جلسه شب سوم فاطميه دوم حسينيه حاج شيخ مرتضي زاهد (واردات و صادرات)
اگر واردات من بی حساب کتاب باشد، خب صادراتم که نمازم است هم بی حساب و کتاب می شود. من می خواهم قرآن بخوانم. خب قرآن خواندن به این معنا صادرات من است. نمی شود. من نمی توانم حواسم را در قرآن خواندن جمع کنم...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

 یک بحث هایی درمورد نماز عرض می کردیم. فرمودند که دو رکعت نماز. اگر آدم دو رکعت نماز بخواند و در آن اصلا چیزی که به آخرت مربوط نیست به ذهنش نگذرد. یک وقت آدم در حال نماز غرق فکر آخرت و جهنم و بهشت است. همینطور دارد غصه جهنم می خورد یا مثلا شوق به بهشت دارد. یا بالاتر نسبت به خدای متعال عشق و شور و محبت دارد. خب. خوب است دیگر. اصل نماز همین هاست. حرف این است که فکر و خیال دنیا در ذهنش نباشد. من معلمم. فکر درسم هستم. در نماز هم دارم فکر درسم را می کنم که مثلا درسم را چجوری درستش کنم. مثلا می خواهم بیایم برای شما صحبت کنم. دارم در نماز فکر می کنم که چگونه... اینها دنیاست. یا کسب و کار و چک و سفته. اینها در نماز اشکال دارد. اگر یک چیزهای دیگری مربوط به آخرت است، آنها فصیلت است و خیلی هم خوب است و درجه نماز آدم بالا می رود. عرض این است که من از کجا به این برسم؟ یک بحثش را شب قبلی عرض کردیم. عرض کردم که اگر آدم هرچه می کند، هرکاری می کند، با حساب و کتاب باشد، نمازش هم با حساب و کتاب است. ما می توانیم هرکاری می کنیم با حساب و کتاب باشد؟ الان نمی توانیم. اما اگر زحمت بکشیم و همت کنیم می شود. شدنی است که گفته اند. من ده سال بی حساب و کتاب کار کردم. خب این زحمت دارد که من بتوانم جمع و جور کنم. بیست سال بی حساب و کتاب زندگی کنم. خب سختی اش بیشتر است. چهل سال بی حساب و کتاب زندگی کردم. نگویید نمی شود. می شود. زحمت دارد. بستگی به همت شما دارد. اگر همتش را داشته باشی، می شود. نداشته باشی، نمی شود. خب. من اگر کار با حساب و کتاب کردم، نمازم با حساب و کتاب است. عبارت و بیانی که آن شب عرض کردم این بود که عرض کردم آدم یک وارداتی دارد. وارداتش اعمال و رفتارش است. هرکاری که من می کنم، مثلا نگاه می کنم؛ نگاه یعنی دارم یک چیزی را در جان خودم وارد می کنم. یک حرفی می زنم. دارم یک چیزی را به جان خودم وارد می کنم. اگر بدی است، دارم بدی وارد می کنم. اگر خوبی است، دارم خوبی وارد می کنم. خب اگر واردات من بی حساب کتاب باشد، خب صادراتم که نمازم است هم بی حساب و کتاب می شود. من می خواهم قرآن بخوانم. خب قرآن خواندن به این معنا صادرات من است. نمی شود. من نمی توانم حواسم را در قرآن خواندن جمع کنم. واردات آدم تبدیل می شود به صادرات آدم. یعنی واردات به ذهن آدمی. آنچه که آدم به ذهن خودش وارد می کند، همان چیزها در نماز از آدم صدور می شود. خب این آن بحث بود. امشب هم می خواهم یک بحثی عرض کنم. یک بحثی در قرآن آمده که من یک وقت هایی هم در اینجا عرض کرده ام. قرآن اسمش را شرح صدر می گذارد. آدمی که به شرح صدر می رسد می تواند نماز بخواند. این خلاصه اش است. با همان حرف هم تطبیق می کند ها. اما یک نوع جدیدی از بیان است. اگر آدم به شرح صدر برسد، نمازش در اختیار خودش است. بفرمایید بقیه زندگی اش هم در اختیار خودش است. حالا نمی خواهیم آن را عرض کنیم. اگر من به شرح صدر برسم ، نمازم در اختیار خودم است. و همه چیز نمازم را در اختیار دارم و حواسم جمع است. که می گوییم یک حضور قلب کامل. یک حضور قلب کامل. دیشب هم بحث درجات حضور قلب را عرض کردیم. حالا امشب می خواهیم یک بیان دیگری را عرض کنیم. شرح صدر یعنی گشادگی سینه. این را به این زبان عرض می کنیم. هر گناهی ریشه در یک صفت بد دارد. هر گناهی ریشه در یک صفت بد آدمی دارد. خب. پس اگر من یک گناه می کنم، نشان می دهد که من یک صفت بدی دارم. خب اگر من این گناه را تکرار کنم، صفت بد من هِی رسوخ پیدا می کند و قوتش بیشتر می شود و بدتر می شود. بدتر می شود. این بدتر شدن هم می تواند تا قیامت ادامه پیدا کند. اگر من صدهزار سال عمر کنم و بعد از صد هزار سال قیامت به پا شود، اگر در تمام مدت صدهزار سال دارم بدی می کنم، به بدی من افزوده می شود. انتها ندارد. در برابرش هم خوبی. اگر شما خوبی می کنی، یک بار خوبی می کنی، یک مقدار خوبی کسب می کنی. اگر دوباره خوبی کردی، بیشتر خوبی کسب می کنی. خوب می شوی. با عمل خوب آدم خوب می شود. این خوب شدن تا کجاست؟ تا بینهایت است. این انتها ندارد. لذا بهشت آدم انتها ندارد. بهشت شما ثمره خوبی های شماست. خوبی انتها ندارد. بهشت آدم هم انتها ندارد. همینطور خدایی نکرده بدی. عرض این است. شرح صدر نشانه این است که آدمیزاد دیگر هیچ نوع بدی ندارد. همه عیب هایش تصفیه شده. همه عیب هایش حل شده. مشکلش حل شده. من حسودم. حسودی آدم را به کارهای بد وامی دارد. ممکن است آدم این مقدار ایمان داشته باشد و از خدا بترسد و به خاطر حسودی کار بدی نمی کند. مثلا حسودی می گوید پشت سر فلانی حرف بزن. حرف نمی زند. می گوید زیر پایش بنشین. نمی نشیند. تخریبش کن. نمی کند. پشت سرش حرف بزن که او را از کارش بیندازی. نمی کند. حسودی یک چنین چیزهایی به آدم می گوید. می خواهد طرف خودش را نابود کند. نمی کند. خب بارک الله. اما یک صفت هست. مثلا من وقتی یک کسی یا یک شخص خاصی را می بینم که دارای یک خوبی هست، دلم یک جوری می شود. مثلا یک برجستگی دارد. یک موفقیت دارد. مثلا یک چیزی را برده. به یک درجه ای رسیده. من سختم می شود. خب این سخت شدن من نشانه حسادت است. یک وقت این حسادت باعث می شود که من یک کاری هم می کنم. خب خیلی بدتر. اگر نمی کنم، خب البته آن یک درجه خوبی است. اما در هرصورت اینکه دل من در مقابل برنده شدن و شاگرد اول شدن و به مقامات رسیدن یک کسی یک چیزی اش می شود، این بد است. این بدی است. پس حسادت یک ضیق صدر است. نشانه این است که سینه و قلب من یک اشکال دارد. تکبر همینطور است. نمی دانم. بخل همینطور است. همه صفات بد. هر کدام از صفات بد یک ضیق صدر هستند. اگر این ضیق صدر باشد، هر چه ضیق صدر بیشتر باشد، حواس آدم بیشتر پرت است. اگر سینه آدمی و قلب آدمی از گناهان قلب مثل بخل و حسد و اینها پاک شود، دیگر حواس آدم هیچ پرت نمی شود. اگر کسی می خواهد به اینجا برسد، باید یک فکری برای اخلاق خودش بکند. با اخلاق بدش بجنگد. اگر آدم با اخلاق بدش بجنگد آن هم ثمر دارد. ممکن است یک روزه نشود. اما پی بگیری می شود. صفات بد در اثر مبارزه با صفات بد از آدمی دور می شود. اگر آدم با صفات بد مبارزه کند، صفات بد از آدم دور می شود. سینه آدم پاک می شود. آن وقت به اسم شرح صدر می رسد. سینه اش گشاده می شود. وقتی آدم به شرح صدر رسید، آدم می تواند نماز بخواند. آن وقت آدم می تواند آن طوری که بایست نماز بخواند. زمانی که سینه اش از کینه پاک است. یک چیزی هم بگویم که این هم خیلی سخت است. اما خب حالا چکار کنیم؟ قرآن می فرماید با سینه پر کینه کسی را به بهشت راه نمی دهند. تا سینه اش از کینه پاک نشده نمی تواند به بهشت برود. اگر اینجا توانستی سینه ات را از کینه پاک کنی، خب خوش به حالت. یک سر به بهشت می روی. اگرنه آدم در برزخ می ماند. چند سال؟ آنجا دیگر سال هایش از این سال ها نیست. ممکن است آدم صد هزار سال در برزخ به انتظار بنشیند. به انتظار بهشت بنشیند. اگر آدم اینجا بتواند که اینجا خیلی سهل تر است. آدم اینجا ممکن است یک سال، دو سال با خودش کشتی بگیرد بتواند یک عیب خودش را برطرف کند. اما در برزخ طول می کشد. زمان آنجا کندتر حرکت می کند. خب این هم بحث امشب در مورد نماز.

یک بحث دوم و سومی داشتیم و آن مساله سقیفه است که ما این روزها با مسائل سقیفه مربوط هستیم و کار داریم. کوتاه می گیرم. حوصله تان نمی رسد حرف های جدی بشنوید. من هم خیلی طولش نمی دهم. دیشب عرض کردیم که در سقیفه چهارتا قبیله حضور دارند. این را عرض کردم. این نکته را عرض نکردم. یعنی شب قبلش گفته بودم. اما امشب باز تکرار می کنم. هر قبیله ای در سقیفه برای خودش می کوشید. هر قبیله سنگ خودش را به سینه می زد. اگر این قبیله در سقیفه پیروز می شد، آن قبایل دیگر را، هر کس بود، به هر درجه ای بود و هر مقدار لیاقت داشت؛ آن را به کار نمی گرفت. در قدرت شریک نمی کرد. عرض کردم مثل احزاب امروز. حالا احزاب کشورهای خارجی یک مقداری بازی است. یک مقدار هم درآمدهای سنگین و بزرگ است. یک مقدار هم بازی است. یعنی دعواهایشان دعواهای زرگری است. یک مقدار هم درآمد است. خب این بیشتر درآمد می برد و آن کمتر. به این کاری نداریم. اگر یادتان باشد عرض کردیم در سقیفه یک خزرج کبیر داریم و یک خزرج صغیر که اینها پسرعمو اند. یک اوس داریم که این هم در یک درجه بالاتری باز پسرعمو است. چون آنهایی که به مدینه آمدند دوتا برادر بودند. با خانواده به این شهر آمدند و سکنی گزیدند و اینجا را وطن خودشان قرار دادند. خب این دو تا برادر زاد و ولد کردند. مثلا ده پانزده پشت. یک جمعیتی شد و دو تا قبیله شد. در هر صورت پسر عمواند. اگر این پسر عمو به ریاست می رسید آن پسر عمو را به هیچ وجه در کار قدرت دخیل نمی کرد. آنها هم اصلا شریک نمی کردند. خب. چون اینها یک همچین حسابی با هم داشتند، وقتی یک نفر بیگانه از بیرون آمد اینها به آن نفر بیگانه رای دادند. عرض کردیم یک قبیله در سقیفه بود که از همه قدرتمندتر بود و به طور طبیعی او باید ریاست را به دست بگیرد. وقتی آن بیگانه ها از راه رسیدند، آن دو تا قبیله دیگری که به ریاست نمی رسیدند به آنها رای دادند و آنها در سقیفه برنده شدند. بعد آن آقا را که برنده شده بود را به مسجد آوردند و با او بیعت کردند. فردا هم دوباره یک بیعت اضافه شد و تبدیل به یک خلیفه شد. ببینید یک جریان جنگ قدرت است. جنگ قدرتی بر اساس قبایل. تعصبات قبیله. این را باز دو شب عرض کردیم. یک جنگ قدرتی بر اساس تعصبات قبیله در سقیفه جاری بود. حالا آن کس که پیروز شد، یک دلیلش حسادت آن دو قبیله دیگر بود و یک دلیلش هم این بود که آنها یک حرفی زدند که، به این حرف دقت کنید؛ یک حرفی زدند که در میان عرب وزن داشت. آن سخن ارزش داشت. عرض می کنم در میان عرب. نه در میان اهل اسلام. در میان اهل اسلام پیغمبر فرموده بود که چه کسی فردا زمام دار امور اسلام است. گفته بود. احتیاجی به تعیین شماها نبود که دور هم جمع شوید و کسی را برای خودتان مشخص کنید و انتخاب کنید. اصلا احتیاجی نبود. درهرصورت. آن آقا برنده شد و دقت کنید، بر اساس تعصبات قبیلگی بود. تعصبات قبیلگی. بر اساس اسلام؟ نه. بر اساس فضیلت بیشتر؟ نه. آنها در سقیفه گفته بودند ما پسرعموها و قوم و خویشان پیغمبریم. وقتی خبر را برای امیرالمومنین آوردند فرمودند ما که قوم و خویش تر هستیم. اگر قوم و خویشی دلیل است ما که قوم و خویش تر هستیم. تو به ده پشت واسطه قوم و خویش هستی. قریشی بودند. همه مال یک قبیله بودند و همه با همدیگر خویشاوندند. تو اگر قوم و خویش هستی ده پشت فاصله داری. من بی واسطه و بی فاصله قوم و خویش هستم. اگر قوم و خویشی دلیل است. که قوم و خویشی دلیل نیست. قوم و خویشی دلیل نیست. لیاقت و فضیلت دلیل است. پیغمبر هم [براساس پسرعمو بودن] انتخاب نکرده. ده تا پسرعمو داشت. ده تا پسرعموهای دیگر داشت. اگر بر اساس پسرعمویی بود، ممکن بود آنها را مشخص کند. نه. اصلا دست خودش نبود. دست خودش نبود. خدا فرموده بود. خدا مشخص کرده بود. این معلوم است؟ [در آیه 67 سوره مائده می فرماید:] يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ. در روز غدیر فرمود يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ ما یک دستوری به تو دادیم. آن دستور را به مردم برسان. دارد زیاد می شود. خب. در هرصورت حادثه ای اتفاق افتاد. در این حادثه عربیت پیروز شد. دقت کنید. تعصبات قبایل عربی پیروز شد نه اسلام. در حالی که اینها داشتند در سقیفه بر سر و کول هم می زدند امیرالمومنین هم راحت دارند پیغمبر را غسل می دهند. پیغمبر وفات فرمود و ایشان مشغول به غسل شده. تا مقدمات را جور کنند مشغول به غسل شده اند. بعد از غسل باید چه کار کنند؟ باید حنوط کند و کفن کند و این کار را هم کرد. انجام شد. قبر کنده شد. باید خودش نماز بخواند. اولین بار خودش به تنهایی بر پیامبر نماز خواند. بعد از این مردم دسته دسته [آمدند.] یک اتاق بود. مثلا یک اتاق دو در سه. حداکثر سه در چهار. مردم مسلمان به این اتاق می آمدند و به پیغمبرشان نماز می خواندند. یک شهر است دیگر. یک شهر. مردم می آمدند پشت سر پیغمبر نماز می خواندند. فرمود که ایشان در حال حیات و ممات امام تان است. شما امام احتیاج ندارید. نماز را یادشان می داد. اینها نماز می خواندند. هفت هشت نفر می آمدند داخل و نماز می خواندند. اینها رفتند. بچه ها آمدند نماز خواندند. بعد خانم ها آمدند نماز خواندند. آنها هم دارند دعوای خودشان را می کنند. دارند جریانات حکومت خودشان را درست می کنند. آنها به نماز نرسیدند. خب. بعد از اینکه تمام شد فرمود که هر پیامبر باید همانجا که از دنیا می رود دفن شود. عرض می کنم. حالا این را دقیق نمی دانم که قبلا قبر را کنده بودند یا بعد کندند. پیامبر را همانجا دفن کردند. باز آنها نبودند. یک نفر از مردم شهر مردینه گفت آقا ما هم مسلمانیم. اجازه بدهید ما هم دخیل باشیم. یک نفر اجازه یافت و داخل اتاق شد و در این کارها دخالت کرد. قاعدتا در دفن و اینها دخالت کرد. همه نماز خواندند. غسل را امیرالمومنین باید بدهد. می دانید معصوم را معصوم باید [غسل دهد]. کسانی بودند مثل فضل بن عباس پسر عموی پیامبر که اینها به دست امیرالمومنین آب می دادند. شست و شو تمام شد و بعد کفن انجام شد و نماز خواندند و بعد دفن کردند. کی دفن تمام شد؟ شب چهارشنبه. دوشنبه پیامبر از دنیا رفت. شب چهارشنبه دفن تمام شد. صبح چهارشنبه آن آقایان لشکر آوردند در خانه حضرت صدیقه. یعنی صبح روزی که پیامبر در شبش دفن شده است. می خواستیم این را عرض کنیم. می خواستیم چه عرض کنیم؟ اینکه این آقایان یک جنگ قدرت کردند. جنگ قدرت بین قبایل است نه بین افراد. عرض کردیم مثل زمان حاضر که فرض کنید بین احزاب جنگ است. حالا مثلا. الان بین احزاب جنگ است، آنجا بین قبایل جنگ است. و همه جنگ هم بر اساس تعصب است. این می گوید ما و لا غیر. آن هم می گوید ما و لاغیر. قبیله ما. و نه قبیله دیگر. او هم می گوید قبیله ما و نه قبیله دیگر. خب. یک چیزی امشب برایتان عرض کنم. ابن عباس نقل می کند. ابن عباس یعنی عبدالله بن عباس. می گوید در یکی از سفرهای خلیفه دوم همراهش بودند. فإنّا لَنَسیرُ لَیلَهً. شب بود حرکت می کردیم. من نزدیک شدم. ببینید امیرالمومنین و بنی هاشم تیره امیرالمومنین از حکومت حذف شده بودند. آنها برای اینکه نگویند شما خاندان پیغمبر را کلا کنار گذاشتید گشته بودند و پسر عباس یعنی همین عبدالله ابن عباس را که پسر بسیار باهوشی بود توی دست و بال خودشان آورده بودند.      در شرح زندگی می نویسند ایشان مشاور بزرگ آقای خلیفه دوم بود. می گوید ما شب حرکت می کردیم. مثلا سوار اسب بودند. من به ایشان نزدیک شدم. دیدم که دارد یک شعر می خواند. شعرش شعر خیلی قشنگ و ممتازی است. اگر شما یک ذره عربی بلد بودید خیلی خوب بود. شعر حضرت ابوطالب است در فضیلت پیامبر. در عصر حضرت ابوطالب مدافع اول اسلام و پیامبر، ببینید مدافع اول؛ حضرت ابوطالب بود. چون حضرت ابوطالب بود، پیامبر بود و اسلام ماند. دقت کنید. در عصر بعد چون امیرالمومنین بود، و از جان گذشت اسلام ماند و پیامبر بود. بعد از و قبل از. یعنی قبل از هجرت حضرت ابوطالب علیه السلام. ببینید حافظ پیامبر و حافظ اسلام. حالا یکی از کارهایی که حضرت ابوطالب می توانست بکند و می کرد این بود که ایشان در عرب شاعر درجه اول بود. شاعر درجه اول. ایشان از شعرش در دفاع از اسلام و پیامبر استفاده می کرد. شعر نظیر جریانات روزنامه ها و مجله ها و تلویزیون و رادیو و مجموعه [رسانه کنونی بود]. اگر یک کسی و یک شاعری دوتا بیت شعر قشنگ می گفت در میان همه عرب شهرت می یافت. شعر در سرتاسر جزیرة العرب می گشت. حالا این شعر از حضرت ابوطالب علیه السلام است. کَذِبتُم و بیتُ الله یُقتَلُ أحمدٌ دروغ می گویید. قسم به خانه خدا. یکی از فضایل حضرت ابوطالب این است که یک دانه قسم به بت ها نخورده. در حالیکه اینهایی که بت پرست هستند به بت ها قسم می خوردند. به خدا قسم نمی خوردند. حالا ایشان به بت ها قسم نمی خورد. همه اش قسم به خداست. حالا اینجا می گویند قسم به خانه خدا. ماهم چنین قسمی می خوریم دیگر. قسم به خانه خدا. پیامبر کشته می شود؟ امکان ندارد. تا ما تمام جان و قدرت و قوت و شمشیر و نیزه مان را در راه دفاع از ایشان به کار نبریم. وَ لمّا نُطاعٍ دُونَهُ تا آخرین قدرت جان مان مبارزه نکنیم. ما آن را به شما بسپاریم و رها کنیم؟ امکان ندارد. مگر اینکه همه از روی جنازه های ما عبور کنید. نُصَرِّعُ دُونَهُ. یعنی جنازه های همه ما جلوی پای ایشان بریزد. شما بعد دست تان به ایشان می رسد. امکان ندارد دست تان به ایشان برسد. حتی از زن و فرزندمان هم در راه دفاع از ایشان استفاده می کنیم. داشتند این شعر را می خواندند. آن فلانی. این را گفت و بعد حرکت کرد و دومرتبه شعرها را ادامه داد. نمی خواهیم عرض کنیم که زودتر برسیم. بعد گفت یَابنَ عَباس ما مَنعَ عَلیٌ مِن الخروجِ مَعنا. چرا علی همراه ما به این مسافرت نیامد؟ گفت من نمی دانم. چه می دانم به چه دلیل نیامد. بعد گفت که یَابنَ عباس أبوکَ عَمّ رسول الله. پدر تو عموی پیغمبر است. چرا قوم شما نگذاشتند شماها به قدرت و حکومت و به قول شماها خلافت برسید؟ چرا قوم شما نگذاشتند؟ قوم شما یعنی چه؟ یعنی قریش. چرا قریش نگذاشتند شما به قدرت برسید؟ فَما منعَ قُومَکُم مِنکم؟ چه می دانم. نمی دانم. گفت که لاکنّی أدری. نه من می دانم. یَکرَهونَ وِلایَتَکُم لَکُم. دوست نداشتند شما بر آنها ولایت داشته باشید. ولایت شما را نمی خواستند. حکومت شما را دوست نداشتند. ابن عباس گفت چرا؟ مگر ما برایشان بد بودیم؟ این ما برایشان بد بودیم را یک ذره برای شما عرض کنم. ببینید اینها حداکثر تاجر بودند. حداکثر. در شهر خودشان صاحب اختیار بودند. یک شهر کوچولو با جمعیت چند هزار نفری. یعنی یک ذره بزرگ تر از ده. شهر مکه یک ذره بزرگ تر از یک ده است. شهر مدینه یک ذره بزرگ تر. یک شهرک است. این یک ده است. یک شهرک است. جمعیت ها هم پنج هزار و هفت هزار نفر. حالا این را هم قطع و یقین نداریم. از آن زمان عدد نداریم. خب. حالا شما جهان مدار شده ای. شما در شهر خودتان ده تا قدرت است. ده تا رئیس قبیله است. هرکسی در قبیله خودش است. یعنی یک محله. تو اگر رئیسی، در محله خودت رئیسی. تازه این آقایانی که بر سر کار آمدند هیچی نبودند. ببینید یعنی قبیله اش پنجاه نفر آدم بود. هیچی نبودند. اصلا. هیچ جا به بازی گرفته نمی شدند. اصلا. هیچی. حالا شما جهان مدار شدی. یعنی بخشی از لشکر تو دارد در امپراطوری رم کار می کند و بخشی از لشکرهای شما در امپراطوری ایران. دوتا امپراطوری بزرگ در نزدیکی بعثت پیامبر وجود دارد. امپراطوری ایران و امپراطوری رم. قدرت های درجه اول. مثل ابرقدرت های زمان ما. دوتا ابر قدرت. الان شما این ابرقدرت ها را شکسته اید. بخش بزرگی از سرزمین آن و بخشی از سرزمین این را گرفته اید. تمام ثروت ها و قدرت هایی که اینجاها وجود دارد به شهر مدینه می آید. اینها نمی داستند چگونه تقسیمش کنند. از بس پول می آمد. اصلا اینها این مقدار پول ندیده بودند. به عمرشان این مقدار پول ندیده بودند. حداکثر می گویند کاروان تجارتی پنجاه هزار دینار بود. یعنی سرتاسر تجارت پنجاه هزار دینار می ارزید. اما حالا مثلا فرض کنید یک کامیون طلا و جواهر از یک شهر برای شما آورده اند. مثلا شهر مدائن فتح شده. یک کامیون چیست؟ ده تا کامیون طلا و جواهر به شهر مدینه آورده اند. اینها نمی دانند چطور تقسیمش کنند. [از نظر] قدرت هم، دولت ایران و بخشی از دولت رم را شکسته. چرا؟ چون بابابزرگ ما بوده. چون پیغمبر آمده. پیغمبر آمده این قدرت برای شما آمده. می گویند گاهی در شهر مکه که مرکز تجارت و ثروت است قحطی می شد. غذای اینها می شد یک مقداری پشم. پشم بزهایی که سر بریده بودند را می کندند و یک مقداری خون خشکی که مثلا دیروز یک گوسفند در بیابان کشته بودند. آب می ریختند و می خوردند. حالا چگونه است؟ بر عالم سلطنت می کنید. مگر ما برای شما بد بودیم؟ قُلتُ لِمَ چرا ولایت ما را دوست نداشتند؟ چرا دوست نداشتند؟ و نحنُ لَهُم کَالخیر. ما که برایشان خیر داشتیم. ما برایشان بد نبودیم که. گفت اللهمّ غَفراً. یَکرَهونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النّبوهِ وَ الخِلافه. همین را توضیح می دهم و عرضم تمام شد. دوست نداشتند شما هم نبوت داشته باشید و هم خلافت. می گوید آقا اصل جریان، دقت کنید؛ اصل جریان یک حکومت است. شما حکومت را ده سال به عنوان نبوت بردید. بعدش دوران خلافت است. حالا این حکومت در دوران خلافت مال ماها. تقسیم است دیگر. یک حرفی یزید زده بود. حالا قاعدتا همه تان شعرش را یادتان هست. گفت لعبت هاشم بالملک. پیغمبر بازی قدرت بود. قدرت می خواست. پیغمبری در کار نبود. آسمانی نبود. کتاب آسمانی وجود نداشت. وحی وجود نداشت. این عبارت خیلی تند و واضح و آشکار است. این هم یک چیزی شبیه به آن است. یَکرَهونَ عَن تَجتَمِعَ فِیکُم النّبوهِ وَ الخِلافه. دوست نداشتند که در میان شما هم خلافت باشد و هم نبوت. خب. شما نبوت را بریدید. ده سال هم حکومت داشتید. حالا نوبت خلافت است. مال ماهاست. و بعد هم قرار داشتند تقسیم کنند. یک طوری که به همه قبایل قریش و تیره های قریش که برایتان عرض کردم برسد. به همه تیره های قریش برسد. لذا تقسیم کرده بودند. اول ایشان باشد. دوم ایشان باشد. سوم ایشان باشد. هیچ کدام پسر و پدری نبود. پسر و پدری را اولین بار معاویه کرده. اینها می خواستند همه شان باشند. همه رفقا باشند. امسال ایشان رئیس باشد. سال بعد مثلا فلانی رئیس باشد. تا توانستند عمل کردند. اتفاقا یکی دو نفر از اینها زودتر مردند. حکومت به عثمان رسید. عثمان نتوانست نگه دارد. امیرالمومنین بر سر کار آمد. اصلا بنا نبود امیرالمومنین بیاید. اصلاها. برخلافت میل آنها خدای متعال یک طوری گرداند که امیرالمومین بر سر کار بیاید. اگرنه امروز هیچ چیزی از اسلام نبود. خب این عرض ولو ناقص ماند اما می ماند و اگر خدا خواست به فضل خدا شب های بعد می گوییم.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای