اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین المُنتَجَبین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی الأرَضین عَجَّل الله تَعَالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَخرَجَه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ * إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ... لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ * إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ [4 تا تین]. انسان را در بهترین صورت ممکن خلق کرده ایم. سپس او را به پایین ترین جای ممکن رساندیم. همانجا ماند. همانجا ماند. مگر اینکه کوشش کرد خودش را از آن گودال هولناک نجات بدهد. مگر اینکه کوشش کرد که از آن گودال هولناک... قرآن دارد که إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ [145 نساء]. مرابت پایین را به زبان ما درک می گویند. درک اسفل جایگاه منافقان است. درک اسفل جایگاه منافقان است. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ انسان را با آن ساختمان بی نظیر، با آن ساختمان بی نظیر، ساختمان، ساختمان بی نظیر بود، او را به پست ترین، پایین ترین جایگاه ممکن فرستادیم که اگر همت کرد، می تواند از آنجا نجات بیابد. به درجات از درکات نجات پیدا کند. من که دروغ می گویم، به راحتی دروغ می گویم، حسادت من را می کشد، بخل نمی گذارد نفس بکشم، هرکدام اینها یک دَرَک است. یک دَرَک اسفل. اگر انسان از اینها نجات یافت، حالا فرصت هست که به درجات برسد. آنجا هم راه نجات از درکات و صعود به درجات را آیه فرمود. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ. کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح کرده اند از آن درکات، از آن اسفل سافلین نجات پیدا می کنند. به اعلا علیین. از این طرف گفته اند به اعلا علیین [می رسد.] به اعلا علیین [می رسد.] خدای متعال ما را خلق نکرده بود که در اسفل سافلین بمانیم. خودمان ماندگاری در اسفل سافلین را انتخاب می کنیم. خودمان انتخاب می کنیم که در اسفل سافلین بمانیم. و بعد یک مجموعه از کسانی که من الازل الی الابد در اعلا علیین بوده اند، من الازل الی الابد در اعلا علیین بوده اند، به عنوان راهنما برای ما فرستادند. مجموعه ای از کسانی که در اعلا علیین جایگاه داشته اند، به جمع بشریتی که در اسفل سافلین زندگی می کنند، ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ ما آنها را به اسفل سافلین فرستادیم. به میان جمع کسانی که در اسفل سافلین زندگی می کنند فرستادیم تا از آنها دستگیری کنند. راه نشان بدهند و آنها را به همراه خودشان به اعلا علیین ببرند. حضرت صادق علیه الصلاه و السلام یکی از آن مجموعه ای است که به اسفل سافلین آمده است. در اینجا زندگی کرده است و دست یک کسانی را که دست شان را به ایشان دادند، [گرفتند با خود به اعلاعلیین بردند.] دستش را داد، دستش را بیرون نکشید، ما دست مان را بیرون کشیدیم. آنهایی که دست شان را به ایشان دادند، به اعلاعلیین برسانند. محمد بن مسلم شاگرد حضرت باقر و حضرت صادق است. در میان شاگردان حضرت صادق در تراز اعلای فقهای شاگردان امام صادق است. یک روز به مجلس درس آمد. معمولا جای ایشان در کنار امام قرار داشت. معمولا ایشان به مجلس درس می آمد و کنار امام جای می گرفت. جایش آنجا بود. حالا امروز آمد. یک آقایی که با شرایط آشنا نبود، از شهر دیگری آمده بود، قبلا آمده بود و در کنار امام نشسته بود. آن آقا جای ایشان را گرفته بود. ایشان آمد بالای سر مجموعه ای که در درس شرکت کرده اند. مثلا باید از کنار این جمعیت عبور کند و برود در کنار امام بنشیند. خب کسی جای ایشان را گرفته. یک لحظه معطل شد. بعد همانجا نشست. درس که تمام شد و امام سرشان خلوت شد به ایشان گفتند بنشین. شما وقتی به مجلس درس آمدی، یک لحظاتی معطل شدی. چرا معطل شدی؟ برای معالجه این مشکل... مشکل بود، یک مشکلی داشتی که معطل شدی. یک دقیقه معطل شدی. این یک دقیقه نشانه وجود یک مشکلی در اندرون توست. به ما بود که از همان لحظه اول تا آخر عمر معطل می ایستادیم. کسی جای ما را گرفته. [امام فرمودند برای معالجه این مشکل] باید بروی خرما بفروشی. چه کار کنم؟ باید بروی خرما بفروشی. ایشان یک شخصیت بزرگ است. خانواده معتبری دارد. مردم شهر ایشان را به بزرگی می شناسند. رفت یک دانه از این طبق ها گرفت. مثلا چهار پنج بسته خرما در آن خالی کرد. دم در مسجد ایستاد به خرما فروشی. قوم و خویش ها گفتند آقا آبروی ما را بردی. امام من گفته باید خرما بفروشم. گفتند عیب ندارد. ما هم حرفی نداریم. شما هم خرما بفروش. اما ما یک مغازه در بازار برای شما می خریم. شما آنجا بنشین و بساط خرما فروشی ات را در مغازه بگذار. خرما فروش دوره گرد نباش. باشد. عجیب است. ما از این یک لحظه ها که معطل می شویم هزارتا داریم. مرد معالجه این لحظات هم نیستیم. یکی به من گفته تو. در دلم اوقاتم تلخ شده. می گویند باید بروی خرما بفروشی. یا بدتر. به یک کسی گفته بودند که در این دستشویی های عمومی که شهرداری در نقاط پر جمعیت شهر دارد، مثلا ده تا دستشویی و توالت درست کرده و دستشویی آب و چه دارد. باید بروی کف آنجا را بشویی. ما انقدر از این مشکلات داریم. به یک روز هم درست نمی شود. یک روز برویم کف دستشویی های شهرداری را، توالت های یک مسجد را، تی بکشیم و با کهنه و چه کفش را بشوییم، آن تویی حل نمی شود. اگر حل شود آن وقت شما تازه بعد نماز می خوانی. ببینید شما نماز را شروع می کنید. بسم الله الرحمن الرحیم. گاهی مثلا فرض کنید که بنده بسم الله آن را هم نمی گویم. می گویم اما نیستم. این مال آن مشکلات است. اگر من عادت به گناه دارم، آن دیگر هیچی. یک گناه اعتیادی. مثلا من به نگاه به نامحرم معتاد باشم. اصلا نگو. خیلی است ها. من اصلا معتاد به گناه نباشم. از صبح تا شب زندگی کردم و هیچ گناه نکردم. نه غیبت کردم، نه غیبت شنیدم. نه نگاه بد کردم. نه موسیقی گوش کردم. مثلا. اگر اینها را نداشتم، خیلی خوب است. خیلی خوب است. اما آن چیزها هست. من باید انقدر توانایی داشته باشم، توانایی می خواهد؛ انقدر توانایی داشته باشم. حالا مثلا بنده سرمایه که ندارم. فقط کتاب دارم. آن دوست مان گفت یک بنده خدایی از همین جوان ها که از دوستان دور و بر من هم هست، فلان مشکل را داشت. آن دوست مان گفت که خب من کتاب هایم را می فروشم و می دهم تا تو مشکلت را حل کنی. من هرچه فکر کردم ببینم من هم می توانم کتاب هایم را بفروشم؟ البته لازم دارم. می توانم؟ نمی دانم. اگر نمی توانی پس نمی توانی نماز بخوانی. آن دوست مان را هم مکرر گفتیم که یک جریانی برایش پیش آمد. حالا با مقدمات و موخرات که مکرر عرض کردیم. یک جریانی مثل حضرت یوسف. خودش گفت. من تا اتفاق افتاد از روی مبلی که نشسته بودم بلند شدم. پایم را گذاشتم روی میزی که وسط اتاق است. پایم را گذاشتم روی مبلی که آن طرف است. از آنجا پایم را گذاشتم روی پنجره و پایین پریدم و رفتم. بعد آن روز نماز خوانده بود. نماز گران است. خیلی گران است دیگر. با دو رکعت بهشت بر آدم واجب می شود. با دورکعت نماز. نه تمام عمر نماز بخواند. تو فقط دو رکعت نماز خوب بخوان. به تو بهشت می دهند. پس نماز خیلی گران است. خب. من باید ... ما همینطور به ادامه زندگی مان ادامه می دهیم. همینطور به زندگی مان ادامه می دهیم. مثل هر روز. سر وقت فلان غذایمان را می خوریم. غذا هم بد نیست دیگر. بعد مثلا استراحت می کنیم. بعد حرف می زنیم. بعد تلویزیون نگاه می کنیم. عادی. به زندگی عادی، آدمی به نماز نمی رسد. به نماز نمی رسد. آقای عبدی روضه می خواند. در تمام روضه ای که می خواند، روضه می خواند؟ از اول روضه تا آخر روضه دارد روضه می خواند؟ یا شعر را درست می کند؟ هوم؟ روضه می خواند یا شعر را درست می کند؟ اگر کوششم این است که شعرم را درست بخوانم، خب برای شعر یک قیمتی می دهند. برای روضه قیمتش بهشت است. یک روضه بخوانی، یک اندکی اشک در چشمت غلط بزند، بهشت است. تمام است. به شرطی که روضه بخوانی. به شرطی که دو رکعت نماز بخوانی. حاج آقای حق شناس فرموده بود که ذهن من در اختیار من است. در اختیار من است. اینجوری. تا آدم ذهنش در اختیارش بیاید، چهل سال ریاضت می خواهد. تازه ذهنش که به اختیارش آمد تازه می فرمایند که خب حالا بفرمایید راه بروید. تازه بفرمایید راه بروید. از این به بعد باید راه بروید. قبلش تو که در شلوغی بازاری راه نمی روی که. هر یک دانه از آن صفات بد را من مثال می زنم به این کاغذهای انقدری که شما از داروخانه می خرید و پشه و مگس را جمع می کند. مثلا آن را به برق می زنند. آن صفات بدی که دارم مثل بخل و کینه و حسد و این حرف ها مثل یک دانه از اینهاست. دائم دارد پشه و مگس می گیرد. خیالات. شما یک نماز بخوان ببین چه خیالاتی می آید. خدایا. این ها کجا بود؟ یک خیال بیست سال پیش من. یک حادثه ای برای من پیش آمده. گاهی هم حادثه خیلی بد و فجیع است. باز هم در نماز رها نمی کند. می آید. چون پیش من هست. آن خیالات پیش من، پیش خود من هست. آن شیطان که مامور نماز است اینها را هی تکان تکان می دهد تا یک پشه و مگسی از جا بلند می شود و به خاطر من می آید. یک خیال نامربوط می شود. مزاحم نماز. می ارزد آدم صد بار خودش را بکشد. از ریاضت. صد بار از ریاضت خودش را بکشد برای اینکه بتواند دو رکعت نماز بخواند. مرد می خواهد. آنهایی که روی مین رفتند، یک بار خودشان را کشتند. آنهایی که نماز می خوانند، هزار بار خودش را کشته تا بتواند نماز بخواند. در حدیث معراج، حدیثی که صحبت های بین خدای متعال و پیامبر در معراج است، آنجا خدای متعال می فرماید که هرکسی در زندگی اش یک بار می میرد. هر کس یک بار می میرد دیگر. صد بار که نمی میرد. اما این آدم ها، ایشان می گوید ابناء الآخره، اصطلاح شان ابناء الآخره است؛ آنهایی که فرزند آخرت هستند، آنها روزی هفتاد بار می میرند. از شدت مجاهده با نفس شان. از جنگی که با نفس خودش می کند، هفتاد در طول روز در بیست و چهار ساعت می میرد. من همچین آدم هایی را دیده ام. برای من که عبرت نشد. اما دیدم. آن دوست مان گفت که یک وقت حاج آقای حق شناس فرمودند نماز می خوانی، نماز را برای لذتش نخوانی ها. نماز را برای لذتش می خوانی؟ کسی به من و شما همچین حرفی می زند؟ بله؟ ما مجبوریم نماز بخوانیم خب می خوانیم دیگر. از روی مجبوری. واجب است. مجبوریم. نمازت را برای لذتش نخوانی ها. اگر برای لذتش بخوانی، تو داری لذت را می پرستی. آن دوست مان که داستان را نقل می کرد گفت چشم فلانی برق زد. چشمش برق زد. برای او گفته بودند. این به ما ربط ندارد.
حضرت صادق علیه السلام سال هایی را در زمان منصور گذراندند. منصور خونخوار ترین خلیفه عباسی است. اگر بتوانیم لفظ خونخوار را درمورد کسی بگوییم، [اوست]. اواخر عمر منصور بود. او در سفر حج مرد. وقتی حالش بد شد و فهمید که دیگر مرخص است، گفت به حرم رسیده ام یا نرسیده ام؟ گفتند به حرم رسیده ایم. مثلا. برای خودش احساس می کرد اگر کسی به حرم برسد، آنجا در امان است. حالا به این کاری نداریم. این آخرین روزهای عمرش، ساعت های آخر عمرش عروسش را صدا کرد. پسرش که جانشین و ولیعهدش بود، [آنجا] نبود. به ری آمده بود. برای فتوحات و مشکلات جنگی به ری آمده بود. عروسش را خواست. گفت وقتی من مردم و شوهرت بر مسند قدرت نشست و آرامش حاصل شد، این کلید یک زیرزمینی در قصر ماست. قصر مخصوصی برای خودش ساخته بود. از این قصر یک راهروی زیرزمینی به دو فرسخی شهر کشیده بودند. دو فرسخ راهروی زیر زمینی که اگر یک وقت آنجا محاصره شد، او می توانست از آن راهروی زیر زمینی فرار کند. برای خودش قصر ساخته بود. شهر ساخته بود. بغداد را ایشان ساخت. به عنوان پایتخت. این کلید را می گیری. با شوهرت به این زیرزمین می روی. این زیر زمین را باز کنید و ببینید. کس دیگر را هم راه ندهید. نبرید. بعد هم مثلا نمی دانم گفته بود چه کار کنند یا نه. در هرصورت پسرش اسمش مهدی بود. از سفر آمد و برجای پدر نشست و مردم با او به خلافت بیعت کردند. اسمش را مهدی گذاشته بود که مردم [فکر کنند] مهدی آخرالزمان [است]. او از هزار نفر از ثروتمندان شهر و کشور پول های زیاد گرفته بود. مثلا فرض کنید از این هزار سکه گرفته بود. از دیگری پانصد سکه گرفته بود. کیسه ها را گذاشته بود و اسم آدمش را هم نوشته بود که بعد از اینکه من از دنیا رفتم پسرم بیاید این پول ها را دربیاورد و به دست آدم هایش بدهد. یعنی شروع سلطنت و حکومت او با یک خدمت به مردم شروع شود. تا این حکومت برای مردم شگون داشته باشد و مبارک باشد و اینها علاقمند شوند. کاری نداریم. با هم دیگر بروید آن زیر زمین را ببینید. عیب ندارد. با همدیگر در را باز کردند و به آن زیر زمین رفتند دیدند جنازه پهلوی جنازه، جنازه پهلوی جنازه. حالا قاعدتا جنازه ها هم مثلا پوسیده شده دیگر. خب استخوان هایش مانده. به گردن هرکدام هم یک اسم نوشته اند. که پسر که، پسر امام حسن. که پسر که پسر که، پسر امام حسین. که پسر که. همه از بنی هاشم. این کشته ها چندتا بودند؟ نمی دانیم. حال مهدی و این زنش از این چیزی که دیدند به هم خورد. بچه. بزرگسال، پیرمرد. زن، مرد. امروز پلیس امریکا تنها خونخوار نیست. خونخوار روز اول نیست. آن خونخوارهای... حال شان به هم خورد. آمدند بیرون درش را بستند و گفتند سقف این زیر زمین را خراب کنید که اینها دفن شوند. یک همچین آدمی. اینکه می گویند نصف شب فرستاده به دنبال امام، امام را خواسته و بعد شمشیر کشیده که امام را مثلا دو نیم کند. چیزی نبود. [برایش] خیلی ساده بود. می گفت مردم ما را در کوچه و بازار دیده اند. [ما را] آدم عادی تصور می کنند. ما باید یک کاری بکنیم که از حالت آدم عادی دربیاییم. این راه را انتخاب کرده بود که اگر کسی نفس کشید سرش را می بریم. یکی از نواده های حضرت مجتبی علیه السلام را احضار کرده بود. گیرش آورده بودند. دستگیر کرده بودند و پیش ایشان آورده بودند. اسم آن آقا محمد دیباج بود. انقدر زیبارو بود. انقدر زیبارو بود. دیباج یعنی پرنیان. ابریشم. مردم می آمدند وقت می گرفتند. برویم پنج دقیقه ایشان را ببینیم. انقدر زیبارو بود. گفت تو محمد دیباجی؟ گفت بله آقا من محمد دیباجم. گفت یک جوری تو را می کشم که در تاریخ بنویسند. مثلا. آی بنّا و عمله بیایید. یک ستون ساخت. این را گذاشتند لای ستون و ستون را بستند. یک همچین آدمی. حالا امام صادق علیه السلام باید در زمان قدرت و سلطنت این آدم که هیچی، نه قول و نه شرف و نه هیچی، امامت کنند و کارش را هم بکند. نه کارش را تعطیل کند. مهم ائمه ما این است که کارهایشان را کرده اند. لَنگ نگذاشته اند. لَنگ نگذاشته اند. کارش را کرده. ایشان باید درس هایی که پدر بزرگوارش برای شاگردانش فرموده ادامه [دهد]. [درس هایی که] شاکله اسلام را ساختند، شاکله اسلام را ساختند. نماز اینجور است. روزه اینجور است. غسل اینجور است. حج اینجور است. همه، همه چیز را. توحید اینجور است. مدتی با ضراره کلنجار رفتند که او وضو را بفهمد. با ضراره که شاگرد درجه اول است کلنجار رفتند که وضو را بفهمد. وضو را باید اینجوری گرفت. نباید سر را شست. باید مسح کرد. آن هم یک مقدار از سر را. نه همه سر را. اینها همه سر را می شویند دیگر. کل سر را می شویند. نه این نیست. قرآن دستور فرموده وَامْسَحُواْ بِرُؤُوسِكُمْ [6 مائده]. اینجا گفته بِ. یعنی یک مقدار از سرت را مسح کن. نه همه اش را. فهمید. درست است. این حرف درست است. نظر قرآن درست است. بعد گفت آقا شما این حرف را از کجا می گویید؟ فرمود که من از پدرم و ایشان از پدرش، پدرم امام باقر، پدرش امام سجاد، پدرش تا امیرالمومنین از رسول خدا. حرفم سند دارد.
السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
امام را مسموم کرده بودند. این سم چه سمی بود؟ بدن آب شده بود. آن کسی که به عیادت امام آمده بود، گفت مثل اینکه زیر لحافی که برای امام انداخته بودند چیزی نبود. بدن انقدر آب شده بود. بابا بدن استخوان دارد. این استخوان ها هم دیده نمی شد. فقط جمجمه. همین را دیده. امام قوم و خویش هایش را جمع کرد و فرمود کسی که نمازش را سبک بشمارد به شفاعت ما نمی رسد. سبک بشمارد. به شفاعت ما نمی رسد. کسی که نمازش را سبک بشمارد. بعد امام با همان سم از دنیا رفت. شهر به هم خورد. همه شهر به امام ارادت دارند. نه به عنوان امامت. اما نواده پیغمبر است. خودش هم مجسمه تقوا و عبادت و زهد است. اینها را که می شود فهمید و دید. شهر به هم خورد. یک کسی می خواست نماز بخواند. شنیده بود اگر دو رکعت نماز در مسجد النبی بخواند و مثلا کسی در مسجد نباشد، بهشت بر او واجب می شود. گفت حالا وقت خوبی است که وقتی همه مردم شهر برای تشییع به بقیع رفتند من بروم دو رکعت نماز بخوانم. شنید صدای تکبیر از آسمان می آید. الله اکبر. آن کسی که در نماز امام، امامت کرده، فرزند بزرگوارش است. بر نماز میت پدر امامت کرده. او الله اکبر گفت. آسمان هم الله اکبر گفت. آن فرد غش کرد. از صدای تکبیر آسمان. بعد گفت من چقدر بدبخت بودم که نه به تشییع آن مرد خدا رسیدم نه به این دو رکعت نماز. جد بزرگوارش را کسی تشییع نکرد. فرمود یک بوریا بیاورید. آخر چرا بوریا بیاورید؟ خب یک تکه پارچه بیاورید. آخر باید بدن را جمع کنیم. باید بدن را جمع کنیم. تکه پاره های این بدن را. بعد می خواست ببوسد. جایی را برای بوسیدن پیدا نکرد، شاید؛ جز رگ های بریده. ولا حول و لا قوه الا بالله.