جلسه شب 28 صفر 99/7/24
یونس یک لب شکستگی داشت. ما آن لب شکستگی اش را درست کردیم. اگرنه او معصوم بود. ولی بزرگ خدا بود. یک لب شکستگی داشت. یک جا از اجازه ما جلو زد. وقتی که بلا را بالای سر مردم شهرش دید، مطمئن شد که بلا دیگر آمد. خب باید بگوید آقا اجازه می فرمایید من بروم یا بمانم؟ این اجازه را نگرفت. بی اجازه بیرون رفت و گرفتار شد.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی الأرَضین عَجَّل الله تَعَالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَخرَجَه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

مسلمانی را به درجات گفته اند. درجه اول مسلمانی آن است که ماها داریم. شهادتین گفتیم و نماز هم می خوانیم و روزه هم می گیریم. این مسلمانی. یک هم مسلمانی در داستان حضرت [ابراهیم هست]. عجیب است آقا. این مسلمانی است... این... فرمود که فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ [102 صافات]. دست بچه اش را گرفته بود و با همدیگر تا منا رفتند. منا محلی است که قربانی می کنند. تا به آنجا رفتند فرمود قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ من در خواب دیده ام که تو را ضبح می کنم. فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى بنگر که چه می بینی. نظر مبارک شما چیست آقای اسماعیل؟ پسر هم گفت قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ آنچه که به تو امر شده است عمل کن. افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ هرچه به شما امر شده است عمل کن. سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ به زودی خواهی دید که من چگونه صبر می کنم. مرا صابر خواهی یافت. بعد دارد که فَلَمَّا أَسْلَمَا هردو تن دادند. پدر به سر بریدن پسرش، پسر به بردین سرش. أَسْلَمَا هردو تن دادند. وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ او را به رو خوابانید. مثلا. وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا خوابی که دیده بودی، تعبیر کردی. عمل کردی. إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ خدای متعال از ابراهیم تسلیم را می خواست. این اسلام است. یک اسلام هم این است. أَسْلَمَا. دو نفری مسلمان شدند. جاهای دیگر هم باز از این أَسْلَمَا سخن گفته. حضرت ابراهیم یک دعایی کرده بود. تقریبا در سه جای از قرآن این دعایی که ابراهیم کرده، درخواستی که ابراهیم از درگاه الهی کرده، را گفته اند. ابراهیم دعا کرده بود که مرا جز صالحین قرار بده. اینجا می فرمایند که وَمَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ [130 بقره] هرکس که از روش ابراهیم رو بگرداند، سفیه است. سَفِهَ نَفْسَهُ. کسی که از ملت ابراهیم، از راه و رسم ابراهیم روی گردانده است. بعد می فرماید: وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا ما او را در دنیا برگزیدیم. ما او را در دنیا برگزیدیم. وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا ما او را در دنیا حالا مثلا می گوییم برگزیدیم. وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ. او در آخرت در شمار صالحان است. بابا پیغمبر اولوالعظم است. اصلا نمی شود شما پیغمبر شوی مگر اینکه جزء صالحین باشی. در داستان یونس دارد بعد از اینکه مثلا اشتباه کرد، اشتباه آن مقامات، بعد از آن که اشتباه کرد و به زندان شکم ماهی گرفتار شد و بعد که آزاد شد، آنجا خدای متعال می فرماید ما او را جزء صالحین قرار دادیم. یونس یک لب شکستگی داشت. ما آن لب شکستگی اش را درست کردیم. اگرنه او معصوم بود. ولی بزرگ خدا بود. یک لب شکستگی داشت. یک جا از اجازه ما جلو زد. وقتی که بلا را بالای سر مردم شهرش دید، مطمئن شد که بلا دیگر آمد. خب باید بگوید آقا اجازه می فرمایید من بروم یا بمانم؟ این اجازه را نگرفت. بی اجازه بیرون رفت و گرفتار شد. بعد هم خدا آن ها را بخشید و بلا برطرف شد. می گوید آقا بلا تا بالای سر آمده. [اما] کار دست خداست. بعد فرمودند که ما او را جزء صالحین قرار دادیم. حضرت یونس را. حالا نگاه کنید. بعد از اینکه از زندان و اینها نجات یافته بود، دیگر جزء صالحین قرار دادیم. دیگر بعد از این لب پریدگی ندارد و از آن اشتاباهات نمی کند. فقط یک اشتباه کرده بودها. آن اشتباه انقدر... چه عرض می کردیم؟ وَلَقَدِ اصْطَفَيْنَاهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ. ایشان یک آرزو داشت. هی دعا می کرد. یک آرزو داشت. ابراهیم یک آرزو داشت که جزء این چهارده نفر باشد. اینها پانزده نفر بشوند. وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ. حالا باید صبر کنی. در بهشت تو را پیش آنها می برم. وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ. حالا إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ [131 بقره]. أَسْلِمْ یعنی چه؟ اسلام بیاور. همان اسلامی که فَلَمَّا أَسْلَمَا. اسلام آورد. قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ. [آیه بعد:] وَ وَصَّى بِها إِبْراهِيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ این را به فرزندانش وصیت کرد. فَلا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ‌. سعی کنید مسلمان شوید. این معنای از مسلمانی. که می گویند سر پسرت را ببر و برای ما بیاور. چشم. یک ذره، یک ذره کوتاهی نکرد. یک ذره پایش نلرزید. یک ذره در بریدن سر پسرش شک و کوتاهی و اینکه دستش بلرزد نبود. خب. حالا صاحب امشب یک شرح احوال [می دهد]، شما چه می گویید؟ رزومه؟ برای خودش در قرآن میدهد. خودش هم نمی دهد. می گویند بده. یک فن اش هم این است. خودش از خودش حرف نمی زند. خدای متعال می گوید بگو. قُلْ، قُلْ إِنَّني هَداني رَبِّي إِلى صراطٍ مُسْتَقيمٍ. بگو رب من مرا به راه راست هدایت کرده است. این راه راست، راهی است که شخصی که وارد این راه شود به مقصد می رسد. راهی است که اگر آدم به این راه وارد شود، این راه، این راه آدم را به مقصد می رساند. ما که گیج و گم هستیم معلوم می شود به اینجا نرسیده ایم. گیج و گم. تا آخر عمر هم گیج و گم. خدا آن طرف رحم کند. قُلْ إِنَّني هَداني رَبِّي إِلى صراطٍ مُسْتَقيمٍ دِینًا قِیَمًا یک دین استواری. صراط مستقیم دین استواری است که ملت ابراهیم است. همان راه و رسمی که گفتیم وَمَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِيمَ. عقلش کم است. هرکس از راه و رسم ابراهیم کوتاه بیاید، به مقداری که کوتاه می آید عقلش کم است. اگر صد در صد در راه ابراهیم باشد، عقلش کامل است. نه، کم است. إِلى صراطٍ مُسْتَقيمٍ. بگو. تو بگو. من به تو اجازه می دهم. به تو دستور می دهم که این را به مردم بگویی. تا مردم تو را بشناسند. إِنَّني هَداني رَبِّي إِلى صراطٍ مُسْتَقيمٍ دِینًا قِیَمًا مِّلَّةَ إِبْرَ‌اهِیمَ حَنِیفًا راه و رسم ابراهیم حنیف. حنیف یعنی مخلص. راست. درست. وَمَا کَانَ مِنَ الْمُشْرِ‌کِینَ او ذره ای شرک نداشت. این ذره ای شرک نداشت، خیلی است. خیلی است. بعد فرمود که باز هم بگو. قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ [162 انعام]. بگو نماز من، چرا نماز را مثال زده؟ چون نماز مهم ترین است. نُسُکِی همه عبادات من، نماز من و همه عبادت های من، وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی. همه زندگی من و مرگ من، همه چیز من، لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. مال خدای رب العالمین است. لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. این آن چیزی است که عرض می کنیم. عبد وقتی به کمال می رسد از همه داشته های خودش استعفا می دهد. من پنجاه سال نماز خواندم. یک مثالی را مکرر برایتان عرض کردم. یک بنده خدایی داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد. به رفیقش گفت من سی سفر کربلا رفتم. سی سفر کربلا رفتم یعنی من رفتم. خب ایشان می گوید من اصلا کربلا نرفتم. اصلا یک رکعت نماز نخواندم. إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ. لِلَّهِ یعنی چه؟ مال خداست. همه اش مال خداست. من هیچ چیزی را مالک نیستم. هیچ چیزی را مالک نیستم. این زندگی نامه پرونده پیامبر ماست. صحبت با ایشان. قُلْ إِنَّني هَداني رَبِّي إِلى صراطٍ مُسْتَقيمٍ دِینًا قِیَمًا مِّلَّةَ إِبْرَ‌اهِیمَ حَنِیفًا وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکينَ. قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. ببینید همه اسماء الهی می توانند ربّ انسان باشند. الله که اسم اعظم است، او هم فوق همه اسماء ربوبیت دارد. فوق همه اسماء. دیگر بالادست او ربّی نیست. بالادست او هیچ رب دیگری نیست. ایشان همه چیز خودش را مال خدای لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ می داند. خودش را مالک هیچ چیز، هیچ چیز نمی داند. بابا تمام عمرش را نماز خوانده. نه. این بالاترین درجه آدم است. قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ* لا شَريکَ لَهُ. من برای او هیچ شریکی نمی شناسم. حالا اگر می توانستیم درمورد انبیاء دیگر سخن بگوییم آنها هی حرف های مختلف می زنند. مثلا می گوید اجر من بر عهده آن کسی است که مرا خلق کرده است. ربّ من اوست. حضرت نوح دوتا حرف دارد. یک حرف هایی ست مال اوایل بعثت ایشان است که خَلَقَنی، فَطَرَنی، اسماء درجه دوم و سوم [را عرض می کند]. بعد از دوران دوم، بعد از نهصد و پنجاه سال زجر و ریاضت جنگ کردن و مقابله کردن با مردم مشرک، بعد از آن می گوید لله. ایشان از اول می گوید لله. این فرق است. فرق بین حضرت نوح که شیخ الانبیاء است و پیامبر اسلام. حضرت ابراهیم این را می خواست. یک کاری کن من هم مثل ایشان بشوم. عرض می کنیم که اینها یک منظری دارند. خدای تبارک و تعالی را در منظر اسم اعظم مشاهده می کنند. در منظر اسم اعظم. نه در منظر خالق، فاطر، مثلا رازق و اسماء درجه دوم و سوم. حالا اسماء درجه دوم و سوم که می گوییم بینهایت است. همان کوچکش بینهایت است چه برسد به بزرگش. لا شَريکَ لَهُ. من هیچ چیزی را یک ذره سر جای خدا نمی گذارم. یک ذره از وجودم را به یک کس دیگر نمی دهم. همه اش رابه لله می دهم. نه من می دهم. یعنی مال خدا هست. آن که واقعیت هست من می بینیم. منظر من، منظر بالاترین واقعیت عالم است. من الان منم دیگر. خب. مثلا فرض کنید چشم دارم. گوش دارم. همه مال من است. لباس دارم. کتاب دارم. آبرومندم. مثلا. حالا هرچیزی که دارم. فرض کن پول دارم، باغ دارم. خانه دارم. همه مال من است. ایشان می گوید من چیزی ندارم. هیچی. همه اش هم مال خداست. لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. نه مال کس دیگر. من هیچ اسم دیگری را من نمی پرستم. وَ بِذلِکَ أُمِرْتُ به من اینجوری دستور داده اند. در آن مراتب و مقامات وقتی یک دستوری دادند، آن شخص ... بابا می گوید تو همه چیز خودت را مال خدا بدان. چشم. توانستم. همه چیز خودت را مال خدا بدان. گفته بله درست است. مهم است ها. حاج آقای حق شناس یک وقت از مشهد آمده بودند. ما خدمت شان رسیدیم. فرمودند به من فرمودند که می خواهی بروی کلاس بالاتر؟ گفتم من نمی توانم. گفتند می توانی. وقتی امر می کنند آدم می کند. گفتند بمیر، می میرد. سر پسرت را ببر بیاور، می رود می آورد. همه اموالت را، آورد. از جانت بگذر، گذشت. او را انداختند در آتش. اینجوری. لا شَريکَ لَهُ وَ بِذلِکَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ همه مقدمه برای این أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ. من اولین مسلمانم. ابراهیم مگر مسلمان نشد؟ فَلَمَّا أَسْلَمَا. وقتی که اسلام آورد، آن آیه سوره بقره إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمينَ [131 بقره]. إِذْ قالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمينَ. وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ. خب همه انبیاء، همه مسلمان ها، مسلمان اند. ایشان هم زودتر از همه متولد نشده. مثلا حضرت آدم اولین مسلمان است. عیب ندارد. زمانا ایشان جلوتر از همه است و اولین مسلمان است. این نیست که مثلا بنده هم بشمارم، چندمین مسلمانم. بشمارم مسلمانم دیگر. شماها هم همه تان یک عددی دارید. ایشان می گوید أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمينَ. بعد قُلْ أَغَيْرَ اللّهِ أَبْغِي رَبًّا [164 انعام]. من جز الله ربّی را طلب کنم و بخواهم؟ رب دیگری را بخواهم؟ وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ همه اسماء  دیگری هم که هست همه در تحت ربوبیت الله اند. اسماء، یعنی اسماء درجه دوم در تحت ربوبیت اسم بزرگ تر اند. درجه سوم در تحت ربوبیت اسم درجه دوم است. مثلا. همه چیز. او ربّ همه چیز است. معقول نیست. باز همان عقل ها معقول نیتس که من رب دیگری را انتخاب کنم و بخوانم. ایشان با این انتخاب اعقل همه موجودات است. ایشان اعقل همه موجودات است. هر رب دیگری را انتخاب می کرد، یک کمی باخته بود. من یک ربی را [انتخاب کردم] که او رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ است. قُلْ أَغَيْرَ اللّهِ أَبْغِي رَبًّا. باز هم می گوید قُل. یعنی وقتی به او می گویند حرف بزن، حرف می زند. می گویند این را بگو، می گوید. این را نگو، نمی گوید. قُلْ أَغَيْرَ اللّهِ أَبْغِي رَبًّا وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْءٍ. منزلت و مرتبت و مقامی که پیامبر ما دارد این است که اولین مسلمان است. بالاترین مقام ممکن. اولین مسلمان.

می گویند ایشان نشست و امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله علیها را مثلا در برابرش نشاند. فرمود بعد از من اینطوری می شود. اینطوری می شود. اینطوری می شود. می آیند در خانه تو. آتش می آورند. آتش می آورند. شما نباید خودت دم در بروی. چون اگر خودت دم در بروی برای اصل اسلام خطر است. دختر من باید برود. آقا اگر دختر تو برود، آنها اصلا رحم نمی کنندها! رحم نمی کنند. چاره ای نیست. قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمينَ. اگر دین به این پایدار است، من تسلیمم. با نهایت خونسردی و یقین آرامش کامل و اطمینان کامل خانم را پشت در فرستادند. خودش هم داخل خانه است. شاید چندتا مرد دیگر هم هستند. اگر فقط امیرالمومنین شمشیر می کشید و به کنار در می آمد، بر همه غلبه می کرد. تنها. فقط امیرالمومنین. به کس دیگر احتیاج نداشت. اما فرمودند که باید صبر کنی. فریاد خانم را شنیدی، باز هم باید صبر کنی. بچه ات سقط شد باز هم باید صبر کنی. خانمت کشته شد، پهلویش شکست، اگر سیلی خورد، اگر شلاق خورد، باید صبر کنی. قالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمينَ. حضرت صدیقه گریه می کرد. بالا سر پدر در آن اتاقی که پدر بستری است نشسته بود و گریه می کرد. فرمود دخترم بیا. یک چیزی در گوش ایشان گفت. گریه اش شدیدتر شد. دومرتبه گفت بیا نزدیک. گوشش را برد کنار لب پدرش. یک چیزی گفت این بار خندید. آخر چه گفت؟ چرا گریه کردی؟ چرا گریه ات شدت یافت؟ فرمود که من در این مریضی از دنیا می روم. مثلا تو تنها می مانی. بار دوم چرا خندیدی؟ فرمود که به من گفت تو اولین کس از خاندان من هستی که به من ملحق می شوی. می گویند یک صدای در شنیدند. یک کسی در خانه پیامبر را زد. خیلی با شدت. ایشان رفت کنار در. که هستی؟ من یک عربی هستم که با پدر شما کار دارم. مثلا گفت مگر نمی دانی که پدرم مریض است؟ توانایی ملاقات با کسی را ندارد. رفت. باز یک دقایقی گذشت دومرتبه در زدند. خیلی شدید در زد. که هستی؟ من یک عرب هستم. آمدم با پدرت کار دارم. مگر نمی دانی پدر من مریض است. توانایی ملاقات را ندارد. رفت. بار سوم فرمود دخترم این کسی است که برای ورود به هیچ خانه ای اذن نمی گیرد. به احترام تو برگشته. شاید دو روز بعد بود. دو روز بعد آمده بودند دم در. در زده بودند. امیرالمومنین را خواسته بودند. امیرالمومنین هم جواب نداده بود. آنها هم احتیاج به اجازه نداشتند. آتش آوردند. و لا حول و لا وقه الا بالله العلی العظیم.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای