اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی الأرَضین عَجَّل الله تَعَالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَخرَجَه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
رسول خدا فرمود که نماز معراج مومن است. نماز معراج مومن است. فرمود الصَّلاهُ قُربانُ کُلِّ تَقِی. الصَّلاهُ مِعراجِ المُومِن. برای مومن در نماز معراج، معراج اتفاق می افتد. معراج یعنی عروج. در گذشته عرض کرده بودیم که اگر شما مثلا یک مشکلی داشته باشید، فرض کنید با یک نفری جنگ و دعوا دارید، با هم دارید از پله های یک ساختمانی بالا می روید، می شود همانطور که دارید داد و بیداد و دعوا می کنید و جنگ و جدال دارید، ده تا پله را طی کنید و خودتان اصلا متوجه این حرکت نشوید. حواس آدم به آن بحثی که با آن بنده خدا دارد پرت است. یا مشکلات دیگری که ممکن است پیش بیاید. می شود. آدم از ده تا پله بیشتر و کمتر بالا برود و خودش به این بالا رفتن توجه نکند. خیلی احساس نکند. این بالا رفتن را نفهمد. اما بالا رفتنی که ممکن است در نماز برای یک کسی پیش بیاید، فرض ندارد که آدم نفهمد. پس اگر من در نمازم هیچ احساس یک حرکت به سوی بالا نمی کنم، معلوم می شود که ندارم. این را شک نکنید. اگر من در نمازم، یک قدم، فقط یک قدم بالا بروم می فهمم. عمیق می فهمم. چون این احساس، احساس حرکتی است که در جان من اتفاق می افتد. خب. این حرکت و این عروج وسیله می خواهد. خب وسیله اش را گفتیم. وسیله این عروج نماز. مانعش چیست؟ پس چرا من نمی فهمم؟ من که نماز میخوانم. نمازم را صحیح می خوانم. نماز صحیح می خوانم. نماز صحیح یعنی مسائلش دقیق و همه چیزش به جای خودش. من دارم این را انجام می دهم. این وسیله بالا رفتن است. اما من هیچ احساس نمی کنم. معلوم می شود من مشکل دارم. مانع نمی گذارد من حرکت کنم. موانعش چیست؟ یک حدیثی بود که خیلی پی آن گشتیم و متاسفانه پیدا نکردیم. حالا اگر بعدها پیدا کردیم خدمتتان عرض می کنیم. فرمود یک کسی به مسجد می آید. مشغول نماز می شود. لفظ حدیث این است. من او را لعنت می کنم. با نمازش مورد رحمت قرار نمی گیرد. با نمازش مورد لعنت قرار می گیرد. چرا؟ چون بار مردم را به دوش دارد. به مردم ظلم کرده. حق مردم را برده و خورده. کسی که بار مردم را به دوش دارد و حقی از مردم به گردن دارد و این را حل نکرده، همینطور که عموم مردم، یعنی خیلی ها، غصه حق مردم را ندارند. اگر غصه حق مردم را نداری و حق مردم به گردنت است، این نمازت بالا نمی رود. آن رحمتی را که خدای متعال برای نمازگزار قرار داده که وقتی آدم نماز می خواند، رحمت الهی نمازگزار را غرق می کند. وقتی آدم نماز میخواند، رحمت الهی از آسمان بر سرش فرو می ریزد. سیل، سیل رحمت بر سرش می آید. به این نمی رسد. چون این سد دارد. سد و مانع دارد. حالا یک کمی منظم تر عرض کنیم. من نماز می خوانم اما گناه هم انجام می دهم. خب گناه یک دانه اش هم مانع است. چه برسد [به اینکه] من در گناه کردن رسم دارم. رسم دارم. یعنی وقتی در کوچه و بازار حرکت می کنم، نمی توانم چشمم را حفظ کنم. هر طرف باشد نگاه میکنم. اگر چشم من معتاد به نگاه به نامحرم و نگاه حرام است، [نمی شود]. حدیثش را خواندیم. بِعِینِ الفِسق. بِعِینِ الفِسق. فرمودند که من این نمازش را به صورتش می زنم. بِعِینِ الفِسق. این نمی گذارد نماز بالا برود. من وقتی با یک نفر صحبت می کنم، زبانم کنترل ندارد. یک وقت اوقاتم تلخ است، ده جور فحش به زبانم می آید. حالا پشت سر مردم یا در روی مردم. فرقی ندارد. غیبت می کنم، تهمت می زنم، هرچه به ذهنم آمد می گویم. خب این نمی گذارد نماز شما بالا برود. اولین مانع عروج. ببینید عروج، من می خواهم به معراج بروم. می توانی بروی، اما باید گناه نداشته باشی. گناه اولین مانع عروج انسان است. من با نماز باید عروج کنم. اولین مانعش، اولین مانعش گناه است. من سعی می کنم سخت از گناه پرهیز می کنم. پس این اولین مانع را زیر پا گذاشتی. دیگر این مشکلی برای شما ایجاد نمی کند. چون دستت هیچ به گناه آلوده نمی شود. چشمت به گناه آلوده نمی شود. به گناه آلوده نمی شوی. خب این اولین مانع و بزرگ ترین مانع از سر راه شما برداشته شد. باز هم من نماز می خوانم. با اینکه گناه نمی کنم، با اینکه گناه نمی کنم، [تغییری حس نمی کنم.] از صبح که در خانه خودم بیدار می شوم و چند ساعت در خانه خودم هستم و اصلا نامحرمی وجود ندارد. بعد هم مثلا ماشین سوار می شوم. مراقب چشمم هستم و مثلا تا حسینیه می آیم.خب چشمم به کسی برنخورده. چشمم هیچ گناه نکرده. با کسی هم صحبت از کسی نکردم که باز گرفتار گناه زبان شده باشم. خب می گویی در گذشته چطور؟ در گذشته چطور؟ گذشته خودت را بررسی کنی، می بینی صدتا از اینهایی که الان نمی کنی، آن وقت به گردنت است. چه کسی هست دقیق از روز اول تکلیفش هیچ گناه نکرده باشد. مرحوم جد ما فرموده بود که من از وقتی که مکلف شدم هیچ گناه نکردم. اما به این امیدوار نیستم. بابا یک عمر پاک زندگی کردی. به این امیدوار نیستم. حالا ایشان فرموده بود. من امیدم به این است که اسم دشمنان خدا را هم نبردم. یعنی از دشمنان خدا انقدر دوری کردم که حتی اسم شان را هم نبردم. خب حالا این یک چیزی است. ممکن است آدم این را به درگاه خدا ببرد. خدایا من در تمام عمرم تا توانستم حتی اسم دشمنان تو را هم نبردم. غیر از اینکه گناه نکردم. همه واجباتم را انجام دادم. مثلا. حالا هرکسی ممکن است به یک عملی امیدوار باشد. حالا یک چیزی عرض کنیم که قبلا هم عرض کرده بودیم. عکس آن بزرگوار دم در است. مکرر هم من مثالش را عرض کرده ام. یک عصا دستش است. از این عصاهایی که زیر بغل است هم زیر بغلش است. حاج حسن آقای حسین زاده. حالا. داستان هایش را که برایتان عرض کردم. ایشان از سیزده سالگی به زندان ساواک رفته است. زیر شکنجه ساواک. حالا با کم و زیادش هی آزاد شده و دومرتبه او را گرفته اند. هی دومرتبه یک کاری کرده. دومرتبه او را گرفتند. دومرتبه اعلامیه پخش کرده. او را گرفتند. چکار کرده. تقریبا، تقریبا تمام عمر قبل انقلابش را در زندان گذرانده. از سیزده سالگی. و بعد اوایل جنگ هم در اولین حرکات جنگی زخمی شده، تیر به پایش خورده که دیگر پا از دست رفته و نمی توانسته حرکت کند. رفقایش از او ناامید شده اند و او را رها کرده اند و رفتند. نمی دانم به چه دلیل بعثی ها او را نکشتند. [معمولا] یک گلوله می زدند در سرش و تمامش می کردند. چرا [نکردند؟] نمی دانیم. به اسارت بردند و سه سال در اسارت در صلیب سرخ نام و نشانی نداشته. بنابراین بعثی ها هرکاری که می خواستند می توانستند سرش بیاورند. گفته بود ما در جای کوچکی، مثلا کوچک تر از این فرش ها، سی نفر آدم بودیم. جای پا دراز کردن نداشتیم. گاهی من می نشستم، آن رفیقم می ایستاد. حالا من یک دقیقه می توانستم درست بنشینم. بعد او می نشست. من می ایستادم. سه سال. تا نام مان آمد در صلیب سرخ. حالا این را هم نمی دانم به چه دلیل. بعد هم گفته بود که ما در ساواک ایران وقتی شکنجه می شدیم، پنجشنبه و جمعه شکنجه تعطیل بود. اما در زندان بعثی ها پنجشنبه جمعه نداشت. در تمام هفته ما شکنجه می شدیم. چند سال؟ ده سال. مثلا با کم و زیادش. بعد هم یک آدمی بود. یک آدمی بود. عرض کردیم که این وردست درجه اول آقای آسید علی اکبر ابوترابی بود. تمام سفرهای پیاده ایشان به مشهد را همراه بود. همه سفرهایی که ایشان برای دعای عرفه پیاده به لب مرز می رفت، ایشان بود. با آن دوتا عصا، تمام راه را، [می رفت] مثلا تا مشهد نهصد کیلومتر راه است. من اصلا حیرت می کنم. چجوری می شود؟ حالا کاری نداریم. بعد از فوتش ایشان گفته بود هرعملی را که ما به آن امیدوار بودیم، اینجا به درد نخورد. آقا کارهای بزرگ کرده بود. ده سفر، بیست سفر، نمیدانم چند سفر پیاده به مشهد رفته بود و پیاده برگشته بود. ما به هرچه امیدوار بودیم... حالا عرض کردم که مرحوم جد ما فرموده بودند که امید من به این است. نه به اعمالم. هیچ به اعمال خودم امیدوار نیستم. به چه چیزی امیدوارم؟ به اینکه خدایا من اسم دشمنان تو را هم نبردم. این خیلی بزرگ است. خیلی مهم است. اما در هرصورت. مانع نمی گذارد شما در نماز عروج بیابی. من در تمام عمرم حتی یک بار هم در نماز گریه نکردم. حالا اگر گریه هم می کردم، برای چه گریه می کردم؟ مثلا؟ عروج احتیاج دارد که شما گناهان گذشته را پاک کرده باشی. باید پاک کرده باشی. من هنوز یاد گناهان گذشته می افتم لذت می برم. بدم نمی آید. متنفر نیستم. ولو یک دانه گناه ها. یک دانه گناه. من یک دانه گناه دارم از این لذت می برم. معنی اش چیست؟ معنی اش این است که توبه این هنوز درست نشده. توبه ا این گناه هنوز درست نشده. قدم اول توبه این است که من دیگر این گناه را نمی کنم. من گناه را ترک کنم. خب گناه را ترک کردم. اما لذتش مانده. آقا این لذت تبدیل به پشیمانی و غصه شود. نشده. اگر من بتوانم گناهان گذشته را به همچین جوری درست کنم، پس مسلم اینها قبول است. توبه شما قبول شده. توبه قبول شده. من از گناهان گذشته ام واقعا پشیمانم. توبه تمام است. توبه عبارت است ترک گناه و پشیمانی. اگر پشیمانی هم بود، ترک هم بود، توبه شما قبول است. توبه کردی. خب این گذشته را هم باید انجام بدهی. خب. بعد به اخلاق های بد می رسیم. آدمی که بخل ندارد، هیچ بخل ندارد... می گویند یک نفر آمد در خانه حاتم. اتفاقا هیچ چیز نداشت. یک اسب گران قیمت مخصوص خودش را داشت. اسب را سر برید. حالا کاری نداریم اسب خوردند. کاری نداریم. به کرم او کار داریم. از قیمتی ترین و عزیزترین مال خودش گذشت. بعد هم نسبت به آن آدم هیچ احساس نمی کرد که یک منت بزرگی سر او گذاشته. دیگر همین بود که داشتم. چیزی غیر از این نداشتم. آدمی که بخل ندارد اینطوری است. اگر همه مالش را هم بدهد. [درمورد] حضرت مجتبی علیه السلام دارد دیگر. از همه مال خودش بیرون آمد. دوبار. حالا یعنی چه؟ نمی فهمم یعنی چه؟ چجوری؟ دو سه بار اموالش را نصفه کرد و به فقرا بخشید. نیمی از مالش را. حالا نیمی از مال را ممکن است آدم یک ذره بفهمد. اما آن از تمام مالش را نمی فهمم. امیرالمومنین علیه الصلاه و السلام یک باغ هایی درست کرده بود. نخلستان ساخته بود. در طول آن بیست و پنج سالی که ما می گوییم ایشان خانه نشین است، خانه نشین نبود. البته ببینید شما یک دکتری داری که با یک دانه دارو همه مریض های کرونایی را خوب می کند. این را گذاشته اید در یک باغ مثلا می رود درخت ها را آب می دهد. خب حرامش کردی آقا. این آدمی که می توانست مثلا صدهزار نفر را زنده کند، گذاشتی درخت آب می دهد؟ چاه می کند؟ درخت می کارد؟ خب این حرام شده. اما حالا دیگر. این حرام شدن ایشان. پیامبر در زمان حیات خودشان یک زمین های مواتی را به ایشان بخشیده بودند. سپرده بودند. امیرالمومنین دو سه تا مزرعه ساخته که این مزرعه ها صدقات امیرالمومنین است. به عنوان صدقات امیرالمومنین. خب اینها را وقف کرده بود. وقف کرده بود و متولی اش هم امام حسین و بعد امام حسین بود. بعد هم سلسله ای از فرزندان خودش را متولی صدقات قرار داده بود. حالا وقتی حضرت مجتبی از همه اموالش بیرون آمده و همه را به فقرا داده، از این راه ها می توانست دومرتبه... اینها را نمی توانست ببخشد که. چون اینها وقف بود. مال خودش نبود. اما می توانست از اینها استفاده کند. پس نمی توانست این زمین های وقفی را به کسی بدهد. خب این باشد. اما همه اموال خودش را بخشیده بود. حالا آن شبی که بعد از بخشش همه اموالش خوابیده بود، آن شب خوشحال بود؟ با دیشبش فرق داشت؟ هیچ فرقی نداشت. همانجور راحت خوابیده بود که دیشب خوابیده بود. خوشحال بود؟ نه. یا داشت حسرت می خورد که فلان چیز را دادم و باید هم می دادم اما حسرت بخورد که این چیز خیلی خوبی بود. مثلا یک بخشی از باغ درخت های خیلی خوبی داشت. ای کاش که... آدم ممکن است گاهی در دلش اینجوری بگوید. من یادم است والده ما، خدا رحمتش کند؛ اگر یک وقت ابوی مهمان می آورد غذای خودش را می داد و بعد هم مثلا در دلش احساسی می کرد؟ نه. غذای خودش را. فقط ایشان ها. کار نداریم. در بذل و بخشش هیچ حساب نمی کرد. مثلا من امروز بیشتر خوشحالم چون بیشتر از دیروز بخشیدم. می شود من خوشحال باشم که بیشتر بخشیدم. توانسته ام بیشتر خدمت کنم. توانسته ام بیشتر خدمت کنم. خب این عیب ندارد. اما من بیشتر به خودم؟ نه. من می بینم شما که دوست من هستی مثلا برنده شده ای. مثلا جایزه چه برده ای. یک ذره اوقات من تلخ می شود؟ من از شما بهتر درس خوانده بودم. هوش و حافظه ام هم بهتر بود. حالا شما زدی و شاگرد اول کنکور شدی. من نشدم. حالا به هر دلیل. من چنان خوشحالم... این در مقابل حسد است. من حسد ندارم. خوشحالم. حسد این است که من می خواهم شما نداشته باشی. شما برنده نشوی. شما بالا نروی. خب. این سری دوم موانع ماست. اگر از این سری موانع هم راحت باشم و نجات یافته باشم، حالا نماز من فرض عروج دارد. حالا نماز من می تواند بالا برود. اگر من از گناهان پرهیز کردم، نمازم فرق می کند. نمازم حتما فرق می کند. اگر من گناهان گذشته ام را پاک کردم، حتما نمازم بهتر می شود. اگر من تواستم این صفات بد را ... چکار کنم؟ من برای صفات بد چکار کنم؟ باید پنجاه سال با خودت بجنگی. نمی دانم باید چند سال با خودت بجنگی. من یادم است. ما پشت سر حاج آقای حق شناس نماز می خواندیم. بعد از نماز چند نفر از رفقا دور ایشان جمع شده بودند. ایشان با یک شادمانی، با یک شادمانی که من اینجوری یادم نمی آید فرمود دیشب یک زنجیر پاره کردم. این آن زنجیرهاست. دیشب زنجیر پاره کردم. زنجیرها هرچه لطیف تر است پاره کردنش سخت تر است. من از می خواهم از گناه چشم پوشی کنم، یک درجه سختی دارد. می خواهم از حسادت توبه کنم، خب سخ تر است. خیلی سخت تر است. چون مانع، مانع لطیف تر است و چسبنده تر است. به عمق جان من چسبیده. زنجیر بودنش بیشتر است. ببینید وقتی من حسودم، یک وقت علیه آن کسی که نسبت به او حسادت می ورزم یک کارهایی می کنم. خب این می شود گناه. این می شود جزء آن دسته اول که جزء گناهان است. اگر من هیچ کاری نمی کنم، مثلا نسبت به آن آدم بی احترامی نمی کنم، پشت سرش حرف نمی زنم، تعریفش را می کنم، خب بارک الله. به خاطر این حسد گناهی در نامه عمل شما نوشته نشده است. خود آن حسد هست. آن حسد نمی گذارد من عروج کنم. عروج در نماز را نمی گذارد. اما اگر آن پاک شد، آن عروج می شود. اگر یادتان باشد یک وقت هایی بحث های قرآنی را عرض کردیم که قرآن اسم این را شرح صدر گذاشته. بخل یک ضیق صدر است. حسد یک ضیق صدر است. آدم ضیق را احساس می کند. من وقتی نسبت به شما احساس حسد می کنم، ولو هیچ کاری هم نمی کنم، اما در دلم یک دردی، یک رنجی، یک فشاری را احساس می کنم. وقتی من از موفقیت شما خوشحال شدم یک گشایش، یک گشادی در سینه خودم احساس می کنم. این شرح صدر است. اگر کسی به شرح صدر برسد، به نماز آسمانی می رسد. به نماز آسمانی می رسد. در آسمان نماز می خواند. به مقداری که چقدر توانسته سینه خودش را از این گناهان سینه، گناهان سینه [پاک کند]. یک وقت برایتان عرض کردم. از بدن انسان هرچه بماند، مثلا [اگر] یک پایش مانده. نماز ندارد. غسلش می دهی. کفنش می کنی و دفنش می کنی. فقط اگر سینه اش بماند نماز دارد. خب این سینه چیست؟ چه اصلی ست؟ مثل اینکه اصل انسانیت آدم در این سینه اش است. این نماز دارد. سرش هم مانده نماز ندارد. اما اگر سینه اش مانده، نماز دارد. این یک چیزی ست. خب. چه عرض می کردیم؟ اگر این سینه پاک شد، حالا شما ... آقا آن نمازی که آدم بعد از پاک شدن و شرح صدر می خواند، حاضر است بمیرد، آن نماز را از دست ندهد. باز دنبال حدیثش هم گشتیم. حالا مثلا شبیه به این. حاضر است زیر ساطور بگذارند و تکه تکه اش کنند، اما نمی خواهد این نماز را از دست بدهد. ارزش آن نماز انقدر است.
خدایا ما از همه اینها محرومیم. لذت یک گریه برای امام حسین در آن فرض با این گریه های ما اصلا قابل مقایسه نیست. اگر سینه آدم از اخلاق رذیله و اخلاق بد پاک شود. من دارم دعا می کنم. دعا. دعا فقط در ذهنم است. یا به زبانم. در دلم هیچ چیز نیست. نماز هم که می خوانیم یا به زبانم است، یا در ذهنم است. در دلم هیچ چیز نیست. هیچ خبری از نماز در دلم نیست. مال آن آشغال هایی ست که در دل من هست. در سینه من جمع شده. این هم ثمره گناه است. آن آشغال هایی که در سینه من جمع شده، صفات بدی که آمده، همه از ثمره گناهان من است. عرض کردم که اگر آدم توانست آنها را پاک کند، یک قدم های بزرگ برداشته. امروز گناه نکند، گناهان گذشته را جبران کند. خیلی است. خیلی است. این را یک لحظه هم در جهنم نگاه نمی دارند. وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها [آیه 71 سوره مریم]. هیچ کس از شماها نیست مگر اینکه وارد جهنم می شود. حالا وارد جهنم می شوید، یعنی لب جهنم می آیید یا داخل. اینهایش را کار نداریم. قرآن فرموده وارِدُها. در معنای ورود [تردید] داریم. إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها كانَ عَلى رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا. حتما همه وارد جهنم می شوند. اما آنهایی که تقوا داشتند یعنی همین. گناهان گذشته اش را پاک کرده. الان هم دیگر گناه ندارد. گناهان الانش را ترک کرده. هیچ گناهی در زندگی اش نیست. گناهان گذشته اش را هم جبران کرده. جبران کرده. حق مردم را داده. حقوق مردم را ادا کرده. حق های خدا را ادا کرده. این یک لحظه هم در جهنم معطل نمی شود. اصلا نوک انگشت پایش هم در جهنم نمی سوزد. رد می شود و می رود. جهنم نگاهش نمی دارد. یک لحظه نگاهش نمی دارد. کسی که گناه هیچی. گذشته ها را پاک کرده. امروز هم هیچ گناه ندارد. اگر آن سینه هم از صفات رذیله پاک کرده خیلی خوش به حالش است. این دیگر به آسمان می رود. اصلا روی زمین نگاهش نمی دارند. به جهنم نزدیک نمی شود. قرآن دارد که صدای جهنم را هم نمی شنوند. بابا جهنم صدایش ... صد هزار کیلومتر می آید. خب آن آتش از این آتش ها نیست. [اما او] صدایش را هم نمی شنود. هیچ مشکی در قیامت ندارد. پرواز می کند. یک سر پرواز می کند.
می خواستیم یک چیزی هم درمورد امام حسین بگوییم که دیگر نشد. حالا. در حد دو جمله. ببینید امام حسین آمده است برای امر به معروف. هیچ چیز دیگر نه. امر به معروف. حالا یک چیزهای دیگر هم هست. حالا بعد عرض می کنیم. برای امر به معروف آمده. امر به معروفش چیست؟ یزید فاسق ترین آدم بر بهترین جایگاه آدمیان [نشسته]. یک روزی پیغمبر اینجا می نشسته. خلیفه پیغمبر شده. این اصلا قابل تحمل نیست. امام حسین آمده خودش را تکه پاره کند و به مردم عالم بگوید که آی مردم این آدم جایش اینجا نیست. این یک. دوم اینکه در طول این پنجاه سال یک کاری با مقام خلافت کرده اند و یک جور تبلیغ کرده اند، یک جور به مردم درس داده اند. در مکتب خانه ها، بچه شش ساله آمده به مکتب خانه قرآن یاد بگیرد به او گفته اند خلیفه خداست. نه به این لفظ گفته باشندها. آمدند خدا را از خدایی پایین بیاورند. یک شخصی در مدینه بود به نام عمر بن جموف. قاعدتا اسمش را شنیده اید. داستانش را هم شنیده اید. وقتی بچه هایش مسلمان شده بودند، این یک بت قیتی داشت که در اتاقش قایم کرده بود. این را برداشتند بردند و در چاه دستشویی انداختند. مثلا. این در و آن در. این در و آن در. آمد شست و تمیز کرد و دومرتبه گذاشت بالای طاقچه. چکار کند. شب که خوابید دومرتبه بچه انداختند. بعد سر عقل آمد. گفت عه. تو نمی توانی از خودت نگاهداری کنی. بچه های من می آیند و تو را در چاه دستشویی می اندازند. این را گذاشته اند جای خدا. امام حسین می خواست این را از جای خدا بردارد و در چاه زباله دان بیندازد. کرد. امر به معروف. نهی از منکر.
السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
پسر بیست و پنج سالش است. علی اکبر بیست و پنج سالش است. یک کسی است. در لشکر امام حسین یکی از مردان بزرگ جنگی است. ایشان هم مثل حضرت عباس یک کسی است. آمد اجازه خواست. بلافاصله اجازه فرمود. بلافاصله اجازه فرمود. بعد فرمود برو از خانم ها خداحافظی کن. برو از حرم خداحافظی کن. آمد میان حرم خانه. خانم ها دورش را گرفتند. دور اسبش را محاصره کردند. می گفتند که ارحم غربتنا. تو بروی ما چکار کنیم؟ ارحم غربتنا. ایاشن هم ایستاده. نمی تواند هیچ جوابی بگوید. امام حسین به دادش رسید. گفت بگذارید پسرم برود. قرار ندارد. برای اینکه شهید بشود قرار ندارد. وَ إنَّهُ مَمسُوسٌ فِی ذاتِ الله. او دیوانه و شیفته خداست. می خواهد زودتر برود. خانم ها رهایش کردند. به میدان رفت. بابا سی هزار لشکر است. یک جوری می جنگید که نتوانند دورش را محاصره کنند. یعنی یک حمله می کرد. وارد لشکر می شد. به سرعت بیرون می آمد. به یک سوی دیگر می رفت. گفتند که ایشان سرباز معمولی را نمی زد. یک سر می زد. یک افسر می زد. بنابراین آن وقتی که روی اسبش افتاد و اسب اشتباه کرد و به جای اینکه به خیمه گاه ببرد، به داخل لشکر دشمن برد، لشکر دشمن همه با او کینه دارند. قَطَعُوهُ قطعه قطعه اش کردند. إرباً اِربا. بنابراین پدر نمی توانست او را جمع کند و به خیمه ها بیاورد. گفت جوانان بنی هاشم بیایید. علی را بر در خیمه رسانید. یک پارچه پهن کردند. یک عبا پهن کردند. علی را جمع کردند و داخل آن پارچه گذاشتند. گفتند ابالفضل زیر این پارچه نبود. بقیه بنی هاشم بودند. پس ابالفضل چکار می کرد؟ رفته بود زیر بغل برادرش را بگیرد. مستحب است اگر یک کسی یک عزیزش را از دست می دهد، پشت سر راه نرود. جلوی جنازه راه برود. امام حسین جلوی جنازه بود و عباس هم زیر بغل برادرش را گرفته بود.