جلسه چهارشنبه 95/9/3
گفتند یک کسی مجلسی مثل مجلس ما داشت. یک کمی جا تنگ بود. گفت آقایان بلند شوند و یک قدم جلو بیایند. خب آقایان بلند شدند.و یک قدم جلو آمدند. ایشان گفتند آقا همه حرف ها همین بود. همه پیغمبرها و انبیاء و اولیاء آمده اند بگویند یک قدم جلو بیایید. ما حرف مان را زدیم دیگر. برویم پی کارمان. یک قدم بیایید جلو

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

قصه و داستان. گفتند یک کسی مجلسی مثل مجلس ما داشت. یک کمی جا تنگ بود. گفت آقایان بلند شوند و یک قدم جلو بیایند. خب آقایان بلند شدند. معمولا حرف گوش نمی کنند. اما حالا آنها حرف گوش کردند و یک قدم جلو آمدند. ایشان گفتند آقا همه حرف ها همین بود. همه پیغمبرها و انبیاء و اولیاء آمده اند بگویند یک قدم جلو بیایید. ما حرف مان را زدیم دیگر. برویم پی کارمان. یک قدم بیایید جلو. خب. معلوم نشد. معلوم نشد. حضرت صادق علیه الصلاه و السلام به یکی از یاران خودشان به نام فضیل بن یسار یک فرمایش فرمودند. همه حرفم همین است. فرمودند: مَن کانَ هَمُّهُ هَمًّ واحِداً، مَن کانَ هَمُّهُ هَمًّ واحِداً، جَزاهُ اللهُ هَمَّه. حالا در بعضی روایات که من دنبال آن می گشتم و فعلا آن را پیدا نکردیم می فرماید کَفاهَ اللهُ سائِرَ هُمُومِه. هرکس که فقط یک غصه داشته باشد، فقط یک غصه داشته باشد، خدا خودش سایر غصه هایش را حل می کند. اگر غصه های آدم یکی بشود. اگر غصه های آدم یکی بشود، همه فرض های غصه های دیگری که برایش هست را خدا حل می کند. چون خودش که یک غصه بیشتر ندارد. [بقیه فرض های دیگر را خدا] خودش به عهده می گیرد. معلوم نیست. عرضم به حضورتان، حرف هایی که بارها تکرار شده است را یک بار دیگر از رو می خوانیم که ببینیم چه بود. اولا من وظیفه دارم دروغ نگویم. بله؟ وظیفه دارم دروغ نگویم. وظیفه دارم غیبت نکنم. وظیفه دارم چشمم پاک باشد. وظیفه دارم زبانم پاک باشد. وظیفه دارم نمازم را درست بخوانم. اول وقت بخوانم. خمسم را بدهم. زکاتم را بدهم. روزه ام را بگیرم. وقت حجم شد، اگر وقتش شد و واجب شد، حج را انجام بدهم. و هی بشمارید. اول قدم دین ما این است که نمازمان را بخوانیم و درست بخوانیم. بعد اولین قدم دین مان این است که مال مردم برای ما محترم باشد. آبروی مردم برایمان محترم باشد. آبرو محترم است. نمی شود به آن دست زد. این اول وظیفه. آقا این یک ذره آدم را جمع می کند. این یک ذره آدم را جمع می کند. یک کسی که از صبح تا شب هرچه به زبانش آمد گفت، هرچه بیشتر گفت، بیشتر پراکنده شد. وجودش پراکنده می شود. وجود آدم پراکنده می شود یعنی چه؟ نمازت را. نماز را بگذار. هرچه بیشتر در طول روز حرف زده باشی، نمازت شلوغ تر است. هرچه بیشتر در طول روز این طرف و آن طرف نگاه بیخود کرده باشی، نمازت شلوغ تر است. اگر کلا تمام روز من مواظب نگاه هایم بودم، مواظب زبانم بودم، مواظب گوشم بودم، مواظب غذایی که می خورم بودم، نمازم جمع تر است. این قطعی است. دودوتا چهارتاست. اما هنوز آدم با این مقدار جمع نشده. حالا عرض می کنم جمع می شود یعنی چه. آدم یک وقتی جمع می شود، که دیگر به کسی حسودی نکند. مثلا سختش نیست در مقابل یک آقایی هم شان خودش بلند شود و احترام کند. یعنی تکبر ندارد. اگر لازم شد، دستش را در جیبش کند، راحت، راحت، با خیال راحت در جیبش دست می کند. یعنی بخل ندارد. همین تازه از یک آقایی از آقایان قدیم تهران خودمان صحبت بود. این اواخر در مسجد خندق آباد نماز می خواند. گفتند سر سالش که می شد، زردچوبه خانه شان را می برد پیش بقال می گفت آقا قیمت این چقدر است؟ می نوشت. مثلا، نمک های توی خانه. من [درمورد] مرحوم جدمان چیزی گفتم. زیر این اتاقک آب انبار ما بود. سابقا آب را انبار می کردند. پرش می کردند و تقریبا شش ماه جواب می داد. یک بار دیگر پر می کردند و شش ماه دیگر. خب مانده بود دیگر. مانده بود و سر سال رسیده بود. می رفتند میراب می آوردند. میراب که بود؟ میراب کسی بود که او آب ها را تقسیم می کرد. یک آبی داشتیم که به محله ما می آمد. [نامش] آب حاج علیرضا بود. اگر دیده باشید سر میدان سرچشمه، این دست آب در جوی آب می ریزد. این از یک قنات می آید. قناتش مال کجاست. این را برای پایین تر از سرچشمه وقف کرده بود. همه محلات زیر سرچشمه از آن آب می خوردند. معمولا آب خوراکی شان بود. گرچه آب حوض شان هم از همان بود دیگر. راه دیگری نداشتند. درهرصورت. میراب می آورد. چوب می زدند در آب انبار ببینند چقدر آب است و قیمتش چقدر است. آن وقت حساب خمس آب را هم می کردند. کسی که اینجور رفتار و اعمالش را مواظبت می کند، اولین ثمرش، اولین ثمری که خودش می بیند یعنی مزه اش را می چشد، این است که جمع تر می شود. آدم نشانه اش را در نماز می بیند. در نماز حواسش بیشتر به چیزهایی که می گوید و کارهایی که می کند هست. مرحله بعد که می خواستم عرض کنم این است که دیگر بخلش را حل کرده. مشکل بخل را حل کرده. مشکل حسادت را حل کرده. مشکل تکبر را حل کرده.این مشکلات را حل کرده. اگر این مشکلات را حل کردی، دیگر تو نماز می خوانی. فقط، فقط هم در این فرض نماز می خوانی. هیچ فرض دیگری ندارد. حالا یک ذکر خیری از یک دوستی داشتیم که خدا رحمتش کند. البته جوان از دنیا رفت. این یک حادثه ای شبیه و نظیر داستان حضرت یوسف پیش آمد. باز شبیه و نظیر نیست ها. چون طرف بزرگ است. داستان حضرت یوسف را که می دانید. شبیه آن برای ایشان پیش آمده بود. به قول بنده خیلی قهرمانانه از این حادثه بیرون آمده بود. هیچ چیز به او نچسبیده بود. ایشان گفت من آن روز ظهر یک نمازی خواندم. الله اکبر گفتم دیگر نفهمیدم. سلام نماز را که دادم فهمیدم دنیا چه خبر است. دیگر نفهمیدم. تمام مدت نماز. آقا. حادثه خیلی بزرگ بود. حادثه خیلی بزرگ بود. شما از این امتحان بزرگ که گذشتی، فقط یک نماز خواندی؟ ببینید آن که نماز می خواند و همه نمازهایش نماز است، چکار کرده که همه نمازهایش نماز شده؟ به نظرم آن روز آمده بود به من گفته بود که بله یک همچین حادثه ای برای من پیش آمده و اینجوری و اینجوری. بعد دیگر نمازهایش نمازهای عادی شد. خودش فکر می کرد که چون آمده داستان را برای من نقل کرده، نمازهایش عادی شده. البته این مهم است. آدم یک چیزی دید، خب حالا دهانت را ببند. لزومی ندارد هرچه دیدم و فهمیدم بگویم. کاری نداریم. درهرصورت یک همچین گذشت بزرگی. مردانه گذشت کردی. یک نماز شد. کار نداریم. ببینید اگر آدم بخواهد نمازش نماز شود، چقدر زحمت دارد. خب. اگر یک کسی همتش بلند است، همتش بلند است، اراده اش قوی است، اراده اش قوی است، این صفات بد را راحت تر می تواند کنار بگذارد. اگر صفات بد از سینه من، ببینید همه اش اینجا جمع است، اگر این صفت های بد از توی سینه من پاک شد... یک مثال. قبلا هم مثالش را برایتان عرض کرده بودم. شما به داروخانه می روید. یک ورقه کوچک به شما می دهند. این را به برق می زنید، پشه ها و مگس هایی که در اتاق است را به خودش جلب می کند. هر صفت بدی مثل یک همچین چیزی است. این در سینه من است. آت آشغال های اطراف را به خودش جمع می کند. هر خیال بیخودی می آید. چرا؟ چون این سینه من چسبناک بوده. چسبناک بوده یعنی چه؟ یعنی بخل داشته. بخل، کثافت های اطراف را به خودش جمع می کند. این ها مثال است ها. برای فهم. اگر این سینه پاک است چه؟ خب هیچی. شیطان با تمام نیرویش به این آدم حمله کند، کاری پیش نمی برد. چون جای چنگ دست ندارد. چنگ دست شیطان همین صفت های بد من است. مثلا، مثال ها، وسط نماز یکهو یادم می آید که دیروز با شما برخورد کردم و شما رویت را آن طرف کردی و رفتی. خب آخر این چرا به من سلام نکرد. یک داستان طولانی در دل من اتفاق می افتد. تمام نماز من جنگ بر سر یک خیالی است. می گوید از خیالی جنگ شان و صلح شان، سودشان و نمی دانم چه. باز داستان آن بنده خدا هست. از ده شان یک کوزه روغن همراهش آورده بود. مثلا آمده بود نزدیک بازار یک جایی پیدا کند و آن را بفروشد. بعد نشسته بود داشت فکر می کرد این کوزه روغن را می فروشم و یک گوسفند می خرم. به این گوسفند می رسم و ان شاء الله این دو قلو می زاید. دوقلو، شد چهارقلو و داستان شد. بعد خب من صدتا گوسفند و پانصد تا گوسفند و... یک باغ تهیه می کنم و مثلا نوکر و غلام کنیز می گیرم و اگر این غلام کوتاهی کرد با این چوب می زنمش. زد ظرف خودش را شکست. اینجوری. این خیالات همه مال شلوغی ذهن من است. جنس ذهن شلوغ است. چرا شلوغ است؟ صفات. آن صفات مایه اصلی شلوغی ذهن من است. اگر دل من از کینه پاک شد، دیگر شلوغ نیست. اگر دل من از بخل پاک شد، دیگر شلوغ نیست. یک چیز دیگر هم چندین بار برایتان عرض کرده ام. این صفت بخل من، با صفت حسد من، با صفت تکبر، با صفت... با صفت... اینها قوم و خویش اند. همه دست شان در دست هم است. بنابراین اگر شما توانستی بخلت را ریشه کن کنی، همه اش معالجه می شود. مهم. خب. وقتی این صفات بد از سینه من پاک شد، من حواسم جمع می شود. حواس جمع را چه گفتند؟ چه عبارتی فرمودند؟ فرمود ای فضیل بن یسار مَن کانَ هَمُّهُ هَمًّ واحِداً، این فقط یک غصه پیدا می کند. همّش، همّ واحد می شود همّ واحد یعنی چه؟ فرض کنید غصه می خورد که خب من چکار کنم؟ روز قیامت من جواب خدا را چه بدهم؟ هیچ کاری نکرده ها. اما هزارتا غصه دارد. هزارتا غصه، یعنی غصه قیامت. نه هزارتا به آن معنا. دیگر هیچ یکی دیگر از آن غصه ها نیست. مثلا مدت اجاره خانه من سر آمده. اوووه یک غصه مفصل دارم. مثلا ماشینم چه شده. یک غصه مفصل سر آن دارم. هی بشمارید. هزارتا غصه تمام نشدنی. یعنی هزارتا می زاید و هزار و یکی می شود. هزار و دوتا می شود. اینجوری. اگر سینه من از اخلاق های بد پاک بود، یک دانه، دوتا، دیگر غصه ندارم. تبدیل می شود به یک غصه متعالی. یک غصه متعالی. خب وقتی شما یک غصه داری، از آن غصه های متعالی؛ خدا هیچ غصه دیگری برایت نمی گذارد. ماشینت را درست می کند. خانه ات را درست می کند. همه غصه ها را برطرف می کند. قانونش این است. وقتی سینه من از بخل پاک شده باشد، من باید نمازم را درست بخوانم. اگر درست نمی خوام مال آن بخل است. وقتی بخل حل شده، وقتی دیگر تکبر ندارم، تکبر حل شده، قانونش این است که من باید هیچ غصه دیگری نداشته باشم. هر غصه ای پیش آمد هم حل می کند. نمی گذارد بماند. برای شما آن کارها را می کند. آن کارها را می کند یعنی چه؟ باز در بحث شرح صدر یک چیز دیگری عرض کرده بودیم. عرض کردم ضیق صدر عبارت است از اینکه من یک گناه دارم. گناه ناشی از یک ضیق صدر است. هر صفت بدی یک ضیق صدر است. همه اینها پاک شده. بعد از اینکه ضیق صدرهای من پاک شد، یعنی اعمال بد من همه اش برطرف شد، صفات بد من همه اش حل شد، چجوری؟ چکار کنیم که حل شود؟ مگر ... ببینید دست من به چشمم می رسد. مثلا نشسته ام. می بینم یک مجموعه نامحرم آمدند عبور کردند. من دستم را می گیرم جلوی چشمم. می شود. اما وقتی متکبر باشم، این تکبر دارد در سینه ام غل غل می کند، بخل دارد من را می کشد، دارد من را خفه می کند، من این را چکار کنم؟ دستم به این سینه ام نمی رسد که. می رسد؟ به قلبم می رسد که قلبم را بیرون بیاورم و پاک و تمیزش کنم؟ نمی رسد. حالا عرض می کنیم. این خیلی مهم است ها. می خواهیم بگوییم این عبارتی که اینجا گفتند معنایش این است. آیه می فرماید ولایت امر این بنده خدا را، این بنده خدا، بنده خدای بی کینه را، بنده خدای بی بخل را، ولایت امرش را خدای متعال به عهده می گیرد. همه کارهایش را او می کند. قرآن [در آیه 9 سوره مزمل] دارد. فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا. خدا را وکیل خودت قرار بده. من هرچه فکر می کنم می بینم می ترسم. نه. راحت. وکالت کارهایم را به او می سپارم. آدم برای چه وکیل می گیرد؟ شما با یک کسی دعوای ارثی داری. یک وکیل می گیری و او می رود کارهایش را دنبال می کند. دادگاه هایش را می رود. همه کارهایش را او انجام می دهد. شما چکار می کنی؟ در خانه راحت نشست ای. من وکیل دارم. حالا وکیلم کیست؟ وکیلم خدای متعال است. چقدر قدرت دارد؟ بینهایت. چقدر می تواند؟ بی نهایت. دیگر آدم غصه دارد؟ غصه ندارد. همه اش را به یک وکیلی سپرد که اقتدارش بینهایت است. علمش بینهایت است. همه چیزش بینهایت است. این فقط. ببینید... نمی توانم. من نمی توانم. ما صبح که از خانه بیرون می آییم یک دعا می خوانیم. مثلا اگر یادم باشد یک دعا دارم که شما هم اگر بتوانید یاد بگیرید خوب است. بسم الله و بالله. حسبی الله. توکلت علی الله و لا حول و لا قوه الا بالله. حالا چون نمی دانم احتمالا العلی العظیم هم داشته باشد. من احتیاطا العلی العظیم هم می گویم. عرض می کنم اگر یادم باشد و خدا بخواهد. خب؟ توکلت علی الله. حسبی الله. توکلت علی الله. توکلت علی الله. نمی شود. من فقط هی لفظش را تکرار می کنم. ببینید فقط در فرضی که بخل از سینه ام پاک شده باشد، تکبر از سینه ام رفته باشد، بخل ندارم می توانم به خدا توکل کنم. نمی توانم. غیر از این نمی توانم. اگر می توانم توکل کنم، دست شیطان، دست شیطان به بال من هم نمی رسد. به سایه من هم نمی رسد. دست شیطان به سایه من هم نمی رسد. دیگر اقتدارش [از بین می رود] برای ماها اقتدار دارد دیگر. می تواند با ما بازی کند. دیگر نمی تواند. شما رفتی زیر سایه ولایت الهی. چرا؟ چون سینه ات پاک بوده. بی غل و غش بودی. از آن وقتی که من بی غل و غش شدم، این غل و غش ها که جایش در سینه است رفت، غل و غش ها رفت، نظر عنایت الهی نسبت به یک بنده کامل می شود. آقا از آن روز به بعد وقتی من تحت نظر مرحمت الهی هستم، تحت نظر ولایت الهی هستم، ولایت یعنی چه؟ یعنی من یک آقا بالاسری دارم که خیلی قدرتمند است. مثلا مثل پدر. پدر ولی آدم است دیگر. پدر من که ولی من است، حالا فرض می کنم خدای متعال مثل یک پدری بینهایت است. بزرگ و مقتدر. ولیّ برای آدم چکار می کند؟ دلسوزی می کند. دستت را می گیرد و از کنار گودال عبور می دهد. از گودال دور نگاه می دارد. وقتی می خواهی از خیابان عبور کنی، مواظبت می کند که ماشین نیاید. دست بچه اش را می گیرد. پدر دیگر. دست بچه اش را می گیرد. نگاه می کند وقتی ماشین دارد با سرعت می آید اصلا نزدیک نمی رود. می رود آن طرف جوی آب. مثلا. اینجوری می شود. هیچ وقت، دقت کنید؛ هیچ وقت هیچ خطری نسبت به این آدم نیست. هیچ وقت هیچ خطری. شیطان چه؟ شیطان دم پرش هم نمی آید. شیطان اصلا از محله شما می رود. حالا نقل کرده بودند. من خیلی هم دقیق یادم نیست. مرحوم آقای کوهستانی بود. از علمای بزرگ مازندران. ظاهرا. رضوان الله علیه. ایشان وفات کرده بود. یک کسانی دیده بودند که شیطان با لشکر دارد می رود. ایشان در ده کوهستان بود. گفته بود سر جاده ده کوهستان، من در یک مرکز مثلا مثل پاسگاه نشسته ام و منتظرم ایشان یک خطا بکند و بریزیم. اصلا نزدیک هم نیست ها. از دور دارد نگاه می کند. یک ذره قوی تر باشد، جمع می کند و می رود. یعنی همه امیدش قطع می شود. می داند یک سایه روی سر این است. دست کسی به آن سایه نمی رسد. هیچ خطری اینجا پر نمی زند. هیچ خطری ها. دقت کنید. هیچ خطری پر نمی زند. نه خطر دنیایی ها. نه خطر آخرتی. هیچ نوع خطری. پر نمی زند. چرا؟ چون زیر سایه ولایت الهی است. چرا توانست برود زیر سایه ولایت الهی؟ چون اخلاقش خوب بود. انقدر قیمت دارد. در روایات دارد که یک جایی، برای کسانی که اخلاق های خوب دارند، همان که عرض کردم. اصلا دیگر هیچ وقت در سینه اش احساس حسادت نمی کند. احساس بخل نمی کند. از شر بخل و حسادت و امثال این حرف ها راحت است. اخلاق های خوب اینها را در عالم آخرت در یک ترازوهایی می گذارند. اگر آشنا باشید طلا را در یک ترازوهایی می گذارند که ببینند وزنش چند گرم است. طلا را. چند گرم است. قدیم می گفتند چند مثقال است. الماس را چه؟ در آن ترازو نمی گذارند. الماس قیرات است. حالا من اینها را وارد نیستم ها. برای آن یک ترازوی خیلی دقیق تری لازم است. می خواهیم بگوییم درجه ترازویش خیلی بالاتر است. درجه ترازوی کسانی که اخلاق شان خوب است. اخلاق هایشان را در ترازو می گذارند و وزن می کنند. قیمت دارد. اخلاق های خوب مثل همان الماس است. ما چکار کنیم به این اخلاق های خوب برسیم؟ حالا فعلا درد را عرض کردم. دوا را چکار کنیم؟ آدم چکار کند؟ مرحله اول این است که من می خواهم تکبرم معالجه شود. همه کارهایی که از تکبر بر می آید را نباید بکنی. اگر آدم متکبر باشد چه کارهایی می کند؟ اصلا به کسی پیش سلام نمی شود. مثال ها. مثالش که در روایات ما دارد. اصلا منتظر است همه به او سلام کنند. همه به او احترام کنند. مثلا. اگر یک کسی یک کمی به اندازه ای که خود این می خواسته احترامش نکرده، کینه او را به دل می گیرد. ببینید از تکبر کینه هم در می آید. اصلا نمی تواند ببخشد. یک صفت بد دیگر. اعمال من باید درست ضد آن چیزی باشد که تکبر به من می گوید. تکبر به من می گوید که بابا پیش سلام نشو. تو بالاتر از این هستی. این باید به تو سلام کند. من درست بالعکسش را انجام می دهم. این قدم اولش است. قدم اول است که من دارم با تکبر می جنگم. جنگ با تکبر به این زودی ها به ثمر می رسد؟ نه به این زودی به ثمر نمی رسد. اما شما باید حتما این کار را بکنی. یعنی باید کارهای مخالف تکبر را بکنی. اگر هم آزادی و به همه دستوراتی که تکبر به تو می دهد عمل می کنی، به هیچ وجه تکبر معالجه نمی شود. آن وقت باید کارهای دیگر بکنی. آن وقت احتیاج به سحر دارد. یک داستان دارد که حالا مفصل است. من تفصیلش را یادم نیست. مرحوم آقای آسید جمال گلپایگانی رضوان الله علیه اصفهان که بود چندین استاد داشت. مثلا یک استادش مرحوم آشیخ محمد کاشی بود. استاد داشت و طبق دستورات آنها یک مقداری کارهای اخلاقی و کارهای عبادتی و این حرف ها انجام می داد. مثلا دوره اصفهانش تمام شده بود و به نجف آمده بود. در نجف هم یک آقای بزرگوار دیگری را پیدا کرده بود و داشت طبق دستور ایشان عمل می کرد. یک شب سه شنبه به مسجد سهله رفته بود. رفت آنجا. یک مقداری نان و پنیر همراهش برده بود و نماز مغرب و عشایش را خواند و یک ذره نان و پنیر بخورد و یک چرتی بزند و بعد بلند شود مشغول کار شود. این که یک شب در هفته می رفتند، این یک شب در هفته را پنج شش ساعت کار می کردند. حالا ایشان هم همین کار. گفت دستمالم را باز کردم که نان پنیر بخورم و بعد مثلا بخوابم یا مشغول کار شوم. یک صدای ناله شنیدم. تاریک بود دیگر. برق که نبود. این بقچه دستمالم باز ماند. یادم رفت. این کسی که ناله می کرد از آن وقتی که من صدای ناله اش را شنیدم تا اذان صبح مشغول بود. نماز می خواند. دعا می خواند. مناجات می کرد. تضرع می کرد. گریه می کرد. تا صبح. یک تکه هم یک غزل حافظ خواند. که این غزل حافظ خیلی فوق العاده است. یعنی اگر بگوییم این از همه غزل ها بهتر است، به یک معنا بهتر است. می خواند و ضجه می زد که من بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ام. از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام. شعرش خیلی... یک چیز غریبی است. این هم همینطور به صدای او مدهوش مانده. خودش هم دیگر هیچ کاری ازش برنمی آید. او گاهی صدایش خاموش می شد. صدا آرام می شد و دیگر به گوش نمی رسید. منتظر می ماندم و دومرتبه ده بیست دقیقه دیگر صدایش بلند می شد. تا صبح. نماز صبحش را خواند و یک مقداری تعقیبات خواند و رفت. من آمدم از خادم ها پرسیدم این آقا که بود؟ گفتند گاهی شب های سه شنبه، شب های خلوت، شب های چهارشنبه که شلوغ است نه؛ شب های دیگر که خلوت است می آید. نامش آقای آسید احمد کربلایی است. ایشان گفت که رفتم به استادم گفتم آقا من یک آقایی را گیر آوردم. استاد هم دست ایشان را گرفت و برد به آقای آسید احمد کربلایی سپرد. ایشان شد آن که باید بشود. یک چیزی. آن سحر یک دردی را دوا می کند که بنده محرومم. نه اینکه فقط نماز می خواند. تضرع می کند. نه یک روزها. نه یک روزها. بعد از هفتاد سال تضرع باز به آنجایی که باید می رسی؟ نمی دانیم. آن انقدر قیمت دارد که اگر خدا همه غصه های ما را کفایت کند... خب حالا بحث مان یک ذره هم ناقص ماند.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای