اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
یک بزرگواری از یک بزرگواری یک خواب نقل کرد که اگر بحث امروز مان آن باشد و فهمیده بشود و بنده بتوانم بگویم... عملا، یعنی یک چیز عملی مهم فهمیدیم. ایشان فرمودند که آن آقای بزرگوار می فرمودند. هردو را می شناسید. بزرگی هایشان هم مثلا بعضی شهرت عالم گیر دارد. حالا نمی خواهم عرض کنم که. فرمودند یک سکوی بلندی بود. یک مجموعه این پایین ایستاده اند. هی می پریدند بالا که بتوانند سکو را بگیرند و بروند بالا. نفر اول هی پرید بالا، پرید بالا توانست. دوم. سوم. چهارم. پنجم. مثلا. حالا اینهایش دیگر دقیق نیست. یک نفر آخر بود. این هی پرید نشد. پرید نشد. پرید نشد. بعد معلوم شد که او سنش گذشته. آنها جوان بودند توانستند بپرند. بنده هزار بار هم بپرم دستم اصلا نمی رسد. شماها بپرید ممکن است دست تان برسد. پریدن یک کوشش است که شما در راه کمال عملی و علمی خودتان می کنید. من یادم است مرحوم علامه عسگری یک وقتی، یک دوره اش می فرمودند که من الان مطالب علمی در حافظه ام هست. آن را از دست ندادم. اما مطالب عادی را نه. حافظه ام دیگر نگه نمی دارد. ببینید مثلا من می خواهم فکر کنم. باید مدتی فکر کنم دیروز ناهار چه خوردم. شما مثلا، مثل عرض می کنم به آنی به یادتان می آید. سه روز، چهار روز، ده روز هم ممکن است به یادتان بیاید. بنده باید مدتی فکر کنم. چون این را دیگر یادم نمی آید. این حافظه اینجاها را کار نمی کند. اما مسائل علمی را چرا. چند سال گذشت. دیگر اینها هم نبود. آدم ساختمان آدم اینجوری است. اگر در جوانی پریدی و دستت رسید به آن بلندی، خواب نبودی. به بازی نگذراندی. اشکالش این است که همه ماها می توانیم به کمالات روحی برسیم. می توانیم برسیم. زحمتش را بکشیم می توانیم برسیم. نمی توانم مثالش را عرض کنم. حالا آن دوست مان که شهید شده، چون شهید شده و دیگر نیست می توانم عرض کنم. ایشان به مادرش گفته بود که مادر حاضری ببرمت با هم برویم. برویم مکه؟ همین امشب دستت را می گیرم و می رویم مکه. کارهایمان را انجام می دهیم بعد می رویم کربلا. بعد می رویم نجف. فقط شرطش این است که تو این را بروز ندهی. می توانی؟ چون اگر بروز بدهی من می میرم. من خودم دیده بودم. حالا نوع خاصی دیدم. که ایشان یک راه مثلا فرض کنید بیست دقیقه ای را پنج دقیقه ای آمده بود. خب. این چون داخل شهر بود و شرایط مناسب نبود یک جوری آمده بود که خیلی دیده نشود و نفهمند. بعضی ها که وقتی بزرگانی را دیدند، مثلا محضر امام رسیدند؛ حالا مثلا. بعد ایشان می گفت من دارم می دوم. ایشان هم دارد عادی راه می رود. نمی رسم. ایشان دارد عادی [راه می رود.] یعنی با کمال وزانت و وقار دارد راه می رود. من هرچه می دوم نمی رسم. می خواهم بگویم یک همچین جوری که... حالا اینها فهم می خواهد و آدم هم دقیقا نمی فهمد مگر اینکه خودش ببیند. حالا کاری ندارم. آن وقت جوان هم بود. شاید مثلا بیست و ... حالا این که چیزی نیست. این که چیزی نیست. این آدم در جوانی، آن بلندی که می پریدند که بگیرند و بروند بالا، درونش هزارتا بلندی است. اگر آدم به آن بلندی برسد، هزار جور بلندی پیدا می کند. دعای مستجاب. دیگر از این بهتر چیزی نیست. یعنی این از همه آنها بهتر است. دعای مستجاب. درجا مستجاب. به آن دعا کرده. یک مشکلی حاد حل شده. چه بوده؟ بیست و پنج سالش بوده. مثلا. اشکالش این است که من اصلا در این فکر نیستم. شما خیلی بچه های خوبی هستید. خیلی. فرشته هستید که در این دوران وانفسا آمده اید طلبه شده اید. همین. من که طلبه شدم مثل اینکه به تمام آرزوهای عالم رسیده ام. نه؟ تازه قدم اول است. آمدیم زیر آن پله ایستاده ایم که بپریم. نه دیگر. من درس دارم. وقت ندارم. اگر درس داشته باشیم و وقت نداشته باشیم خوب است. یعنی دیگر درس را بازی نکنیم. این حداقل وظایف ماست. یعنی حداقل وظایف ماست. نامنظمی هیچ وقت به هیچ جایی نمی رسیم. همان هایی که بزرگ بوده اند، یکی از خصایص شان آن نظم بوده. و عدم شلختگی. من در هجده نوزده سالگی، بیست سالگی [شلختگی] برنامه ام است... این خیلی بد است. جدا اگر کسی اینجوری فکر می کند برود. بیرون جای برای شلختگی زیاد است. دوست مان یک جایی از دانشگاه گیر کرده بود. یک کسی به او پیشنهاد کرده بود که مثلا فلان مقدار بدهید. من این مشکل دانشگاهی تان را حل می کنم. مهندسی می خواهی؟ می شود. درست می شود. می دانید که مثلا دم دانشگاه هم به در و دیوار نوشته که رساله فوق لیسانس این مقدار. شما فوق لیسانس خواندی باید رساله می نوشتی. رساله هم زحمت دارد. ما انجام می دهیم. فرض کن پنج میلیون تومان می گیریم. رساله دکتری می نویسند. خب این می شود. شلختگی بیرون هست. یک دوستی داشتیم گفت ما یک همشهری داریم. گفت من یک وقت رفتم منزل شان. حالا چرا رفتم منزل شان را عرض می کنم. این پای منقل نشسته بود. لم داده بود پای منقل. می فهمید که یعنی چه؟ بعد گفت یک حرفی زد. من پیش خودم محاسبه کردم. میلیارد داشته ها. میلیارد. ایشان گفت. ایشان چیز فهم بود. من حاضر نیستم تمام آنچه که این دارد داشته باشم و دو ساعت مثل ایشان باشم. انقدر حرف نامربوط و مزخرف حرف زد. یک وقت مثلا در استان شیراز باران نباریده بود. زمین ها خشک. گوسفندها چیزی ندارند بخورند. گوسفندهایشان را می آوردند. دقیقا یادم رفته. مثلا ده هزارتومان می فروختند. ایشان همه گوسفندها را خرید. سه روز بعد باران آمد. آن آدم ها آمدند همان گوسفندها را از ایشان به سه برابر قیمت خریدند. اصلا می گفت کل گوسفندها، مثلا چندین هزار را، ششصد هزار خرید. آنها آمدند پنج برابر قیمت از او خریدند. بازخرید کردند. یک همچین پول مفت مجانی. بی زحمت. همینطور لم داده. پای منقل و پول اینجوری مجانی گیرش می آید. این می خواست برود مکه. چطور شده بود. آن هم عمره نه حج. گفت پایش را گذاشت روی پله اول هواپیما افتاد. مرد و رفت. تمام شد. انقدر هم خدا به او توفیق نداد که یک عمره برود. حالا عمره را هم می رفت مثلا یک کار تجارتی می کرد. مثلا. مقصودم آن دوتا کلمه حرف زد. یک جمله گفت. انقدر مزخرف بود. انقدر این سبک مغزی در این حرف بود که من در دلم که فکر کردم حاضر نشدم تمام ثروت این را داشته باشم و این دوتا کلمه حرف را بزنم. من انقدر عقلم بشود که این دوتا کلمه حرف را بزنم. کار نداریم. از آن بگذریم. ما حداقل آن پریدن هایمان. اگر این حداقل را هم نداشته باشیم، در این هم شلختگی کنیم، در این هم بی برنامه باشیم، تنبلی کنیم، حداقل است. شما درست را خوب بخوانی. خوب بخوانی. یادتات باشد عرض می کردم. ما باید دوتا امتحان بدهیم. یک امتحان به حوزه می دهیم. امتحان رسمی. خب امتحان رسمی از این جزوه های شب امتحانی، یک کسی اهل خیر بوده درست کرده. فکر می کنم دیگرانی هم آمده اند باز تکمیل کرده اند. حالا فرض کن ایشان برای صرف این را ننوشته بوده. آنها نوشته اند. شما شب دوساعت این را نگاه کنید، فردا امتحانت را خوب می دهی. این لازم است. یعنی امتحان خوب حوزه لازم است. اما شما در محضر امام زمان کاملا رفوزه ای. قبول نیستی. این رفوزگی اثر می کند. بعد شما را به کار در لشکر خودش نمی برد. بیرونت می کند. خدا نکند. بیرون کردن ما، بیرون شدن ما از لشکر امام زمان گران تمام می شود. یعنی گران معنوی. نمی دانیم آن وقت عاقبت مان چه می شود. بنده خدا را... حالا شماها به سن تان نمی خورد. یک آقایی بود به نام علی تهرانی. کتاب هایش را مثل ورق زر به دانشگاه ها می بردند. بعد ایشان رفته بود توی رادیو عراق علیه ایران صحبت می کرد. تو سی سال درس خواندی. رادیو عراق؟ رادیو کفر. بعد که عراق یک کمی با ایران چیز شده بود ایشان آن رادیو را تعطیل کردند. ایشان رفته بود پناهنده بشود به عربستان سعودی. آن ها نپذیرفتندش. آدم یک وقتی خدایی نکرده اگر از چشم بیفتد، از چشم امام زمان بیفتد... چرا؟ من با ایشان روراست نبودم. حالا مثال مان امتحان بود. شما باید درس بخوانی. به خاطر ایشان. یعنی باید درست را به ایشان جواب بدهی. یعنی وقتی خوب درس خواندی مباحثه ات را کردی، مطالعه قبل کردی، مطالعه بعد کردی، درس نزد ایشان قبولی. حالا نمره امتحان حوزه ات بشود دوازده. بشود. ایشان قبولت دارد. اگر قبول نداشته باشی چه می شوی؟ شما از چشم ایشان می افتی. یعنی از حوزه ایشان بیرونت می کنند. به معنای واقعی از حوزه بیرون می روی. نتیجه اش چه می شود؟ می رود پناهنده به دولت انگلستان می شود. دولت کفر. نه کفر. ضد اسلام. ضد. این الان دارد علیه اسلام می جنگد. شما می روی پناهنده می شوی. عاقبت... حالا اینها مثال های کوچکی است که اطلاعات ماست. هزارجور هست. راندگی از درگاه امام زمان هزارجور است. ممکن است بنده هم که الان خدمت شما نشسته ام الان رانده درگاه ایشان باشم. اما اگر درست را خوب بخوانی. خوب بخوانی این امتحان اولت قبول است. این اولین امتحان است. بعد من دارم در کوچه می روم. چشمانم از اینور به آنور. خدایی نکرده. نمی شود. هرچه به زبانم آمد می گویم. نمی شود. این هم نوع دوم از رد شدن از درگاه و از مجموعه [امام زمان است.] لشکر ایشان شرایط دارد. خیلی شرایطش هم دقیق است. شرایط روشن. واضح. آدم دروغگو. نه یک دروغ گفت و بعدم پشیمان شد. آدم دروغگو را اینجا راه نمی دهند. اصلا نیست. اصلا آدمی که آسان، ساده، راحت غیبت می کند اینجا نیست. فقط هیکلش در مدرسه است. واقعش در بیابان ضلالت است. اینجوری. حالا اینها باز حداقل هایش است. از آن طرف آقا اگر همت کنیم. اگر همت کنیم. اگر همت کنیم. حاج آقای حق شناس فرموده بودند. امروز هم به نظرم این دوست مان داشت [می گفت.] این را از آقا شنیده بود. قم خانه داشتند. تابستان شده در را قفل کردند و آمدند تهران. یک دوماه تهران می آمدند که آن گرمای قم قابل تحمل نبود. آمدند تهران و حالا بعد از دو ماه برگشتن. وارد خانه شدند. هیچ چیز نیست. گفتند دزد حتی خاک ذغال زمستان ما را هم ازتوی زیرزمین برده بود. یعنی یک چیزی آورده بود، یک ماشین آورده بود و هرچه موجودی بود برده بود. یک دزدی هم داشتیم که در این خانه، آن ساختمان سابق بود، هرچه بود برده بود. البته او بارها آمده بود. هر باری یک مجموعه ای را برده بود. فرض کن یک دوره فرش ها را برده بود. من یک قاشق چای خوری از کربلا خریده بودم. به عنوان تبرک. که تو استکان روضه یک قاشق چای خوری به عنوان تبرک بگذارم. قیمت اندک. برده بود. کار ندارم. خب او هم همه هرچه در خانه بود برده بود. حالا دقیق آن حوادث بعد را یادم نیست. درهرصورت ایشان به امام زمان عرض می کند آقا آخر من می خواهم اینجا زندگی کنم. من برای شما، من برای شما... اگر شما گفتی من داشتم برای شما درس می خواندم و راست گفته بودی، من برای دفاع از دین شما آمدم. من برای دفاع از دین شما آمدم. می خواهم به داد مردم برسم. که این مردم ایتام ... اصطلاح چیست؟ می گوییم ایتام... آل محمد. اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم. من می خواهم به داد ایتام شما برسم. فرمودند که حتی خاک ذغال ها را هم برگرداند. دزد. مثلا فرض کنید توی یک ماشین. فرض کنید توی یک وانت بار. هرچه که برده بود را گذاشته بود. حتی خاک ذغال ها را هم آورده بود. اینجوری. من اصلا همچین حرفی به امام زمان. من اصلا نمی توانم حرف بزنم. اگر کسی می تواند حرف بزند خیلی قیمتی است. نمی گوییم ایشان می شنود یا نمی شنودها. نمی خواهیم آن را بگوییم. این می تواند حرف بزند. شما فکر کن ببین می توانی حرف بزنی؟ بنشینی حرف بزنی. همینجور که می آیی می نشینی با من حرف می زنی، همینجوری با ایشان حرف بزنی. اگر آدم بپرد و برود روی آن سکو همه آن چیزها می شود. این ها هی مکرر حرف هایی است که تکرار شده. ما یک حداقلی از خوبی لازم داریم. حداقلی از خوبی. حداقل اولیه مان این بود که درس خوب بخوانیم. یک حداقلی از خوبی هم لازم داریم که اگر برای من مشکل آمد با ایشان درمیان می گذارم. از ایشان درخواست می کنم. ایشان هم جواب می دهد. این را هم می گوییم حداقل. یادم هست به نظرم خدمت آقای فاضل بودیم. حالا نمی خواهم آن آدم هایش را عرض کنم. به نظرم خود ایشان فرمودند. فرمودند که من رفته بودم انگلستان قلب را عمل کرده بودیم. ایشان انواع مریضی داشت. انواع. گفتند که بعد از عمل قلب به ایران آمده بودم. اما حالم خوب نبود. از دفتر مرحوم امام تلفن کردند به خانه ما فرمودند که آقا می فرمایند که من شفای شما را گرفتم. من شفای شما را گرفتم. یک آقایی به نظرم سرطان داشت. یکی از آقایان مراجع فعلی حالا مثلا چکار کرده بود. شفای تو را گرفتم. سرطانش برطرف شد. یک آقای بزرگوار دیگری حالا آن مال یک کمی قدیم است. سل داشت. آن بزرگوار فرموده بود من شفای تو را گرفتم. این. این یک حداقلی از خوبی است. من می توانم یک حرفی با امام زمان بزنم وایشان بشنود. ببینید این چه لازم دارد؟ در داستان دعا دارد که اگر مردم از تو سوال کردند از من، بگو که من نزدیکم. صدای کسی که دعا می کند می شنوم. بعد فرموده فَالیَستَجِیبُوا لِی. خب تو هم حرف من را گوش بده. حداقل حرف گوش کردن چه بود؟ عدالت است. بالاترش هم می شود؟ بله بالاترش هم می شود. اگر من اخلاقیات را هم مراعات کنم، این قدم دوم است. من باید نسبت به استادم تواضع داشته باشم. تواضع. این جزء اصول درس طلبگی است. نه دبیرستان. نه دانشگاه. گفتند که پای درس مرحوم آیت الله بروجردی یک آقای شیخی می نشست کنار ایشان. بعد هی اینجا را می کشید و به آقا اشکال می کرد. گفتند که ...آقا اصلا مرحوم آقای بروجردی خیلی وزین بود. هیبت داشت. این چرا اینجوری می کند؟ گفتند که ایشان به آقا مطول درس داده. در بروجرد آقا شاگرد ایشان بوده. پیش ایشان مطول خوانده. حالا خب آقا شده آقای مطلق. او هم فعلا باید پای درس بنشیند. اما احترام استاد را. این ساختمان حوزه است. می خواهم جهات اخلاقی را بگویم. یک قدم بالاتر جهات اخلاقی است. اگر اخلاقت را هم بپسندند، حرفت را می شنوند. اگر اخلاقت را پسندیدند. رفتار و اعمال که هیچی. آن اصل اولیه است. اگر اخلاقت را هم پسندیدند آن وقت حرفت را می شنوند. می توانی دست به دامن بشوی و نمونه هایی که گفتیم. ببینید اگر اخلاق آدم خوب باشد. آدم باید فقط این را تجربه بکند. نزدیکی را احساس می کند که می تواند با امام زمان حرف بزند. ایشان جلوی من نشسته. من دارم با او حرف می زنم. حرف من را هم می شنود. من که در سینه ام بخل است، این نزدیکی را احساس نمی کنم. آن یک دیوار است. اگر حسود هم هستم، می شود یک دیوار قطور دیگر. هی بشمارید. اگر من توانستم اینها را درست کنم، باور کنید، آن نزدیکی را احساس می کنیم. آن دوست مان گفت که مثلا فلان طور شده بود. من احساس می کردم قوم و خویشم. قوم و خویشی احساس می کردم. سید بودها. اما قبل از آن حادثه نه. قوم و خویشی احساس می کردم. این برای شما هم که سید نیستی می توانی این قوم و خویشی را احساس کنی. با؟ یک ذره آدم اخلاقش خوب بشود. اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم.