندارد و بعد از مرگش خوابش را دیده بودند. ایشان گفته بود من یک خانه دارم یک دیوارش خانه حضرت پیامبر است. یک دیوارش، همسایه اش امیرالمومنین است. یک طرفش همسایه اش امام حسن است. خب شما می خواهی به یک همچین جایی بروی. باید این را اینجا تحصیل کنی. ببینید نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَاءُ ما هم همه مان دل مان می خواهد در خانه بهشتی مان یک همچین چیزی باشد. مثلا می گوییم ها. خب این را باید اینجا درست کنی. شروع این با مواظبت شماست. نگاهت را مواظبت می کنی. حرفی که می زنی. مردم آزاد اند. مردم آزاد اند. خب آزاد آنجا در بند است. آن کسی که اینجا در بند است، آنجا آزاد است. این بند هم چیزی است که من خودم انتخاب کردم. بندی که خودم انتخاب کردم. بند فرمان خدا.

یک بحث دیگر که ان شاء الله به مناسبت امشب باشد، اگر خدا کمک کند که من بتوانم حرفم را عرض کنم، ان شاء الله. ببینید اسلام. وقتی که پیامبر در جزیره العرب فریاد زد که قُولُوا لا إلهَ إلّا الله تُفلِحُوا دوتا دشمن داشت. یهود. دوم قریش. یود، قریش. یهود هرچه کاری می توانست علیه اسلام بکند، کرد. جنگ خندق را به پا کرد. خرجش را داد. جنگ احد را به پا کرد. همین طور. بزرگان شان بعد از جنگ بدر که حالا بزرگانی از مردم مکه در جنگ بدر کشته شدند، اینها به عنوان عرض تسلیت به آنجا آمدند. شاعر یهود برای کشته های قریش مرثیه خوانی کرد. تمام آن جنگ های بعد را هم اینها دخیل بودند. در خیبر امیرالمومنین یک ضربت زد. مساله یهود تمام شد. یک ضربت. مرهب، یکی از قهرمانان بزرگ در جزیره العرب بود. یکی عمربن عبدود بود. یکی هم مرهب. نقلی که می کنند که آدم تعجب می کند یعنی چجوری می شود. قبلا هم برایتان عرض کردم. این روی سرش یک کلاه خود آهنی داشت. یک سنگ آسیا. حالا سنگ آسیا را چجوری برای حفاظت روی سر گذاشته بود؟ نمی دانیم. حالا در هرصورت. چقدر این گردن کلفت بود که می توانست با این سنگ آسیا حرکت کند و مثلا بجنگد، بجنبد، سوار بشود، پیاده بشود. در بعضی از روایات است که سعد بن عباده را فرستاد. این رئیس خزرج بود. بنیان گذار سقیفه شد. مدعی خلافت بعد از پیغمبر بود و شد. این هم رفت همانجور. اصلا نمی شد با مرهب جنگید. او هم برگشته بود. حالا شب چهارم است. پیغمبر فرمود فردا پرچم را به دست کسی می دهم که کرّارٌ غیر فرّار است. کرّ یعنی حمله. فرّ یعنی فرار. کرّارٌ او فقط حمله می کند. قدم عقب اصلا ندارد. فرار نخواهد کرد. او خدا و رسولش را دوست دارد. خدا و رسولش او را دوست دارند. فتح خیبر به دست او انجام خواهد شد. تا حالا اینها پای دیوارهای بلند قلعه ها... اینها قلعه هایشان را پای کوه می ساختند. یک جایی هم می ساختند که آب دارد. یعنی چاه داخل قلعه داشت. همه چیزشان آماده بود. کاملا آماده بودند برای مثلا فرض کنید یک سال محاصره. سربازهای اسلام هم این زیر دیوارهای قلعه نشسته بودند. از آن بالا با تیر می زدند. نمی دانم چند نفر عدد از تیرهای آنها کشته شد. اینها چکار کردند؟ هیچی. فرمود که فردا پرچم را به دست کسی می دهم که کرّارٌ غَیرِ فَرّار و الی آخر. فردا که همه صف بسته بودند، همه سر پنجه پا می ایستادند که نکند پیغمبر من را ببیند و بگوید تو بیا. حضرت خلیفه دوم، ایشان گفته فقط من یک بار در عمرم آرزوی ریاست کردم آن هم اینجاست که دلم می خواست فردا پیغمبر پرچم را به دست من بدهد. نگاه کرد. علی کجاست؟ گفتند آقا انقدر چشمش درد می کند که نمی تواند باز کند. افتاده توی... بروید بیاورید. رفتند زیر بغل امیرالمومنین را گرفتند آوردند. آنجا چشم خوب شد. برو یا علی. رفت مثلا از... معمولا قلعه ها یک خندقی در برابرش بود. از خندق پرید آنور. در را کند. گذاشت به عنوان پل خندق. بعد هم حالا با مرهب روبه رو شد. مرهب خب یک ضربت زد. هیچ جایی ایشان دو ضربت نزد. هیچ جا. یک ضربت زد. از فرق شکافته شد تا اینجا.تمام شد. یهود شکست خورد. فرار کرد به داخل قلعه. مسلمان ها ریختند. قلعه فتح شد. یهود بعد از این دیگر چیزی نبود. قدرتش شکست. قدرتش شکست. اما قریش دشمن دوم. اینها در همه جنگ ها، جز یک جنگ بزرگ؛ در همه جنگ ها قریش در مقابل اسلام ایستاد. در جنگ بدر قریش ایستاد. در جنگ احد قریش ایستاد. در جنگ خندق قریش اصل بود. لشکرهای دیگر هم از اطراف آورده بودند. ریاست جنگ با قریش بود. با ابوسفیان. شما نمی دانید در این کتاب های شرح زندگانی پیامبر می گوید مثلا ابوسفیان رضی الله عنه در جنگ خندق مثلا مقابل پیغمبر چکار کرد. هرجا از ایشان اسم می برند، ولو در جنگ مقابل پیغمبر باز هم می گویند که... اینها در جنگ فتح مکه، پیغمبر یک جوری به مکه آمده بود که قریش خبردار نشود. یکهو دیدند ده هزار سرباز کنار دیوار شهرشان آمده. آن وقت ده هزار سرباز خیلی بود. یعنی در جزیره العرب ده هزار سرباز خیلی بود. نمی توانستند کاری بکنند. یک جایی یک مقداری ... نمی دانم حالا متاسفانه یادم رفته که یک دانه، یک نفر از بزرگان قریش مقاومت کرد و یک چند نفری در جنگ بین مسلمان و او کشته شدند. بعد هم داخل شهر شدند و شهر سقوط کرد و نتوانست در برابر قدرت اسلام مقاومت کند. عرض کردم. چند نفر بیشترند عدد؛ مثلا چهار پنج نفر بیشتر کشته نشدند. پیغمبر نمی خواست. اصلا همیشه اش نمی خواست که کشته شوند. او آن می رود جهنم. اصلا من نیامده ام که مردم بروند جهنم که. من آمده ام مردم را ببرم بهشت. هرچه کمتر کشته می شد، اصلا در طرح اصلی ایشان بود. در هرصورت. اینها ماندند. پس قریش ظاهرا مسلمان شد. ظاهرا مسلمان شد. پیغمبر از گناهان گذشته اینها که سال ها آزار داده بوندند، سال ها علیه اسلام جنگ کرده بودند، درگذشت. از آنها گذشت و آنها آمدند ظاهرا مسلمان شدند. بزرگان شان هم همراه پیغمبر به مدینه آمدند. خب. قریش با تمام هیبتش و قدرتش باقی ماند. عرض کردم دوتا دشمن داشت. این دوتا دشمن هم تمام کارهایی که ممکن بود علیه اسلام انجام بدهند، تا آخرین نفس انجام دادند. هرکاری نشد، چون نشد که بشود. هرکاری نکردند، چون نتوانستند بکنند. بارها، آدم خاص، یک نفر از شهر مکه به مدینه فرستاده که پیغمبر را ترور کند. بابا شمشیر چیست همراهت؟ گفت آقا اگر این شمشیر عرضه ای داشت، مثلا در جنگ فلان یک کاری کرده بود. آن حرفی که با فلانی کنار حجر با همدیگر نشستید و زدید آن چه بود؟ او به تو چه گفت؟ تو به او چه گفتی؟ گفت که من می روم آنجا ممکن است کشته شوم. گفت من تمام عمر خرج زن و بچه ات را می دهم. همه قرض هایت را هم می پردازم. گفت آقا هیچ کس همراه ما دو نفر نبود. هیچ کس نبود. شما از کجا مطلع شدی؟ پیغمبر دارد عین حرف ها را نقل می کند. مسلمان شد و کاری نداریم. این را بارها و بارها به انواع ممکن کوشیدند پیامبر را، اسلام را، همه چیز را نابود کنند. نتوانستند. حالا نتوانستند. ابن عباس می گوید: خَرَجتُ مَعَ عُمَر. اینها یک طرحی  داشتند. چون امیرالمومنین کاملا از قدرت به دور مانده است. خب. مردم دیروز را یادشان است. زمان پیغمبر حالا پنج سال گذشته، هفت سال گذشته، آدم هفت سال همه چیز را یادش نمی رود. مردم یادشان است زمان پیغمبر همه کاره اسلام و همه کاره پیغمبر امیرالمومنین بوده. همه کاره. حالا کنار است. حتی در شهر مدینه معمولا نمی ماند. دوتا زمین بزرگ موات پیامبر به امیرالمومنین داده بودند. ایشان می رفت سر آن زمین ها. آنها را تبدیل به نخلستان های بزرگ کرد. مثلا فرض کنید پنج هزار نخل. نخلی هم که امیرالمومنین می کارد در می آید و درست در می آید و خرمایش هم خوب است. یعنی خرمایش درجه یک می شود. حالا یک خاطره برایتان عرض کنم. ما از روز سوم از محل سنگ در حج بنده بیرون آمدم. خسته هستم. تشنه هستم. بیرون آمدیم دیدم یک کارتن گذاشته اند و تویش پر از شیشه های آب خنک است. خنکی اش از کجا معلوم می شود؟ از دیواره های این چیزها که عرق کرده. آقا چند است؟ مثلا دو دریال. دو ریال دادیم و یک دانه شیشه خریدیم. یک ذره خوردم. خدایا من همچین آبی نخوردم. هنوز هم نخوردم. یک ذره ریختم روی سرم. هوا داغ بود. باز یک ذره خوردم. یک ذره ریختم روی سرم، یک ذره خوردم. بعد یکهو چشمم افتاد به دیواره این. نوشته آبار علی. بئر یعنی چاه. جمعش می شود آبار. خب؟ یعنی چه؟ این چاهی است که امیرالمومنین کنده. چند سال است؟ هزار و چهارصد سال است این چاه ها دارد آب می دهد. آبش بهترین آب در سراسر جزیره العرب است. اینها در یک باغ هایی هستش. باغ ها محصور است. یک نفر خیلی غلیظ متعصب هم گذاشته اند سر این. هیچ کسی را راه نمی دهد. اینها از کجا آمده بود؟ نمی دانم. بنده لایق نبودم. حالا چطور شده؟ مثلا کی مرحمت کرده؟ آقا بعد خدایا من این آب را قبلا از یک نفر از آن قوم ظرف آب دستش بود گفتم یک ذره آب بده، یک ذره آب گرفته بودم خورده بودم. بعدم حالا آبی که مال آن آقا [بود] قبلا خورده بود و دهن زده بود، من با آن دهن به این آب زدم. حالا چکارش کنیم؟ بعد گفتم حالا می رویم با آب کر دهانه این و خود آب را کر می دهیم که پاک شود. بعد هم برداشتم آوردمش ایران دیگر. بردیم به عنوان سوغاتی و الی آخر. اینش را کار نداریم. ببینید چاه را هزار و چهارصد سال پیش کنده اند. چاه هم آنجا عمیق است. یعنی مثلا ممکن است هفتاد متر چاه باشد. به هر صورت. خب. چه بود؟ داشتم از امیرالمومنین چه می گفتم؟ نخلستان. این نخلستان سال ها و سال ها و سال ها مرکز درآمد خاندان پیغمبر بود. شما می گویید دیگر که مثلا شهور است حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام مضیف خانه داشت. خب مضیف خانه اش را از کجا اداره می کرد؟ چیزی ارث داشت؟ امام حسن ارث داشت؟ امام حسن ارث داشت؟ همه اش را که بردند خوردند. پیغمبر... ببینید اینها از خیبر سهم داشتند. قلعه های خیبر بعضی اش بدون جنگ در اختیار آمد. وقتی یک جایی از دشمن بدون جنگ ... حوصله کنید، چیز فهمیدن خوب است؛ از دشمن بدون جنگ بدست بیاید، کلش می شود مال پیغمبر. اسمش فیع است. کل. خب دوتا قلعه یا حالا سه تا قلعه. یک مقدار هم خمس. آنهایی را که با جنگ فتح کردند، چهار پنجمش مال جنگجویان است. ولو آن جنگجویان هیچ کاری نکردند. اما حالا مال جنگ جویان است چون حالا آمده اند جنگ دیگر. در هرصورت آمده اند جنگ. یک مثلا ده نفر هم شهید داده اند. آن خمسش مال پیغمبر است. در خمس هم ذوی القربی، چه؟ سهم دارد. قرآن دارد. [در آیه 41 سوره انفال می فرماید:] وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ. سهم دارند. خب. بخشی از قلعه های خیبر که کلش مال پیغمبر بود. آنها هم عرض کردم فیع است. [در آیه 7 سوره حشر می فرماید:] مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ ... باز فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى. از فیع هم یک بخشش مال پیغمبر است. ذوی القربی است. یتیم، مساکین و الی آخر. بعد یک مقداری آنجا سهم دارند. از خمس سهم دارند. از فیع سهم دارند. فدک را هم که پیغمبر به حضرت زهرا بخشیده. یک یهودی بود به نام مخیریق. در جنگ احد آمد مسلمان شد. همان بالای بلندی ایستاده بود گفت آی مسلمان ها... به یهودی های خودشان هم گفته بود؛ آی مسلمان ها، اگر من در این جنگ گشته شدم، هفت تا باغ داشت؛ هفت تا باغم مال پیغمبر. هفت تا باغ هم بود. اینها را همه را می کرد در حلقوم فقرا. اما مال پیغمبر بود. حالا وقتی که به دست حضرت زهرا و امیرالمومنین می رسید چه می شد؟ باز هم می کردند در حلقوم فقرا. اما مال اینها بود. آن آقایان بردند. کاری نداریم. پس هیچ چیز مال نداشتند. چیزی نداشتند. فقط همین باغستان هایی بود که امیرالمومنین آباد کرده بود. از آن طریق مضیف خانه بود. خیلی بود. حالا همینطور بود. حالا تا اینجا نگاه دارید. ابن عباس... آهان می خواستم این را عرض کنم. وقتی که امیرالمومنین و علویان از دستگاه حکومت به دور ماندند، آنها طرح داشتند. یک طرح در مقابل عباس را و فرزندان عباس را به دستگاه خلافت آوردند. عبدالله بن عباس زمان حکومت خلیفه دوم هفده هجده سالش بود. این شده مشاور اعظم مقام خلافت. مشاور اعظم مقام خلافت. خب. حالا اینها دارند به مسافرت می روند. خَرَجتَ مَعَ عُمَر فِی بَعضِ أسفارِهِ. عبدالله بن عمر می گوید در بعضی از سفرهای خلیفه من همراه ایشان بودم. فَإنّا لَنَسِیرُ لَیلَهً. یک شبی داشتیم. ما شب حرکت می کردیم. معمولا این رسم بود که شب حرکت کنیم. چون روز آفتاب خیلی بود. روز می خوابیدند. مثلا. وَقَد دَنَوتُ مِنهُ. من نزدیک رفتم. إذ ضَرَبَ مُقَدَّمَ رَحلِهِ وَ صَوتَ باء با شلاقش به جلوی مثلا شتر یا اسبش زد. وَ قالَ کَذِبتُم وَ بِیتِ الله یُقتَلُ أحمَدٌ (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم)  وَ نُنازِلُوا. شعر مال حضرت ابوطالب است. همه قریش دشمن اند. ایشان گفتند که به خانه خدا قسم دارید دروغ می گویید که می توانید حضرت پیامبر را بکشید. و ما در برابر ایشان یک نیزه به دست نگرفته باشیم و در مقابل ایشان با شما جنگ نکرده باشیم. امکان ندارد. ما دانه دانه کشته می شویم بعد دست شما به پیغمبر می رسد. این را که عرض کردند؟ حضرت ابوطالب. رئیس قریش است و رئیس بنی هاشم است. ما پای برادرزاده ام می ایستیم. تا نفس آخرمان کشته می شویم تا بعد دست شما به ایشان برسد. نُسَلِّمُهُ. ما بدون جنگ و بدون اینکه نفر به نفرمان کشته شود او را به شما تسلیم کنیم؟! حَتّی حَتّی نُسَرِّعَ دُونَهُ. همه مان باید جنازه هایمان روی زمین افتاده باشد تا دست شما به ایشان برسد. حضرت ابوطالب شاعر درجه اول بود. شاعر درجه اول بود. در قریش هیچ شاعری به درجه ایشان نرسیده. از شعرش در راه دفاع از پیامبر و اسلام کمک می گرفت. احالا این از آن شعرهایش است. وَ نَذهَلَ عَن أبنائَنا وَالحَلائِل. زن و بچه مان را هم فدایش می کنیم. نه [فقط] خودمان را فدایش می کنیم. ثُمَّ قال. این فرمایش و این شعرها را خلیفه دارد می خواند. ثُمَّ قالَ أستَغفِرُالله. ثُمَّ سارَ. مدتی حرکت کرد. فَلَم یَتَکَلَّم قَلِیلا. هیچ سخنی نگفت. ثُمَّ قالَ فَما حَمَلَت مِن ناقَهٍ فَوقَ رَحلَها أبَرَّ وَ أوفی ذِمَّهٍ مِن مُحَمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم). هیچ ناقه ای، نیکوکارتر و با وفاتر از پیامبر بر روی خودش حمل نکرده است. فضایل او برتر از همه عالم است. از او بهتر سوار بر ناقه نشده است. وَ اَکسی لِبُردِ الحال قَبلَ إبتِذالِهِ. بقیه اش همینطور باز هم شعرهای دیگر است. این یک بیت شعر دیگر هم دارد که درمورد بذل و بخشش های پیامبر است. ثُمَّ قالَ أستَغفِرُالله. یابنَ عَباس ما مَنَعَ عَلیٌ مِن الخُروجِ مَعَنا. چه چیز باعث شد که علی همراه ما در این سفر نیاید. قُلتُ لا أدری. نمی دانم. قالَ یَابنَ عَبّاس رَسُولَ الله وَ أنتَ إبنُ عَمِّهِ فَما مَنعَ قَومَکُم مِنکُم. پدر تو عموی پیغمبر بود. نزدیک ترین نزدیکان پیغمبر بود. تو پسرعموی پیغمبری. علی پیرعموی پیغمبر است. این قوم شما چرا نگذاشتند شما ها به مسند پیغمبر بنشینید. ما مَنَعَ. چه چیز مانع شد که شما را نگذارند به جای پیغمبر بنشینید؟ قُلتُ لا أدری. نمی دانم. نمی خواست جواب بدهد. قالَ لاکِنّی أدری. من می دانم. یَکرَهُونَ وِلایَتَکُم لَهُم. قوم شما، قوم شما یعنی که؟ یعنی قریش. یعنی قریش. من می دانم. اینها ولایت شما را بر خودشان کراهت داشتند. نمی خواستند شما به حکومت برسید. قُلتُ وَ لِمَ؟ چرا؟ و نَحنُ کَالخِیر. ما که خیلی برایشان خیر داشتیم. خیلی خیر داشتیم را در چند دقیقه عرض می کنم. قریش است و یک سفر تجارتی. شهر مکه هیچ چیز ندارد. نه زمینی دارد که یک گوسفندی در آن بچرد. شترشان به چرا برود. نه زمینی دارند که زراعت کنند. عبارتی است که خود این می گفت. لا ضَرعَ و لا زَرع. ضرع اولی با ضاد است. یعنی نه پستان شیرده. گوسفندی، گاوی، شتری، ندارند. چون جایی برای چرا ندارند. و فقط تجارت است که اینها سالی یک بار به شمال می روند. و تا غزه می رفتند. همین غزه ای که امروز شما می شناسید. یک بار هم تا یمن می رفتند. مثلا. یک بار، دوبار، سه بار به تجارت می رفتند. در تجارت هم چقدر سرمایه داشتند؟ مثلا فرض کنید که یک دینار به دینار سود می بردند. یکی هم این بود که مردم به سفر حج یا عمره بیاید و خرج کنند. اگر خرج کنند. همین. راه درآمد این است. خب. حالا شما پادشاه عالم شده اید. رفیق اینها عبدالرحمن بن عوف است. می گوید یک شب در تاریکی دستم به یک چیز نرم خورد. همان وقت برداشتم انداختم در دهانم خوردم. هنوز هم نمی دانم چه بود. انقدر گاهی گرسنگی می کشیدند. اگر یک ذره باران نمی آمد، اینها... حتی زمان پیامبر یکی دو سال باران نیامد اینها آمدند التماس کردند پیغمبر دعا کند. همان هایی که دشمن اندها. گفتند آقا شما دستور صله رحم می دهید. یک دعا برای ما بکن. داریم می میریم. خب. حالا شما پادشاه جهان شده اید. خلیفه دوم این شلاقش را روی شانه اش انداخته بود. یک تک پیراهن از این پیراهن های به قول زمان ما دشداشه، پیراهن عربی؛ از مدینه راه افتاده و به اسکندریه رفته. امپراطور روم از او می ترسد. یعنی دولت اسلام تبدیل شده است به یک ابرقدرت. مگر ما برای شما بد بودیم. جانش را ما کنیدم. یعنی پیامبر. شما به همه چیز رسیدید. زمان معاویه یک غذای مخصوصی داشت. اسمش را یادم رفته. یک بخشیش مثلا مغز گنجشک بود. یک چه چه. مثلا بادام بود. چه بود. چهل تا چیز را با هم مخلوط می کردند می شد غذای درجه اول حضرت خلیفه. آقا مگر ما برای شما بد بودیم؟ شما از... یک غذایی اینها در ایام قحطی می خوردند به نام هلمز دیروز، پریروز، ده روز پیش، مثلا یک ماه پیش، یک گوسفندی یک جایی سر بریده اند، مثلا یک شتر سر بریده اند، خون های خشکش روی زمین است. این را برمی داشتند. یک مقداری پشم، پشم همین گوسفند و شتر و این حرف ها را می ریختند، آب می ریختند و می پختند و می خوردند. این بعدها که اینها به قدرت رسیدند برایشان آر و ننگ می شد. شما دیروز هلمز می خوردید. حالا آمده اید چه. ما برای شما خیر بودیم. چرا؟ چرا نمی خواستید ما بر شما ولایت داشته باشیم؟ قالَ اللّهُمَّ غَفراً. خدایا ببخش. یَکرَهُونَ دقت کنید. همه حرفم همین است. یَکرَهُونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النُّبُوَتَ وَ الخَلافَه. روزگار گشته. تا دیروز عرب در عالم اصلا محاسبه نمی شده. در تاریخ نیامده است. یونانی ها تاریخ ایران را، تاریخ شاهنشاهی ایران را نوشته اند. چون ایران یک دولت قدرتمند جهانی است. عرب اصلا در تاریخ نیامده. یعنی اسمش در تاریخ نیامده. اگر مثلا امپراطور روم می خواست بیاید مثلا عربستان را فتح کند، باید دوهزار کیلومتر در سرزمینی که فقط شن و ریگ است... عقلش اجازه نمی داد که این راه دراز را... خب که چه؟ دوتا شهر کوچولو که هرکدامش به اندازه یک ده بزرگ است. سه تا شهر داشتند. مگه، مدینه، طائف. اینها یک ده بزرگ اند. اینها هیچ چیز نیست. نه ایران پایش را در عربستان می گذاشت و نه رم. هیچ چیز نیستند. در تاریخ اصلا نیستند. اما حالا آمده اند یک امپراطوری جهانی شده اند. یک قدرت جهانی. یَکرَهُونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النُّبُوَتَ وَ الخَلافَه فَیَکُونُ بَجَهاً بَجَهاً. من تا همین جا حرفم را تمام می کنم. آهان قوم شما کراهت داشتند که شما هم از نبوت بهره مند باشید هم... ده سال دوران قدرت پیامبر است. دولت پیامبر است. این دولت از یک شهر شروع شد. در پایان کل جزیره العرب در تحت قدرت پیامبر است.پیامبر به حکومت رسیده. بقیه اش مال بقیه ما. تقسیم کرده بودند. نفر اول دوران حکومتش فلانی. نفر دوم حکومت مال فلانی. نفر سوم حکومت فلانی. چهارم فلانی. پنجم عثمان بود. نه سوم. آن دو نفری را که اینها نقشه داشتند که سوم و چهارم باشند، اینها هردویشان در طول زمان مرده بودند. نقشه به هم خورده بود. ببینید پنج نفر در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند. ایشان خلیفه شد. در راه که تا مسجد داشتند می آمدند، هرکس عبور می کرد، می گرفتند و دستش را به دست ابوبکر می مالیدند. این می شد بیعت. بعد آمدند در مسجد. تک توک، تک توک، تک توک، آدم می آید و با خلیفه بیعت می کند. از صبحی که به مسجد آمده تا شب بالای منبر بود. یک تک توک ها می آمدند بیعت می کردند. یک قبیله ای از بیرون شهر آمده بود. گرفتار قحطی شده بود. دنبال گندم بود اینها گفتند شما تشریف بیاورید به مسجد با خلیفه بیعت کنید ما گندم مجانی می دهیم. فردا مسجد پر شد. وفات پیامبر و این جریان روز دوشنبه بود. روز سه شنبه مسجد پر است. مسجد پر است، تمام شد. خلیفه شد. شد خلیفه. هرکس هم نیامده نیامده. روز چهارم هم آمدند در خانه حضرت زهرا. خب. به آنها کاری ندایم. یَکرَهُونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النُّبُوَتَ وَ الخَلافَه. شما دوره ریاست را بردید. حزب است دیگر. شما حزب بنی هاشم هستید. حزب بنی هاشم دوره ریاستش را به دست آورد. ده سال بوده. بعد هم خلیفه اول حالا اینها اسم شان... یزید یک شعری دارد. لعبت هاشم بالملک. هاشم یعنی پیامبر. پیامبر یک بازی قدرت بود. آن زد و برد. حالا تتمه اش هم به ما رسیده دیگر. این هم شبیه به آن حرف است. او فقط لا مذهبی اش واضح و آشکار است اینجا نه. یَکرَهُونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النُّبُوَتَ وَ الخَلافَه. خلافتش مال ما. یعنی مال سایر تیره های قریش. شاید مثلا تا شش نفر. نمی دانم. شاید. تا شش نفر مشخص شده بوده. فعلا ما این پنج نفر را می دانیم. نفر اول، دوم، بعدش چیز بود. سالم مولا ابی حذیفه و ابوعبیده. بعد چهارم سالم. پنجم عثمان. ششم عبدالرحمن بن عوف. احتمالا مثلا معاویه هم مثلا حالا بعد. مثلا ممکن بود سر کار بیاید. شما دوره قدرت، قدرت تان، سلطنت تان ده سال طول کشیده. بس تان است. بقیه اش مال ما. یَکرَهُونَ. نگذاشتند شما سر کار بیایید چون قوم شما یَکرَهُونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النُّبُوَتَ وَ الخَلافَه. و موفق شدند. چرا؟ سه تا قبیله بزرگ در مدینه بود. اوس، خزرج کبیر، خزرج صغیر. این رئیس خزرج صغیر همان نفر سومی بود که به جنگ خیبر رفت و شکست خورد. این به سقیفه آمده بود. مردم هم همه آمده بودند با او بیعت کنند او بعد از پیغمبر بشود. مگر شما مسلمان نیستید؟ چهار روز پیش مگر غدیر خم نبوده؟ خب نیستیم دیگر. اصلا آزادی. آزادی. این فیلسوفان اروپایی می گویند برترین تفکری که بشر به آن رسیده است، دموکراسی و آزادی است. آنها هم معتقد بودند آزادی است. ما دل مان می خواهد ما رئیس باشیم. خب چرا آمدی در خانه ما؟ چهار روز پیش، چهار روز پیش این آقایان نشسته بودند، پیامبر آیه خواند. فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ. یک خانه هایی هست که خدا اجازه داده است که برتری داشته باشند. سوره نور. بعد از آیه نور دارد که فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ. حالا آن نور خدا فِي بُيُوتٍ. فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ. خدا اجازه داده است که برتری داشته باشد. وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ. سوال کرد. خلیفه اول سوال کرد آیا خانه انبیاء از این خانه هاست؟ پیامبر فرمود بله. و بعد خانه حضرت زهرا را نشان داد فرمود این جزء برترین آن خانه هاست. حالا اهل این خانه برای بیعت نیامده اند. روز سه شنبه نیامده اند. روز چهارشنبه اینها کسانی را که با آنها همراهی می کردند... ببینید دقت کنید. این الفاظ را یادتان نرود. تا دوازده نفر کسانی که آمده اند اسم دارد. هی ما می گوییم چهل نفر. چهل نفر. این را نداریم. ما تا دوازده نفر اسم داریم که کی بود. کی بود. کی بود آمدند در خانه. آتش را همین دوازده نفر آورده اند. ببینید اصلا کوچه ای وجود نداشت. در خانه حضرت زهرا تو مسجد بود. تو مسجد بود. اینها صبح روز چهارشنبه آمدند در خانه حضرت زهرا. علی باید بیاید بیعت کند.با خلیفه پیغمبر. حضرت فرمودند چقدر زود به پیغمبر دروغ بستید. خلیفه؟ خلیفه کیست؟ ما نمی دانیم. باید بیاید. خب آتش آوردند که در را... در بسته است دیگر. حضرت صدیقه سلام الله علیها آمده پشت در. پشت در که چکار کند؟

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای