جلسه چهارشنبه 8/6/91 ( جرياناتي از اولياي الهي )
جلسه چهارشنبه 8/6/91 ( جرياناتي از اولياي الهي )
قدم اول این بود که انسان گناه نکرده باشد. قدم دوم این است که جهات اخلاقی را رعایت کرده باشد.باید با توانایی به مقابله با هوا و هوس خودم قیام کنم.اگرسن گذشته باشد انسان نمی تواند...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

یک آقای بزرگواریست از علمای اصفهان. ایشان سال های دراز در نجف درس خوانده. خانواده اش هم خانواده بسیار بزرگی است. البته دیگر در میان این خانواده هیچ عالمی نیست. اما یک روزی بزرگ ترین علمای اصفهان از این خانواده بودند. ایشان در حدود سی و پنج سالگی که تحصیلاتش را کامل کرد و مثلا فرض کنید چند تا اجازه اجتهاد یافت به اصفهان برگشت. حالا شاید این حادثه مربوط به بعد از وفات پدرشان باشد. در هر صورت در مسجدی که ایشان داشت به جای پدر نشست. درس، بحث، قضاوت و تمام کارهایی که یک عالم می کند را چندین سال به عهده گرفت. یک وقت داشت با خودش فکر می کرد. بعد دید که شک و شبهه به سراغش می آید. مدتی است شک و شبهه به سراغش آمده. اگر بخواهد به همین شکل با شک و شبهه ها ادامه دهد خیلی عاقبت خوبی ندارد. چکار کند؟ بعد ایشان فکر کرد که خوب است من قبل از اینکه ظهر به نماز بروم، یک مدتی بنشینم و فکر کنم. مثلا از فردای آن روز بنا بر این داشت که قبل از رفتن به مسجد یک ساعت در خانه بنشیند در اتاق خلوتی و فکر کند. این فکر یک روز و دو روز و چهار روز او را غرق کرد. یکی از راه های رسیدن به کمال فکر کردن است. استاد ما حاج آقای حق شناس مثال ابوذر را می فرمودند. در مورد ابوذر که فرمودند أکثـَرُ عبادَة أبی ذرَ التـّفکـّر. ابوذر وقتی در مسجد الحرام بود از صبح تا ظهر به طواف و نماز نمی گذراند. یک گوشه ای می نشست و فکر می کرد. اکثر عبادت ابوذر تفکر بود. بعد ایشان می فرمودند این تفکر در این زمینه بود که ببیند مشکل ما کجاست و برایش یک راه حل پیدا کند. این از آن عبادت هایی است که می گویند یک ساعتش مثلا معادل یک سال است. شما فکر کردی و دیدی الان مشکلت اینجاست. رفتی برای معالجه اش. اگر شما یک لحظه هم فکر کردی و به یک همچین نتیجه ای رسیدی به اندازه یک سال، ده سال، پنجاه سال ممکن است ارزش داشته باشد. ایشان نامشان آقا سید محمد اصفهانی است و کتابی به نام تکثیر دارد که قدیم چاپ سنگی بود و اهل معنا به دنبالش بودند. دوره های اخیر هم چاپ دومش بود. عرض کردم که ایشان در نتیجه فکر غرق شد. آنجایی که انسان باید غرق شود، غرق شد. ما به کجا فکر می کنیم؟ غرق در چه هستیم؟ همه غرق اند. اما در چه فکری غرق اند؟ ساعتی بر ما بگذرد که هیچ خیالی در ذهن نداشته باشیم ولو آن لحظه هم که هیچ خیالی در ذهن ما نیست یک پول نمی ارزد. هیچ قیمت ندارد. حالا آن لحظاتی که داریم فکر می کنیم هم فکرمان کجاست؟ خور و خواب و خشم و شهوت. حالا فرض کنید که شما اهل درس هستید یا آقایی تاجر است و فکر تجارت می کند. فکر تجارت یا فکر درس فرقی دارد؟ نه خیر. آن کسی که به ناهار ظهرش فکر میکند هم هیچ فرقی با این ندارد. آن فکری که ایشان را غرق کرد این فکر ها نبود. نمونه فکری بود که برای ابوذر فرمودند. ببینید أکثـَرُ عبادَة أبی ذرَ التـّفکـّر. عبادتش فکر کردنش بود. فکر ما اصلا عبادت نیست. فکر ما مثل آن آدمی است که آخر شب دارد پول هایی که کاسبی کرده است را می شمارد. آن کار چه قدر قیمت دارد؟ یا مثلا فرض کنید دارد مغازه اش را جارو می کند. فکر کردن های ما هم همان وزن را دارد. آن وقت از ایشان عجایب و غرایب نقل کرده اند. این یک داستان بود. بعد ایشان بحث فرموده بود که من هرچه فکر می کنم، هرچه فکر می کنم یادم نمی آید یک گناه کرده باشم. اینکه توانست با فکر به نجات برسد و نجات یافت اینگونه است. یک کسی رفت شهید شد، نجات یافت. یک کسی زحمت کشید و ریاضت کشید، نجات یافت. با فرض اینکه نجات یافت ها. ایشان فکر کرد، نجات یافت. فرض چنین فکری در آن زمینه است. ایشان می گفتند من هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که در تمام عمرم یک گناه کرده باشم. در امور مقدماتی. مثلا فرض کنید از چهارده پانزده سالگی که فرد مکلف می شود بعد از تکلیف ایشان در سی و پنج سالگی به فکر افتاده بود. من به رفقای طلبه می گفتم شما وقتی سن تان کم است زیاد این در و آن در نزنید و به دنبال استاد نگردید. پخته نیستید و یک مرتبه سر از درویش خانه و بدتر از آنجا در می آورید. سر از یک جایی درمی آورید که یک سره به جهنم می برد. من به بچه ها می گفتم تو بکوش گناه نکنی. اگر گناه نکنی در سی سالگی هم که به یک استاد برسی می توانی جا پیدا کنی. اگر انسان گناه کرده باشد که هیچ. اما اگر گناه نکرده باشد، همیشه امکان نجاتش هست. یک ماشین از کنار انسان عبور می کند و دست آدم را می گیرد و سوار می کند و می برد. اگر گناه نکرده باشد. حالا ایشان هم گناه نکرده بود. به برکت فکر به نجات رسید.

یک قصه دیگر. از خاندان قاضی یک فرد بزرگی که الان اسمشان را به خاطر ندارم شاگرد میرزای شیرازی بود. شاگرد میرزا بود. خب سال ها خدمت ایشان درس می خواند. میرزا نجف را رها کرد و به سامرا رفت. درس و بحث و همه چیز را به سامرا برد. مرجع تقلید شیعیان جهان در سامرا بود. منحصر بود دیگر. بعد از ایشان از طبقه شاگردانشان یک نسلی بودند و بعد ها دومرتبه به نجف  بازگشتند. خلاصه ایشان بساط را جمع کرد و از نجف به سامرا رفتند. خب ایشان هم سال ها در نجف و سامرا خدمت میرزا بود و زیر نظر ایشان درس می خواند. خب مثلا فرض کنید که نامه نوشتند که پدرشان دیگر نمی تواند به مسجد بروند و شما تشریف بیاورید و جای پدر بنشینید و کارهای پدر را ادامه دهید. خب ایشان می خواهد از سامرا حرکت کند و به ایران بیاید. در شهر تبریز بودند. خب قاعدتا باید به کربلا می رفتند و زیارت می کردند و وداع می کردند و به نجف می آمدند و زیارت می کردند و وداع می کردند و بساط را جمع می کردند و به ایران می آمدند. خب ایشان این کارها را انجام داد و برای آخرین بار برای بخش آخر وداعش به سامرا آمد. خب رفت زیارت کرد و وداع کرد و بعد هم خدمت استادش میرزا آمد. میرزا مرد بسیار بزرگی بود. میرزایی که در جریان تنباکو بود. بعد خب خدمت ایشان رسید و عرض ادب کرد و گفت من می خواهم بروم و ایشان هم اجازه فرمودند. بعد آخرسر که ایشان می خواستند حرکت کنند میرزا فرمود که یک ساعت وقتت را بگذار برای خودت. ببینید همه ما که اینجا نشسته ایم ده دقیقه وقت برای خودمان نداریم. خودمان برای خودمان ده دقیقه وقت نداریم. گاهی ممکن است شما ضمن حرکت از خانه به بازار یا از بازار به مسجد ممکن است مثلا چند دقیقه ای فکر کنی و به خودت برسی. همان فکر دو سه دقیقه ای ممکن است انسان را نجات دهد. حالاایشان فرمودند یک ساعت را بگذار برای خودت. چشم. ایشان به تبریز آمد. فرض کنید سال بعد یا دو سال بعد یا سه سال بعد یک مجموعه ای از اهل تبریز خدمت جناب میرزا آمدند. زیارت هایشان را کردند و به سامرا آمدند و خدمت مرجع تقلیدشان رسیدند. بعد گفتند بله ما تبریز هستیم. ایشان اهوال پرسید. اهوال آن آقای بزرگوار که الان اسمش را یادم رفته پرسیدند. آنها گفتند که آقا آن یک ساعتی که شما فرموده بودید، شد بیست و چهار ساعت. فرموده بودند یک ساعت به خودت برس. اینها برای ما شوخی است. شما به عنوان شوخی بشنوید. گفتند آقا آن یک ساعتی که شما فرمودید همه زندگی ایشان را غرق کرد. چه عرض کردم؟ آن آقا یک مقدمه داشت که توانست برای نجات خودش فکر کند. فکر کند. در راه نجات خودش فکر کند. یک مقدمه داشت و آن این بود که فرمودند وقتی من به گذشته نگاه می کنم اصلا یادم نمی آید که هیچ گناهی کرده باشم. یادم نمی آید. یک قدم. قدم اول. گاهی رفقا و دوستان به من می گفتند فکر. من عرض می کردم مزاج انسان باید پاک باشد. قدیمی ها اینجا هستند. قدیم دکتر که می رفتیم می گفت اول باید مزاجت پاک باشد. بنابراین یک مجموعه قرص که می دادند می گفتند هیچ دارویی اثر نمی کند مگر اینکه مزاج پاک باشد. یک حکیم رحمانی بود که وقتی به آنجا می رفتیم یکی دو ساعت پنجاه تا قرص به آدم می داد. قرص های دست ساخته خودش. می گفت یکی دو روز اینها را بخور تا مزاجت پاک شود بعد بیا تا بگویم چکار کنی. این یک حرف خوبی است. تا مزاج انسان پاک نباشد اصلا نمی تواند فکر کند. قدم اول این است که مزاج پاک باشد. مزاج ایشان هم پاک بود. می فرمودند که من هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که یک گناهی کرده باشم. ایشان هم قاعدتا همان ساختمان را داشت. اینکه خانواده انسان خانواده پاکی باشند نعمت بسیار بزرگی است. نعمت بسیار بزرگی است. آدم در خانواده اش با انواعی از گناه آشنا نباشد و آشنا نشود. خب اگر اینگونه باشد ممکن است. این هم قصه دوم.

حالا قصه سوم. همه اش در یک راستاست. این داستان را استاد ما حاج آقای حق شناس نقل می فرمود. مرحوم سید بن طاووس از معاظم علمای شیعه است و یک کسانی مثل حاج جواد آقای ملکی تبریزی که خودش استاد الاساتید بود، وقتی نام سید را نزدش می بردند می فرمودند سید اهل مراقبه. سید اهل مراقبه. بزرگان برای ایشان خیلی عظمت قائل اند. شاید در میان علمای بزرگ اخلاق ایشان در صدر قرار داشته باشد. انقدر بزرگ است. این حرف ها شوخی نیست. جدی است. ایشان یک شب سحر از خواب برخواست تا نماز شب بخواند. نمی دانیم چند ساعت نماز شب ایشان طول می کشید. ایشان خیلی اهل عبادت بود. خیلی اهل عبادت بود. عمده کتاب هایی که ایشان دارد هم کتاب های دعا است. مثلا اقبال الاعمال. کتاب های اقبال کتاب های درجه اول دعا و نماز و اینهاست. فرض کنید زیارت امام حسین چیست زیارت اربعین چیست. مثلا نماز شب اول رجب چیست. اولین روزه ماه رجب چیست. شب پانزده شعبان چکار کنیم و... ایشان کتاب های دعای بسیار ممتازی دارد. در زمینه دعا و نماز جزء ماخذ درجه اول ماست. خب ایشان نمی دانیم چقدر مانده به سحر از خواب برخواست. قاعدتا پیرمرد بودند و آب لوله کشی نبود و کسی باید از شط برای ایشان آب می آورد. مثلا خدمتکاری داشتند. ایشان رفته از شط یک کوزه پر کرده و آورده. رسمشان این بود و هر شب همین بود. آوردند و ایشان روی دستش ریخت دید پر از شن است. خدمتکار را صدا کردند و گفتند شن آوردی! قرار بود آب بیاوری. آن بنده خدا هم ناراحت شد که چرا امشب اشتباه کرده است. دومرتبه رفت و کوزه را خالی کرد و پر از آب کرد و آورد. دومرتبه روی دستشان ریختند دیدند اینبار هم شن است. ای بابا چرا دقت نمی کنی؟ باز هم شن آوردی. آقا معذرت می خواهم من خیلی دقت کردم. من کوزه را زیر آب زدم. اصلا آنجا شن نبود. حالا نمی دانم چرا اینطور شده. اینبار هم رفت خالی کرد و دومرتبه پر کرد و برگشت. اینبار هم ریختند و دیدند شن است. ایشان فرمود معلوم می شود امشب نمی خواهند من نماز بخوانم. چرا نمی خواهند من نماز شب بخوانم؟ بعد ایشان فکر کردند که چرا اینطور شده. دقت کنید. فکر کردند که چرا توفیق گرفته شده؟ چرا؟ چرا توفیق گرفته شده؟ بعد به یاد آوردند یا به ایشان گفتند که دیروز یا پریروز آقای فلانی آمده بود دم در خانه. دقت کنید. شما سه چهار دقیقه ایشان را معطل کردید. تا لباس بپوشند و دم در بیایند سه چهار دقیقه طول کشیده بود. شما نباید ایشان را سه چهار دقیقه معطل می کردید. باید بلافاصله می آمدی. به کیفر اینکه دو دقیقه بیشتر معطل کردی توفیق از تو گرفته شد. چقدر دقیق است. بی ادبی کردی؟ نه. به ایشان توهین شد؟ نه توهین نشد. فکر می کنم حاج آقای حق شناس فرموده بودند پنج شش دقیقه معطل شده بود در حالی که نباید بیشتر از دو دقیقه معطل شود. شخصیتش طوری بود که نباید معطل می شد. به کیفر این کار امشب از نماز شب محرومی. این قدم دوم است. قدم اول این بود که انسان گناه نکرده باشد. قدم دوم این است که جهات اخلاقی را رعایت کرده باشد. حالا شما از خودت توقع نداشته باش که روز اول همه کارها را درست انجام دهی. اما اگر انسان بی خیال باشد، وقتی سنش گذشت دیگر نمی شود. سن که گذشت دیگر نمی شود. دقت کنید. من باید با توانایی کافی به مقابله با خودم و به مقابله با هوا و هوس خودم قیام کنم. قدم دوم این است. باید با توانایی به مقابله با هوا و هوس خودم قیام کنم. اگر سن گذشته باشد انسان نمی تواند. بنابراین اگر انسان سی و چند سالش هم باشد و گناه نکرده باشد، اگر معلم خوبی رسید و معلم خوب به او یاد داد که چگونه باید مودب باشد و درس مودب بودن را به او داد، او می تواند که موفق شود. البته اگر صاحب همت باشد. اگر صاحب همت باشد موفق می شود که علیه خودش قیام کند. ببینید قیام علیه خودش. ببینید شیطانِ هرکس مقابلش نشسته. شیطانِ من مقابلم نشسته. شیطانِ شما مقابلتان نشسته. مکرر عرض کردم هر انسانی که متولد می شود دو تا شیطان دارد. آنها هم با او متولد می شوند. آنها قسم خوردند. دشمن قسم خورده که می گویند اوست. در آیه 82 سوره مبارکه ص می فرماید: قالَ فبعِزَّتِكَ لأغْويَنـّهُمْ أجْمَعينَ به عزت پروردگار قسم خورد. به عزت تو قسم همه را اغوا می کنم. باور کنید همه ما را اغوا کرده. درجه دارد. فقط کسی که به بندگی رسید نجات یافته. عرض کردم نجات یافته. فقط در نجات است که می شود از زیر سلطنت شیطان بیرون رفت. قرآن در موردش کلمه سلطنت را به کار برده. از زیر بار سلطنت شیطان بیرون رفته. شیطان دیگر اصلا به هیچ وجه دستش به این انسان نمی رسد. فقط در بندگی می شود.که راه آن هم این است که گناه نکند. بعد مودب باشد. ادب داشته باشد. گناه نکند و ادب داشته باشد، ممکن است برسد. قرآن می فرماید که ما به شیطان سلطنت بر انسان را ندادیم. ما خودمان به شیطان سلطنت دادیم. قرآن می فرماید ما به شیطان سلطنت ندادیم مگر برای اینکه معلوم شود. در آیه 21 سوره مبارکه سبا می فرماید: وَما كانَ لهُ عَليْهمْ مِنْ سُلطان إلا لِنعْلمَ مَنْ يُؤْمِنُ بالآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنهَا في شَكٍّ به شیطان بر سرنوشت آدمی سلطنت دادیم برای این بود که معلوم کنیم چه کسی نسبت به آخرت یقین دارد. اگر یقین دارد دست شیطان به او نمی رسد. شیطان به آسمان رود و زمین بیاید زورش به او نمی رسد. چون از آخرت می ترسد. زور شیطان به کسی که از آخرت می ترسد نمی رسد. وَما كانَ لهُ عَليْهمْ مِنْ سُلطان إلا لِنعْلمَ مَنْ يُؤْمِنُ بالآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنهَا في شَكٍّ برای او سلطنتی نسبت به بنی آدم وجود ندارد مگر برای اینکه ما معلوم کنیم چه کسی نسبت به آخرت یقین دارد. کسی که یقین دارد نمی تواند حرف شیطان را بپذیرد. نمی تواند. اگر کسی آخرت را قبول داشته باشد هرچقدر هم که او در گوشش بخواند، در او اثر نمی کند. کسی که از خدا می ترسد، حرف شیطان دیگر بر او اثر نمی کند. شیطان افسون می کند. اما افسونش اثر نمی کند. به کسی که به آخرت یقین دارد اثر نمی کند. مِمَّنْ هُوَ مِنهَا في شَكٍّ اما اگر کسی شک داشته باشد. ببینید اگر نود و نه درصد یقین داشته باشد و فقط یک درصد شک داشته باشد. اگر یک درصد شک داشته باشد چطور؟ به اندازه یک درصد شیطان در او دست می گذارد. به اندازه یک درصد شیطان در او سلطنت دارد. به اندازه یقین و شک. خب حالا من که شک دارم چکار کنم آقا؟ ما وقتی متولد می شویم با یقین که متولد نمی شویم. یک صاحبان عصمت هستند که آنها با یقین متولد می شوند. عصمت خدادادی است دیگر. عصمت در صاحبان عصمت خدادادی است. آنها با یقین متولد می شوند. دست شیطان به آنها نمی رسد. ما باید با تحمل سختی به آن یقین برسیم. این است که سخت می کند. عرض کرم در ساختمان اولیه ما یقین نیست دیگر. وقتی انسان متولد می شود هیچ چیز نمی داند. تا بفهمد و بداند و به آن چه که می داند یقین پیدا کند کمی طول می کشد. چند بار داستان آن بنده خدا را برایتان عرض کردم. خدمت رسول خدا آمد و مسلمان شد و حضرت او را پیش معلم گذاشت که به او قرآن بیاموزد. آن معلم هم سوره اذا زلزل را به او یاد داد. او وقتی سوره را یاد گرفت و تمام شد بلند شد. چرا بلند شدی؟ گفت من همه چیز دین را فهمیدم. همه چیز دین چیست آقا؟ آیه هفت و هشت سوره زلزال: فمَنْ يَعْمَلْ مِثقالَ ذرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثقالَ ذرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ انسان باید به این یقین پیدا کند. اگر من یقین پیدا کنم که اگر به اندازه یک ذره مانند این ذراتی که در هوا هنگام نور و سایه دیده می شود به اندازه وزن همچین چیزی خوبی کنی، نتیجه اش را می بینی و اگر به اندازه یک همچین ذره ریزی بدی کنی می بینی. پیغمبر فرمود این فقیه شد. به زبان ما این اسلام را شناخت. همه ادیان آمده اند همین را بگویند. اگر انسان بداند کارها حساب و کتاب دارد خوب همینطور دهانش را باز نمی کند حرف بزند. آقا اگر آدم بداند دنیا حساب و کتاب دارد با هرکسی رفاقت نمی کند. شما یک بار با ایشان نشستی و نیم ساعت صحبت کردی. مثلا یک بار من یک آقایی را برای اولین بار دیدم. او از کسانی بود که همیشه مجلس را می گرداند. من تمام مدت داشتم به حرف های او گوش می کردم. بعد دیدم که یک ساعت و خورده ای، حرف نامیزان نزد. حرف نامناسب نزد. خب بنابراین بنای رفاقت را با او گذاشتم. یک روز دیگری یک حرفی زد. دیگر ارتباطم را قطع کردم. آدم اگر بداند حساب و کتاب است خوب با هرکسی رفاقت نمی کند. به خصوص برای جوان ها عرض می کنم. هر کسی که انسان را می خنداند که رفیق خوبی نیست. اگر من شما را نصیحت کنم نصیحت تلخ است. بله؟ نصیحت تلخ است دیگر. آن که حرف نصیحت می زند و حرف تلخ می زند رفیق آدم است. نه آنکه آدم را می خنداند.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای