جلسه پنجشنبه 24/7/93 (عيد غدير خم)
وقتی امیرالمومنین بر جای ایشان نشست دیدند یک کسی مثل خود پیامبر که تمام خصایصش مانند خود پیامبر است به جای ایشان آمد...

أعوذ بِاللهِ مِن الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قوّهَ إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطـّیبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لَعنَة الله عَلی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَوم الدّین

ما می خواهیم یک مقداری درمورد غدیر صحبت کنیم. بحث مان درمورد امامت بود. این ان شاء الله می ماند برای سال آینده.

یکی از دوستان یک سوالی کرد که در واقع یک مقداری هم بحث اخلاقی در آن هست و من آن را توضیح می دهم. ایشان سوال کردند که آدم از کجا بفهمد اهل نجات است؟ البته ما در این فکرها نیستیم. خیالمان راحت است. حالا اگر کسی به فکر بود و از این فکرها در ذهنش بود. البته نه اینکه وسواس داشته باشدها، چون انسان گاهی دچار وسواس می شود. نه وسواس نداشت ولی به فکر بود. یک فرمایشی فرموده اند. فرموده اند مومن همیشه از عاقبتش ترسان است. همیشه از عاقبتش ترسان است. نمی داند عاقبت خیر خواهد داشت؟ عاقبت به خیر می شود یا نه. این فکر درست و ایمانی ای است. چون آدم مومن است اینگونه فکر می کند و می ترسد. اما ما از کجا بدانیم که اهل نجات هستیم؟ ببینیم نجات چه چیزهایی را احتیاج دارد. اولا یک ایمان صحیح و درست. ایمان صحیح یعنی چه؟ یعنی چیزهایی که باید به آن اعتقاد داشته باشم، واقعا اعتقاد داشته باشم. خدای واحد و احد می شناسم. پیامبر معصوم می شناسم. قیامت و معاد را می شناسم که روز حساب است. از ذره ذره رفتار و اعمال من حساب می کشند. به یک چنین چیزهایی معتقد هستم. اعتقادات صحیح. به ائمه و دوازده امام معتقدم و آنها را معصوم می دانم و الی آخر. به امام زمانی قائل هستم که تا پایان جهان زنده است و یک روزی ظهور خواهد کرد. اعتقادات صحیح. چه گفتم؟ دو تا لفظ به کار بردم. اعتقادات صحیح و درست. البته صحیح و درست خیلی با هم فرقی ندارند. اما می خواستم دو تا معنا را بگویم. همه اعتقادات من اعتقادات درست دین باشد. خودم چیزی کم و زیاد نکرده باشم. از جایی کم و زیاد نیاورده باشم. دقیق و صحیح. یک وقتی تازگی ها با دوستان صحبت روشن فکرها بود. گفتم این واقعا به اسلام معتقد بود. واقعا هم به دموکراسی معتقد بود. واقعا معتقد بود. خب نمی شود. این اعتقادات مشکل دارد. پس ما نیاز به اعتقادات صحیح داریم. حالا این دو لفظ را می توانیم به جای هم به کار ببریم. آنجا گفتیم این اعتقادات درست و صحیح باشد و حالا می گوییم صحیح و درست باشد. فرقی نمی کند. یعنی کم و کسر و شک و شبه ای نداشته باشد. من به خدای احد و واحد یقین داشته باشم. به پیامبر یقین داشته باشم. به قیامت یقین داشته باشم. شک و شبه نداشته باشم. ایمان یک حداقل نصاب دارد. آن حداقل نصاب را داشته باشم. این آدم با این مقدار از اعتقادات قطعا اهل نجات است. حالا ببینید لفظ را دومرتبه می گوییم. اعتقادات درست و صحیح. یا بفرمایید صحیح و درست. عرض کردیم صحیح یعنی اعتقاد تمام است. نقص ندارد. از آن طرف درست یعنی همه اعتقادات درست است و هیچ مشکلی در آن نیست. یعنی مثلا اگر به سیزده تا امام معتقد باشد نادرست است. به این معنا. اگر پیغمبرش معصوم نیست، اعتقاد نادرست است. اینگونه. پس اعتقادات صحیح و درست. یک حرفی. اعتقادات صحیح و درست، عمل صحیح و درست به بار می آورد. نمی شود که من خیلی راحت در کار و کسب و تجارت با فنونی که وجود دارد رباخواری کنم و اعتقاداتم صحیح و درست باشد. نمی شود. نمی شود به راحتی دروغ بگویم و اعتقاداتم صحیح و درست باشد. اینها نمی شود. ممکن است کسی اعتقادش درست باشد و یک لغزشی بکند. نمی خواهیم بگوییم آدم معصوم می شود. البته می تواند معصوم هم بشود اما نمی خواهیم آن را بگوییم. اما اعتقاد نمی گذارد انسان دروغ بگوید. اعتقاد به قیامت و حساب نمی گذارد انسان ربا خواری و رشوه خواری همه این چیزهایی که هست را انجام دهد. نمی شود چشم آزاد باشد، زبان آزاد باشد، دست آزاد باشد و من ایمان درست و صحیح داشته باشم. نمی شود. پس اعتقاد درست یک عمل درست به بار می آورد. اگر اعتقاد و عمل درست است، این می تواند مطمئن باشد که اهل نجات است. مگر اینکه یکی از اینها لطمه بخورد. عمل آدم یا اعتقاد آدم به دلیلی لطمه بخورد. به هر دلیلی. خب آن وقت خطر است. اما اگر اعتقاد کسی درست است، که نشانه این است که عملش درست است، این خطری ندارد. البته نه اینکه این آدم نمی ترسدها. این آدم می ترسد. یک نکته دیگر هم عرض کنیم و این بحث را جمع کنیم. آدم باید از خودش مراقبت کند. خودش. ببینید شما جوان هستید و پدر و مادر دارید. پدر و مادر نمی توانند. اگر خودت نخواهی، نمی توانند از شما محافظت کنند. آدم می تواند صدتا کار پنهانی انجام دهد. صدتا چیز پنهانی ببیند. صد تا حرف پنهانی بزند. آنچه پدر و مادر می بینند هم خیلی منظم و مرتب و قیافه مسلمانی است و کارهای درست مسلمانی دارد. اما این نه. من باید خودم از خودم مراقبت کنم. اگر شما به عمل خودت دقت نکنی و بی حساب عمل کنی، معلوم نیست چه می شود. آدم نمی داند عاقبتش چه می شود. جای ترس جدی دارد. اما اگر کسی از خودش مراقبت می کند و جدا مراقبت می کند، این قدم دوم از راه نجات است. من راه درست داشته باشم اعتقادات درست داشته باشم. از عملم هم مراقبت کنم و صحیح و درست باشد و اینها را کنترل کنم. اعمال خودم را کنترل کنم. آزاد زندگی نکنم. خب این یک بحث بود.

در آیه 3 سوره مبارکه مائده می فرماید: الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا چهار نکته در این بخش از این آیه هست. آیه سوم یک بخش قبل و بعد دارد. وسط هم گویا یک پرانتز باز شده و این قسمت آمده. من ترجمه ساده اش را عرض می کنم. امروز روزی است که کافران از دین شما مایوس شدند. یعنی درواقع از نفوذ و تخریب و نابود کردن مایوس شدند. بنابراین از آنها نترسید. از من بترسید. این از من بترسید همان است که اینجا ضمن صحبت مان عرض کردم. آدم باید از خودش مراقبت کند. من امروز که تمام روزم را نگاه کردم ببینم دروغ نگفته ام. چشمم اشتباه نکرده. گوشم خطا نرفته. فکر بدی نداشته ام. خب امروز پاک بود. اما فردا چطور؟ آدم باید این ترس را داشته باشد. خدا متعال می فرماید از من بترسید. امروز از بیرون هیچ خطری متوجه شما نیست. اما ممکن است یک کاری تو یا آن آقا بکند و خطر بازگردد. خطر از درون بیاید. ما می گوییم خطر از درون آمد دیگر. خطری که برای اسلام پیش آمد از درون پیش آمد نه از بیرون. می دانید پیامبر با سی هزار سرباز که آن زمان خیلی بود برای مقابله با امپراطوری رم به مرز رم رفتند. انقدر آن روز قدرتمند شده بودند. ولو اینکه برخورد اتفاق نیفتاد. ببینید آن روز دیگر خطری از بیرون نیست. بعد هم از بیرون خطری متوجه نشد. هرچه شد از اندرون شد. این وَاخْشَوْنِ می خواهد این را بگوید. اگر هوا و هوس برشما غلبه کند و ریاست طلبی بیاید، پول دوستی و قدرت دوستی بیاید، خطر خواهد بود. بنابراین از من بترسید. خب من می خواهم عرض کنم که درمورد این بحث کنیم که چطور شده اینها ناامید شدند. الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ کافران از دین شما مایوس شدند. ببینید تا سه سال همه دعوت و تبلیغ ایشان پنهانی بود. هیچ وقت علنی فریاد برنیاورد. از سال سوم قرآن در آیه 94 سوره مبارکه حجر فرمود: فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ علنی کن و فریاد برآور. اول تمام شهر و تمام قریش مشرک بودند. آنها با تعجب و شگفتی به سخنان و رفتار ایشان می نگریستند. حرف های عجیب می زد. قرآن دارد که گفتند ما سیصد و شصت تا خدا داریم و درمانده هستیم. حالا تو سیصد و شصت تا خدا را عوض کرده ای و یک خدا شده؟ ما چیزی از این حرف هایی که تو می زنی در ادیان گذشته نشنیده بودیم. مدام از این حرف ها می زدند و با شگفتی با رسول خدا برخورد کردند. با تعجب و شاید گاهی با تمسخر نگاه می کردند. اما برخوردی پیش نیامده بود. یک کمی که گذشت که قرآن در آیه 98 سوره مبارکه انبیاء فرمود: إِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ شما و آن بت هایی که می پرستید آتش گیرانه جهنم هستید. هیزم های جهنم هستید. به اینها برخورد. خدایانی است که اینها یک عمری احترام کرده اند. ولو دروغ است اما اعتقادات است دیگر. البته خیلی معلوم نیست که اعتقاد داشتند و با یقین و قطعیت به بت ها می نگریستند. اینطور نبوده که ده بار به بت مراجعه کرده باشند و حاجت شان برآورده شده باشد. در داستان ابوذر دارد که ایشان به کنار یک بت خانه آمده بود. دید یک کسی یک مقداری شیر برای این بت آورد و کنار بت گذاشت و رفت. با یک فاصله ای شغالی آمد و شیرها را خورد را پایش را گذاشت به بت. دیده اید که حیوانات پایشان را می گذارند به یک بلندی و ادرار می کنند. با خود گفت یعنی چه؟ تو نه می توانی شیری که برایت آورده اند را حفظ کنی و نه می توانی خودت را نگاه داری. یک حیوان پست و کوچک و حقیر بیابانی می آید و این کار را می کند. تکان خورد. خب ممکن بود کمابیش از این حوادث رخ داده باشد. مثلا یک وقتی باران نباریده بود. مانند ما که باران برایمان نباریده. خب هرچه مراجعه می کردند، اتفاقی نمی افتاد. یکی از طرح ها این بود دیگر. به بت ها مراجعه می کردند و نذر و نیاز می کردند و دورش می گشتند و طواف می کردند و گریه می کردند. حالا معلوم نیست کسی گریه می کرده. اما هیچ خبری نمی شد. یعنی می خواهم عرض کنم یقین قطعی ای که مومنان درست به خدا دارند را آنها نداشتند. اما عادت داشتند. بنابراین پیامبر داشت عادت شان را به هم می زد. عادات و رسوم شان را به هم می زد. اینها در عادات و رسوم شان به این بت ها احترام می گذاشتند و ایشان آمده بود عادات و رسوم شان را به هم می زد. در محیط های بسته عادات و رسوم خیلی متحجر است. صاحبان این عادات و رسوم که در این محیط ها هستند، پای این عادات و رسوم می ایستند. خب. یک مطلب بیشتر و بدتر. اینها آمدند سوال کردند که یعنی شما می گویی پدر من که بت می پرستیده در جهنم است؟ خب چکار کنیم؟ بله. این هم خیلی برایشان مهم بود. در محیط ها و جوامع بسته پدران جایگاه بلندی دارند. غیر از زمان ماست که جامعه تغییر کرده و حتی ممکن است یک کسی سخت جلوی پدرش بایستد. اگر خدایی نکرده اینگونه باشد، خیلی بد است. در هرصورت پیغمبر مقابل عادات و رسوم ایستاده و پدران اینها را اهل جهنم دانسته و اوقات اینها خیلی تلخ شده. اینها یک چیز دیگر هم داشتند. کعبه که مرکز بت است و سیصد و شصت بت در این خانه و روی سقف و دور تا دور آن گذاشته اند و هر قبیله ای یک بت اینجا گذاشته که وقتی به آنجا می آید آن را بپرستد، اینها می ترسیدند اگر بساط بت پرستی به هم بخورد، بساط اقتصادشان هم به هم بخورد. بخشی از اقتصاد آنها با رفت و آمد مردم به این شهر تامین می شده. همانطور که امروز هم همینطور است. به خصوص اقتصاد مردم. تجار، تجارت های بزرگ داشتند و ثروتمند بودند. آنها ممکن بود لطمه نخورند. اما مردم معمولی از رفت و آمد حاجی ها که دو بار در سال یک بار برای عمره و یک بار برای حج می آمدند، زندگی شان اداره می شد. اگر اینها نمی آمدند، زندگی اقتصادی شان لطمه می خورد. پس وجوه مختلفی بود که اینها احساس خطر می کردند. بنابراین دست به دشمنی زدند. از آن وقتی که پیامبر به مقابله با بت ها رفت و گفت پدران اینها جهنمی هستند و ترس از اقتصاد. ابتدا چندین بار به صور مختلف با تفصیل بیشتر و جلسات مفصل تر آمدند خدمت حضرت ابوطالب و از ایشان درخواست کردند که جلوی پسر برادرش را بگیرد. ایشان هم در دفعات اول و دوم صحبت های نرم و گرم کرد و اینها را آرام کرد و برگرداند و چیزی هم به پیغمبر نگفت. اما پیغمبر دست از کارش برنمی داشت. بنابراین بار سوم آمدند. بار سوم دیگر مفصل صحبت کردند. گفتند با پسر برادرت صحبت کن. اگر احساس ناراحتی روحی و روانی می کند و این حرف ها بر اساس همان احساس ناراحتی هاست که از زبانش خارج می شود، ما می گردیم و بهترین طبیب های عالم را پیدا می کنیم و برایش می آوریم تا معالجه اش کند. اگر ثروت می خواهد ما بزرگان قریش ثروت هایمان را روی هم می گذاریم و ایشان را ثروتمند می کنیم که ثروتش از همه ما بیشتر شود. اگر زن می خواهد، ما هرجور ممکن برایش تهیه می کنیم. اگر پادشاهی می خواهد، ما او را پادشاه خودمان می کنیم و حتی برایش تاج تهیه می کنیم. بدون فرمان او هیچ کاری نمی کنیم. ببینید حتی پادشاهی پیامبر را هم قبول دارند اما حرف ها را قبول ندارند. این حرف ها را نمی خواهند. این بار حضرت ابوطالب یک ذره جدی خدمت پیامبر رسید و جدی با ایشان صحبت کرد. البته برای اینکه به گوش آنها برسد که من همه حرف های شما را بردم. رسول خدا فرمودند عمو اگر شما از دفاع از من خسته شده اید من به شما هم احتیاج ندارم. من دست از حرفم برنمی دارم. دقت کنید ما می خواهیم بگوییم این بزرگواران یک شخصیتی پیدا می کنند که اگر همه عالم هم به مقابله با آنها بیایند، نه یک قدم عقب می روند و نه در درون خودشان شکست می خورند. احساس شکست و تنهایی نمی کنند. انقدر شخصیت مستحکم است که هیچ حادثه ای او را مغلوب نمی کند و هیچ حادثه ای او را به عقب برنمی گرداند. هیچ حادثه ای او را نمی ترساند. حضرت ابوطالب خدمت رسول خدا عرض کرد برادرزاده برو هرکاری می خواهی بکن. من پای تو هستم. در هر صورت حضرت ابوطالب ایستاد. اینها از آن به بعد شروع کردند به آزاد دادن. نمونه اش این بود که یک روزی پیامبر در مسجد الحرام نماز می خواندند که ابوجهل آمد و یک شکمبه شتر را روی سر پیامبر خالی کرد. آزارهای شدیدی شروع کردند. بچه ها را مامور می کردند که به پیامبر سنگ بزنند. انواعی از آزارها. اینجا هم حضرت ابوطالب به دفاع برخاست. مثلا همینجایی که ابوجهل این کار را کرد به تمام افراد بنی هاشم گفتند شمشیر ببندید و به دنبال من بیایید. با شمشیر به مسجد الحرام آمدند. بزرگان قریش نشسته بودند. شمشیرها را کشیدند و گفتند کسی تکان بخورد او را می زنم. حضرت ابوطالب خیلی بزرگ و محترم بود. گفتند اگر تکان بخورید تکه تکه می شوید. بعددستور داد یک شکمبه شتر آوردند و به سر و روی همه این آقایان بزرگان به خصوص ابوجهل مالیدند. کسی دست به پسر برادر من نمی زند. از آن به بعد دیگر پیامبر را آزار نمی دادند. آزار تبدیل شد به آزار مسلمان ها. که می دانید در این دوره مادر عمار شهید شد. پدرش شهید شد. شکنجه هایی که درمورد بلال شنیده اید که روی ریگ های داغ بیابان او را شکنجه می کردند. هنوز هم اینگونه هست که اگر یک وقتی در شهرهای فقیر گوشت گیرشان می آمد، از آن گوشت های قربانی روی سنگ های بیابان می انداختند و این قابل خوردن می شد. بلال را گذاشته بودند روی آن سنگ ها. بعدها خلیفه از یک مرد بزرگی از اصحاب پیامبر به نام خبّاب خواست که جای شکنجه هایش را نشان بدهد. وقتی پشت پیراهنش را بالا زد تکه تکه بود. یعنی حتی شاید گذاشته بودند روی آتش و گوشت به استخوان رسیده بود. یک چنین چیزی. خیلی یاران پیامبر را شکنجه کردند که در این دوران پیامبر اجازه هجرت داد و مسلمانان به حبشه رفتند که می دانید. اگر کسی خویشاوندانی داشت که از او دفاع کنند او در پناه خویشاوندانش سلامت می ماند. اما اگر کسی مانند صحیب که از رم آمده بود یا خباب که از بیابان ها آمده بود و کسی را نداشت و فقیر بود، یا بلال که کسی را نداشت و برده بود، شکنجه های سختی می دیدند. کسانی را به زندان انداختند. شکنجه دادند و کشتند. با این آزارها هم جایگاه و مواضع پیغمبر عوض نشد و همچنان ایستاده بود و به خدای واحد و قیامت دعوت می کرد. البته آن روزهای عصر مکه پیامبر فقط اصول اسلام را عرضه می کرد. اصول اسلام. مثلا زکات مربوط به بعد است. حجاب مربوط به زمانی است که ایشان به مدینه آمد. نماز هم در آن موقع پنج تا دو رکعت بود. اینها به داستان شعب رسیدند. حضرت ابوطالب علیه السلام در دفاع از پیامبر مصمم بودند. وقتی رئیس قبیله یک چیزی می گفت افراد قبیله عمل می کردند. ایشان برای دفاع از پیامبر ایستاده بود. بنابراین قبیله از ایشان دفاع می کرد. اینها از پیامبر دست برنمی داشتند. بنابراین همه شان را تحریم کردند. مانند همین تحریم هایی که ما الان به دست این اشرار گرفتار آن هستیم. در واقع این محاصره اقتصادی و تحریم خیلی جدی بود. در حدی بود که حضرت ابوطالب کل بنی هاشم و یکی دوتا دیگر از فامیل هایشان هم با اینها همراهی کردند. بعضی ها هم نکردند. یکی دوتا از فامیل ها. مثلا بنی المُطَلِب. اینها با پیامبر همراهی کردند به شعب آمدند و سه سال آنجا زجر کشیدند. ثروت حضرت خدیجه اینجا مصرف شد. مثلا مجبور بودند گندم را پنج برابر بخرند. چون اگر کسی به اینها گندم می فروخت مجازات می شد. مانند الان که اگر یک کارخانه اروپایی یک جنسی به ما بدهد، آن کارخانه از طرف امریکا تحریم می شود. اگر یک کسی از راه های پنهانی به اینها گندم می فروخت و آنها خبردار می شدند، او تحریم می شد و دیگر راهش نمی دادند. دقیقا شبیه تحریم ما. سه سال. گفته می شود یک کمی که طول کشید صدای ناله بچه ها از گرسنگی به گوش می رسید. اگر کسی به شعب نزدیک می شد، می شنید. در شعب پیامبر در معرض خطر بود. هر شب اوایل شب پیامبر در یک جایگاهی می خوابید. آن زمان زود می خوابیدند دیگر. چراغ برق که نداشتند. پیامبر می خوابید و بعد از دو ساعت حضرت ابوطالب تشریف می آوردند و ایشان را برمی داشتند و امیرالمومنین را آنجا می خواباندند. پیامبر را می بردند جای دیگری که در تاریکی عمیق شب معلوم نباشد ایشان کجاست و احتمال ترور برایشان نباشد. خیلی سخت گذشت. برگشتند و حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه در فاصله اندکی از دنیا رفتند. پیغمبر بدون مدافع ماند. البته بنی هاشم دفاع می کردند. ابولهب که بزرگ بنی هاشم شده بود ابتدا آمد که در دفاع جای حضرت ابوطالب باشد. آنها یک نقشه برایش کشیدند. گفتند برو از پیامبر بپرس که الان جای پدر من کجاست؟ نقل های تاریخی این را می گوید. ایشان هم فرمود که اگر پدرت مشرک است در جهنم است. البته می دانیم که پدر ایشان مشرک نبوده. حضرت عبدالمطلب پدر ایشان است و ما ایشان و حضرت ابوطالب را موجد می دانیم. ما سلسله پدران را موحد می دانیم. حالا به این کاری نداریم. در هرصورت زندگی خیلی سخت شد. پیامبر همچنان بر مواضع خودش ایستاده بود. همچنان از توحید می گفت و می گفت پدران اینها در جهنم هستند و امثال این حرف ها. طرح قتل پیامبر را کشیدند. بنا شد که از همه قبایل در این قتل شرکت کنند تا بنی هاشم نتوانند در برابر کل قبایل قریش بایستند. حاضر می شدند یک دیه بگیرند و مشکل شان حل می شد که خدای متعال امر فرمود ایشان هجرت کنند. وقتی هجرت کردند تازه یک مجوعه دیگری از مشکلات پیش آمده. من این را به آخر برسانم و ان شاء الله اگر فرصت شد هفته بعد ادامه را عرض می کنم. حرف این است. تمام کارهایی که علیه پیامبر و اسلام کرده اند نتیجه نداده. همچنان اسلام پیش رفته و پیامبر هم بر جایگاه و موضع خودش ایستاده. عمویش را کشتیم و هیچ اتفاقی نیفتاد و ایشان کماکان همان حرف ها را می زند. پسر عمه اش را کشتیم. هفتاد نفر از یارانش در جنگ احدکشته شدند. همان حرف هاست. دست نخورده. پیامبر بدون هیچ ترسی یکسان عمل می کند. بدون هیچ کوتاهی و سستی. آیه می گوید الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ چرا؟ یک امید برای اینها باقی مانده بود که پیامبر از دنیا برود. پسر ندارد که بر جای او بنشیند و راهش را ادامه بدهد و ما هرکاری بخواهیم درمورد این دین خواهیم کرد. وقتی امیرالمومنین بر جای ایشان نشست دیدند یک کسی مثل خود پیامبر که تمام خصایصش مانند خود پیامبر است به جای ایشان آمد. پیغمبر که بود ما هیچ امیدی نداشتیم. چون هرکاری که ممکن بود کرده بودیم و نتیجه نداده بود. حالا یک کسی را جای خودش گذاشته که او هم مانند پیامبر است. در این فرض آیه معنا می دهد. امروز دشمنان از دین شما مایوس شدند.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای