أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
حرکت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا چند تا فرض دارد. فرض اول. امام آمده است برای این که حکومت یزید را از بین ببرد و خودش بر تخت خلافت و حکومت بنشیند.یک فرض این است که ایشان آمده است به مسافرت و در این مسافرت گرفتار دشمن شده و دشمنان هم بدون هیچ حساب و کتابی ایشان را محاصره کردند، یعنی یک تصادف اتفاق افتاده است. این شهادت حضرت حسین و داستان هایش به یک تصادف وابسته است. این هم یک فرض. یک فرض دیگر این است که در بیان مبارک خود ایشان آمده است. ایشان فرموده است که، مشهور است دیگر روایت را مکرر شنیده اید؛ فرمود که: و أَنِّی لَم أَخرُج أَشِراً و لَا بَطراً و لَا مُفسِداً و لَا ظَالِماً ببینید لفظ خروج در زبان عربی چندین جور معنا می تواند پیدا کند. می گوییم که خَرَجَ عنِ الباب مثلا این از این در رفت بیرون. خَرَجَ عنِ الباب یعنی از این در رفت بیرون. یکی دیگر است. یعنی خَرَجَ علی مثلا بر کسی مثل معاویه. خروج کرد بر یزید. ببینید خارج شد از در. خروج کرد بر یزید. یا خَرَجَ اِلی، رفت مثلا برود مکه. خَرَجَ الی، خَرَجَ عنِ، خَرَجَ عَلی. خَرَجَ عَلی در فرمایش ایشان است. إنما خَرجتُ، من خروج کردم بر یزید. من خروج کردم بر یزید. من از مدینه بیرون آمدم. از مکه بیرون آمدم. خب این خروج از است. یک خروج عَلَی، خروج کردم بر، خروج کردم بر یزید. این آن است که ما می گوییم. امام قیام کرده است. فرمودند که قاما اَوْ قَعَدا حسن و حسین من امام هستند. چه قیام کنند، (داستان حضرت حسین) چه قعود [کنند]، بنشینند (صلح حضرت مجتبی). حالا آن چه که از حضرت حسین علیه السلام بر آمده است خروج بر یزید است، دقت کنید خروج بر یزید است. این یک نکته. خب یک نکته اساسی دیگر. یک نکته اساسی دیگر. در سراسر این راه که ایشان از مدینه بیرون آمده تا در کربلا گرفتار شد و محاصره شده یک بار هم دست به شمشیر نبرده است و نخواسته است دست به شمشیر ببرد. ببینید وقتی که به لشکر حر برخورد کردند، لشکر حر هزار نفر بود. تعداد همراهان امام مثلا حدود صد نفر. این ها را می دانید دیگر. حدود صد، هفتاد یا هشتاد نفر. حدود صد نفر هستند. زهیر به ایشان عرض کرد که آقا این جمعیتی را که می بینید، این دنباله دارد، ممکن است به یک جایی برسد که اصلا هیچ راه حلی نداشته باشد. اما الان ما می توانیم با این ها برخورد کنیم. الان می توانیم. یک به ده هستیم. ما صد نفر هستیم. مثلا. این ها هزار نفرند. ما یک به ده هستیم. اما اگر شد یک به ده هزار، خب دیگر پس بر نمی آییم. اجازه بدهید همین الان ما با این ها برخورد کنیم. از این راحت تر این بود که این ها همه تشنه بودند در حد مرگ تشنه بودند. خب همین الان که این ها تشنه هستند، جان ندارند حتی دستشان را با شمشیر حرکت بدهد ما می ریزیم سر این ها. تا نفر آخر می توانیم قتل عام کنیم. اولش این طور بود دیگر. حالا البته امام به این ها آب داد، به اسب هایشان آب داد. خودش به دست مبارک خودش دهانه ی مشک را می گرفت دم دهان دشمن که بخورد و سیراب بشود. امام حتی به اسب هایشان هم آب دادند. حالا این را کار نداریم. در برخورد اولیه این ها صد نفر هستند. می گوییم یعنی تقریبا صد نفر هستند و می توانند در مقابل هزار نفر بجنگند. حالا مردان بزرگی مثل حضرت ابوالفضل در میان این ها هست، یک مردان بزرگی مثل زهیر هست، یک مردانی بزرگی هست، شاید بتوانند مثلا یک کاری بکنند. فرمود که من زودتر دست به شمشیر نمی کنم. اگر او دست به شمشیر بکند من مقابله و مدافعه می کنم. از خودم دفاع می کنم. اما حمله را من شروع نمی کنم. یک نمونه. وقتی که رفتند و لشکر آمد و محاصره شدند، امام علیه السلام دور تا دور لشکرگاه خودش را خندق کنده بود و به نظرم در طول این روزها گشته بودند و هیزم جمع آوری کرده بودند و در این خندق ریخته بودند و به این آتش زده بودند. شمر با لشکر مثلا هزار نفر یا چند هزار نفر لشکر آمده طرف خیمه ها. یعنی حتی به قسمت حرم خانه امام. آمده است که کار را تمام کند. رسیده است به آتش. حالا یک حرف هایی هم زده است که کار نداریم. می خواهد از این آتش ها عبور کند و مثلا برود به سمت حرم خانه امام. نمی دانم مثلا فرض کنید حبیب بود یا یک بزرگ دیگری بود. گفت آقا این شمر خیلی آدم بدی است. به زبان خودمان. یک جباری است از جباران این ها. اجازه بفرمائید من همین الان با تیر بزنمش. از شمر بدتر که دیگر کسی نیست. [فرمود] نه من شروع نمی کنم. من شروع نمی کنم. اگر آن ها شروع کردند، دفاع می کنم. اما من شروع نمی کنم. این یک نکته اساسی است. در تمام جریان کربلا یک نکته اساسی است [که] ایشان شروع نکرده است. نه شمشیر حرکت داده است. هیچی. اصلا. اول صبح دو لشکر در برابر هم ایستاده اند. خب این ها باید مثلا به قول ما زرنگی کنند یک کاری بکنند شاید بشود. نه باز ایستاده اند. عمربن سعد تیر اول را انداخت. گفت نزد امیر شهادت بدهید که اولین تیر را من انداختم. بعد هم تمام تیراندازان لشکرش لشگرگاه امام حسین و لشکریان امام حسین را تیرباران کردند. که شاید در حدود پنجاه نفر از یاران امام در این تیرباران به زمین افتادند. بقیه همان بیست سی نفر ماندند که آن ها تک تک رفتند به میدان. باز هم اولین تیر جنگ را او زده است. او شروع کرده است. این ها ایستاده اند سپر گرفته اند، پس مطلقا امام در تمام این دوران حرکت دست به شمشیر نبرده. شروع به جنگ نکرده. این را در دوران امیرالمومنین هم نظیر داریم. در جنگ جمل. دو لشکر در برابرهم ایستاده اند. فرمود که کیست که از جانش بگذرد؟ یک جوانی برخاست و آمد خدمت امام. فرمود این قرآن را بگیر دستت و برو مقابل لشکر دشمن آن ها را به قرآن دعوت کن. بعد هم مثلا با تیر این را تیر باران کردند. زمین افتاد. بعد از این که آن ها کسی از لشکر امام را به زمین انداختند، کشتند، شاید دو یا سه نفر که الان آن را دقیق یادم نیست. تا دو، سه نفر هم در ذهنم هست. آن وقت [فرمود] خب حالا من می توانم با این ها بجنگم. آن ها شروع کردند. خب این هم مسئله. پس امام تمام حرکتش یک حرکت دفاع از خود بوده است. خب برای حکومت آمده است. یک اتفاق افتاده است. حادثه کربلا یک اتفاق است. پیش آمده است. دو دسته بدون این که بخواهند درگیر شدند. به هم نزدیک شدند. چون تعداد سربازان امام کمتر بوده است مثلا این ها شکست خوردند و تمام شده. یا این که نه. این جا فرمایش ایشان این است که إِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِصْلاحِ فى أُمَّةِ جَدّى. من آمده ام کاری در مورد امت جدم بکنم. امت جدم به فساد گرفتار شده. فسادی، دقت کنید؛ فسادی ریشه کن کننده. فسادی که ریشه اسلام را خواهد کند. من آمدم این را اصلاح کنم. حالا چگونه اصلاح کنم؟ تیر اندازی کنم؟ شمشیر بزنم؟ نه. عملا دیدیم که نه. این کار را نخواست بکند. إِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِصْلاحِ فى أُمَّةِ جَدّى خب چجوری؟ به چه وسیله ای اصلاح کند؟ این ها را مکرر، مکرر شنیده اید أُرِیدُ أَن آمُرَ بِالمَعرُوفِ و أَنهَی عَنِ المُنکَر می خواهم از طریق امر به معروف و نهی از منکر امت جدم را اصلاح کنم. این ها برای اصلاح راهی جز امر به معروف و نهی از منکر ندارند. حالا این امربه معروف چه است؟ حالا انشالله بعد عرض می کنم. أُرِیدُ أَن آمُرَ بِالمَعرُوفِ و أَنهَی عَنِ المُنکَر، وَ أَسِیرَ بِسیرَةٍ جَدِّی وَ أَبِی راه پدر و جدم را بروم. خب این هم خودش معنا دارد که دیگر الان نمی خواهیم عرض کنیم. خب. این بحث اول مان.
فرمودند که وقتی نمازگزار به نماز می ایستد از فرق سرش تا عنان آسمان، حالا به زبان بنده مثلا تا بلندترین مراتب آسمان رحمت نازل می شود. فرشتگان این نمازگزار را می پوشانند. محاصره اش می کنند در بر می گیرند. حدیثش را دیشب خواندیم. خب. حدیث قبلش چه بود؟ حدیث قبلی؟ عرض کردیم که شخصش نباید مشکل داشته باشد. نماز بخواند. اگر نماز بخواند اینجوری می شود. اگر نتواند نماز بخواند، این ها نیست. این ها که فرمودند. از مثلا عرش خدا تا بالای سر این غرق در رحمت خداست. این برای هرکسی نیست. ببینید ماها خودمان در نمازهایمان کاملا تجربه اش را داریم. یک نماز می خوانیم ساده. هیچ چیزی، احساسی نمی کنیم. ببینید رحمت خدا مثل سیلاب بر سر نمازگزار می ریزد، مثل سیلاب می ریزد، حالا به زبان بنده. نمی شود من از این سیلاب خبردار نشوم. نفهمم. نمی شود. این ها واقعیت دارد. مثال زدم. مکرر در گذشته ها. ببینید شما ممکن است با یک نفر [مثلا] دوستتان یک بحث جدی تجارتی، اقتصادی دارید. مثلا شما به او بدهکار هستید یا مثلا او به شما بدهکار است. دعوایتان است که چطور بگیرید چطور نگیرید. می شود شما یک ساختمان ده طبقه را از طبقه پایین تا طبقه دهم بروید یک دانه از این پله ها را هم احساس نکنید. از بس حواس پرت است به آن بحث. اما این امکان ندارد که من در نماز یک قدم، یک قدم تکان بخورم، نفهمم. این فرض ندارد. آن حرکت حرکت بدن است. وقتی روح من یک جای دیگر است از حرکت بدن فارغم. می گویم. مثلا یک وقت هایی یک حوادثی پیش می آید. من دستم بریده. خیلی شدید هم بریده. اما از بس حادثه بیرونی برای من گرفتاری به بار آورده، من اصلا یادم نمی آید که دستم خون آلود است، دستم پاره شده. درد می کند. دردش را هم احساس نمی کنم. بعد از دو ساعت سه ساعت که مثلا آن حادثه کمی سبک می شود تازه می فهمم که این دستم پاره شده است و باید بروم بخیه بزنم. این طبیعی است. مکرر ممکن است برای همه ما اتفاق افتاده باشد. اما امکان ندارد از آسمان بر سر ما سیلابی از رحمت می بارد، اما من نمی فهمم. این نمی شود. می فرمایند که نماز که تو می خوانی به معراج می روی. بابا معراج کار پیغمبر بوده. می گویند تو هم می توانی به معراج بروی. من می روم به معراج نمی فهمم؟ نمی شود. پس معلوم می شود نماز های ما مشکل دارد. مشکلش چه بود ؟ همان حرف های شب های اول. من باید گیر بار مردم نباشم. سخت ترین مشکل آدمی در نمازش، در همه چیزش، این است که من حق مردم به گردن دارم. حالا مثال عرض کردیم. مثلا من آبروی یک خانواده را برده ام. مگر می شود به همین سادگی؟ تا حل نکنی حل نمی شودها. من نماز می خوانم و باید هم بخوانم اما کمترین بهره ممکن را می برم. نمی شود بگویی هیچ بهره ای نمی برم ها. اما کمترین. آقا با یک دانه نماز من... هی حدیث هایی عرض می کردم، مثلا اگر دو رکعت نماز درست بخوانی بهشت بر تو واجب است. نمی دانم اگر نماز دو رکعت بخوانی دعا مستجاب داری و حالا خیلی [احادیث داریم]. آقا نماز خوب باید بخوانی. حداقلش این است که حواس من در نماز از اولش تا آخرش جمع باشد. اگر نصفش حواست جمع بود نصفش درست است. قبول است. نصف دیگرش قبول نیست. شما چهار رکعت نماز خواندی دو رکعت قبول است. در روایت دارد برای یک نفر ثلثش قبول است. برای یک نفر ربعش قبول است. برای یک نفر نصفش قبول است. بستگی دارد به مقداری که من حواسم در نماز است. حواسم در نماز است، برای آن کارهای قبلی ام است. من در کارهای قبلی ام چه کار کرده ام که نگذاشته است حواس من در نماز باشد. مثلا من و شما نشسته ایم با هم دیگر داریم صحبت می کنیم. صحبت... حالا حتما نمی گویم صحبت مردم. صحبت مردم [که] آدم می کند یکهو لیز می خورد به یک طرفی [و] می رود طرف غیبت. ممکن است از آن طرف کج بشود مثلا خدای ناکرده از آن تهمت دربیاید. حرف مردم است دیگر. یک لغزش کوچک ممکن است یک گناه بزرگ از آن دربیایید. نه. اصلا حرف عادی می زنیم. خب من نیم ساعت دارم حرف عادی می زنم. بعد هم می ایستم به نماز. خب نمی شود. من حواسم نصفش در آن حرف هایی است که داشتیم می زدیم. ادامه اش را دارم فکر می کنم [که] اگر فلان طور شد چه می شود؟ اگر... کارهای قبلی من به طور دقیق روی نمازم تاثیر می گذارد. بدترینش حق و حقوق مردم است که عرض کردیم. اگر حق و حقوق مردم [را] به گردن دارم این نماز جان ندارد. جان ندارد من را به آسمان ببرد. معراج است. نماز معراج است. با حق مردم، حقوق مردم بر گردن من، من نمی توانم به معراج بروم. آن بزرگانی که می خواسته اند کاری برای خودشان بکنند، اولین، ببینید اولین کارشان این بود که بارهای مردم را از روی دوششان بگذارند زمین. حق و حقوق مردم را حل کنند. من به شما بدهکار هستم [پول هم] دارم. می گویند اگر داشتی نماز می خواندی وقتش هم رسیده باشد، طلبکارت آمد گفت پول من را بده، نمازت را بشکن و برو مثلا از داخل صندوق کلید بنداز پول او را بهش بده و بعد بایست به نمازت. انقدر [مهم] است. یک وقت من مثلا، ببینید سال ها قبل می گفتند برشکست به تقصیر. برشکست شدم اما من تقصیر نداشتم. مالم را بردند. مال من را بردند. خب من مقصر نیستم. خب پس این آدم فَنَظِرَةٌ إِلَى مَيْسَرَةٍ باید بماند تا وقتی که داشته باشد دیگر. اگر نتوانست داشته باشد، مومن بود. درست رفتار کرده بود. سرش را کلاه گذاشته بودند. مالش را برده بودند. خورده بودند. یک همچین آدمی اگر از دنیا رفت و امام زمان علیه السلام تشریف آوردند، بدهکاری این را خواهند پرداخت. یعنی دولت اسلام باید بدهکاری این شخص را بپردازد چون مقصر نبوده. اما حالا فرض ما بر فرض تقصیر است دیگر. من به مردم بدهکار هستم. خب بدهکاری ام اول است. اگر من مجبور هستم برای بدست آوردن آن بدهی هایم بروم کار کنم، برو کار کن. اول وقت هم نمازت را نخوان. کارم یک جوری است که اول وقت را از من می گیرد. [خب] بگیرد. شما اول وقت نمازت را نخوان. کار انجام بده. بدهکار مردم هستی. واجب است. لازم است آن را انجام بدهی. بعد نمازت را دوم وقت بخوان. مثلا. من نباید خودم بر سر راه خودم چاله بکنم. شما هیچ به مردم بدهکار نیستی. غیبت مردم را نکردی. تهمت نزدی. مال مردم را کم و زیاد نکردی. پاک پاک. خب الان من قبل از این که بخواهم بیایم نماز از داخل کوچه آمدم. سراسر این راه را که آمدم چشمم باز بود. به هیچ دلیل این چشمم را نبستم. آخر یک وقت آدم در کوچه وقتی که دارد راه می رود باید چشمش را ببندد. یک لحظه باید ببندد دیگر. یک نامحرم دارد از جلویت عبور می کند. آن هم بدجور است. هر باری که چشم من به یک نامحرم می افتد... حدیثش، عرض کردیم حدیث مکرر داریم ها، یک دانه حدیث نیست. می فرماید؛ هر نگاه یک تیر است. یک تیر مسموم از تیرهای شیطان است. خب من نمی توانم. وقتی مسموم شدم این مسمومیت این جا خودش را نشان می دهد. چون من نماز را درست نمی توانم بخوانم. پس این هم یک چیز مهمی است. آقا آن [چیز] را که ما می گوییم، یعنی آن را که ما می خواهیم، آن را که انبیا و اولیا گفته اند، ما را به آن دعوت کرده اند خیلی قیمتی است. خیلی قیمتی است. یک فرمایش را مرحوم آقای بهجت فرموده بودند. فرموده بودند این پادشاهان و قدرتمندان عالم اگر مزه ی نماز را چشیده بودند، یک ذره اش ها. اگر یک ذره از مزه ی نماز را چشیده بودند همه چیز را می ریختند دور. می آمدند این را گیر بیاورند. نفهمیدند. در عالم، در عالم ها، اصلا الفاظ برایش کوچک است. هیچ چیز، لذت بخش تر از نماز نیست. مثل این که شما آن بهشت را بلعیده ای. اگر آدم بهشت را ببلعد مثلا. مثال ها. بشود مرکز همه خوبی ها. لذت ها. خوشی ها. راحتی ها. این را من بلعیده ام. خب این بهشت را در نماز بلعیده ای. می ارزد آدم یک ذره چشمش را مواظبت کند، یک ذره گوشش را مواظبت کند، یک ذره زبانش را مواظبت کند. شما حتی دم مغازه ات خانم می آید لازم نیست [او را] نگاه کنی. سرت را می اندازی پایین. آن ها هم یواش یواش عادت می کنند. یواش یواش عادت می کنند. حق و حقوق مردم، حق و حقوق مردم. آقا می شود کوشیدها. می شود کوشید. شما روز قیامت می روی. هیچ کس نمی آید یقه ات را بگیرد. خوب نیست؟ وقتی هیچ کس نیست یقه ات را بگیرد تو یک سر می روی به بهشت. وقتی خودت هم یک خرابی به بار نیاورده ای. داستان آن را مکرر عرض کردیم. عبارت دارد که یک کسانی سر از قبر برمی دارند، پرواز می کنند به بهشت. مامورین بهشت می گویند آقا شما حساب ندیدید؟ [می گوید] نه. حساب یعنی چه؟ من نمی دانم حساب یعنی چه. [می گویند] جهنم؟ [می گوید] من جهنم ندیده ام. صراط؟ صراط نمی دانم یعنی چه؟ من هیچ چیز ندیده ام. یک سره آمده ام. من و شما می توانیم. حق مردم به گردن نداریم. پس بدهکار مردم نیستیم. هیچی. بدهکار خدا هم که نیستیم. نماز هایمان را درست خواندیم. به جا خواندیم. مثلا گناه نکردیم. آقا من نمی فهمم. پنجاه هزار سال در قیامت معطل شدن را من نمی فهمم. ما این جا در صف نانوایی نیم ساعت معطل شدیم می گوییم آقا دوساعت است من این جا ایستاده ام. در صف اتوبوس یک ذره سختی هایش را کشیدیم. حالا مثلا بنده هم یک چیزی اضافه کنم. در اتاق انتظار دکتر نشسته ام. مثلا دو ساعت. سه ساعت. مثلا دو ساعت سه ساعت است. فرض کن یک سال است. ده سال است. بچه های پشت کنکور مثلا ممکن است چند سال پشت کنکور مانده باشند. حالا به هر دلیل. این ها یک مثقال است. پنجاه هزار سال خیلی است. شما وقتی مشکلی نداری چرا گیر کنی؟ آنجا می خواهند حساب کتاب بکشند. من حساب کتاب ندارم. راحتم. حاج آقا حق شناس به آن دوست جوانشان فرموده بودند که یک دعایی هست بخواهم بهت بدهم، اگر این دعا را بخوانی، می فهمی به کی بدهکار هستی. و الان اگر من آن دعا را پیدا کنم بخوانم چیزی گیر من نمی آید. ایشان می فرماید آقا این دعا را من به شما می دهم شما می فهمی که به چه کسی بدهکار هستی. اگر فهمیدی به چه کسی بدهکاری، چجوری بدهکاری این را حل می کنی. گیر نمی کنی. اگر آدم خوب بشود. اخلاقش خوب بشود. چشم، گوش، دست و زبانش پاک بشود. خدا به آدم مشکلاتش را نشان می دهد. مشکلاتش را به او نشان می دهد. این هرچه توانسته کرده است. هرچه را نتوانسته خدا نشانش می دهد. باور کنید آن وقت آدم در دنیا هم راحت تر است. بسیاری از غم و غصه ها، مرضی ها، ناراحتی ها، مشکلات مالی، مشکلات خانوادگی، زن و شوهر با هم دیگر دعوایشان است. این ها مال یک کارهایی است که این ها کرده اند. این آقا یک کاری کرده است خدای متعال به عنوان بلای این دنیای کارش، زنش را و برای آن خانم شوهرش را، برای هردو نفرشان بچه شان را. همه اش برای این است که یک جایی کم گذاشتند. یه جایی خراب کردند. یه دل سوزاندند. یه حرف بد زدند. حرف بد زدند. آقا حرف بد راحت است دیگر. آدم می گوید.