ديدار با مبلغين استان تهران
امام زمان چه احتیاجی به مکاسب خواندن ما دارد؟ به چه درد ایشان می خورد؟ وقتی این بتواند به صورت یک مساله بشود و به مردم برسد، تازه به درد امام زمان می خورد...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

ابتدائا یواشکی خدمت دوستان عرض کردیم که ما باید خدمت آقایان علما چه عرض کنیم؟ تجربه که دارند. تحصیل هم کرده اند. من نه می توانم مطلب علمی ای خدمتتان عرض کنم و نه تجربه تازه ای خدمتتان عرض کنم.

یک نکته: این سال های اخیر که نمونه هایی که حضرات آیات دارند در آن دخالت و کار می کنند، توفیقی است که مربوط به سال های اخیر است که البته لازم بود از اولین روزها انقلاب یک چنین جریاناتی برپا شود. اما متاسفانه کم و زیاد نشده و خیلی دیر وقت حادثه پیش آمده. این را می دانید و شاید شنیده باشید که بزرگان ما مانند مرحوم مطهری زمان طاغوت می گفتند که شما یک ساعت از تلویزیون تان را به ما بدهید، بیست و چهار ساعت در اختیار شما باشد. در دانشگاه آرزو می کردند که مرحوم مطهری را ببینند و سالی می گذشت و شاید یک بار ایشان را می دیدند. فکر می کنم کسانی که پایشان به دانشگاه باز شده بود، مرحوم علامه جعفری را می دیدند که آن هم سالی یک بار بود. اگر سالی هم حساب می کردیم، سالی یک بار می شد یا دو سه سال یک بار چنین اتفاقی می افتاد. مرحوم آقای مطهری سالی یک بار یا یکی دوسال یک بار. مدرسه ها اصلا مال ما نبود. اصلا در اختیار ما نبود. حالا مرحمت خداست که مدرسه ها مال شماست. در اختیار شماست. دانشگاه ها در اختیار است. رسانه ها در اختیار است. مقصودم این است که این یک قدردانی می خواهد. قدردانی اش چیست؟ اینکه شما یک کاری بکنی. یک کار درستی تحویل بدهی. یک دوست پیرمردی داریم که شاید غریب نود سال دارد. دوستان گفته بودند ایشان از اصفهان سوار پیکان شده بود و در یک دهی که نمی دانم در کدام سو بود و شاید صد کیلومتر یا بیشتر از اصفهان فاصله داشته و رفته به مسجد و سه تا بچه کوچک در مسجد منتظر ایشان نشسته بودند. ایشان رفته دو تا سوره کوچک قرآن به آنها یاد داده و سوار شده و برگشته. دوتا سوره کوچک. با بچه شش هفت ساله بیشتر از این که نمی شود کار کرد. معنای این کار قدردانی است. من قدردانی کرده ام. یک وقتی در همین ایام محرم بنده را به دانشگاه تربیت مدرس دعوت کرده بودند. دل مان می خواست به مجلس روضه خوانی برویم. کارهای عوام الناسی. به مجلس روضه خوانی برویم. حالا دعوت کرده بودند و چاره ای نبود و رفتیم. پنج نفر می آمدند. احتمالا دو سه نفر هم از خانم های اینها پشت پرده بودند که ما از انها اطلاع نداشتیم. پنج شش نفر بودند. فکر می کنم روزهای آخر به شش نفر رسیدند. پنج شب به اینها قول داده بودیم. من به استادم مرحوم علامه عسكری تلفن کردم و گفتم آقا یک چنین چیزی هست. فرمودند شما برو. برای اینکه ما بگوییم ما آمدیم. آمدیم به خانه شما. مسجد دانشگاه تربیت مدرس که خوابگاه هایشان در کنارش است. معمولا ازدواج کرده اند. خیلی هایشان ازدواج کرده اند و در همان جا در ساختمان های بلندی که هست زندگی می کنند. خب معنای این یک قدم از قدردانی است که ما از این وضع موجود که ممکن شده است و شرایط پیش آمده است و ممکن شده است که من بروم و یک حمد و سوره ای درست کنم و یک وضو و یک غسلی درست کنم، قدرددانی کنیم. می دانید بین مردم و ما یک حالت فرار وجود دارد. لباس ما غیر مردم است و مردم ما را غیر خودشان می دانند. حالا اگر از یک جایی هم یک تنفری تزریق شده باشد، که عالم این تنفر را تزریق می کند و اگر دست شان به ماهواره برسد که روس پشت بام که نگاه می کنیم، الحمدالله! تمام خانه های اطراف مان ماهواره هست، آنها برای اینکه تمام بدی های ممکن را تسریع کنند، کافی هستند؛ در هرصورت یک تنفری نسبت به ما ایجاد می کنند. حالا وقتی ما به یک مدرسه یا یک کلاس می رویم، در ابتدا برایشان عجیب است دیگر. برایشان یک جریان ناشناخته است. حالا با مهربانی هایی که شما انجام می دهید و با آنها رفاقت می کنید و تحمل شان می کنید، ناگزیر بچه شیطانی و شلوغ می کند و دبیرستانی باشد که نمی دانم اصلا ماها از پسشان برمی آییم یا نه؛ البته بستگی به جنس شان دارد، مثل جنس شماها خوب است. به هر حال این یک توفیق است. دست ما رسیده. این را بلد هستید. من خدمت شما درس پس می دهم. لَأن یَهدیَ الله بِکَ رَجُلاً اگر این حائل و این پرده دوری و ناآشنایی بین ما و بچه های مردم پاره شود و این شکسته شود و آنها بتوانند با ما درد دل کنند، شما می بینید که آدم چقدر می تواند برای آنها مفید باشد. این مشکلی را که ممکن است ما بتوانیم حل کنیم، البته به شرطی که با پختگی عمل کنیم؛ معلم هایشان نمی توانند حل کنند. ممکن است دکتر روانشناس نتواند حل کند. هیچ راه دیگری ندارد. در بعضی از صورش که فقط ما می توانیم مشکل مردم و بچه ها و همه را حل کنیم. اگر بتوانیم به این عمل کنیم، اثر ماندگار می گذاریم. ما یک دهه فرصت داریم دیگر. معمولا بعد از دهه فرصت نیست. حالا اگر شرایط جور شد و برای بعد هم فرصت بود این را هم قدر می دانیم که از دست ندهیم. تا مثلا من بتوانم مثلا پنج شنبه ها یا چهارشنبه عصر به مدرسه ها بیایم و کار کنم. این مقدمه اولیه است. یک فنونی لازم دارد که من بتوانم با بچه ها رفیق شوم. یک طوری با بچه ها رفتار کنم که با آنها رفیق شوم. معلم نیستم که یک چوب دستم باشد. زمان ما معلم ها و مدیر ها چوب آلبالو داشتند. دست می شکست اما آن چوب نمی شکست. انقدر مستحکم بود. ما که نمی خواهیم چوب آلبالو داشته باشیم. آن مهربانی و پدری یا برادری و آنچه که می تواند از ما بربیاید. می دانید که سن کم است و تجربه کم است. اگر ما تجربه اول شان باشیم و تجربه خوبی باشیم، این ماندگار می شود. نمی دانم معلم سال چندم دبستان بود که به کلاس ما آمد و با بچه ها خوب رفتار می کرد. چوب آلبالویی نبود. من هنوز او را فراموش نکرد. الان هیچ معلم دیگری یادم نمی آید. اما او یادم هست. اثر خودش را می گذارد. ولو من یادم نماند. یک اثر خوب. شما یک اثر خوب گذاشته اید. این اثر می ماند. ولو بعد هم جریانش را فراموش کند، اما اثر خوبش به جا می ماند. اگر این اثرات خوب تکرار شود و قدرت پیدا کند، تبدیل به دین داری آن بچه می شود. بچه از رفتار خوب و برخورد خوب ما دین دار می شود.

یک مطلب دیگر این است که وقتی ما به یک مدرسه می رویم و برای بچه های مردم مساله می گوییم، که خود مساله گفتن هم فنون دارد و آدم باید فنونش را از استاد فنش بیاموزد، ما تازه سرباز امام زمان شده ایم. امام زمان چه احتیاجی به مکاسب خواندن ما دارد؟ به چه درد ایشان می خورد؟ وقتی این بتواند به صورت یک مساله بشود و به مردم برسد، تازه به درد امام زمان می خورد. آن وقت است که ما تازه اسم سرباز گرفته ایم و خدمت گزار امام زمان شده ایم. ببینید ما حتما در حوزه ها ملا لازم داریم. ملای حسابی که تمام عمرش را در فقه و اصول و تفسیر کار کرده باشد. لازم داریم. آنها ستون اولیه اصل وجود ما هستند. ما از آنجا چیز می آموزیم. اما سرباز لازم دارند. بیشتر از هرچیزی سرباز لازم دارند. سرباز تفنگ دار نه. همین سربازی که بتواند مردم را تحمل کند و بعد از اینکه مردم را تحمل کرد، حرف های دین را به آنها برساند. اسلام خودمان. اسلام حوزوی، معقول. مضبوط. مستند به صدتا روایت. حرف های ما اینگونه است دیگر. نمی خواهیم حرف های عجیب و غریب بزنیم. حرف های اصلی مان مستند به صدتا روایت و پانصد تا روایت است. گاهی اینگونه است و پانصد تا روایت پشت سر یک کلمه حرفی است که مثلا من می زنم. چقدر آیه پشت سرش هست. اما آن حرف ها... در هرصورت ما اسلام اینچنین قرص و مستحکم بیاموزیم و آن را برای مردم ببریم. وقتی این بچه بزرگ شد، الان مثلا دوازده یا چهارده سالش است. خب یک روزی هم به دانشگاه می رود. اگر من یک اسلام سبکی آموخته باشم، آنجا جوابگو نیست و ناگزیر کنار می گذارد. یک نکته آخر عرض کنم و رفع زحمت کنم. ببخشید. من خودم پیشنهاد این جلسه را نکردم و اگر مزاحمت شده، بنده مقصر نیستم. این را عرض می کردم. اگر من خوب باشم، دلیل تمام حرف های خودم هستم. خوبی واقعی بو دارد. مردم بویش را از پشت دیوار می شنوند. اگر ما خوب باشیم، خود خوب بودن ما برای پیشرفت کارمان توفیق می آورد. اگر از من خوبی ببینند. نمونه عرض می کنم. آقای آقا سید محمدحسن ابوترابی را می شناسید دیگر. ایشان یک وقتی نماینده رهبری در دانشگاه بود. آن دوستمان گفت یک استادی آمد پیش من. گفت یک استاد پیرمرد هفتاد ساله ریش تراشیده و فکل کراواتی آمد پیش من و گفت من به عمرم دست کسی را نبودسیده ام. اصلا. مثلا شاید به عمرش نماز هم نخوانده باشد. اما می خواهم دست این آقا را ببوسم. حالا چه از ایشان دیده بود؟ خب ما با این استاد رفتیم آقای ابوترابی را که آن طرف بود پیدا کردیم و گفتیم آقا ایشان می خواهد دست شما را ببوسد. در همین فاصله ای که یک چنین جریانی بود، آقای ابوترابی خم شد و دست استاد ریش تراشیده فکل کرواتی که ما به عمرمان هرگز دست چنین کسی را نخواهیم بوسید را بودسید و فرار کرد. یعنی دوید. این استاد هم توانایی نداشت که مانند او بدود. این چه می شود؟ به نظرتان این استاد چه می شود؟ از امشب نماز شب خوان نمی شود؟ دوستمان می گفت برای تبلیغ جریانات وکالت ایشان یک مجموعه از اساتید و آدم هایی که مثلا سه تا دکتری داشت، مانند همان افرادی که مثلا شاید به عمرش نماز هم نخوانده، راه افتادند و به قزوین رفتند که از ایشان تبلیغ کنند. گفت آقا استاد فلان و بهمان و.. خب این را همه می فهمند. اگر من تواضع کنم، همه می فهمند. نماز شب من را که کسی نباید بفهمد. اگر معنای نماز شب خوبی من است، آن را که کسی نباید بفهمد. مثلا فرض کنید کسی در دل شب در خانه خدا ناله می کند. خب مردم که نباید این را بفهمند. این را نباید به مردم تحویل دهیم. اما این را می توانیم تحویل دهیم. ما بدون هیچ درخواست مادی، برای مردم کار کنیم. مردم این را می فهمند. حتی کمک کنیم. البته توانایی همه ما در حد نزدیک به سفر و شاید زیر سفر است. اما حالا هر مقدار که می توانیم. اما تواضع یک چیز فوق العاده ای است. البته زوری هم نمی شود. نمی دانم زوری می شود؟ آدم می تواند زوری تواضع کند؟ اثرش ماندگار می شود.

یک وقت من روز اول به یک محیطی می روم که همه اش کفر است. نمی توانم تحمل کنم. برمی گردم و به شهر خودم می روم و پنهان می شوم. مانند گذشته. اما اگر آدم قدم به قدم پیش برود، اولین جایی که برخورد کردم، به من می گویند تو. خب این را می توانم تحمل کنم. آدم یک کم اوقاتش تلخ می شود. اما یک ذره است دیگر. آدم تحمل می کند. بعد هم یک ذره بعد و یک ذره بعد. یک چنین چیزی. اگر تحمل آدم خوب شود، جزء همان معجزاتی است که می کند. مانند آقای ابوترابی. من مکرر از آقای ابوترابی مرحوم سر منبر نقل کرده ام. گفتند یک کسی بچه اش را از خانه بیرون کرده بود. بچه بیست و چهار پنج ساله. انقدر شر بود که پدر و مادر نتوانسته بودند تحملش کنند و بیرونش کرده بودند. ایشان این را تحت تکفل گرفته بود. اول برایش کار جور کرده بود. بعد یک خانه اجاره ای برایش جور کرده بود و بعد هم برایش به خواستگاری رفته بود تا ازدواج کند. شب عقدکنان داماد نبود. عروس خانم در اتاق عقد نشسته و عاقد هم آمده. این نیست. کجاست؟ ایشان در پیکان خودش می نشیند و به تاخت می رود در خانه او و در می زند. پسرک می آید دم در و به او می گوید کجایی؟ مردم منتظرند. شروع می کند به فحش دادن. فحش یک چنین آدمی هم فحش بدی است. آدم اصلا تحمل یک دانه اش را هم ندارد. گفت و گفت و گفت. ایشان هم جلوی در ایستاده بود و دستش را گذاشته بود روی در. آقای ابوترابی بزرگ را دیده بودید؟ سرش همیشه افتاده بود. انگار شخصیت و ساختمان سرش اینگونه بود که افتاده بود. انقدر گفت تا خسته شد. ایشان گفت این حرف  ها را رها کن. بیا مردم منتظرند. اولین حرفش را به ما زده بود، ما خفه اش می کردیم. سوارش کرد و برد. معجزه است. کرامت است. این یک روزه نمی شود. ایشان چهل سال کار کرده بود. البته او همه جانبه کار می کرد. اینها در غذا یک جور غریبی بودند. قدیم پیاده به مشهد می رفتند. آن دوستمان گفت ما مثل جنازه افتاده بودیم. دیدیم بالای سر ما ایستاده و دارد نماز شب می خواند. اصلا خستگی احساس نمی کرد. اوایل می دوید. بعد حضرت رضا علیه السلام را در خواب دید و حضرت فرمودند مردم را ندوان. خب مردم معمولی. او می توانست ده ساعت بدود. اما همه چیز ذره ذره ممکن است. این خیلی خوب است ها. اگر آدم توان و تحمل حرف بد را داشته باشد، خیلی خوب است. ببینید ریشه در یک گشادگی سینه و شرح صدر دارد. آن شرح صدر برای تمام دوران دینداری و آخرت و قبر من به درد می خورد. البته بنده نمی توانم. تحملش را ندارم.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای