جلسه چهارشنبه 96/1/23
یک ذره کمی به مناسبت تولد امیرالمومنین، از امیرالمومنین صحبت بکنیم. داشتم فکر می کردم که می توانیم یک دوره کوتاهی از فضایلی که امیرالمومنین در قرآن دارند را با هم حرف بزنیم. حالا. شروع می کنیم. ان شاء الله به مدد خدا امیدواریم که خدا کمک کند و چیزی دستگیرمان، دستگیر همه مان بشود ان شاء الله.

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

یک ذره کمی به مناسبت تولد امیرالمومنین، از امیرالمومنین صحبت بکنیم. داشتم فکر می کردم که می توانیم یک دوره کمی، دوره کامل که نمی شود؛ یک دوره کوتاهی از فضایلی که امیرالمومنین در قرآن دارند را با هم حرف بزنیم. حالا. شروع می کنیم. ان شاء الله به مدد خدا امیدواریم که خدا کمک کند و چیزی دستگیرمان، دستگیر همه مان بشود ان شاء الله. پیامبر می خواست، خدای متعال می خواست، که نشان بدهد امیرالمونین با دیگران فرق دارد. ببینید بشریت را که خب می دیدند که. [آیه 110 سوره کهف] إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ. خب این را که دارد می بیند. مثلا می گوییم با هم به میدان جنگ رفته اند و ظهر نشسته اند با همدیگر نان خورده اند. خب این که یک حرکت انسانی است. طبیعی است. بشری است. خب همه داریم می بینیم دیگر. همه داریم این را تجربه می کنیم که امیرالمومنین هم بشر است. بعد هم در همان جنگ هم صدتا زخم به بدنش خورده. جنگ احد اینجوری بود دیگر. می گویند وقتی می خواستند زخم ها را بدوزند این زخم انقدر به آن زخم نزدیک بود که وقتی بین این دو زخم را سوزن می زدند، پاره می شد. خب اینها از خصایص انسانی است. بعد هم در این جنگ انقدر خون از بدن ایشان رفته که چند بار داشت می افتاد. ببینید بشر بودن ایشان را شب و روز دارند تجربه می کنند. خب. ایشان یک جنبه فوق بشری هم دارد. إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ. بعد يُوحَى إِلَيَّ. البته این درمورد پیامبر است. اما می خواهیم بگوییم درمورد امیرالمومنین هم یک چیزی نظیر این هست دیگر. یک روحی در این بدن هست که آن روح با ارواح دیگران یک فرق هایی دارد. پیامبر می خواهد این را در عرض ده سال بعد از هجرت برای مردم روشن کند. هی نشان بدهد. نشان بدهد. نشان بدهد. صدبار. شاید اینها بتوانند بفهمند. خب ببینید البته یک آدم هایی هستند بی قرض و مرض. آدم بی قرض و مرض اولین تکلیف درست را هم که به او بگویی و نشان بدهی، می پذیرد. اما اگر قرض و مرض داشته باشد خب چکار کنیم؟ نمی شود. ببینید یک عده شان نمی توانستند فضایل امیرالمومنین را ببینند. نمی توانستند ببینند. خب پس این قرض و مرض دارد. نمی تواند. یعنی حسودی اش می شود. از باب حسودی نمی توانند ببینند. یک عده ای اصلا طرح دارند .طرح دارد. اصلا وقتی آمده مسلمان شده، طرح داشته. برای آینده آمده بوده. هرچه زودتر مسلمان شویم احتمال اینکه در آینده چیزی گیرمان بیاید بیشتر است. خب. این قرض و مرض دارد. نمی تواند. آخر هم اینها نتوانستند. این آدم هایی که قرض و مرض داشتند. حالا الان دوتایش به خاطرم رسید که عرض کنم. اگر آدم قرض و مرض داشته باشد نمی تواند حقیقت را آنطور که هست ببیند. ببینید جنگ خندق است. حالا این خیلی مهم است. جنگ خندق است. ده هزار سرباز دشمن آمده شهر مدینه را محاصره کرده و اینها هم از ترس دشمن خندق کنده اند. اصلا در عرب خندق نداشتند. رسم خندق نبوده. یک ایرانی یادشان داد که آقا ما وقتی که دشمن به شهرهای ما حمله می کرد ما به دور شهرمان خندق می کندیم. اصلا قلعه های ما همیشه دورش خندق داشته. برای اینکه دشمن نتواند هرجور دلش بخواهد حمله کند و بیاید. ما خندق می کندیم. جبرئیل هم آنجا در مجلس مشورت حضور داشت. آنها که نمی دیدند. به پیغمبر عرض کرد که آقا این را بپذیر. بعد هم دستور خندق دادند و انجام شد. دشمن آمد مقابل خندق. گفتند این نقشه دیگر نقشه عربی نیست. این نقشه از یک جای دیگری آمده. مثلا نقشه ایرانی است. مثلا. پشت خندق ماندند. سربازان شان به اندازه کافی هست. مردان جنگی بزرگ به همراه دارند. اما نمی توانند عبور کنند. سرانجام یک روزی سه چهارتا از مردان جنگی بزرگ شان یک جایی که یک کمی به مناسبت شرایط طبیعی این خندق تنگ تر بود، از آنجا با اسب تاختند و عبور کردند و به این طرف آمدند. حالا امتحان بزرگ پیش آمده. همه شان عمر بن عبدود را می شناختند. به او می گفتند فارِس یل یل. فارس یل یل یعنی چه؟ یک روزی یک جایی یک جنگی اتفاق افتاد. یک طرف عمر بود. فقط عمر بود. یک طرف هم یک قبیله هزار نفری. این مقابل قبیله هزار نفری ایستاد. چون وسیله کافی هم نداشت یک بچه شتر، یک بچه شتر که مثلا فرض کن صد و پنجاه کیلو، دویست کیلو وزنش است، به عنوان سپر سر دست گرفت. با اینها جنگید و اینها را تاراند. بر اینها غلبه کرد. این در تاریخ برایش ماند. فارس یل یل. این در جنگ بدر هم آمده بود. حالا اصلا نمی دانیم این چجوری بوده. چون آنجا نشان ندارد که چه شد. زخمی شده بود و در جنگ احد نیامده بود. اما حالا در جنگ خندق آمده و توانسته از خندق بیاید این طرف و مرد جنگی و مبارز بطلبد. اولین این بار گفت هَل مِن مُبارز. هیچ کس. اصلا هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که بیاید. چه بسا آمدن بلافاصله نصف شدن است. آدم در مقابل این باشد، اصلا هیچ فرض دیگری وجود ندارد. قاعدتا من فکر می کنم که مثلا قدش دو متر بود. یک چیزی بود. هیچ کس جم نمی خورد. امیرالمومنین از میان صف جدا شد. آهان هی پیغمبر می فرمودند چه کسی برای مقابله با این می رود؟ خب مردان جنگی بودند. آدم های جنگی شجاع بودند. اما اینجا دیگر از آن جاها نبود. امیرالمومنین آمد. حالا امیرالمومنین هم که قدشان بلند نبود که. پیامبر یک کم از متوسط بلندتر بودند ایشان یک کمی کمتر. یعنی درمقابل پیغمبر قدشان کوتاه تر بود. بنابراین مثلا آن طرف دشمن، فرض کن نیم متر قدش بلندتر است. مثلا. خب نمی شود به همچین جنگی رفت. عرض کرد یا رسول الله من. فرمودند یا علی این عمر است. عرض کرد خب من هم علی هستم. نه. باش. فعلا باش. دومرتبه فرمود و باز هیچ کس نیامد و ایشان آمد و سه مرتبه او گفت باز هیچ کس نیامد و امیرالمومنین آمد. پیامبر عمامه خودشان را سر امیرالمومنین بستند و گفتند خب برو. بعد هم عرض کردند خدایا در جنگ بدر عبیده را از من گرفتی. پسرعمه بود. در جنگ احد حمزه را از من گرفتی. اینجا مثلا این را به تو سپردم. امیرالمومنین رفت. این را بارها هم برایتان عرض کرده ام. من فکر می کردم فقط در یک جنگ امیرالمومنین دوتا ضربت زده. آن هم این جنگ است. بعد دیدم نه آقا اینجا هم یک دانه ضربت زده. اصلا دوم نبوده. همان یک دانه تمام شد. بعد رفتند جلو و حالا نمی خواهیم آن صحبت هایی که شد را عرض کنیم. بعد در هرصورت او یک ضربت زد. با آن مقدماتی که عرض کردیم قد چجوری و فلان. یک ضربت زد و امیرالمومنین این ضربت را با سپر گرفت. با سپر گرفت. یعنی اگر مثلا سپر را در مقابل می گرفت سپر نیمه می شد. باید فن به کار ببرد. با سپر گرفت اما دمش گرفت به سر امیرالمومنین. یک شکاف روی سر ایجاد شد که آن ملعون خبیث ابن ملجم شمشیر را همانجا زد. کاری نداریم. این زد و امیرالمومنین هم یک جا اینجا پیدا کرد. برای امیرالمومنین هم یک دانه شکاف کوچولو هم کافی بود دیگر. شمشیرش درست می رفت در همان شکاف. زد و آمد تا اینجا و تمام شد. بعد یک گرد و غباری شده بود و اینها نمی دیدند که چه شد. بعد دیدند که صدای تکبیر برخاست. الله اکبر. فهمیدند امیرالمومنین کار را تمام کرده. بعد هم یک ضره خیلی قیمتی تنش بود. از نظر قانونی در یک جهاد اگر یک مسلمانی یک کسی را کشت می توانند چیزهایی که او دارد را ببرد. یعنی این غنیمت شخصی اوست. نگاه نکرد. رفت. بعدها خواهرش آمده بود. دیده بود که برادرش را لخت نکرده اند. چه کسی این را کشته؟ گفتند فلانی. گفت دیگر برایش گریه نمی کنم. او را یک مرد کشته. عرض این است. اگر آن سه نفر دیگر که همراه عمر بودند و آمدند این طرف خندق و مرد جنگی می طلبیدند، کسی به مقابل شان نمی رفت و کسی جرأت نمی کرد به مقابل شان برود اینها می ایستادند و می گفتند خندق بخش پشت سر مارا خاک بریزید تا لشکر عبور کند. کسی هم که جرأت نمی کرد بیاید جلو. تمام می شد. ده هزار سرباز دشمن آمده بود که خاک مدینه را به توبره بکند. اصطلاح قدیمی است. می گفتند خاک را به توبره بکنند و ببرند. اسلام برای همیشه تمام شده بود. لذا وقتی که امیرالمومنین به میدان رفت، رسول خدا فرمود که تمام اسلام در برابر تمام کفر. حالا در اینجا که تمام اسلام در برابر تمام کفر است، این امیرالمومنین بود که اسلام را نجات داد. خب. ببینید چند نفر مرد جنگی در لشکر اسلام هست؟ چند نفر هست؟ حلا بعضی هایشان نام و نشان دار هستند که بعد ها مثلا زبیر بوده. طلحه بوده. نمی دانم که و که و که. هیچ کس جرأت نکرده. خب اوقات شان تلخ می شد. باید اوقاتش از خودش تلخ شود که من چرا عرضه اش را نداشتم. خب شد دیگر. از این نمونه ها در طول این ده سال بعد از هجرت مکرر از امیرالمومنین دیده شد. یک نمونه دیگرش. بنا بود برایتان آیه بخوانیم. شد قصه. حالا ان شاء الله باز برمی گردیم. همه مسلمان ها که خانه هایشان... ببینید وقتی پیامبر به مدینه آمد در خانه ابوایوب انصاری مهمان شد. هفت ماه. این ها هم دوتا اتاق داشتند. یک اتاق را دادند به پیغمبر و یک اتاق هم خودشان. ایشان فرمود که اتاق طبقه بالا را شما با خانواده ات بنشینید. گفتند آقا نمی شود. ما بالای سر شما؟ فرمود من باید دائما با مردم تماس داشته باشم. آدم می آید در می زند. مثلا با من کار دارد. من باید بروم و بیایم. بروم و بیایم. من پایین باشم بهتر است. بعد یک تکه زمینی نزدیک این خانه ابوایوب بود که مال دوتا یتیم بود. پیامبر آن ولی این یتیم ها را دیدند و این زمین را خریدند و آنجا مسجد شد. که بعد هم هی رفته رفته بزرگ تر شد و بزرگ تر شد. در زمان خود پیامبر یک بار بزرگ شد و بعد در زمان خلفای بعدی هی بزرگ تر شد. کاری نداریم. اینجا مرکز اسلام شد. آن مسجد مرکز اسلام شد. ببینید یک تکه زمین است، وسط یک بیابانی. من بعضی دهات را دیده ام. مثلا یک جایی پنج تا خانه در کنار هم ساخته شده. بعد یک تکه زمین ها زراعتی هست. یک تکه زمین های مثلا بی صاحب هست. مدینه اینجوری بود. تکه تکه تکه در آن آبادی بود. حالا پیغمبر آنجا مسجد را ساختند و دور و برش هم خالی بود. هرکسی حالا یا پیغمبر به آن نفر بخشید یا مثلا زمین را از صاحبش خریدند. دور تا دور مسجد خانه ساختند. هرکس هم خانه ساخت یک در گذاشت در مسجد. خود پیغمبر هم خانه شان دور و بر مسجد بود. ابتدا پشت به قبله بود. دوتا خانه ساخت. پشت قبله و بعد که قبله عوض شد اینها رو به قبله شد. دوتا شد. بعد مثلا یک خانه دیگر و یک خانه دیگر. دور تا دور مسجد چندتا خانه های پیغمبر بود. خانه امیرالمومنین بود. خانه عباس هم بود. حالا عباس چطور اینجا خانه گرفته بود را نمی دانم. چون عباس دیر آمده بود. عباس که زود نیامد. دیر آمد. حالا درهرصورت آنجا خانه داشت. آقای فلانی هم داشت. آقای فلانی هم داشت. آقای فلانی هم داشت. حالا پیامبر یک روز به مسجد تشریف آوردند و فرمودند که همه درهایی که در مسجد باز است را ببندید. گل بگیرید. در خانه پیغمبر اگر باز باشد، کسی اشکال ندارد. یعنی دیگر به پیغمبر حسادت نمی کنند. اما وقتی که پیغمبر فرمود در خانه امیرالمومنین را باز بگذارید اینجا دیگر صدتا حسود پیدا شد. آنجا هم یک وقتی حسادتش قبیله ای است. می بینند رئیس قبیله ما اینجا در مسجد در داشت. در خانه اش را بستند. این پسرعموی خودش را... آنها می گفتند پسرعمو. پیغمبر و خدا می خواستند بگویند پسرعمو نه. امیرالمومنین پسرعمو نیست. چون پسرعمو است، [گرامی] نیست. درهرصورت غوغا کردند. از بس این مردم مومن بودند و خدا و پیغمبر ار قبول داشتند. علیه پیغمبر شورش کردند. از بس آدم های خوبی بودند. معلوم است چه عرض می کنم؟ پیغمبر یک دستوری داده. همه ریختند علیه دستور پیغمبر. معلوم است چه می گویم؟ مسلمان ها علیه دستور پیغمبر شوریدند. می شود؟! آدم پیغمبر را، پیغمبر بداند. ایشان هم آمد فرمود که ناگزیر فرمود که این درها را که بستم، من نبستم. خدا بسته. خدا در خانه تو را بسته. در خانه علی را که باز گذاشتم، من باز نگذاشتم. یعنی پسرعمویم نبود که. خدا بود که این را باز کرد. آنها را خدا بست. ببینید اینها خیلی دقت می خواهدها. خدا این در را باز گذاشت. آن درها را خدا بست. می خواست بگوید که بابا ایشان با تو فرق می کند. عرض کردم یک طرف هم خانه عباس بود. عباس عموی پیغمبر بود. خب اگر بنای قوم و خویشی است، عمو مهمتر از پسرعمو است. نه. قوم و خویشی نیست. در خانه عباس بسته. گفت اجازه بدهید من یک پنجره بگذارم که صدای اذان را بشنوم و خودم را زود به نماز برسانم. اجازه ندارم. اجازه ندارم. پنجره هم نمی شود. هیچ کس. عرض می کنم. این ها نشانه است. نمونه است. که پیغمبر می خواست بفهماند امیرالمومنین با شماها فرق می کند. می کوشد اینها بفهمند. داستان مباهله را باز می دانید. اینها را همه می دانید. می خواهیم در کنار هم بگذاریم. این می شود اولین آیه. که درمورد داستان مباهله آیه نازل شده است. مسیحی های نجران آمدند خدمت رسول خدا. [ایشان] دعوت نامه فرستاده بود بیایید مسلمان شوید. جمعیت راه افتاده آمده. مثلا نقل سی تا دارد و شصت تا هم دارد. چندین نفر از بزرگان قوم، یعنی رئیس شهرشان، مثلا فرض کنید فرماندار شهر و استاندار شهر و رئیس و علمایشان همه آمدند خدمت پیامبر. روز اول که آمدند خدمت پیامبر با لباس های کاملا رسمی و زربافت و چه و فلان [آمدند.] پیامبر اصلا جواب سلام شان را نداد. یک کلام حرف با آنها نزد. آقا شما ما را خواستی. با ما حرف بزنید. اینها ماندند چه کارش کنند. آنها هم یک کمی با آن فلانی و فلانی دوست بودند. گفتند ما چکار کنیم؟ چکار کنیم؟ اینها آمدند خدمت امیرالمومنین که یا ابالحسن اینها چکار کنند که پیغمبر بپذیردشان؟ فرمود این لباس ها را دربیاورند. لباس عادی بپوشند. لباس طلا کوبیده و نمی دانم جواهرات به آن آویزان است را نمی پذیرد. رفتند و با لباس عادی آمدند. خب با آنها صحبت کرد و حرف زد. داستان بود دیگر. مثلا [گفتند] ما حضرت عیسی را پسر خدا می دانیم. گفتند آقا چطور پسر خدا می دانید؟ آخر شما اصلا می دانید؟ سابقه دارد که در عالم یک خانمی بدون اینکه ازدواج کرده باشد دارای فرزند شود؟ معلوم می شود این فرزندی که بدون پدر متولد شده است، فرزند خداست. نه آقا خیلی ساده است. شما تورات را قبول دارید دیگر. تورات را بخوانید. اولین بار که خدای متعال بشر را خلق کرده، آدم را خلق کرده. نه پدر داشته. نه مادر داشته. اراده فرمود. کُن فَیَکُون. حالا در داستان عیسی هم کُن فَیَکُون. زیر بار نرفتند. خب. حالا که زیر بار نمی روید با هم مباهله می کنیم. فردا صبح مثلا به فلان صحرا بیایید. مثلا فرض کنید بیرون شهر مدینه صحرا است. شما بیایید. ما هم می آییم و مباهله می کنیم. مباهله می کنیم یعنی چه؟ یعنی ما شما را نفرین می کنیم و شما هم ما را نفرین کنید. آیه [61 سوره آل عمران] دارد که، دقت کنید؛ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ. دقت کنید. فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ. ما با هم مباهله می کنیم و لعنت خدا را بر دروغ گویان قرار می دهیم. دستت چگونه به لعنت خدا می رسد؟ هان؟ تو دستت را می کنی در خزینه لعنت خدا و از آنجا لعنت برمی داری و بر سر آن مخالف خودت قرار می دهی. نَجْعَلْ. ما قرار می دهیم لعنت خدا را بر دروغگویان. حالا این را کار نداریم. خود این یک مطلب است. اینها دو دسته اند. یک دسته پیغمبر و آلش هستند. یک دسته هم مسیحی ها هستند. حرف هایشان مقابل هم است. یا این راست می گوید و آن دروغ می گوید یا این راست می گوید و آن دروغ می گوید. یکی شان دروغ گو است. لعنت برای دروغ گویان. خب. این دروغ گویان. اگر این دسته دروغ گویان اند، آن دسته چه هستند؟ راست گویان. مثلا فرض کنید حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام است که ایشان پنج سالش است. حضرت امام حسین علیه السلام است که مثلا سه یا چهار سالش است. جز دسته راست گویان است. این پنج نفر راست گویان اند. این بچه چهار ساله چه می گوید که راست گویان است؟ ببینید قرآن همینطوری گُتره ای که حرف نمی زند. دقیق است. کلمه کلمه اش دقیق است. این دسته همه شان می گویند عیسی پسر خداست. اینها دروغ گویان اند. این دسته راست گویان اند. بابا در میان این دسته راست گویان فقط پیغمبر حرف می زند. آنها که جلوی پیغمبر نفس نمی کشند که. معلوم می شود این پنج تن مثل هم اند. همه از یک جا آمده اند. همه یک حرف دارند. ما اصطلاح این را اینگونه داریم. می گویند اگر دوتا امام در یک زمان بود، یکی شان امام ناطق است. او امام صامت است. هرچه ایشان بگوید، او هم می گوید. پیرو کامل صد در صد است. ولو پنج نفرند، اما همه پنج نفر امام اند. چهارتایشان صامت اند و یکی شان ناطق است که پیغمبر است. یک چیز دیگر می گوییم. اینها یک ادعا دارند. اینها هم یک ادعا دارند. اینها در ادعایشان دروغ می گویند. اینها در ادعایشان راست می گویند. ادعای این پنج نفر چیست؟ ببینید همه شان یک ادعا دارند. این پنج نفر صاحب یک ادعا هستند. بچه نیست. صاحب ادعاست. پیغمبر صاحب ادعاست. امیرالمومنین هم صاحب ادعاست. حضرت زهرا هم صاحب ادعاست. امام حسن هم صاحب ادعاست. امام حسین هم صاحب ادعاست. آقا چهار سالش است. باشد. اما این صاحب ادعاست. در این ساختمان چهار و سه و پنج و ده و اینها فرق نمی کند. معلوم است؟ حالا یک پرانتز باز کنیم. یک سند است که مثلا فرض کنید پیامبر با یک قبیله ای یک قرارداد بستند. یا با یک شهری یک قرارداد بستند. با یک پادشاهی. اینجوری بود دیگر. پیامبر قراردادهای متعدد دارد. پای قراردادها را می دادند آدم های نام و نشان دار و شناخته شده و بزرگسال امضا کنند. قرارداد را پیغمبر نوشتند. یعنی مثلا گفته اند بنویسند. نوشته اند و پنج نفر شاهد دارد. در یکی از این قراردادها امام حسن و امام حسین پنج ساله و چهار ساله آمده اند امضا کرده اند. ببینید پیغمبر این کار را کرده. می خواهد نشان بدهد که بابا به این نگو پنج ساله. پنج ساله نگویید. این. اولا بین پنج و پنجاهش فرق نمی کند. دوم اینکه بین این و شماها فرق است. اینها بین پنج سالگی و پنجاه سالگی شان فرقی نیست. ثانیا بین اینها و شماها فرق است. هی همه حرفم هم این است که می خواست بفهماند که بفهیمد که نمی فهمید. که بابا فرق است. بین امیرالمومنین و شماها فرق است. با هم در یک میدان می جنگید. در یک صف می جنگید. مثلا فرض کن در یک صف نماز جماعت می ایستید. اما او با شما فرق دارد. إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ. يُوحَى إِلَيَّ. یک فرقی دارد. به خاطر آن فرق است که من ایشان را جای خودم گذاشتم. البته خدا گذاشته. خدا امر کرده. مثل اینکه آنجا فرمود این در را من نبستم. خدا در خانه تو را بسته. این در خانه امیرالمومنین را من باز نگذاشتم. خدا باز گذاشته. اینکه او را جای خودم گذاشتم هم من نگذاشتم. خدا گذاشته. فرق دارید. ببینید ده سال پیامبر کوشیده این را بفهمند. فرق می کند. امیرالمومنین فرق می کند. آیه چه را خواندیم؟ آیه مباهله. آیه مباهله عجیب و غریب است. آن آقایان که آن طرف اند سرشان را می کنند لای برف. یک موجودی هست که سرش را می کند لای برف و می گوید که هیچ خبری نیست. آنها هم سرشان را می کنند زیر برف. آهان. از آیه رد می شوند. حالا آن آیه آخر که عرض می کنم و ان شاء الله کوتاه می کنیم. فرمود که از امروز به بعد دیگر از دشمن نترسید. چرا نترسیم؟ چون من هستم. من از دنیا رفتم ها. من از دنیا می روم. اما من هستم. چرا من هستم؟ چون امیرالمومنین هست. از کجا می گوییم؟ در همان آیه مباهله. فرمود که شما خودتان را بخوانید. ما خودمان را بخوانیم. زنتان را. ما زنانمان را. فرزندانتان را. ما فرزندان مان را. می گوید آقا پیغمبر برود داد بزند و بلندگو بگذارد و بگوید آی محمدبن عبدالله (صل الله علیه و آله و سلم)؟ خب اینکه نیست که. خودتان را بخوانید، دست امیرالمومنین را گرفته و آورده دیگر. پنج نفری. امیرالمومنین. پیامبر جلو. حضرت صدیقه وسط. امیرالمومنین هم پشت سر. بله؟ حالا طبق یک نقلش مثلا دست امام حسن را در دست گرفته و با هم راه می روند. یعنی ایشان انقدر بزرگسال است که می تواند. مثلا چهار سال، پنج سال. بعد هم امام حسین را هم بغل گرفته. خودتان را بخوانید. خودتان را بخوانید یعنی چه؟ ایشان علی را خوانده است. او خود من است. انقدر هم واضح. آیه پیچ و خم ندارد. واضح است. خودتان را بخوانید. ایشان رفته امیرالمومنین را آورده. تو یا رسول الله. خودت را بخوان. خوانده. بعد هم زنان تان را. حالا به بقیه اش کاری نداریم. آقا من دارم می روم. خودم می مانم. جای خودم که دارم از دنیا می روم، خودم را گذاشتم. بنابراین شما دیگر از هیچ خطری نترسید. چطور الان که من هستم دیگر از هیچ جا نمی ترسید. گفته بودند امپراطور روم آمده است برای جنگ با اسلام. پیغمبر لشکر برداشت و رفت به مقابله امپراطور روم. او نیامده بود. مقابل امپراطور روم. تا من هستم جای هیچ ترسی  نیست. امپراطور روم بیاید. امپراطوری ایران بیاید. شاهنشاهی ایران بیاید، بیاید. قبایل بیایند. قبایل چیزی نیستند. تا من هستم از هیچ دشمنی نمی ترسید. تا من هستم نمی ترسید. حالا خودم را جای خودم گذاشتم. کسی که مثل من است. دیگر نترسید. فقط یک ترس است. اگر هوا و هوس نگذارد بروید زیر بار امیرالمومنین. اگر نگذارد. خب؟ برای اسلام هیچ خطری نیست. اگر امیرالمومنین بر جای من باشد، هیچ خطری نیست. یک مرتبه دیگر برایتان عرض کردم. این کم گفته شده. حالا من باز تکرار می کنم. کوتاه هم عرض می کنم. مکرر پیغمبر فرموده من بعد از خودم دوازده نفر جانشین دارم. دوازده نفر. اگر اینها باشند، برای اسلام هیچ خطری نیست. اینها دست بالای عالم را در دست دارند. اگر اینها باشند، هیچ خطری نیست. هیچ دشمنی دستش به اسلام نخواهد رسید. برای اسلام هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. ببینید پنجاه سال بعد، پنجاه سال بعد از وفات پیامبر، پنجاه سال یا پنجاه و یک سال، یک سال، دوسال، اینجوری؛ لشکر از مرکز اسلام حرمت کرده و آمده و کعبه را سوزانده. تخریب کرده. کعبه خانه خدا را. قبل از آن آمده مدینه شهر پیامبر را قتل عام کرده. پیغمبر فرموده بود اگر این خلفای دوازده گانه من باشند، برای اسلام هیچ خطری نیست. هیچ خطری نیست. دست دشمن از اسلام کوتاه است. اسلام برای همه عالم غلبه دارد. اگر این دوازده تا خلیفه من باشند. این را بارها فرموده.

ما از امیرالمومنین خیلی طلبکاریم. چطور طلبکاریم؟ یک فقیر می آید در خانه یک آدم غنی، گاهی خودمان هم همین جا داریم. مثلا گاهی شب هایی که اینجا شام می دهند، بعضی ها طلبکارند. عیب ندارد. فقیر است. آن طرف هم غنی است. طلبکار است. از آن باب که فقیر از غنی طلبکار است، از آن باب. ما طلبکاریم. ایشان می داند ما مشکلاتمان چیست. نقص ها و عیب هایمان چیست. آقا اگر من با این نقص ها از دنیا بروم، آن طرف به مشکل می خورم. اگر با اخلاق بد از دنیا بروم، آن طرف به مشکل می خورم. اگر من چشمم آزاد است و از دنیا بروم، خب به مشکل می خورم. اگر هرچه به زبانم می آید می گویم، قیامت من به مشکل برمی خورم. شما یک مرحمتی بکنید.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای