شب چهارم محرم 1401/5/10
آقا ما نمی دانیم این یعنی چه. چه مزه ای دارد. چه لذتی دارد. در رحمت خدا غرق بودن. ببینید کسی که به خدا اعتقادی دارد، یک نور کوچکی در دلش روشن است.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ [106آل عمران]. یک روزی هست. ما یک روزی در پیش داریم که بعضی از صورت های مردم سفید است. يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ. وجه و صورت یک کسانی سفید است. می درخشد. وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ. یک صورت هایی هست که سیاه است. خب فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ به اینهایی که صورت شان سیاه است گفته می شود أَكَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ این مال کسانی است که یک وقتی در راه بودند. خدا پیغمبری می شناختند. بعد بریدند و رفتند. رفتند توی صف لشکر عمرسعد. رفتند به صف کفار. صورت های ایناه سیاه است. خدا نصیب نکند. مهم این بخش است. وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ [107 آل عمران] اما آنهایی که صورت هایشان سفید است، فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ. وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ اینهایی که صورت شان سفید است، در رحمت خدا غرق اند. فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ. در رحمت خدا غرق اند. آقا ما نمی دانیم این یعنی چه. چه مزه ای دارد. چه لذتی دارد. در رحمت خدا غرق بودن. ببینید کسی که به خدا اعتقادی دارد، یک نور کوچکی در دلش روشن است. به یک دلیلی، حالا مثلا فرض کنید یک کتاب خوبی خوانده و این برایش ایجاد اعتقاد کرده. یک کتابی خوانده و این کتاب برایش ایجاد اعتقاد کرده. یا یک حادثه ای برایش اتفاق افتاده و این یک اعتقادی برایش ایجاد کرده. یک نور مختصری ته دلش روشن است. یک چراغ کوچکی، یک شمع کوچکی در دلش روشن است. اگر خدایی نکرده، گناه کند، اگر خدایی نکرده گناه کند، روی این نور را سیاهی می گیرد. اگر ادامه بدهد، ادامه بدهد، ادامه بدهد، آن نور خاموش می شود. دقت کنید این ادامه دادن گناه مهم است. اگر آدم به یک گناهی معتاد باشد، مهم است. خود همین این اعتیاد به گناه عاقبت آدم را به شر می کند. اگر نه، آن کسی که یک نور کوچکی ته دلش روشن بود، این با خدمت به مردم، با عبادت، با نماز، مثلا به زیارت امام حسین، به حج، زیارت مشهد حضرت رضا علیه السلام که خیلی مهم است، خیلی مهم است و دم دست ما هم هست، هرچه می توانید از این استفاده کنید. زیارت حضرت رضا. [با این کارها] این نور هی قوت می گیرد. نور قوت می گیرد. نور قوت می گیرد. در روایات ما دارد که یک وقت به جایی می رسد مثل اینکه در دلش ده تا چراغ نور روشن است. آن نور مختصر هی قوت می گیرد و بعد یواش یواش تبدیل به ده تا، بیست تا چراغ می شود. در آن روایت دارد که اینها یک چراغ هایی هستند که تا قیام قیامت روشن می مانند. شما بهره اش را می بری. بهره آن نور چراغ را می بری. هیچ وقت در زندگی ات گیج نمی شوی. در زندگی ات گیج نمی شوی که ندانی چه کار کنی. درمانده نمی شوی که ندانی چه کار کنی. غصه تو را از پا درنمی آورد. به برکت آن نور. خب. او تا زنده است با این نور زندگی می کند. این نور کمک می کند. کمک می کند که شما بتوانی راهت را درست انتخاب کنی. حالا ببینید این مال این است که به کار خوب اعتیاد پیدا کرده. حالا دیگر عادت دارد که همیشه نمازش را اول وقت بخواند. روزه اش را جدی می گیرد. چند روز قبل از ماه رمضان هم روزه را شروع می کند. مثلا. دهه محرم یک روز روضه را هم تعطیل نمی کند. این می شود اعتیاد [به کار خوب]. هی نور روی نور. نور روی نور. هی نور روی نور. دوست مان خواب دیده بود. یک دوستی داشتیم که شهید شد. عرض کردم. عکسش هم آنجاست. گفت وقتی آمد، خورشید آمد. یعنی آن دوست مان آمد. او سر قبرش می رفت. گفت یک روز به او گفتم آخر با معرفت من هی سر قبر شما می آیم. شما به بازدید نمی آیی. شب آمد. وقتی از در آمد و ظاهر شد، یک خورشید همراهش بود. آقا این هم خودش نجات پیدا می کند هم هزار نفر را نجات می دهد. ببین چقدر خوب است. پس اگر آدم، دقت کنید؛ پیگیر، پیگیر، پیگیر، حوصله اش سر نرود، پیگیر، درست رفتار می کند. پیگیر درست رفتار می کند. حالا مثالش را عرض کردم. نماز اول وقت. همیشه برای نماز اول وقت می کوشد. یک چیزهایی هم پیش می آید که مزاحم است، آن مزاحم را کنار می گذارد. نمی گذارد نمازش عقب بیفتد. این اول وقت نماز با آخر وقت زمین و آسمان فرق دارد. زمین و آسمان فرق دارد. مراقب زبانش هست. دروغ، غیبت، تهمت، مواظب است. مواظب است. حرف بد از دهانش درنمی آید. دستش بیخود حرکت نمی کند. دستش بر سر یتیم، به مهربانی کشیده می شود. اما بر سر مظلومی زده نمی شود. خب این در ادامه آن نور را می افزاید. آن نور را می افزاید. آقا این نور، همراه با خوشی است. شما همیشه خوشی. همیشه خوشی. اصلا ماها فرض همیشه خوشی داریم؟ زندگی مان یک دقیقه غصه است، یک دقیقه سختی است، یک دقیقه خوب است، یک دقیقه چه است. اما برای آن آدم دیگر هیچ وقت ناخوشی نیست. همیشه خوشی است. چون مرکز وجودش که قلبش است، پر از نور است. این نور همراه شادمانی است. این نور همراه شادمانی است. اگر آدم زحمت بکشد و به دست بیاورد، می ارزد. می ارزد. لبه مرگ، برایش خوش و راحت است. در قبر برایش خوش و راحت است. چه فرمودند؟ وَأَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ. فَفِي رَحْمَةِ اللَّهِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ.

بخش دوم عرایض بنده: دیشب برایتان عبارت هایی را نقل کردم که چون به حافظه بود، ناقص بود. عرض کردیم که حضرت علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام نقل می کند که حضرت حسین علیه السلام، از مکه تا کربلا... خَرَجنا مَعَ الحُسَينِ عليه السلام فَما نَزَلَ مَنزِلاً ولاَ ارتَحَلَ مِنهُ إلاّ ذَكَرَ يَحيَى بنَ زَكَرِيّا در هیچ منزلی وارد نشد. هرجا رسیدیم و فرود آمدیم و هرجا که می خواستیم حرکت کنیم، وارد شد و اسم یحیی را برد. یحیی شهید امر به معروف. خواستیم از این منزل حرکت کنیم باز اسم یحیی را برد. فَما نَزَلَ مَنزِلاً ولاَ ارتَحَلَ مِنهُ إلاّ ذَكَرَ يَحيَى بنَ زَكَرِيّا وقَتلَهُ از شهادتش صحبت کرد. از یحیی سخن گفت. از یحیی تعریف کرد. یک روز هم خیلی روشن تر و واضح تر صحبت کرد. وقالَ يَوما : ومِن هَوانِ الدُّنيا عَلَى اللّه ِ أنَّ رَأسَ يَحيَى بنَ زَكَرِيّا اُهدِيَ إلى بَغِيٍّ مِن بَغايا بَني إسرائيل. یک روزی پدرم فرمود از پستی این دنیا، از پستی این دنیا [این است که] برای به دست آوردن آن، برای به دست آوردن یک بهره ای از آن سر یحیی پیامبر را از تن جدا کردند و آن را برای یک زن بدی که معشوقه آن پادشاه بود هدیه بردند. بابا سر یحیی پیامبر که می دانید پیامبر است ها. میدانند پیامبر است. پدر ایشان پیامبر است. زکریا [پدر ایشان است]. پسر هم پیامبر است. آن هم چه پیامبر ممتازی. ببینید ائمه گاهی خودشان را با پیامبران مثال می زدند. اینجا یکی است. سر پدر من مثل سر یحیی پیامبر [است]. درجه پیامبر و امام یک جوری هست که می شود با هم مقایسه کرد. با آدم های معمولی نمی شود مقایسه کرد. نمی شود پیامبران را با آدم های معمولی مقایسه کرد. اما پیامبران و ائمه را می شود با هم مقایسه کرد. یک روزی فرمود که از پستی این دنیا، از بی ارزشی این دنیا این است که برای خاطر یک چیزی از همین دنیا سر یحیی پیامبر را جدا کردند و برای یک زن بدکاری از بنی اسرائیل هدیه بردند. حالا سر خود ایشان را هم یک روزی از تن جدا می کنند. بلافاصله به دست پیک دادند که به کوفه و شام برساند. این یک مطلب بود که عرض کردم حالا از روی متنش خواندم. ببینید مشکل امام حسین با یزید چه بود؟ امام حسین می فرمود من حکومت یزید را قبول ندارم. این حکومت، حکومت غیر اسلامی است. به محمد حنفیه فرمود یا أَخِی! وَاللهِ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی الدُّنْیا مَلْجَأٌ وَ لا مَأْوَى. برادر اگر در سراسر دنیا من یک جای پناهگاهی نداشته باشم، هیچ جا نداشته باشم که به آنجا پناه ببرم، مع الوصف با یزید بیعت نمی کنم. چرا؟ چون حکومتش نامشروع است. حکومتش بدعت است. حکومتش بدعت است. ببینید قبلی ها، خلفای قبلی، هیچ کدام علنی شراب نمی خوردند. این خلیفه است. اسمش خلیفه است. به او امیرالمومنین و خلیفه رسول الله می گویند. این حرف ها را به او می گویند. وقتی می خواهند به او سلام کنند، به خلیفه سلام می کنند. به امیرالمومنین سلام می کنند. یک چنین حرف هایی به او می گویند. اما در همان مجلس او شراب می خورد. علنی. در حضور مردم. قمار بازی می کند. این بدعت است. این بدعت است. امام باید در برابر بدعت فریاد بزند. من با او بیعت نمی کنم. هرطوری می خواهد بشود، بشود. هربلایی سر من بیاورند، بیاورند. من بیعت نمی کنم. امام حسین و عبدالله بن زبیر زیر بار بیعت یزید نرفته بودند. عبدالله بن زبیر هم زیر بار خلافت نرفته بود اما او خلافت می خواست. امام حسین خلافت نمی خواست. حکومت نمی خواست. یک وقت رضا خان به مرحوم مدرس گفت آخر چه می خواهی؟ از من چه می خواهی؟ ایشان فرمود می خواهم تو نباشی. حالا. اینجا هم می خواهم تو نباشی. بعد می گوید که عبدالله بن زبیر و امام حسین یک کمی پنهانی با هم سخن گفتند. بعد حضرت حسین علیه السلام به ماها روکرد و فرمود که أتَدرُونَ مَا یَقُولُ إبن زُبِیر. فهمیدید؟ دانستید که عبدالله بن زبیر چه می گفت؟ قُلنَا لا نَدرِی. نه ما نمی دانستیم. فدایت شویم. ما نفهمیدیم که او چه گفت. امام فرمود که این به من می گفت أقِم فِی هذِهِ المَسجِد. آقا در مکه بمان. ما مردم را برای شما جمع می کنیم. برایت بیعت می گیریم. خلافت را به نام شما می کنیم و پای شما هم می ایستیم. أجمَعَ لَکَ النّاس. امام مطلبی فرمود که خیلی حرف است. لإن اُقتَلَ خارِجً مِنها بِشِبرٍ أحَبُّ إلَیَ مِن عَن اُقتَلَ داخِلً مِنها. من یک وجب بیرون از حرم کشته شوم... مکه داخل حرم است دیگر. یک حرم داریم، یک مکه داریم. چندین کیلومتر از این طرف و آن طرف حرم است که بدون احرام نمی شود وارد شد. عرضم به حضورتان فرمود اگر یک وجب بیرون حرم کشته شوم، برایم محبوب تر از این است که یک وجب داخل حرم کشته شوم. بعد یک فرمایشی فرمود وَ اَیمُ الله. قسم به خدا اگر به سوراخ یکی از حشرات زمین بروم... بعضی از اینها داخل زمین که می روند دیگر نمی شود آنها را گیر آورد، مثلا فرض کنید یک سوسک، یک موش یا یک ذره بزرگ ترهایشان. جایی دارند که وقتی به آنجا رفتند دیگر نمی شود آنها را گیر آورد. فرمودند اگر به یک چنین جایی بروم هم من را بیرون می کشند تا آنچه که می خواهند را درباره من عمل کنند. یعنی تکه تکه ام کنند. امام دارد قتل و شهادت خود را پیشگویی می کند. برای حکومت نیامده. برای حکومت نیامده. البته اگر کوفیان مردانگی می کردند و سر قول خودشان می استادند، خب امام می توانست حکومت درستی تشکیل بدهد. می توانست یزید را برطرف کند. از بین ببرد. یک مردی از بزرگان شام در جنگ صفین به میدان آمد. اسب تاخت وسط میدان و امیرالمومنین را خواست. یااباالحسن تشریف بیاورید. امام تشریف بردند به مقابلش. سرهای اسب هایشان در هم رفت. به هم نزدیک شدند. گفت آقا شما بروید به شهر خودتان. در قلمرو خودتان. ما هم به قلمرو خودمان می رویم. ما به شما کار نداریم. شما هم به ما کار نداشته باشید. فرمود که من روی این مساله فکر کردم. شب ها فکر کرده ام. تا صبح فکر کرده ام. حالا امام لازم ندارد فکر کند. مطلب همیشه برایش روشن است. من نمی توانم. آقا یک روز، یک ساعت، یک ساعت هم نمی توانم صبر کنم. چرا؟ چون معاویه ضال و مضل است. دقت کنید. ضال و مضل. هم خودش گمراه است. هم بساط گمراهی باز کرده و پهن کرده. هر لحظه، هر ساعت به ساعت یک نفر دیگری گمراه می شود و راه خدا را از دست می دهد. نمی شود این را تحمل کرد. ببینید این یک آدم بدی است. یک جایی هست. ظالم است. خب من شرایط را با این بسنجم، عیب ندارد. می توانم تحملش کنم. اما اگر این ظالم است و بد است و فاسد است و فاسد کننده است، هم فاسد است، هم فاسد کننده است، این قابل تحمل نیست. امام حسین هم همین مشکل را با یزید دارد. اگر بساط یزید برپا باشد هیچ چیزی از اسلام و حقیقت باقی نمی گذارد. راه پدرش را می رود. این هم همان راه پدرش است که ضال و مضل بود. قابل تحمل نیست. فرمود که اگر من به سوراخ یک حشره ای از حشرات زمین بروم هم من را بیرون می کشند و می کشند. آنچه که دل شان می خواهد را عمل می کنند. این را به چه کسی فرمود؟ به عبدالله بن زبیر فرموده بود. عبدالله بن عباس. عین همه این حرف ها را به عبدالله بن عباس. تقریبا. حضرت این حرف را تکرار کرد. اینها حتما می خواهند من را بکشند. چرا؟ چون من حتما نمی توانم اینها را بپذیرم. نمی توانم قبول کنم. و قبول نکردن این حکومت و دولت از طرف من، [جایگاه] اینها را سست می کند. اعتبارشان را سست می کند. پسر دختر پیغمبر، این حکومت را قبول نکرده. اینها را نادرست می داند. دولت شان را دولت کفر می داند. دولت شان، دولت ظلم و ستم می داند. مردم عالم این را بدانند. که امام حسین هم هی می کوشید مردم عالم این را بدانند. به مکه آمده بود. ببینید روز هشتم، آخرین روزی است که مردم خودشان را به مکه می رسانند. تقریبا اینجوری است دیگر. روز هشتم می آیند. عمره تمتع شان را انجام می دهند. یک عمره باید انجام بدهند. انجام می دهند. بعد از لباس احرام درمی آیند و دومرتبه احرام می بیندند و به حج می روند. روز نهم حج شروع می شود. این آن روزی است که عموم مردم آمده اند و دارند می آیند. تقریبا آخرین روزی است که مردم می آیند و خودشان را می رسانند. جای همه تان خالی. یک شب نهمی برای احرام بستن به مسجدالحرام رفتیم. یک امیر و وزیری هم از یک جایی آمده بود که چهل پنجاه تا شرطه دور و برش را گرفته بودند و او را برای احرام بردند. اما یک نوری در مسجد الحرام بود. یک نوری در مسجد الحرام بود. این چراغ ها یک نور دیگر داشت. این چراغ الان قرمز است. آن قرمز بود. نه اینکه قرمزش نبود. اما یک چیز دیگر هم داشت. مثل اینکه مثلا روی یک غذایی شکر بریزند. غذا همان غذاست. اما رویش شکر ریخته اند. شیرین است. جای همه تان خالی. خدا نصیب همه تان بکند. باز یک نقل دیگر از عبدالله بن زبیر هست. این شخص راوی نقل می کند که ما نزدیک های ظهر که آفتاب دارد بالا می آید یا بالا آمده، دیدیم امام حسین و عبدالله بن زبیر بین حجر اسماعیل که خدا قسمت تان کند و درِ خانه ایستاده اند. اینجا دیگر خودشان حرف عبدالله بن زبیر را شنیدند. می گفت که إن شِئتَ أن تُقیمَ أقِمتَ. اگر دلت بخواهد اینجا بمانی، بمان. ما مزاحم شما نیستیم. شما باشید. ما هم دور و بر شما هستیم. حکومت را شما به دست بگیرید. ما کمکت می کنیم. مساعدت می کنیم. خیرخواهی می کنیم. هرکاری بخواهید و بتوانیم برایت می کنیم. امام فرمود که یک چیزی از پدرم شنیده ام. فرمود که إنَّ بِها کَبشاً یَستَحِلُ حُرمَتَها. یک بزرگی در این شهر کشته می شود و حرمت خانه را می شکند. من دلم نمی خواهد او باشم. بعدها خود عبدالله آنجا ماند و در همانجا او را کشتند. آن که امام فرموده بود یک بزرگی، بزرگ اجتماعی؛ در این شهر کشته می شود و حرمت خانه شکسته می شود. عبارتی هم از خود امام حسین نقل است. می فرماید که بارالها تو خود می دانی آنچه از ما برآمده یعنی این حرکتی که کردیم و از شهر خودمان بیرون آمدیم و قیام کردیم، از سر رقابت در سلطنت نبوده. از سر به دست آوردن سلطنت و اینکه آن طرف دارد می کشد من هم این طرف بکشم نیست. نمی خواهیم دنیای مان را زیاد کنیم. بلکه از آن روز که پرچم دین تو را افراشته ببینیم و اصلاح را در کشور تو آشکار کنیم و بندگان ستمدیده ات را امانی بدهیم تا به فرائض و سنت ها و احکامت عمل شود. ما برای دینت آمده ایم. خب. این هم عرض آخر. ببینید امام برای نشان دادن ناحقی و نامشروعی حکومت یزید، حرکت کرده. قیام کرده. این. اولین هدف. اولین هدف نشان دادن نامشروع بودن حکومت یزید است. آقا سر این کشته می شوم؟ عیب ندارد. ببینید شماها شنیده اید. شیخ فضل الله نوری در مقابل مشروطه ایستاد. گفت من مشروطه را قبول ندارم. اینها که سر کار آمده اند و دارند کارگردانی می کنند، مسلمان نیستند. بعد هم فرمود عمامه از سر همه تان برمی دارند. وقتی بالای چهارپایه رفت که او را به دار بکشند، عمامه اش را برداشت و انداخت. خادم شان آن را گرفت. بعد مثلا شاید آنجا یا یک جای دیگر گفت که از سر زن هایتان هم چادر برمی دارند. عمامه از سر علما برمی دارند که رضاشاه کرد. چادر از سر زن ها برمی دارند که رضاشاه کرد. می دانید رضا شاه چند سال بعد از مشروطه است؟ چهارده سال. چهارده سال است این کشور مشروطه شده است. بعد یک دیکتاتوری آمد که روی همه پادشاهان گذشته را سفید کرد. کسی را می گرفتند و به شهربانی می بردند دیگر معلوم نبود چه می شود. ایلات را چطور کردند؟ حالا خودش یک داستان دارد. شهرها را... شما می خواستی از یک شهر به شهر دیگر بروی، باید می رفتی تذکره می گرفتی. یعنی پاسپورت بگیری و از یک شهر به شهر دیگر بروی. یک اختناقی شد که در گذشته هیچ وقت نظیرش نبود. چهارده سال بعد از به اصطلاح آزادی. مشروطه آمده آزادی آورده. چهارده سال بعد از آن بدترین دیکتاتوری های ممکن دارد در این کشور اعمال می شود. بیست سال. بیست سال. والده ما هفت سالش شده بود که باید به مدرسه و مکتب می رفت. وقتی بود که چادرها را برمی داشتند. ایشان در خانه مانده بود. دیگر نتوانسته بود درس بخواند. خواندن و نوشتن بلد نبود. اینجوری. حالا بگذریم. عرض کردیم که حضرت حسین علیه السلام در مقابل بدعت حکومت یزید [ایستادند]. حکومت یزید یک بدعت است. ایشان علیه این بدعت قیام کردند. این یک. چیزهای دیگر هم هست که ان شاء الله بعد عرض می کنیم.

السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن

آمد بالای سر حر. حر از اسب افتاده بود. جنگیده بود و اسبش را زدند و از اسب پایین پرید. بعد زدند و زمین خورد دیگر. دیگر دارد ساعت آخرش را می گذراند. می گویند که فرقش شکافته شده بود. امام یک دستمال آوردند و سر حر را بستند. فرمودند که تو واقعا حر هستی. همانطور که نامت را حر گذاشته اند واقعا حر هستی. یک جای دیگر هم بالاسر غلام سیاه آمد. غلام سیاه آمده بود. آقا من لایق نیستم جزء جمعیت شما شهید شوم. باید مرحمت کنی. باید مرحمت کنی. مرحمت فرمود. وقتی کسی کوچکی می کند، تواضع می کند، سربلند می شود. کسی که تواضع کند، سربلند می شود. اجازه فرمودند که به میدان برو. رفت و جنگید و زمین افتاد. امام خودش را به بالای سر جون غلام رساند. سرش را روی دامنش گرفت. سرش را روی دامنش گرفت. صورتش را به صورت غلام سیاه گذاشت. پانزده میلیون مردم نیجریه به خاطر همین این مسلمان و شیعه شده اند. امام صورتش را به صورت غلام سیاه گذاشت. برایش دعا کرد. خودش وقتی از اسب افتاد چه شد؟ یک مقداری خاک های کربلا را جمع کرد و پیشانی اش را روی خاک گذاشت. آنجا با خدا مناجات کرد. آنجا با خدا مناجات کرد. برای امام در آن لحظات حالاتی پیش آمد که امام فرمود بارالها من که کاری نکرده بودم. علی را دادم، عباس را دادم که کاری نکردم. اینهایی که به من دادی مجانی دادی. مرحمتی که کردی، مجانی بوده. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای