مراسم ترحيم همسر مكرمه آيت الله حق شناس(ره) 11/1/92( از خودت كار بكش )
مراسم ترحيم همسر مكرمه آيت الله حق شناس(ره) 11/1/92( از خودت كار بكش )
خداوند پرسیدكه چرا مرگ رانمیخواهی؟عرض کرده بود آرزویم فقط همین است که بمانم و روزهای زمستان برایت روزه بگیرم وشبهای زمستان برایت بیدار باشم.فرمودند که تورا تاقیام قیامت عمرداديم...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

من مکرر دیده بودم کسانی خدمت حاج آقای حق شناس می رسیدند و با ایشان سلام و علیک می کردند و ایشان می فرمودند من دعاگو هستم. گاهی هم آدمی بود که کم خدمت حاج آقا می رسید و آدمی نبود که دائما جلوی چشم باشد و از دوستان باشد که من بدانم آقا فرضا سحر دعایش می کند. برای من سوال شده بود که اینکه می فرمایند دعاگو هستم یعنی چه؟ شما ایشان را چند سال به چند سال می بینید يا سال به سال می بینید و اصلا در خاطرتان نیست که ایشان را دعا کنید. بعد برایم اینگونه حل شد که حاج آقا همه عالم را دعا می کند و این هم یکی از آنهاست. نه اینکه این شخص خاص را دعا می کند. همه عالم را دعا می کند. کسی نمی داند این یعنی چه؟ حالا می خواهم نظیر این را عرض کنم. مرحومه مغفوره حاج خانم، خب من خویشاوند و محرم ایشان نبودم. این چیزی است که از دور به گوش ما رسیده. ایشان هم بعد از حاج آقا دعاگو بودند. گفتند حضرت عیسی از مرگ مادر بزرگوارشان حضرت مریم سلام الله علیها اظهار تاسف و تاثر می کرد. جبرئیل به ایشان عرض کرد مثلا حالت چگونه است؟ حضرت فرمود من یک دعا گو را از دست دادم. شما می دانید مادر چگونه دعا می کند. دعای خالص. اصلا هم به پسرش نمی گوید من تو را دعا می کنم. حالا این خانواده هم دعاگویان خوب و دلسوزی بودند. در سفر سال هفتاد که به عمره مشرف شده بودیم خدمت حاج آقا و ایشان بودیم. من آنجا گریه های ایشان را دیده بودم. در هر صورت یک دعاگویی که گریه می کند و در خانه خدا التماس و درخواست و تضرع می کند و برای بچه هایش و برای همه دعا می کرده از دست دادیم. خدا ایشان را با حاج آقا و هر دو را با امیرالمومنین محشور کند. البته ما حاج آقا را محشور می دانیم. انشاء الله ایشان هم زیر سایه حاج آقا با امیرالمومنین محشور خواهند بود. ما هم یک حقی پیدا کرده ایم. همه کسانی که در ختم همسر بزرگوار ایشان شرکت کرده اند یک حقی پیدا کرده اند. از ایشان درخواست یک دعا داریم برای اینکه عاقبت به خیر شویم. ایشان می دانند که من خدمتشان چه عرض می کنم. از درگاه ایشان این درخواست را داریم. ایشان می توانند این دعا را بکنند. خب این یک مقدمه بود. بنا بود ما چند حدیث بخوانیم. گفتند آقای حاج حسن آقا گفته اند مانند مرحوم آقا که اینجا می نشستند و حدیث می خواندند باشد. رفقای قدیمی تر می گفتند یک دوره هایی بود که حاج آقا مفصل سه ربع ساعت صحبت می کردند. اما هرکس در خاطرش باشد، این دوره های آخر حدیث می خواندند. یک حدیث می خواندند و معنا می کردند و بعد حدیث بعدی را می خواندند و معنا می کردند. لزومی هم نداشت که این احادیث با هم مرتبط باشد. فقط اگر نکته اخلاقی خوبی در آن بود کافی بود. حالا انشاء الله ما هم چنین کاری می کنیم.

راوی می گوید من از حضرت صادق علیه السلام شنیدم كه فرمودند: فـَلیَأخـُذِ العَبدُ مِـن نـَفسِهِ لِنـَفسِهِ همه ما در این مساله کم داریم. بنده مومن از خودش برای خودش بگیرد. حالا عرض می کنم تا روشن شود. از خودش برای خودش مصرف کند. از خودش خرج خودش بکند. شما از خوابتان می زنید تا سحر بیدار شوید و درب خانه خدا استغفار کنید. از خودت برای خودت مصرف می کنی. همین تازگی یکی از دوستان ما از دنیا رفته است. به مناسبت ایشان از یک بزرگوار دیگری صحبت بود. به اعضا و جوارحش گفته بود من از شما معذرت می خواهم. من یک روز هم به شما استراحت ندادم. همه اش داشتم کار می کردم، نه کار و کسب، داشت کار می کرد. می گویند از خودت برای خودت کار بکش. مثلا وقتی شخص ماه رجب روزه می گیرد، یعنی دارد از خودش برای خودش کار می کشد. از خودش برای خودش مصرف می کند. بنده که می سنجم، می بینم ما چقدر استراحت می کنیم. باز استراحت خوب است. کار بدردنخور می کنیم. بخش زیادی از وقت مان حرام می شود. بخش زیادی از وقت و قوت بازو و چشم و ... خودمان را حرام می کنیم. همه اینهایی که حرام می کنیم یک روزی بر سرمان می زنیم و می گوییم ای کاش حواسمان جمع بود. وقتی به آنجا رسیدیم هم فرض دیگری وجود ندارد. چه زماني ممکن است جوان عاقل شود؟ بیست سال؟ هجده سال؟ بیست و یکی دو سال؟ نوادری در عالم ممکن است باشد که فردي جوان باشد و عاقل و از آن قوت و نشاط و توانایی های جوانی برای خودش کار کند. من ندیده ام. یک عقل های غیر عادی می خواهد آدم باید بیشتر از عادی باشد. اصلا نمی توانیم با جوان حرف بزنیم. آقا داری خودت را حرام می کنی. داری خودت را حرام می کنی. فـَلیَأخـُذِ العَبدُ مِـن نـَفسِهِ لِنـَفسِهِ بنده مومن از خودش برای خودش بگیرد و مصرف کند. شما هرچه کار می کنید، بر ثروت خودت می افزایی. داری ثروت جمع می کنی. بزرگی در مورد بزرگ دیگری فرموده بود در عالم از ایشان ثروتمندتر نیست. ثروتمند است. فـَلیَأخـُذِ العَبدُ مِـن نـَفسِهِ لِنـَفسِهِ و بعد نکته مهم آن این است: و از دنیای خودش برای آخرتش استفاده کند. دنیای خودش را برای آخرتش به کار ببرد. قبل از اینکه به پیری برسد، چهل سالگی هم می شود کار کند، پنجاه سالگی هم می شود. پا هنوز حرکت می کند. آدم شکستگی های پیری را ندارد. می خوابد اما خوابش نمی برد. سه چهار ساعت در رختخواب غلط می زند. سحر می خواهد بلند شود، نمی تواند بلند شود. از ناتوانی. می خواهد وضو بگیرد ولي جان ندارد. می خواهد راه برود، نمی تواند. از دنیای خودش برای آخرت خودش مصرف کند. و من الشَیبـِة قـَبلَ الکِـبَر قبل از اینکه به پیری برسد. آن عاقل کجاست؟ وَ من الحَیات قـَبلَ المَوت آدم اصلا نمی داند چه زمان می میرد. هیچ کس نمی داند. ماها که اینجا نشسته ایم اصلا نمی دانیم. شخصی خدمت مرحوم آقای انصاری رسیده بود و به ایشان عرض کرده بود که آقا چکار کنم؟ فرموده بودند که فکر مردن بکن. رفقایی داشتی که از دنیا رفتند. بعد چه شد؟ گفت بعد از مدتی آمد خدمت ایشان و گفت آقا نمی توانم. تحمل ندارم. این مرا از پا می اندازد. فرمودند که خب حالا اگر یک وقت دنیا در نظرت جلوه کرد یاد آنها کن. ما هم داشته ایم. رفیق داشتیم که بیست ساله مرده، سی ساله مرده و... خب بعد چطور شد؟ هیچ. اصلا گویی نیست. گویی نبود. آدم فراموش می شود دیگر. چه کسی در خاطر می ماند. آیت الله حق شناس که در خاطر می ماند، غیر آدمیزاد است. اصلا غیر آدمیزاد است. آدمیزاد فراموش می شود. گاهی آدم در قبرستان می بیند که یک سنگ قبری هست که القاب دارد. مثلا امیر و وزیر بود یا القاب مذهبی دارد که اصلا نمی دانیم او کیست. تمام شد و رفت. به باد فنا رفت. وَ من الحَیات قـَبلَ المَوت .

یک حرف مهم تر. فـَوَالـَّذی نـَفسُ مُحَمَدٍ بـِیَدِهِ قسم به آن کس که نفس و جان من به دست اوست. ما بَعدَ الموت مِن مُستـَعتـَبٍ بعد از مرگ دیگر امکان معذرت خواهی نیست. بعد دیگر نمی شود معذرت خواهی کنی. خدایا من دارم می گویم معذرت می خواهم. خب معذرت می خواهم یعنی چه؟ مثلا زده ام چشم یک نفر را کور کرده ام حالا مدام معذرت می خواهم. خب به چه درد می خورد؟ گناهی بدتر از گمراه کردن نیست. اگر انسان کسی را گمراه کند، گناه غیر قابل بخشایش است. حالا مثال عرض می کنم. اگر کسی گناه شخصی کرده و مدام بر سرش می زند. آقا من هزار بار بر سرم بزنم تا مرا ببخشند؟ نمی دانم. صد هزار بار بزنم؟ نمی دانم. یعنی اگر من صدهزار بار بزنم مطمئن می شوم که مرا بخشیده اند؟ نمی دانم. اینجا که مُستـَعتـَبٍ هست و امکان معذرت خواهی هست، این قوانین بر آن حاکم است که اگر من بگویم خدایا غلط کردم، باز نمی دانم بخشیده شده ام یا نه. حالا مثال عرض می کنم. اگر به من گفتند تو را نمی بخشیم، من چکار کنم؟ اگر گفتند همه شماها را می بخشند اما من ِ شخصی را نمی بخشند، من چکار کنم؟ دست من نیست. میل و اراده الهی است. حالا وسط صحبت یک مطلبی را عرض کنم. حاج آقا یک چله زیارت عاشورا خوانده بودند. طبق معمول فکر می کنم مسجد می رفتند و می خواندند. خانه ایشان به مسجد نزدیک بود و معمولا هم زیارت عاشورا را بعد از ظهرها می خواندند. مثلا بعد از ظهر که هیچ کس نبود به مسجد می آمدند و زیارت عاشورایشان را می خواندند. چون کسی هم نباید بفهمد دیگر. روز چهلم شده بود و داشتند به مسجد می رفتند. حاج خانم که خدا غریق رحمت شان کند گفتند حاج آقا مرا یادت نرود ها. من هم حاجت دارم. گفتند چشم و رفتند. این داستان در زندگی ایشان مکرر اتفاق افتاده و ایشان هم مکرر می فرمودند و ما دقیق نمی دانیم کدام مربوط به کدام است. فرمودند من رفتم آنجا و زیارت عاشورا که تمام شد به محضر مشرف شدم و ایشان دست کردند زیر عبایشان و یک طفل خرسال سر دستشان بلند کردند. یک طفل خردسال. بروبرگرد ندارد. وقتی به خانه برگشتند حاج خانم فرمودند یادت رفته مرا دعا کنی؟ گفتند نه یادم نرفته. فرمودند شما یعنی حاج خانم باید به حضرت مسلم توسل کنید، کار دست ایشان است. در آن وعده خاص کار ایشان به دست حضرت مسلم بود. فرمودند توسل کنید انجام می شود. فـَوَالـَّذی قسم به آن کسی که جان من در دست اوست، ما بَعدَ الموت مِن مُستـَعتـَبٍ دیگر فرض معذرت خواهی وجود ندارد. من دارم مدام فکر می کنم که خدایا وقتی من اینجا در خانه تو ضجه می زنم، خب آنجا هم ضجه می زنم دیگر. می گویند هرچقدر هم گریه کنی، هیچ حساب نمی شود. می خواهی گریه کن. ناله کن. تا قیام قیامت ناله کن. اصلا حساب نمی شود. کسی نمی خرد. بعد می گویم خدایا چطور می شود؟ یک کسی دارد از دل و جگر در خانه تو دعا می کند. آن دنیا را می گویم. ما بَعدَ الموت مِن مُستـَعتـَبٍ بعضی ها هستند که وقتی دعا و تضرع می کنند جوابشان را همان جا می شنوند. جوابش را همان جا می گیرد. ما که نمی گیریم چطور؟ و لا بَعدَ الدنيا من دار إلا الجنة أو النار و بعد از این دنیا دیگر هیچ خانه ای نیست. هیچ چیز نیست. یا بهشت است یا جهنم. باز از حاج آقا در خاطرم هست که یک مطلبی فرمودند. ما نمی دانیم چه شده بود اما بعدها این مطلب را فرموده بودند. فرمودند من یقین دارم پنج تن بالای سر من خواهند آمد. چه کسی یقین دارد؟ در جمع ما چه کسی یقین دارد؟

یک روایت از رسول خداست و ایشان از خدای تبارک و تعالی نقل می کنند و مشخص می شود که حدیث قدسی است. عرض من هم انشاءالله در همین روایت تمام می شود. بعد از آن هم یک چند دقیقه ای برای حضرت صدیقه و حضرت علی اصغر سینه می زنیم و برایشان به یاد هردو بزرگوار از دست رفته گریه می کنیم و توسل می کنیم. خدای متعال فرمود وَ إذا عَلِمتُ أنَّ الغالِبُ عَلی عَبدی الإشتِغالُ بی وقتی من در مورد یک بنده ام دانستم که آنچه که بر او غالب است، همه روزش و بیشتر شبش اشتغال به من است. مکرر این را عرض کرده ام. اگر آدم یک ذره تکان بخورد به جایی می رسد که دیگر شب خواب نیست. یعنی مرده نیست. بنده که می خوابم مانند مرده هستم دیگر. قرآن هم این را فرموده. من که می خوابم مانند مرده هستم. او دیگر مرده نیست. در عالم خواب هم دارد زندگی می کند. این را شما کجا می یابید. در عالم خواب هم دارد زندگی می کند. بلکه زندگی اش در عالم خواب بسیار نیرومندتر از عالم بیداری است. یک داستان جالب عرض کنم. مرحوم والده ما سکته مغزی کرده بود. از دست رفته بود دیگر. در حالت کما بود. آقای دکتر محمدی که آنجا هم مرحمت داشتند گفتند برویم خدمت آقا. خدمت حاج اقا آمدیم. ساعت ده بود و حاج آقا خواب بود. باور کنید نیم ساعت آقا را صدا زدیم. نیم ساعت. در گوشش. حاج آقای کاشانی هم بود. اصلا نمی شنید. یک بار یک ذره بیدار شدند و سلام کردند و ایشان جواب داد و رفت. یک کسی خوابش دست خودش است. بیداری اش هم دست خودش است. چشم و گوشش هم دست خودش است. مدتی بود که من با خودم می گفتم چرا یک دکتر برای حاج آقا نمی آورند؟ آقا گوشش سنگین شده و می خواهیم دو کلمه حرف بزنیم و آقا نمی شنود و باید داد بزنیم. این سوال ذهنی ام بود. بعد دوستمان گفت یک دکتر فوق تخصص که تازه از فلان جا آمده بود را خدمت آقا آوردیم. نیم ساعت آقا را معاینه کرد. نیم ساعت. بعد گفت آقا این گوش معالجه شدنی نیست. هروقت خودش بخواهد می شنود و هروقت نخواهد نمی شنود. یک مطلب دیگر عرض کنم. گفته بودند با حاج خانم و حاج آقا و رفقا داریم به مشهد می رویم. حاج خانم و حاج آقا با هم پچ پچ می کردند و صحبت می کردند. ما که می خواستیم صحبت کنیم باید داد می زدیم. داد هم می زدیم نمی شنیدند. اما وقتی با هم صحبت می کردند، می شنیدند. اختیارش دست خودشان بود. وَ إذا عَلِمتُ أنَّ الغالِبُ عَلی عَبدی الإشتِغالُ بی وقتی من در مورد یک بنده ام این را دانستم. معنایش این است که آن بنده آنگونه بود. دانستن خدا که قبل و بعد و این حرف ها ندارد. اگر آن بنده اینگونه بود که اکثر اشتغالش به من بود. حالا این هم هنوز وسط راه است. اگر کسی اواخر عمر حاج آقا را می دانست و می شناخت و می فهمید، که ما نه می دانستیم و نه می شناختیم و نه می فهمیدیم، یعنی بنده اینگونه ام، اگر اواخر ایشان را می شناختیم، متوجه می شدیم که ایشان دیگر غرق بود. نه اینکه اشتغالش به خدا بیشتر باشد. دیگر غرق بود. عطار یک مثالی می زند که شعرش شعر خوبی است. حالا خودش هرچه هست خدا می داند. می گوید یک کلوخ و یک خشت در آب افتادند. خشت غرق شد. خشت یک مدت که در آب بماند غرق می شود. بعد از ده روز که برویم نگاه کنیم دیگر اثری از خشت نیست. اما کلوخ همانطور می ماند. حالا چه کسی می داند غرق شدن یعنی چه؟ در هر حال خدای متعال فرمود اگر من بدانم آنچه بر بنده ام غالب است، اشتغال با من است و به من مشغول است، حرف بسیار بزرگی است. در ادامه می فرماید: نـَقـَلتُ شَهوَتـَهُ فی مَسألـَتی آدم اینجا زود می تواند خودش را در ترازو بگذارد. شما از غذای خوب خوشت می آید؟ خب حل شد. نـَقـَلتُ شَهوَتـَهُ فی مَسألـَتی غذا دیگر برایش هیچ فرقی نمی کند. نان و دوغ پر آب یا بهترین غذا. بدترین غذا یا بهترین غذا. اصلا دیگر اینجاها نیست. نـَقـَلتُ شَهوَتـَهُ فی مَسألـَتی زندگی می کند ها. زندگی می کند. همانطور که همه هستند. ما انبیاء و اولیاء را می شناسیم. آنها زندگی داشتند. زن و بچه داشتند. کار و کسب داشتند. اگر بنا بود چوپان باشد، به دنبال چوپانی می رفتند و خلاصه هرچه بودند، بودند. مثال عرض می کنم. در تمام شئون با همه مردم همراه و شریک بودند. نـَقـَلتُ شَهوَتـَهُ فی مَسألـَتی وَ مُناجاتی. حاج آقا هر روز صبح با بعضی از دوستان تلفنی صحبت می کردند. آن زمانی که حاج آقا تندرست بود، ایشان تلفن می زد و بعدها که شکستگی غلبه کرده بود، آنها تلفن می کردند. این اواخر آقا یک داستانی از حضرت الیاس نقل می کردند. حضرت الیاس مدام گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد تا چشمش را از دست داد. خداوند یک چشم دیگر به او داد. باز گریه کرد و گریه کرد و .. اینکه می گوییم گریه کرد، یعنی ده سال گریه کرد. شما آدم گریه کرده ندیده اید. این بار هم چشم از دست رفت و خدای متعال یک چشم دیگر به او داد. بار سوم خدا فرمود چه خبر است؟ چرا انقدر گریه می کنی؟ از جهنم ما می ترسی؟ ما تو را امان دادیم. بهشت ما را می خواهی؟ بهشت را برایت مباح کردیم. بهشت برای تو. البته ممکن است من یک کمی اشتباه کرده باشم. آن که الان در خاطرم هست این است. گفته بود می خواهم بمانم و روزهای تابستان برای تو روزه بگیرم. شب های دراز زمستان با بندگان صالحت که بندگی تو را می کنند، شب زنده داری کنم. شاید من داستان دو پیامبر را با هم اشتباه کرده باشم. به نظرم زمان مرگشان بود و خداوند پرسیده بودند چرا مرگ را نمی خواهی؟ عرض کرده بود آرزویم فقط همین است که بمانم و روزهای زمستان برایت روزه بگیرم و شب های زمستان برایت بیدار باشم. فرمودند که تو را تا قیام قیامت عمر دادیم. حاج آقا این را می گفتند و بعد هم می گفتند که خب من هم مثل الیاس. به من هم تا قیامت عمر بده. نـَقـَلتُ شَهوَتـَهُ فی مَسألـَتی وَ مُناجاتی حالا ما نمی دانیم این کسانی که اینجا نشسته اند در چه حالی هستند. من چهره شما را نگاه می کنم دیگر. نمی دانم در دلتان چه می گذرد. نمی توانیم و اصلا در توانایی ما نیست که بفهمیم. اگر بفهمیم زنده نمی مانیم. بعد فرمود که فـَإذا کانَ عَبدِی کـَذلِک فـَأرادَ أن یَسهُو حُلتُ بَینـَهُ وَ بَینَ أن یَسهُو خیلی عظیم است. خیلی. بنده ی من اگر به اینجا برسد، اگر یک وقت یک تصمیمی بگیرد که اشتباه باشد من بین او و بین اینکه سهو کند حائل می شوم. نمی گذارم اشتباه کند. نمی گذارم اشتباه کند. بنده من به اینجا که برسد، اگر بخواهد اشتباهی بکند حُلتُ من بین او و اینکه او اشتباه کند، حائل می شوم. اولئِکَ أولیایی حَقاً اولئِکَ الأبطالَ حَقاً اینها اولیاء و دوستان واقعی من هستند. اینها قهرمانان واقعی هستند. بَطـَل یعنی قهرمان. اولئِکَ الأبطالَ تو نمی دانی چقدر خودش را کشته تا اینگونه شده. عبارت حاج آقا به خاطرم آمد. فرمودند که اگر کسی بخواهد به اینجا برسد، استخوانش آب می شود، نه گوشتش. استخوان آب می شود. استخوان که آب نمی شود. مگر پیر شوی تا آب شود. پیر می شود. انقدر زحمت می کشد که پیر می شود. اولئِکَ أولیایی حَقاً اولئِکَ الأبطالَ حَقاً اولئِکَ الـَّذینَ إذا أرَدتُ أن أهلـَکَ أهلَ الأرض عقوبَتاً زَوَیتـُها عَنهُم اینها آن کسانی هستند که وقتی من می خواهم اهل زمین را به خاطر گناهان فراوانشان هلاک کنم اولئِکَ الـَّذینَ إذا أرَدتُ أن أهلـَکَ أهلَ الأرض عقوبَتاً زَوَیتـُها عَنهُم اینها کسانی هستند که وقتی من به خاطر گناهان اهل زمین به آنها غضب می کنم، به خاطر اینها بلا را از دیگران دور می کنم. حاج آقا فرموده بود که تا من هستم، هیچ اتفاقی نمی افتد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای