ابن هشام و سيره او
ابن هشام و سيره او

تاريخ چيست؟

 موضوع علم تاريخ ، « گذشته » است . البته مقصود از گذشته آن بخش از زمان نيست كه در مقابل حال و آينده قرار دارد كه وجودي متصرم و متجدد داشته و شناخت آن به عهده فلسفه است . نفس زمان ، خواه گذشته يا غير آن ، موضوع علم تاريخ نيست . موضوع تاريخ چيزهايي است كه در گذشته بوده اند و مقصود از اين چيزها نيز هر چه در ادوار گذشته بوده ، نيست ؛ بلكه مقصود، انسان و حوادث و أشيايي است كه با انسان در ارتباط نزديك مي باشد . بنابر اين اگر بخواهيم با تفصيل و دقت بيشتري از موضوع علم تاريخ سخن به ميان آوريم ، بايد بگوييم موضوع علم تاريخ گذشته ی انسان و حوادث و اشيايي است كه با انسان ارتباط نزديك دارند .

بدين ترتيب «گذشته» و «انسان» دو پايه اصلي و دو ركن اساسي در علم تاريخ است و مدار بحثها و بررسيهای اين دانش مي باشد . هدفي كه در اين علم دنبال مي شود ،بازآفريني گذشته و إحياء مجدد آن است . مورخ ، كاري شبيه به بازسازي و إحياءيك سفال شكسته در باستانشناسي انجام مي دهد . باستانشناس بعد از يافتن تكه هاي شكسته و پراكنده از يك ظرف سفالين قديمي ، مي كوشد كه آن را به شكل اوليه ويا نزديك به آن ـ اگر صدمه زياد دیده است ـ بازسازي كند . او با اين كار ، ظرف سفالين را به شكل اصلي و اوليه اش بر مي گرداند . كار و وظيفه مورخ نيز دقيقاً همين است . مورخ سعي دارد با يافتن اطلاعات كافي ، به إحياء مجدد گذشته بپردازد ، و اگر نتوانست اطلاعات خود را كامل كند حداقل تصويري هر چه شبيه تر و نزديكتر به گذشته به وجود آورد . بي ترديد از آنجا كه تاريخ به گذشته مربوط مي شود ، و موضوع آن اكنون در دسترس نيست ، مطالعه و مشاهده مستقيم و عيني آن ، امكان نخواهد داشت . مثلاً امروزه ممكن نيست پيروزي مسلمانان در جنگ بدر یا عقب نشینی و فرار ایشان در جنگ احد يا پاكبازي دليران كربلا را به چشم مشاهده كرد . بنابراين چاره اي جز مشاهده غير مستقيم و مطالعه و بررسي درآثار به جا مانده از گذشته ، وجود ندارد .

 

 

آثار گذشته به دو نوع مادي و معنوي قابل تقسيم هستند(1) :

 آثار مادي ، آثاري هستند كه در آن ، انتقال اطلاعات از راه كلام و لفظ و نقش و كتابت نيست . اين گونه آثار در عين حال كه مأخذ بسيار مناسبي براي اطلاعات تاريخي هستند ، اما دايره اطلاعاتي را كه به دست مي دهنداز قسم دوم كمتر است . بناها ، لباسها ، زينت آلات ، فرشها ، تابلوهاي نقاشي ، جواهرات ، اسلحه ها و افزار جنگي كه از گذشته به جا مانده است ، از اين قسم محسوب مي شود .

آثار معنوي چيزهايي هستند كه در ضمير و وجدان بشري جاي داشته و به كمك كتيبه ها و نوشته هايي از قبيل كتب و طومارها و قباله ها و وقف نامه ها ويا روايات شفاهي ، به ديگران انتقال داده مي شود .

 

يك اثر تاريخي چه وقت معتبر است ؟

بيشترين اطلاعات تاريخ ما از مدارك و آثار معنوي به دست مي آيد . آثار و مدارك معنوي به خاطر كثرت و تنوع و دامنه گسترده مضامين و اطلاعاتي كه مي توانند در بر داشته باشد جاذبه نيرومندتري دارد ، و بيشترين مقدار وقت و کار و تحقيق و دقت مورخان را به خود جذب مي كند . اما ضعف اساسي كه در اين گونه مصادر است  دخالت منافع و اغراض شخص و تأثير قدرتها و در گردش سير نوشته تاريخي  بر وفق اهواء و آراء است كه مي توانند تا سر حد قلب كامل واقعيات تاريخي پيش بروند .

مدارك و اسناد تاريخ آنگاه اعتبار لازم دارند كه آثار واقعي گذشته از دست رفته باشد . و حصول اين شرط ممكن نيست مگر اينكه :

اولاً : بر مشاهده عيني و درك حسي حوادث و مبتني باشد كه ما آن راشرط« نقل حسي» نام مي دهيم .

ثانياً : دقت كافي در مطالعه جوانب مختلف حادثه و نقل آن به كار رفته باشد كه بايد آن را شرط «دقت در نقل» ناميد .

ثالثاً : شاهدان اصلي و ناقلان و وسائط بعدي از وثاقت لازم برخوردار بوده و از تعصّبات مذهبي و نژادي و حبّ و بغضهاي شخصي به دور باشند كه آن را شرط « وثاقت در نقل » مي گوييم .

اينها ، اساسي ترين شرايطي است كه مصادر و مدارك تاريخي بايد داشته باشند . و مورّخ در كار و تحقيق خود بايد با احتياط و دقت كامل به آنها توجّه كند .

از آنچه گذشت مي توان نتيجه گرفت :

  1. علم تاريخ و تحقیق تاريخي بدون استفاده از مدارك و اسناد وجود نخواهد داشت .
  2. اين مدارك و اسناد بايد مبتني بر مشاهده عيني و درك حسي باشند ، نه استنباط شخصي .
  3. شاهدان بايد در «درك» و «ضبط» و «نقل» دقت كافي به كار برده باشند.
  4. عدالت و وثاقت شاهدان و ناقلان بعدي و بيطرفي آنها ثابت شود .

اصل قدمت مصادر

اولين قدم در كار مورّخ و در تحقيق تاريخي ، جمع آوري مصادر و مدارك لازم است . اين مدارك ، منحصر به نسخه هاي خطي و چاپي كتب تاريخي و ادبي نيست .

 اسناد رسمي و دولتي بازمانده از گذشته از مواد بسيار خوب و معتبر كار مورّخ است . اضافه بر اينها ، موزه ها و مجموعه هاي سكه و مهر و امثال اينها ، گاه اطلاعات بهتر و دقيقتري در اختيار مورّخ قرار مي دهد . اما چنانكه اشاره شد ، بيشترين و پردامنه ترين اطلاعات ، از مكتوبات و روايات تاريخي به دست مي آيد و لذا ما باز به شرايط اعتبار آنها مي پردازيم .

با توجّه به آنچه در پيش درباره شرايط اوّليه اعتبار آثار تاريخي گفته شد ، قدمت هرچه بيشتر اين آثار يكي از مهمترين و تعيين كننده ترين اصول به شمار مي رود .

 بنابراين اصل ، هر چه قرب زماني مصدر تاريخي با اصل واقعه بيشتر باشد ، اعتبار آن افزونتر خواهد بود . قدمت اثر تاريخي و قرب زماني آن با اصل موضوع تاريخي ، چيزي است كه احتمال مطابقت آن را با واقعيات افزايش داده و امكان اشتباه و دستبرد حوادث را كاهش مي دهد . بدين جهت است كه مورّخان و محققان امروز در وهله اول در جستجوي قديمیترين مصادر تاريخي هستند و براي اين آثار ارزش بسيار زيادي قائلند .

حال ببينيم كه بندها و مواد ذكر شده ، با اصل قدمت در مصادر چه ارتباطي دارند . كيفيت اين ارتباط را با مثالي توضیح مي دهيم : فرض كنيد واقعه اي در ده قرن پيش اتفاق افتاده است . اگر درست در  همان قرن و در همان سالهاي وقوع حادثه ، شاهد و ناظري كه عين واقعه را خود مشاهده و به قلم آورده است البته با حفظ شرط دقت و وثاقت و بيطرفي اين نوشته از جهت تاريخ در حد بالايي از اعتبار خواهد بود .(2 )

در چنين مأخذ تاريخي ، تنها احراز بيطرفي و دقت و وثاقت يك نفر ، يعني همان مؤلف مأخذ تاريخي ، كافي است . و روشن است كه اثبات و احراز اين مقدار ، چندان مشكل نيست . اما اگر در قرن بعد ، مورّخي به نقل و ضبط واقعه پرداخته باشد ، ناگزير چند واسطه در ميان خواهد بود كه احراز وثاقت و ساير شرايط لازم در همه آنها مشكل است و احتمال فراموشي يا اشتباه و خلط بيشتر خواهد بود . در نتيجه ، درجه اعتبار و اطمينان كاهش مي يابد . البته اين در صورتي است كه وسائط و روايات ، نام و نشان داشته باشند و صاحب متن تاريخي از ايشان نام برده باشد . اما اگر مورّخ ، وسائط خويش را نام نبرد و يا در صورتي كه مدرك كتبي دارد و به آن اشاره نكند ، اين اعتبار به درجات بيشتري كاسته خواهد شد .

حال اگر فاصله حادثه با زمان ثبت و ضبط آن به چندين قرن برسد ، بي ترديد مشكل احراز اعتبار بسيار بيشتر خواهد بود . در هر صورت ، براي دوري از خلط و اشتباه و نسيان -كه هر چه فاصله مصدر مكتوب و اصل حادثه تاريخي بيشتر باشد ، بیشتر مي شود است كه مسأله قدمت مصادر مطرح مي شود .

آنچه گذشت ، شمّه اي بسيار مختصر و مجمل بود در شرايط اعتبار مصادر تاريخي و اصل قدمت هر چه بيشتر آنها به عنوان اصل مقبول و پذيرفته شده در احراز اعتبار لازم .

اينك مي پردازيم به بحث اصلي اين مقال ، يعني بررسي سيره ابن هشام كه به عنوان كُهَنترين منبع درباره سيره پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله معتبر ترين مأخذ زندگاني آن حضرت شمرده شده است .

 

ابن هشام حميري

ابو محمد عبدالملك بن هشام معافري حميري ، متوفاي 213 يا 218 (3 ) قرنهاست كه به عنوان يكي از مشهورترين صاحبان سيره در عالم اسلام شناخته مي شود . اين دانشمند در واقع تهذيب و تلخيص كننده سيره مفصل پيامبر اكرم صلی الله عليه و آله تأليف محمد بن اسحاق مدني ، متوفاي 150يا 153 است(4)  و در اين زمينه ابداعي در تأليف ندارد . امروزه در فن سيره ، دو كتاب در درجه اول شهرت قرار دارند : اول سيره ابن هشام كه كتاب مورد بحث ماست ، و دوم مغازي محمّد بن عمر واقدي ، متوفاي 207 و كتابهاي ديگر مثل طبقات محمد بن سعد (230هـ ) انساب الاشراف ( 279 ) تاريخ يعقوب ( بعد از 292 ) و تاريخ محمدبن جرير طبري ( 310 هـ ) به اين درجه از اعتبار و شهرت نيستند . يك تفاوت ميان سيره ابن هشام و مغازي واقدي اين است كه در سيره ابن هشام ، با وسعت بيشتري از زندگاني پيامبر صلي الله عليه و آله سخن گفته شده است . به اين معنا كه زندگاني آن حضرت را از عصر اجدادشان مورد نظر قرار داده و تا هنگام وفات و حتي حوادث سقيفه ، ادامه مي دهد(5)  و هيچيك از دو عصر قبل و بعد از هجرت را از نظر دور نمي دارد. در صورتي كه واقدي ، تنها زندگاني پيامبر صلي الله عليه و آله را در عصر بعد از هجرت ، آن هم با تكيه بر غزوات و جنگهاي ايشان ، مورد بحث تفصيلي قرار می دهد (6) و از دوره قبل از هجرت چيزي نمي گويد . فرق ديگر اين دو كتاب ، تفصيل وقايع در يكي و إجمال و اختصار نسبي آنها در ديگري است . واقدي هميشه حوادث را با تفصيل و گستردگي بيشتري نقل مي كند و ريزه كاريها را بهتر مي نمايد. او جوانب مختلف وقايع را بازتر طرح مي كند و رواياتي مي آورد كه وضوح بيشتري دارند و از مجهولات بيشتري پرده بر مي دارند . واقدي خيلي از اوقات تنها به تفصيل وقايع بسنده نمي كند ، بلكه بسياري از حقايق تاريخي مهم را نقل ميكند كه نه تنها در ابن هشام نيست ، بلكه در آثار ديگر مورّخان بزرگ هم ديده نمي شود . به عنوان نمونه واقدي درباره جنگ احد مي نويسد : « قريشيان روز پنجشنبه ، پنجم شوال ، ده روز بعد از خروج از مكه و درست در رأس ماه سي دوم از هجرت پيامبر صلي الله عليه و آله، به ذوالحليفه(7) رسيدند » (8) و درباره جنگ موته مي نويسد : «  رسول خدا صلي الله عليه و آله در أدوار گذشته پرچم طايفه بني نجّار را به عماره بن حزم مي سپرد ، اما در اين جنگ آن را به زيد بن ثابت داد. عماره عرضه داشت : يا رسول الله ! علت اين تغيير چيست ؟ شايد بر من غضبناك شده اي ؟ آن حضرت فرمود : نه ، به خدا سوگند ! و ليكن قرآن را مقدم بداريد. او بيشتر از تو قرآن تعليم گرفته است و داناي به قرآن مقدم داشته مي شود ؛ اگر چه غلامي سياه و بريده بيني باشد . بعد فرمان داد كه در اوس و خزرج آن كس پرچم بردارد كه بيشتر قرآن مي داند »(9) و درباره جنگ خندق گفته است : « رسول خدا در اين جنگ با مردم مشورت كرد. آن حضرت در امر جنگ با ايشان بسيار مشورت مي كرد » (10)  و نيز در مورد غزوه حديبيه از قول يكي از اصحاب نقل مي كند : « هيچكس را چون آن حضرت نديدم كه اين قدر زياد با ياران خود مشورت كند »(11)

 اينها چند نمونه بود . از اين نمونه ها در كتاب واقدي بسيار وجود دارد . اين دقت در نقل تاريخ و تبيين دقيق شرايط كارگزاران  و فرماندهان جنگي يا ويژگيهاي مديريت شخص پيامبر صلي الله عليه و آله و صدها اطلاع جالب و دقيق تاريخي ديگر ، مثل چگونگي زراعت ، آداب غذا خوردن ، دفن اموات و تنظيم كاروانها و (12)  نكات جالبي هستند كه در كتاب واقدي به كثرت ديده مي شود ؛ در حالي كه ابن هشام از اين گونه اطلاعات دقيق و تفصيلات تاريخي بهره بسيار كمتري دارد .

فرق سوم واقدي و ابن هشام ، قضاوت قاطع و روشن واقدي در مورد بسياري از رواياتي است كه نقل مي كند ؛ در حالي كه در سراسر كتاب ابن هشام ، جز چند قضاوت ، آن هم در مورد اشعار منقول از ابن اسحاق ، چيز ديگري وجود ندارد . حتي در مقايسه با تمام مورّخان بزرگ ديگر ، مثل محمد بن سعد و خليفه بن خياط و بلاذري و يعقوبي و طبري و حتي مسعودي ، واقدي در اين جهت برتري دارد . البته در درجه بعدي مي توان از ابن اثير نام برد كه وي با دقت نظري كه در بين مورّخين كم نظير يا بي نظير بوده است ، به تدوين و مقايسه روايات تاريخي و ضبط و نقل اطلاعات پرداخته و حتي اگر ترجيح يك روايت بر دیگر روایات مشكل بوده ، به نقل همه آنها پرداخته است .(13)

باري ، بررسي صحت و سقم روايات تاريخي و تعيين إجماعي بودن آنها و ارزشگذاري بر آنها ، از نكاتي است كه به إشباع و كثرت در كتاب واقدي ديده مي شود .

از جمله : « و هذا الثبت عندنا » (ص 58 ) ؛ « والثبت عندنا » ( ص 100 و 637 )؛ « داراه و هل » ( ص 505 ) ؛ « و هو اثبت »( ص 45 ) ؛ « و هذا اثبت القولين »(ص227و473و507) ؛ «والحديث الاول اثبت » (ص407 ) ؛ « والاول اثبت » ( ص 1099 ) ؛ «مجتمع عليه لاشك » ( ص116 ) و « اثبت عندنا هو المجتمع عليه » . ( ص 679و684 ) . مي گذريم و به بحث اصلي باز مي گرديم .

عبدالملك بن هشام ، مطالب سيره را از زيادبن عبدالله بكائي ( متوفاي 183 ) نقل كرده است . او نيز راوي و شاگرد بلاواسطه ابن اسحاق ، يعني ابو عبدالله محمد بن اسحاق بن يسار مطلّبي ( 150يا 151 ) است . محمدبن اسحاق ، روايات و اخباري را كه در ميان دانايان شهر مدينه در قرن اوّل و دوم هجري در مورد سيره پيامبر صلي الله عليه و آله و زندگاني اجداد ايشان و تاريخ عرب عصر جاهلي وجود داشته، جستجو و جمع آوري كرده است . محمد بن اسحاق از موالي است و مورّخين او را مولاي فارسي لقب داده اند (14) . جدا و يسار بن كوتان ، از مسيحياني است كه در عين التمر (15) ، از شهرهاي مرزي ايران ، اسير شد . خالد در حمله به ايران در سال دوازدهم هجري او را اسير كرده و به مدينه فرستاد .(16) يسار در سهم قيس بن محزمه بن مطلب بن عبد مناف قرار گرفت . و بدين جهت است كه مطلّبي يا مَحزَمي خوانده مي شود (17) يسار بعدها به اسلام گرويد و آزاد گرديد . از وي سه پسر به نامهاي اسحاق ، موسي و عبدالرحمن به جاي مانده كه اهل دانش و از راويان حديث به شمار آمده اند . اسحاق پسر يسار ، با دختر يك تن از موالي ازدواج كرد و از او سه پسر يافت . يكي از آنها محمد است . وي در سال هشتاد (18) يا بعد از آن در مدينه تولد يافت . محمدبن اسحاق در اين شهر كه در آن روزگاران مركزيت علمي داشت ، به كسب دانش پرداخت . او طالب علم ، هوشمند و بسيار پر حافظه بود و سراسر جواني را به تحصيل علوم متداول عصر ، يعني سيره و مغازي و روايات احكام گذرانيد . وي علاوه بر استفاده از محضر پدر و عمويش موسي بن يسار ، از بزرگترين دانشمندان آن عصر ، از جمله محمدبن مسلم بن شهاب زُهري ، اَبان عثمان بن عفاف ، قاسم بن محمد بن ابي بكر ، عاصم بن عمربن قتاده ، عبد الله بن ابي بكر بن محمد مدني ، محمد بن سائب كلبي و دانش آموخت (19).

ابن اسحاق تنها به درس اساتيد رسمي و نامدار زمان اكتفا نكرد ، بلكه سعي كرد تا احاديث و اخبار را از هر كس كه با صحابه يا تابعين ارتباط داشته و توانسته اطلاعي كسب كند ، جمع آورد . عده راوياني كه ابن اسحاق از ايشان نقل خبر كرده است ،‌ در حدود يكصد نفر مي باشد (20) و اگر كساني را كه بدون ذكر صريح نام ، ياد كرده است ، اضافه نماييم ، مشايخ ابن اسحاق از  يكصد تن نيز تجاوز خواهد كرد . در اثر اين زحمات ، محمد بن اسحاق نه تنها در علم سيره ومغازي شهرت يافت و از سرآمدان اهل زمان گرديد ، بلكه در روايات سنن و احكام نيز بهره بزرگ برد و مورد توجّه همگان حتي ، اساتيد طراز اوّل قرار گرفت . البته كتاب سنن او اكنون مفقود است ، اما آثاري از روايات آن در كتب بعدي به جاي مانده است .

ابن سعد ، كاتب و شاگرد واقدي ، نوشته است كه ابن اسحاق خيلي زود از مدينه بيرون رفت .(21) لذا جز يك تن ، فرد ديگری در اين شهر از او نقل حديث نكرده است . همچنين گفته اند كه او علاوه بر سيره و مغازي ، هفده هزار حديث در سنن و احكام نيز از ابن اسحاق نقل مي كند. (22 ) ابن سعد اضافه مي كند : او به كوفه و جزيره و ري و بغداد رفت ؛ امّا از مسافرت او به مصر سخني به ميان نمي آورد . مورّخين ديگر معتقدند او در جواني ( 115 يا 119 ) به مصر رفته است و در همين سفر بود كه از درسهاي يزيد بن حبيب ( متوفي 128 ) كه از محدثين بزرگ آن ديار بود ، استفاده كرد . در عين حال خود نيز به نقل اخبار مي پرداخت ، و طالبان علم به گرد او جمع مي شدند .

اقامت ابن اسحاق در مصر چندان به طول نينجاميد و از آنجا به مدينه بازگشت و ديگربار به تحصيل علم و گردآوري اخبار و احاديث تاريخ و سيره پرداخت . ولي باز هم توقف در مدينه براي او مشكل بود و تنگدستي و فشار مخالفان ، زندگي در آن شهر را براي او سخت مي كرد . لذا بار ديگر از مدينه خارج شد و اين بار به سوي عراق رفت . ابتدا كوفه را انتخاب كرد و در آنجا اقامتي ظاهراً طولاني داشت . در سال 142 يا بعد از آن ، به عباس بن محمد ، برادر منصور ، خليفه عباسي حاكم منطقه جزيره ، پيوست و مدتي در شمار اطرافيان او قرار داشت . از آنجا به حيره رفت و به حضور منصور رسيد (23) و به دستور او به تدوين و تأليف كتابي از زمان حضرت آدم تا آن زمان پرداخت . اما پس از تدوين و عرضه به خليفه ، او آن را طولاني يافت و از ابن اسحاق خواست که آن را مختصرتر کند . ابن اسحاق به خواسته خليفه عمل كرد و كتاب خود را مختصر نمود و آنچه به تفصيل نوشته بود ، به خزانه خليفه سپرده شد . 

خطيب بغداد تنها حضور ابن اسحاق به دربار منصور را ذكر مي كند . اما به زمان و مكان آن اشارتي ندارد . ابن سعد از ملاقات و عرضه كتاب در حيره سخن مي گويد.حموي نيز ناگزير به نقل از همو همين را آورده است . از آنجا كه منصور تنها در سال 137 و 140 ، آن هم در مدت بسيار كوتاهي در حيره بوده است ، (24)  نمي دانيم اين ملاقات چگونه صورت گرفته است ؟

بخصوص كه در سال 137 منصور هنوز به خلافت نرسيده بود . در حالي كه ابن اسحاق در اين ملاقات طبق نقل خطيب (25) او را امير المومنين خطاب كرد كه فقط مناسب مقام خلافت رسمي است . سفر دوم هم در راه حج بوده و منصور به قصد بستن إحرام و سفر به مكه به حيره آمده بود . (26)

از طرف ديگر ، در اين روايت منصور دستور مي دهد كه كتاب تاريخ را براي پسر نوجوانش، (27) مهدي ( متولد 126 ) تأليف كند . مهدي در شروع حكومت پدر ده سال داشته و در پانزده سالگي براي جنگ با شورشيان به خراسان رفته و اين سفر چندين سال طول كشيده است (28) لذا احتمال مي رود كه ملاقات ابن اسحاق با منصور در همين سالها ، يعني ما بين سال 137 تا 142 اتفاق افتاده باشد . و چون در اين سالها هنوز بغداد ساخته نشده و پايتخت به آنجا انتقال نيافته بود، (29)  لذا بايستي ملاقات در شهر هاشميه اتفاق افتاده باشد ؛ نه در حيره و نه در بغداد .

اقامت ابن اسحاق در دربار خليفه چندان به طول نينجاميد و از آنجا به ري رفت ومدتي در اين شهر سكونت گزيد و به نقل اخبار تاريخي و سيره نبوي براي طالبان علم پرداخت . پس از آن ، ديگر بار به عراق بازگشت و در بغداد سكونت گزيد و تا پايان زندگي در آنجا باقی ماند . او در سال 150 یا 151 از دنیا رفت و در گورستان خيزران شهر بغداد ، در كنار قبر أبو حنيفه مدفون شد (30) .

ابن اسحاق نوشته هاي چندي داشته است كه مهمترين آنها ، كتاب مغازي اوست كه به   سه قسم «المبتدا» و «المبعث» و «المغازي» تقسيم مي شود . المبتداء ، شامل چهار بخش است (31)  : بخش اول ، شامل اطلاعاتي در مورد آغاز خلقت عالم و قصص انبيا از عصر حضرت آدم تا زمان حضرت مسيح عليهم السلام- و اطلاعاتي از حواريين و اقوام نابود شده عرب چون عاد و ثمود و جديس است . منبع اطلاعاتي ابن اسحاق در اين موارد، بيشتر علماي اهل كتاب هستند . خود مي گويد : « امّا أهلُ التواره فإنهم قالوا » ( تاريخ طبري ج 1 ، ص 122 ) ؛ « عن بعض أهل العِلم بالكتاب الاول » ( همان ، ص139، 140 ) ؛ «  يزعم اهل التوراه » ( همان ، ص 141، 191و 202. 203 ) و« فيما ذكره أهل العِلم بالكتاب الاول » ( همان ، ص 189 ) . مضافاً اينكه او مكرر (32)  از وهب بن منبّه بن كامل ابوعبدالله يماني صنعاني ( 34-110 ) نقل مي كند كه در موردش گفته اند : « كان كثيرَ النقل من الكتب القديمه المعروفه بالإسرائيليات »(33) و« عنده مِن عِلم أهل الكتاب شَئٌ كثير » (34) از اين بخش در ابن هشام اثري ديده نمي شود . اما طبري مشحون از روايات ابن اسحاق در اين موارد است .

بخش دوم المبتداء مربوط به تاريخ اعراب متمدن يمن و پادشاهان آنجاست . مورّخان مسلمان به خاطر اشاراتي كه در قرآن كريم به يمن و پاره اي از حوادث مهم آن سرزمين شده است ، به بحث از تاريخ اين سرزمين مي پرداختند . داستان سيل عرم واصحاب اُخدود و اصحاب فیل حوادثي بودند كه همه به يمن مربوط مي شدند و در قرآن كريم از آنها ذكري به ميان آمده است . اينها موضوعاتي بودند كه دستمايه مورّخان قرار گرفت و بخش مهمي از تاريخ عرب جاهليت را به خود اختصاص داد . مطالب اين بخش جز آنچه به زمانهای نزدیک به عصر اسلام است ، غالباً از روایات أفواهي عرب اخذ شده و از نظر زمان و مكان معمولاً مبهم است و از افسانه خالي نيست . (35) ابن هشام از اين بخش از اطلاعات ابن اسحاق ، به خاطر ارتباط آن با تفسير قرآن ، بهره هاي فراوان برده است.اما تفصيل طبري ازآن بيشتر است(36).

بخش سوم المبتداء درباره انساب عرب و پيوند قبايل با يكديگر و مذاهب و آداب و رسوم ايشان است . و سرانجام در بخش چهارم به سرگذشت اجداد و رسول خدا از دوران ابراهيم خليل و اسماعيل عليهما السلام تا دوران تولد ايشان (37) و تاريخ مكه و وضع ديانت (38) در آنجا پرداخته شده است .

بخش ديگري از كتاب مغازی ، المبعث است . اين كتاب با نقل روايات مربوط به تولد رسول اكرم صلي الله عليه و آله آغاز ، و به هجرت يا به يك سال بعد از آن ختم مي گردد . در اين كتاب از مسائل ذيل سخن رفته است : تولد و شيرخوارگي پيامبر ، وفات مادر ، كفالت عبدالمطلب ،و مرگ او ، مسافرت به شام در معيت ابوطالب ، مسافرت به شام براي تجارت ، ازدواج با خديجه ، تعمير خانه كعبه و دخالت پيامبر صلي الله عليه و آله در آن ، بعثت و نزول جبرئيل ، اسلام آوردن خديجه ، نزول دستور نماز ، برخوردهاي با مشركان و حمايت حضرت ابوطالب از پيامبر ، و مسائل ديگري از اين دست . سالشماري اين وقايع هميشه روشني و وضوح لازم را ندارد و گاه حوادث بدون اينكه از نظر زمان روشن باشد و نظم لازم را يافته باشد ، پشت سر هم نقل شده است  . نمونه هاي اين روايت را در برخوردها و ملاقاتهاي مشركان قريش با حضرت ابوطالب بعد از دعوت علني اسلام  مي بينيم .

در اين كتاب اسانيد روايات نسبت به كتاب المبتداء زيادتر است و ابن اسحاق روايات اساتيد مدني خويش را نقل كرده است . همچنين خيلي از اوقات قبل از نقل روايات ، خلاصه اي منظم از اطلاعات تاريخي مربوط به آن حادثه را نقل مي كند . از اينها گذشته ، ابن اسحاق تعداد زيادي فهرست و يك سند تاریخی بسیار معتبر به دست می دهد . این سند معتبر كه گويا از عصر نبوي به جا مانده بود و مورد استفاده وي قرار گرفته ، و به عهدنامه يا قانون اساسي مدينه مشهور است و تنها در سيره ابن اسحاق ضبط شده و هيچيك از مغازي و سيره هاي كهن آن را نياورده اند . (39)  مطالبي كه در كتاب المبعث آمده ، عبارت است از : اولين دسته از ايمان آورندگان ، كساني كه به حبشه هجرت كرده اند ، اولين ايمان آورندگان از انصار،كساني كه دربيعت دوعقبه شركت داشته اند (40) . مطالب اين كتاب را علاوه بر ابن هشام ، در انساب الاشرف بلاذري و تاريخ طبري و نوشته هاي پيروان طبري ، چون ابن اثير و ابن كثير ، مي توان ديد . البته از همه اين منابع ، تاريخ طبري اهميت بيشتري دارد . (41)

بخش ديگري از كتاب مغازي ، تحت عنوان المغازي است . البته بايد توجّه داشت كه المغازي در اينجا به معناي اخصّ آن ، يعني جنگهاي عصر پيامبر صلي الله عليه و آله است ؛ در حالي كه عنوان كتاب ، به معناي مجموعه ی سيره آن حضرت است .اين كتاب ابن اسحاق از اولين جنگ مدينه عليه مشركين تا وفات پيامبر صلي الله عليه و آلهرا در بر مي گيرد و در آن گزارش كمابيش مفصلي از هريك از جنگهاي پيامبر و يارانش و وقايع مهم زندگي بعد از هريك از جنگهاي پيامبر و يارانش و وقايع مهم زندگي بعد از هجرت ايشان آمده است . وقايعي چون سفر عمره و صلح حديبيه و فرستادن حضرت اميرالمومنين علي عليه السلام براي تبليغ سوره برائت و گرويدن قبايل عرب به اسلام و برخورد با پيامبران دروغين و حجه الوداع و تفصيل داستان مرض و وفات پيامبر اكرم   صلي الله عليه و آله و مسأله سقيفه.

قاعده اصلي در اين كتاب ، نقل سند در روايات تاريخي است و مانند كتاب مبعث ، استناد ابن اسحاق به اساتيد مدني خود ، چون زهري و عاصم بن عمرو و عبدالله بن ابي بكر ، بيشتر است . علاوه بر روايات اينها ، ابن اسحاق در حدّ مقدور از همه صاحبان اطلاع ، از نزدیکان و فرزندان كساني كه در حوادث عصر پيامبر حضور داشته اند ، كسب خبر مي كند .

روش ابن اسحاق در اين كتاب يكسان نيست . در پاره اي از وقايع ، نخست يك خلاصه مي آورد و سپس يك روايت اجتماعي كه از اقوال اساتيد درجه اول خود تلفيق كرده است نقل مي كند . سپس به نقل روايات منفرد از روايات ديگر مي پردازد .(42) گاه بدون ذكر مقدمه ، روايت تلفيقی را نقل مي كند.(43) و گاه تاريخ يك حادثه را با روايات منفرد شروع و ختم مي كند .(44) در اين كتاب ، فهرستها خيلي زياد هستند : فهرست كساني كه در جنگ بدر شركت كردند ، كشته ها و اسيران آن ، كشتگان اُحد و خندق و خيبر و موته و طائف ، فهرست مهاجراني كه از حبشه بازگشتند و .

ابن اسحاق روايات خود را در شهرهاي مختلف و در هر جا در جلسات متعدد به راويان و شاگردانش تعليم مي داده است . او حافظه اي بسيار قوي داشته است ؛ به طوري كه قوّت حافظه اش مورد قبول و تأييد معاصرانش قرار گرفته و بعضي از محدثان بزرگ معاصرش ، به همين جهت او را اميرالمومنين لقب داده اند.(45) ما نمي دانيم كه ابن اسحاق هميشه از حفظ براي شاگردان خود حديث گفته يا از نوشته و كتاب خود براي ايشان نقل كرده است . پاره اي إشارات تاريخي نشان مي دهد كه ابن اسحاق اطلاعات خود را در مورد سيره پيامبر ، به صورت مكتوب در آورده است . در ذيل به اين دسته اشارات تاريخي مي پردازيم .

اول: در گذشته ديديم طبق نقل خطيب بغدادي ، منصور خليفه عباسي ، به محمد بن اسحاق دستور داد تا تاريخي از زمان حضرت آدم عليه اسلام تا زمان او ، براي پسرش مهدي بنويسد. ابن اسحاق به اين دستور عمل كرد و آنگاه كه كتاب را به نزد منصور برد ، او آن را بسيار طولاني يافت و از ابن اسحاق خواست كه آن را مختصر كند . كتاب، كوتاه و مختصر شد.اين همان سيره پيامبر است كه نزدهمه به مغازي ابن اسحاق مشهورمي باشد . كتاب مفصّل نيز به خزانه منصور سپرده شد . (46)

دوم: خطيب در تاريخ بغداد نقل مي كند : ابن اسحاق همين سيره را در صفحاتي نوشته و به سلمه بن فضل بن اَبرش ، شاگرد نامدارش ( متوفي 191 ) سپرد (47) ، كه بيشترين نقل طبري از ابن اسحاق ، به واسطه شاگرد سَلَمه ، يعني محمدبن حُميد رازي از سلمه است .

سوم : يونس بن بُكير ، شاگرد مشهور ديگر ابن اسحاق ، در نسخه ناقصي كه از سيره او به جاي مانده است ، مي گويد : آنچه از حديث ابن اسحاق به صورت مُسند در كتاب من است ، از إملاء يا قرائت او بر من مي باشد (48) : « كلّ شَيئ مِن حديثِ ابن اسحاق مُسند فهُو إملاء عليّ او قِرأهٌ عليّ .» در روزگاراني كه حديث به درس و بحث تعليم و تعلم مي شد مشايخ حديث گاه از حفظ و گاه از روي نوشته براي شاگردان خويش حديث   مي گفتند . گاه نيز شاگرد از حفظ يا از روي نوشته ،‌حديث مي خواند و استاد استماع مي نمود و آن را تصديق مي كرد . (49)  بنابر اين رسم عمومي در تعليم و تعلم ، از عبارت يونس استفاده مي شود كه تعلّم امثال يونس حدّاقل گاه از روي سيره مكتوبي بوده است كه ابن اسحاق به همراه آورده و براي شاگردان خويش از روي آن قرائت مي كرده است.

چهارم : در سالي كه به روشني آن را نمي توانيم تعيين كنيم ، ابن اسحاق به حيره آمده است. در آنجا به جستجوي كاتبي بوده اند كه بتواند سيره و مغازي او را براي مردي از قريش كه در روايت، نام و نشاني از او وجود ندارد ، كتابت نمايد . زياد بن عبدالله بكّائي ، شاگرد مشهور ديگر ابن اسحاق ، در اينجا به او معرفي شد و به اين كار مأمور گرديد . گفته اند كه ابن اسحاق دوبار در اين شهر سيره خود را به بكّائي املاء كرده است .(50) آيا اين سيره ی املاء شده ، همان است كه ابن اسحاق براي مهدي عباسي كتابت كرده و به او داده است يا نوشته اي است براي صاحب حشمت و جاهي ديگر از قريش ؟نمي دانيم ! از آنچه احتمالاً توسط خود ابن اسحاق به كتابت در آمده و یا به املاي او و برای او نسخه برداري شده است ، امروزه چيزي در دست نيست و هيچكدام ازكتابخانه هاي عالم از آن نشاني به دست نمي دهند . اما از آنچه شاگردان بيواسطه و بواسطه ی او نوشته اند ، چند روايت كامل يا ناقص در دست است . يكي از كاملترين اين نسخه ها ، سيره النبي ابن هشام است . بر اساس آنچه در شرح حال راويان ابن اسحاق آمده است ، چند تن از آنان در سيره و مغازي كتاب داشته اند . از جمله :

1. ابراهيم بن سعد بن ابراهيم زُهَري ( متوفي حدود 184 ). نواده عبدالرحمن بن عوف كه تنها راوي مدني ابن اسحاق است . و چنانکه ديديم ، گفته اند : علاوه بر نقل مغازي ابن اسحاق هفده هزار روايت در سنن و احكام نيز از او نقل مي كند .(51)احمدبن محمدبن يعقوب وراق ( متوفي 229 ) يكي از شاگردان ابراهيم بن سعد است . او بنا به گفته رجال نويسان ، كتاب مغازي ابن اسحاق را از ابراهيم شنيده و براي فضل بن يحيي برمكي نوشته است . (52) امروزه از اين نوشته اثري نيست .

2. يونس بن بُكير واصل شيباني ( متوفي 199) از شاگردان كوفي محمدبن اسحاق و مصاحب او بوده است .(53) يونس اخباري ، آنچه از ابن اسحاق و گاه از ديگران در زمينه سيره و مغازي پيامبر صلي الله عليه و آله شنيده ، به صورت كتابي تدوين كرده است . بخشي از اين كتاب در كتابخانه قرويين شهر فاس مراكش موجود است (54) و اينك در دو چاپ مختلف در دست است .

3. محمد بن سلمه بن عبدالله باهلي حرّاني (متوفي 191 ). دانشمند و محدث و مفتي شهر حرّان ( از شهرهاي جزيره ، يعني زمينهاي ما بين دجله و فرات ( 55).) وي شاگرد ديگري از شاگردان نامدار ابن اسحاق است و به احتمال زياد ، او در همين ناحيه به زيارت ابن اسحاق نائل آمده و از او سماع حديث كرده است .(56) در كتابخانه ظاهريه دمشق ، قطعه اي مشتمل بر چندين ورق از مغازي ابن اسحاق از طريق محمدبن سلمه موجود است كه با رواياتي در مورد جنگ بدر شروع و با رواياتي در مورد جنگ اُحد ختم مي گردد . (57)

4. سلمه بن فضل الابرش انصاري ( متوفي 191). وي قاضي ري و يكي از مشاهير شاگردان ابن اسحاق بود و طبق نقل ابن سعد ، مصاحب ابن اسحاق بوده و كتاب مبتداء و مغازي را از وي روايت كرده است . (58) طبق نقل خطيب ، آن مغازي كه ابن اسحاق براي مهدي خليفه عباسي تأليف كرده بود ، به دست سلمه بن فضل رسيد و به همين جهت بود كه روايت سلمه از همه راويان ابن اسحاق برتري داشته است .(59)

5. علي بن مجاهدبن مسلم كابلي ( متوفي بعد از 180 ). طبق نقل بعضي از دانشمندان رجال ، شاگرد ابن اسحاق بوده و كتابي در مغازي تأليف كرده است .(60)

6. يحيي بن سعيد بن ابان قرشي اموي كوفي ( متوفي 194). ساكن بغداد و از محدثان اين شهر و از راويان مغازي ابن اسحاق بود . پسر او سعيد از قول پدر نقل مي كند : من و ابو يوسف قاضي و چند تن از ياران ما ، مغازي ابن اسحاق راازوي به طور عرض شنيده ايم.(61) ( عرض طبق گفته ابن حجر ، عبارت است از اينكه شاگرد ، كتاب استاد را به دست داشته و آن را در حضور او بر وي بخواند و تصديق صحت نقل حاصل نمايد .(62)  بدين جهت بايستي اصل نوشته مغازي ابن اسحاق ، نزد اين دسته از شاگردان مي بوده و بر اساس آن از او درس مي گرفته اند . اما از اينكه فهرست نويسان ، يحيي را در شمار نويسندگان سيره و مغازي ياد كرده اند (63) و مورّخين تصريح مي كنند كه او علاوه بر روايات منقول از ابن اسحاق ، روايات ديگري بر سيره افزوده است ، مي توان نتيجه گرفت كه اموي علاوه بر سيره ابن اسحاق كه در دست داشته يا روايت كرده ، خود همچون يونس ين بُكير ، به تأليف سيره مستقلي از پيامبر صلي الله عليه و آله دست یازيده است .

7. زيادبن عبدالله بن طفيل بكّائي كوفي ( متوفي 183 ). وي يكي از مشهورترين شاگردان ابن اسحاق است . او در شهر حيره به ابن اسحاق معرفي شد و دوبار كتاب سيره و مغازي او را استنساخ كرد .(64) مي گويند : بكائي براي اينكه بتواند پيوسته با ابن اسحاق باشد و از او استفاده كامل كند ، خانه خود را فروخت و در سفرها با وي همراه شد ، (65) حتي در ري نيز به همراه يونس بن بكير ، از ابن اسحاق درس گرفته است . همچنين مورّخين مي گويند : سيره ابن اسحاق نزد بكائي موجود بوده است . (66)  از بكايي ، راويان و طالبان چندي سيره ابن اسحاق را روايت كرده اند ؛ (67) اما هيچ كس به شهرت عبدالملك بن هشام ، صاحب سيره النبي ( كتاب مورد بحث ما ) نمي رسد .

در گذشته گفتيم و اينك به تكرار مي گوييم كه سيره با مغازي ابن اسحاق از دو طريقِ ابن هشام و طبري به دست ما رسيده و آنچه از روايت ديگران در دست است ، جز قطعه ها و روايات پراكنده ، چيز ديگري نيست . و از آنجا كه نوشته هاي ابن اسحاق يكي از قديمیترين و مفصّلترين تأليفات اين فن بوده است ، آنچه از این دو طریق در اختیار است ، اهمیت فراوان دارد . و البته از اين دو ، نوشته ابن هشام كه تهذيب و تلخيص ابن اسحاق است ، به جهات چندي شهرت و اعتبار بيشتري يافته كه يكي از اين جهات قدمت بيشتر اين كتاب نسبت به طبري است . اين ، يكي از جهات شهرت و اهميت كتاب ابن هشام است ؛ اما جهات ديگر آن ، در ضمن بررسيهای آينده روشن خواهد شد.

روش ابن هشام در تهذيب و تلخيص سيره

چنانكه ياد شد ، مغازي ابن اسحاق ، ماده اصل سيره ابن هشام است . بنابراين بدون شناخت جوانب مختلف مغازي ابن اسحاق ، شناخت و ارزيابي ابن هشام غير مقدور خواهد بود . لذا ما در ابتدا اندكي در حد لزوم به بررسي اين كتاب مي پردازيم . بديهي است كه چون ابن اسحاق ، خود در متن حوادث تاريخ صدر اسلام نبوده است ، ناگزير مي بايست براي كسب اطلاعات مورد نظر خود به منابع اطلاعاتي موجود مراجعه كند . آنچه از روايات و مشايخي كه در آن نامبرده شده اند ، و يا حتي آنچه با عبارات « حُدّثت »، « ذُكر لي » ، « حدّثني بعضُ اصحابنا» ، « حدّثني بعضُ أهل العلم » ، « حدّثني بعضُ من لااتهم » و « حدّثني بعضُ أهل العلم بالكتاب الاول » و امثال اينها آمده است ، استنباط مي شود ، اين است كه او می كوشيده به تمام منابع ممكن اطلاعات تاريخي مراجعه كند و همه كساني را كه از گذشته اطلاعي دارند و روايتي نقل مي كنند ، ببيند و روايات ايشان را ثبت كند و يا به حافظه بسپارد . او در اين كار سعي داشت كه تا حدّ ممكن از افراد شناخته شده و معتبر عصر، روايت كند ؛امّا علاقه (68) به «جامعیّت» و «کثرت» اطلاعات ،  يعني چيزهايي كه باعث تفوق او بر همگنان مي توانست باشد ، او را به قبول هر خبر و روايت و ضبط و نقل آن وادار كرد .

يكي از رجال شناسان بزرگ به نام ابن مديني ، در مورد او مي گويد : « ثقه لم یَضعه عندي إلّا روايته عن أهل الكتاب » . و ابن حبّان مي گويد : تنها دو نفر درباره او سخن گفتند : مالک بن انس و هشام بن عروه . اما در سخن  هشام چيزي نيست كه بدان كسي جرح شود . اما مالك : « لم يَكن يَقدَحُ فيه مِن أجل الحَديث إنّما كان يُنكر تَتبّعه     غزوات النبي صلي الله عليه و آله من أولادِ اليَهود الذين أسلمُوا و حَفظوا قِصّه خيبر و غيرها و كان إبن اسحاق یتَتبعُ هذا منهم ». (69) اصولاً عصر ابن اسحاق ، عصر اوليه تدوين بود و هنوز عصر بررسي و تحقيق (70) شروع نشده بود و حدود يك قرن بعد ، اين عصر شروع شد و بزرگان اين فن ، امثال علي بن مديني ( 234-161) و يحيي بن معين ( 158-233 ) و احمد بن حنبل ( 164-241)(71) بعد از وفات ابن اسحاق ، در نيمه دوم قرن دوم ، متولد شده اند. در عصر تدوين كه بعد از صد سال جلوگيري از نقل و كتابت حديث و خبر شروع شده بود ، شور و شوق و علاقه اي وافر به حفظ كليه منقولات وجود داشت و محدثان و مورّخان و اخباريان به ضوابطي كه بعدها با دقت بيشتر مراعات مي شد ، كمتر پايبند بودند . مشكل اضافه اي كه بر سر راه اخباريان و مورّخان در آن عصر وجود داشت ، حضور فراوان داستان سرايان در تمام يا بيشتر عرصه هاي ديني بود . به احتمال قوي ، تنها احكام و فقه از دسترس اين گروه به دور ماند يا كمتر گرفتار آنان شد ؛ امّا تفسير و تاريخ و اعتقاديات و وعظ و اندرز ، همه و همه ، جولانگاه تاخت و تاز قُصاص بود . اينان كه اعتقادات و تفسير و تاريخ و وعظ ديني را با داستانهاي پر جاذبه و هيجان بر انگيز و جعلي ، يا بر گرفته از قصص ديني يهوديان و مسيحيان مخلوط مي كردند ، قرنها بر جامعه اسلامي حكومتي نامرئي داشتند و اطلاعات ديني مردم را مطابق اهواء و آراء حكّام و يا طبق اصول اسلام رسمي دولتي دولت خلفا و بويژه امويان شكل مي بخشيدند .اين مشكل ، دانسته يا ندانسته بر سر راه محمد بن اسحاق نيز قرار داشت و اشخاصی چون وهب بن منبّه (72) و عبيدبن عمير (73) ومحمد بن كعب قرظي(74) در شمار مشايخ او بودند .

با توجّه به اين مقدمات ، آنچه در مورد ابن اسحاق مي توان گفت ، اين است كه او خود مورّخي امين است . در تاريخ دست نمي برد و از خود جعل نمي كند. اما منابع او از نظر درجه اعتبار ، اختلاف دارند و در آن عین متن تورات و قصص و افسانه های دینی اهل كتاب و قصه هاي قصّاص ، با رواياتي از معتبرترين عالمان و راويان عصر ، در كنار هم قرار گرفته اند . به عبارت ديگر ، ابن اسحاق يك جمع آوري كننده است و مغازي او مجموعه اطلاعات و اخبار : از يك سو، به صرف وجود خبر و روايت تاريخي و نوشته او به بهانه قدمت مصدر ، نمي توانيم بدان اعتماد كنيم و از سوي ديگر ، نمي توان بر تمام روايات آن دست رد نهاد . هر روايت ، حكم خاص خود را دارد و بايد به كمك معيارهاي صحت و سقم ، ارزيابي شود. آنچه از مغازي ابن اسحاق در سيره ابن هشام در دست ماست ، چنانكه مكرر گفتيم ، تهذيب و تلخيص آن است و در واقع از دو صافي گذر كرده است : ابتدا بكائي پاره اي از روايات و بعد از آن ابن هشام روايات ديگري را حذف كرده اند . اطلاع ما از حذف هاي بكائي مستقيم نيست و از عبارتي كه ابن هشام در اول كتاب خود آورده است ، به دست مي آيد . البته از كمّ و كيف آن هيچگونه اطّلاعي نداريم . اما ابن هشام فهرست چيزهايي را كه خود حذف كرده ، ، در ابتداي كتاب به تفصيل گفته و آن را منحصر به پنج قسم دانسته است .در ذيل به اين محذوفات مي پردازيم :

  1. مطالبي كه در آن از پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله ذكري نبوده و يا آيه اي از آيا ت قرآن در مورد آن نازل نشده  و يا مطلبي از مطالب مربوط به اين كتاب را تأييد يا توضيح و تبيين نكند و يا به درستي آن گواه نباشد .
  2. اخبار مربوط به آغاز خلقت و تاريخ انبيا از آدم تا عيسي عليه السلام جز قسمت مربوط به فرزندان اسماعيل ؛ آن هم فقط سلسله اجداد پيامبر صلي الله عليه و اله ، نه ديگر فرزندان اسماعيل . و جز تاريخ مسيحيت در نجران و مقداري از تاريخ يمن .
  3. اشعاري كه ابن اسحاق در لابلاي حوادث سيره مي آورد ، ولي شعر شناسان صدور آن را از اشخاصي كه به آنها منسوب شده ، تأييد نمي كنند .
  4. اخبار و حوادثي كه ممكن است « بعضي از مردم » را بيازارد و يا گفتن آنها « قبيح » شمرده شود .

5.   اخباري كه زياد بن عبدالله بكّائي تأييد نمي كرده است .(75)

ارزيابي و بررسي اين موارد

آنچه در بخش اوّل و دوّم حذف شده ، مي تواند يك حذف و اختصار طبيعي باشد . چون قصد ابن هشام اين بوده است كه مغازي ابن اسحاق را از آنچه مستقيماً به تاريخ اسلام و پيامبر صلي الله عليه و اله  مربوط نيست ، بپیرايد . اين مطالب ، ولو ارزش علمي و تاريخي داشته باشند و حذف آنها خسارتي به حساب آيد ، خيانت به تاريخ محسوب نمي شود . در بخش سوّم پاره اي از اشعار موجود در مغازي ابن اسحاف حذف شده است . ابن هشام خود مي گويد : « وأناتاركٌأشعاراً ذكرها لم أرَ أحَداً من أهل العلم بالشّعر يَعرفها »‌.(76) اما آنچه از تتبّع در مطاوي سيره ابن هشام بر مي آيد ، اين است كه در آنجا كه وي انكار شعر شناسان را مي آورد ، معمولاً بعد از نقل خود أشعار است . او شعر را نقل       مي كند و بعد از آن مي گويد : « أكثر  أهل العلم بالشّعرِ يُنكِرُها لِفُلان » (77) يا «بعضُ أهل العِلم بالشّعر يُنكِرُها لِفُلان » (78)  يا « لَم أرَ أحَداً مِن أهل العِلم با لشّعر يَعرفُها » (79) و هيچ نشانه حذف شعر در آن نيست . مثلاً‌ در يكي از سريّه ها كه حضرت حمزه عهده دار آن بوده است ، چهارده بيت شعر از او نقل كرده و در جواب آن پانزده بيت از ابو جهل نقل مي كند و بعد از نقل هر كدام مي گويد : اكثر دانايان به شعر ، آن را انكار كرده اند و آنچه ما از تتبع و استقراء در اين كتاب به دست آورده ايم ، چيزي جز اين نبوده است . تنها يك نمونه وجود دارد كه در آن ابن هشام  به اعتراف خودش ، اشعاري را به خاطر انكار شعر شناسان ترك گفته است (80) اما مطلب به اين جا ختم نمي شود و تتبع نشان مي دهد كه ابن هشام أشعاري از آنچه ابن اسحاق در سيره آورده ، حذف كرده و خود بدان اعتراف كرده است و دليل آن را نيز گفته است . اينها چگونه اشعاري بوده اند ؟ بررسي نمونه ها واقعيت امر را روشن مي كند : در يك نمونه بعد از اينکه ابن هشام ، جنايات هند ، همسر ابوسفيان را در جنگ اُحد نقل مي كند و أشعار او را در فخر به كشتن حضرت حمزه عليه السلام مي آورد ، يك شعر از اشعار حسّان بن ثابت ، شاعر اسلام ، را در جواب و هجو او نقل كرده و بعد از آن مي گويد : « و هذا البيت في أبيات له ترَكناها و أبياتاً أيضاً له علَي الدّال و أبياتاً اُخَر علي الذال ، لأنّه أقذعُ فيها » (81) يعني اين بيت ، ابيات ديگري به دنبال دارد که ما آن را ترک گفتیم . و ابیاتی نیز با قافیه دال و ابیاتی با قافيه ذال را به همين شکل حذف كرديم ؛ زيرا حسّان در اين اشعار ، بشدت و به تلخي ، هند را هجو كرده است .

بنابراين تنها حذفها منحصر به اموري نيست كه بنا به ادعاي ابن هشام ، شعر شناسان اعتبار آن را نپذيرفته  باشند .

حال سؤال مي كنيم كه اگر هند دختر عتبه ، از قبيله قريش و مادر سر سلسله اموي نبود و فرزندانش بعدها به مراتب اعلاي قدرت نرسيده بودند باز هم ابن هشام أشعار حسّان را ترك مي گفت و يا تندي مضامين أشعار ، او را ناراحت مي ساخت ؟ نمي دانيم ! و شايد نمونه هايي كه در آينده از حذفهاي ديگر ابن هشام به دست مي دهيم ، جواب اين سؤال را نيز در برداشته باشد.

شعر ديگري كه ابن هشام از مغازي ابن اسحاق حذف كرده و خود اعتراف دارد ، جوابي است كه هند ، دختر اثاثه بن عبادبن مطلّب ، در جواب هند ، دختر عتبه ، هنگام افتخار به كشتن حضرت حمزه وجويدن جگر او مي دهد . ابن هشام مي گويد : « تركنا مِنها ثَلاثه أبياتٍ أقزعَت فيها »(82) ما سه بيت از اين اشعار را ترك گفتيم ، زيرا شاعر در آن بسيار تند و تلخ سخن گفته بود.

علاوه بر أشعار بالا ، از مقايسه سيره ابن هشام با بخش اندكي از مغازي ابن اسحاق به روايت يونس بن بُكير - كه از تطاول قرون و اعصار سالم مانده است -  معلوم مي شود كه أشعار ديگري نيز در سيره ابن هشام نيامده كه نه اشكال فني داشته اند و نه در آن هجو تندي به چشم مي خورد و خلاصه اينكه هيچ دليل ظاهراً معقولي براي حذف آنها نبوده است . در يكي از اين اشعار كه از حضرت أبوطالب است ، آمده :

و الله لن يَصِلوا إليك بجَمعِهم     حتّي أوسّد في التّراب دَفيناْ...                                                                                     

وعَرَضتَ دينـاً قد عَرفتُ بأنّـه        مِن خَيرأديان البَريّه ديناً (83)

به خداي سوگند كه اين دشمنان ، به تو ( اي پيامبر)  دست نخواهند يافت مگر اينكه من در خاك مدفون شده باشم و تو ديني ارائه كرده اي كه من آن را بهترين اديان مردم جهان شناخته ام .

اگر بدانيم كه در عصر اموي به خاطر دشمني زيادي كه با أميرالمومنين علي علیه السلام و طالبيان داشته اند ، و نيز در عصر عباسي به خاطر كوششي كه براي نشان دادن برتري عباسيان نسبت به علويان و اثبات حقانيت آنها در خلافت به عمل مي آمده ، سياست حاكم اجازه نمي داده است كه از ايمان و معرفت و جانفشانيهاي از ايمان برخاسته حضرت أبوطالب عليه اسلام سخني به ميان آيد و همتها بر اين بوده كه به هر وسيله اي اثبات شود كه ايشان هرگز به اسلام گرايش و ايمان نياورده است ، علت اساسي حذف این أشعار را خواهیم دانست . بنابراین هیچ عاملی جز عامل سياسي ، يعني مراعات جانب مراجع قدرت ، در حذف اين گونه أشعار دخيل نبوده است .

 در بخش چهارم از حذفيات ابن هشام ، ‌به دو قسم از روايات تاريخي بر مي خوريم كه ترك و حذف شده است . آنچه گفتن آن را ابن هشام قبيح دانسته است(أشياء بَعضُها يشنعُ الحَديث به )؛ آنچه گفتنش مورد موجب ناراحتي و رنجش برخي افراد می شده است ( و بعضٌ يَسُوءُ بعضُ الناس ذِكرَه )

دو نمونه اي كه در حذف أشعار ديديم ، به نظر ما دقيقاً در مراعات همين دو جهت بودند . أشعار حسّان چيزهايي بود كه ابن هشام ذكر آن را قبيح مي دانست ؛ زيرا يك خانواده صاحب شهرت از قريش ، يعني امويان ، و نيز مادر خليفه را مورد هجو داده بود . و قريش قبيله اي بود كه بحق يا بنا حق ، بعد از پيامبر ، هميشه در رأس هرم قدرت قرار داشت . اين يك جانب مسأله و از جانب ديگر ، خلافت مقامي بود كه براي حفظ آن از ريختن خون صدها و هزاران بيگناه نيز خودداري نمي كردند ؛ بنابراين حذف چند شعر و خبر و روایت ، چیز زیادی نبود. اما أشعار حضرت أبوطالب  عليه السلام از چيزهايي بود كه نقل آن كساني را رنجيده خاطر مي ساخت . ايمان و اخلاص حضرت ابوطالب حقيقتي بود كه نه امويان تحمل آن را مي كردند و نه عباسيان .

متأسفانه نمونه هاي محذوف ، منحصر به همين مقدار نيست و رواياتي را كه ابن هشام به مراعات اين دو جنبه ترك ، هم فراوانند و هم حساس .

از جمله داستاني است كه در ضمن ساختمان مسجد مدينه در حضور پيامبرصلي الله عليه و آلهاتفاق افتاده است . ما آن را از ترجمه قديمي سيره ابن هشام ،‌به وسيله رفيع الدين اسحاق بن محمد همداني ، دانشمند قرن هفتم ، نقل مي كنيم :

چون سيّد عليه السلام بفرمود كه آن مسجد از بهر وي بنا كردند ، خود هر روز برفتي و ساعتي در آن كار كردي تا مسلمانان را زیادت رغبت افتادي در عمارت آن . بعد از آن مهاجر و انصار در كار ايستادندي و كار همي كردندي و اين رجز همي گفتندي : لئِن قعَدنا و النّبيّ يَعمَل / لِذاك منّا العَمَل المُضلّل و هم در آن روز عمار بن ياسر درآمد و خشت همي كشيد تا يك بار بسيار بر وي نهادند، به ظرافت گفت : يا رسول الله ! مرا بكشتند. پس سيّد عليه السلام ، دست بر پشت وي نهاد و فرو ماليد و خاك و غبار از سر و روی وي پاك بكرد و گفت : ايشان تو را نكشند كه عمّاري ؛ ليكن طايفه اي بعد از اين پيدا شوند و تو را بكشند كه ايشان در دين باغي شوند . و همچنانكه سيد عليه السلام گفته بود ، عمار در روزگار خلافت علي رضي الله عنه با وي بود ، و لشكر معاويه وي را بكشتند . و از معجزه هاي پيامبر صلي الله عليه و آله يكي اين بود كه از احوال وي خبر داد كه بعد از چند سال قومي پيدا شوند كه او را بكشند ؛ و همچنان بود كه وي گفته بود . علي رضي الله عنه هم در آن روز كه در مسجد كار مي كردند ، رجزي مي گفت و رجز وي اين بود :

لايستويمَن يَعمُر المَسَاجِدا/ يَدأبُ فيه قائماً و قاعِداً / و مَن يري عن الغُبار حَائداً. معني ، آن است كه : برابر نباشد ثواب و درجه كسي كه در مسجد كار كند و رنج بر خود گيرد و خسته شود ، با كسي كه به نزديك نيايد و هيچ كار در آن نكند از بهر آنكه تا غباري براو ننشيند . پس عمار بن ياسر ، اين رجز از زبان برگرفت و مي گفت ، و يكي از اصحاب پيغمبرصلي الله عليه و آله نشسته بود و كار در مسجد نمي كرد و نزديك نمي آمد تا غباري بر وي ننشيند . چون عمار آن رجز مكرر مي كرد و او نشسته بود ، پنداشت كه به وي مي گويد . آن مرد خشم گرفت و عصائي در دست داشت . گفت: اي  عمّار ، خاموش مي شوي ، و گرنه تورا بدين عصا بزنم . سيد عليه السلام بشنيد كه آن مرد عمّار را چنين گفت . بعد از آن سيد عليه السلام گفت : أنّ عَمّاراً جلدُه ما بَين عَيني و أنفِي .(84)

البته آنچه از ترجمه ابن هشام در اينجا آورديم ، تمام آن چيزهايي نبود كه در متن اصلي ابن هشام آمده است .

مترجم به اصل متن ، پنج شش جمله افزوده كه مربوط است به جريان جنگ صفين و كشته شدن عمّار در ركاب حضرت أمير المومنين عليه السلام و به وقوع پيوستن پيشگويي پيامبر گرامي اسلام . البته در اين اضافات ، مترجم كوشيده است كه شدت سخن پيامبر صلي الله عليه و آله را در مورد لشكر معاويه بكاهد و آن را ملايمتر بكند ؛ لذا اصولاً كلمه «باغي» ( ستمگر ) را كه درباره معاويه و سپاهش در كلام پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آمده ، ترجمه نکرده است . غیر از افزوده ها ، مترجم ، مطلبي را نيز از متن ابن هشام كاسته است كه آن مطلب ، اين است :

آن مرد صحابي به عمار گفت : اي فرزند سميّه ! آنچه از ابتداي روز مي گفتي ، شنيدم . خود را چنين مي بينم كه با اين عصا به بينيَت بكوبم . ابن اسحاق گفت : او عصائي در دست داشت . و گفت : رسول خدا صلي الله عليه و آله از اين جريان به خشم آمد و فرمود اينان را با عمار چه كار ؟ عمار ايشان را به بهشت مي خواند و آنها او را به دوزخ ! همانا عمار ، پوست ميان دو چشم و بيني من است . (85)

با مقايسه ترجمه دقيق متن اصلي ابن هشام با ترجمه قديم آن مشاهده مي كنيم كه مترجم قديم چند جمله مهم را حذف كرده البته كه اين حذف ، در همان راستاست كه حذفهاي ابن هشام ؛ يعني ، در مراعات جانب مراجع قدرت !

اما آنچه ابن هشام ، خود از اين داستان حذف كرده و مترجم نيز دقيقاً از او پيروي نموده ، نام اين مرد صحابي است . در متن ابن هشام آمده : « فلمّا أكثر ظَنّ رَجُل مِن أصحاب رسول الله » ؛ چون عمار رجز را فراوان تكرار كرد ، مردي از اصحاب رسول خدا گمان برد. سپس مي گويد : « و قد سُمّيَ ابن إسحاق الرّجُل » (86) ؛ ابن اسحاق نام اين مرد صحابي را آورده است . سهيلي ، شارح مشهور سيره ابن هشام ، در كتاب خود الرَوضُ الأنف مي گويد : ابن اسحاق اين مرد را نام برده است ؛ اما ابن هشام از نامبردن او كراهت داشته است . زيرا نمي خواسته نام فردي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله  به بدي برده شود ؛ لذا سزاوار نيست كه به تحقيق و جستجو از اين نام بپردازيم!(87)

خوشبختانه ما اصل داستان را در چندين كتاب معتبر قديم در دست داريم كه در آنها ، اين داستان به تفصيل آمده و نام آن شخص به صراحت برده شده است . و اين بدين جهت است كه اين مآخذ به طور مستقيم از ابن اسحاق گرفته اند . ما با تكيه بر اين مصادر ، صحابي مزبور را مي شناسيم و مي دانيم كه از بني اميه بوده و سالها به مقام خلافت تكيه زده بوده است . بدينسان اين حذف نام ، هم در ابن هشام و ديگران ، دقيقاً  در حفظ حرمت قدرتمندان و اُمرا و خلفا بوده است ؛ و نه چنانكه سهيلي مي گويد : به عنوان احترام صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله . احترام صحابه كه در دو اصل اعتقادي- همه ايشان عادلند (88) و همه ايشان مجتهدند و مُصيب - تصوير مي شد ، مسأله اي بود كه سياست بر عالم اسلام تحميل كرد . و حفظ احترام و ايجاد حريم براي كساني چون معاويه و عمرو عاص و خالدبن وليد و امثال ايشان كه سابقه و لاحقه روشني نداشتند از يك طرف ، و مقابله با أهل البيت عليهم السلام يعني حاملان اسلام از طرف دیگر ، قدرتهای حاکم بعد از عصر نبوي را وادار به تحميل اين اصول به عنوان يكي از مهمترين اعتقادات اهل اسلام كرد . اينكه اهل سنت همه صحابه را عادل مي دانستند ، مي خواستند بگويند كه اينان هرگز گناه نمی کنند ؛ یعنی چیزی شبیه عصمت . (89) و اینکه همه را مجتهد و مصيب مي دانستند ، مي خواستند خطاهاي بارز و اختلافات و جنگ و درگيريهاي ميان ايشان را به عنوان اينكه همه مجتهدند و صاحب رأي و هر كدام بر اساس رأي و اجتهاد خود عمل كرده اند ، توجيه نمايند تا در هيچ صورتي بر دامان ايشان لكّه اي از خطا و گناه بار نگردد . اينها در طرح نظري مسأله بود ؛ اما هنگامي كه به تعيين مصاديق مي رسيد و نام افراد به ميان مي آمد واقعيت طرح نظري عدالت و اجتهاد صحابه معلوم مي شد و پرده از هدف و مقصد واقعي از اين طرح برداشته مي شد . مدعيان عدالت و اجتهاد همه صحابه ، وقتي مي خواستند مجتهدان عادل از صحابه را نام ببرند ، از انگشتان دست تجاوز نمي كرد و همه يا بيشتر شان كساني بودند كه يا در رأس قدرت قرار داشتند و يا وابسته به جناح حاكم بودند (90) از اين مهمتر اينكه يزید بن معاويه را هم در شمار مجتهدان مي‌آوردند!(91) در صورتي كه يزيد ، صحابي نبود و اين بهانه در مورد او وجود نداشت . پس علت مجتهد دانستن يزيد ، مصاحبت او با پيامبر صلي الله عليه و آله نمي توانست باشد . علت ، چيز ديگري بود كه در تمام كسان ديگري كه به عنوان اجتهاد نام برده شده بودند ، وجود داشت : «قدرت» و«حكومت» يا وابستگي به سياست حاكم .

حال چند نمونه از پنهان كاريهاي دیگر مورّخان را مي آوريم تا به روشني معلوم شود كه اين پنهانكاري و جانبداري ، تنها جانبداري و مراعات از مراجع قدرت و واليان امور و امرا بوده است و لا غير .

اولين نمونه از محمد بن جرير طبري ، پيشواي مورّخين عالم اسلام در تاريخ مشهور او ، تاريخ الرسل و الملوك است . او به مناسبت حوادث سال سي هجري مي نويسد :

در اين سال جريانات مربوط به أبوذر اتفاق افتاده است : معاويه او را از شام به مدينه تبعيد كرده است . در علت اين تبعيد ، مورّخين مطالب فراوان گفته اند كه ما از ذكر آن «كراهت» داريم . اما توجيه كنندگان عمل معاويه و «عذر آورندگان» براي او در این مورد قصه اي ذكر مي كنند كه ما آن را نقل مي كنيم . (92)

دومين نمونه از ابن عبدالبر نمري اندلسي ، صاحب كتاب مشهور الاستيعاب في معرفه الاصحاب ، يكي از قديمیترين و مشهورترين كتابهاي شرح أحوال صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله است . او در شرح أحوال حَكَم بن أبي العاص بن اميه ، پدر خليفه مروان و سرسلسله خلفاي مرواني ، مي نويسد :

او از مسلمانان فتح مكه است . پيامبر خدا او را از مدينه طرد و تبعيد كرد و او به طائف رفت . در علت تبعيد اختلاف كردند گفته شده است كه او حيله مي كرد و خود را پنهان مي ساخت و به استراق سمع مي پرداخت و به آنچه پيامبر به طور سرّي به أصحاب بزرگ خود مي فرمود ، گوش مي داد . و سپس آن را إفشا مي ساخت . و نيز به دنبال پيامبر خدا صلي الله عليه و آله حركت كرده و به تمسخر ، تقليدِ حركات ايشان مي كرد ، ومطالب ديگري كه من ازبازگفتن آنها«كراهت»دارم(93) .

علاوه بر استراق سمع و إفشاي أسرار رسول خدا صلي الله عليه و آله و تمسخر و إيذاي آن حضرت ، حَكَم كارهاي ديگر نيز داشته است كه ابن عبدالبر مورّخ و سيره نگار به خاطر شناعت و قباحت شديدشان از ذكر آنها خودداری کرده و آن را کراهت داشته است . اگر اين أعمال از كس ديگري سرزده بود كه پدر يك خليفه و صاحب قدرت نبود ، آيا به همين شكل مخفي داشته مي شد ؟

نمونه سوم در اين باب ، مربوط به تاريخ فتح خيبر است . اين بار ما روايتي از واقدي نقل مي كنيم . او در كتاب المغازي مي نويسد :

رسول خدا قلعه هاي ناحيه خيبر را يک به يك مورد حمله قرار داد تا به دژ ناعم رسيد . يهوديان آن روز به مسلمانان تيراندازي كردند . و پيامبر پرچم خويش را به مردي از اصحاب از ميان مهاجرين سپرد . او به قلعه حمله كرد اما كاري از پيش برد و باز گشت . سپس پرچم را به ديگري سپرد ؛ او هم كاري نكرده و بازگشت . آنگاه رسول خدا   صلي الله عليه و آله فرمود : فردا پرچم را به كسي خواهم سپرد كه خدا و رسولش او را دوست دارند و خدا به دست او خيبر را فتح مي كند و او فرار كننده نيست . (94)

اين حادثه از روشن ترين حوادث تاريخ اسلام است و همه كس مي دانند كه روز اول و دوم ، پرچم رسول خدا به دست چه كساني داده شده است. (95) اما به خاطر اينكه اين دو تن بعدها در رأس قدرت قرار گرفتند و به مقام خلافت رسيدند ، نامشان را واقدي در كتاب خود نياورده است .

اينك ديگر بار به بحث اصلي باز مي گرديم و يك حذف و پنهانكاري ابن هشام را به دست مي دهيم . اين پنهانكاري هم در راستاي حفظ حرمت مراجع قدرت و اُمرا است . داستان اين طور است كه پيامبر در سال دوم از هجرت به تعقيب كاروان تجاري قريش از مدينه بيرون آمد . امّا كاروان كه از حركت پيامبر صلي الله عليه و آله مطلع شده بود، مكّيان را به ياري طلبيد و خود به راهي ديگر گريخت . لذا پيامبر صلي الله عليه و آله به جاي برخورد با كاروان تجاري ، با لشكري انبوه و مجهز روبرو گرديد . آنگاه كه خبر آمدن لشكر مشركان قريش رسيد ،  پيامبر صلي الله عليه و آله با ياران به مشورت نشست و به آنها فرمود كه اينك با قريش روبرويند . ابن هشام مي نويسد : « فقامَ أبُوبَكر الصّديق فقال و أحسَن ، ثم قام عُمربن الخطاب فقال و أحسَن » (96) ؛ در پاسخ به نظر خواهي رسول خدا  صلي الله عليه و آله أبوبكر برخاست و سخن گفت ، وبه خوبی گفت . سپس عمر برخاست و سخن گفت و به خوبی گفت ! امّا آنچه این دو صحابي گفتند ، چه بود ؟ در ابن هشام از آن مطلقاً خبري نيست . اگر اين كلام ،‌كلامي مناسب مقام و شرايط مورد رضاي پيامبر بود ، چرا به اين صورت مبهم در آمد ؟ چرا اين كلام خوب پنهان شد ؟چرا تأييد و دعاي خير پيامبر صلي الله عليه و آله به دنبال آن نيامد ؟ براي جواب درست به اين سؤال ، بايد جوانب حادثه را بيشتر بررسي كنيم . ابتدا ادامه اين جريان تاريخي را مي بينيم:

بعد از اين سخنان مقداد برخاست و گفت : آنچه خداوند به تو ارائه داده است ، انجام بده ما با تو هستيم . به خدا سوگند ! ما آنچه را بني اسرائيل به موسي گفتند ، به تو نخواهيم گفت . آنها گفتند اي موسي تو و پروردگارت برويد و بجنگيد ، ما اينجا نشسته ايم ؛ امّا ما مي گوييم تو و پروردگارت بجنگيد ، ما هم به همراهي شما خواهيم جنگيد . به خدايي كه تو را به حق مبعوث داشته است ، اگر ما را تا أقصاي سرزمين دور دست يمن هم ببري ، همراه تو خواهيم آمد و در راه هدف تو خواهيم جنگيد . رسول خدا  صلي الله عليه و آله او را دعاي خير كرد . آن حضرت باز هم فرمود : اي مردم نظر بدهيد . در واقع هدف او نظر خواهي از انصار بودند ؛ زيرا گروهي اصلي همراهانش را آنها تشكيل مي دادند لذا سعد بن معاذ بر خاست و گفت : يا رسول الله ! به آنچه اراده داري ، عمل كن ما با تو هستيم . سوگند به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث داشته است ، اگر به اين دريا داخل شوي ، ما نيز به همراه تو بدان داخل خواهيم شد و يك تن از ما تخلّف نخواهد ورزيد . ما كراهتي از برخورد با دشمن نداريم . پيامبر  صلي الله عليه و آله از سخن سعد شادمان شده و به نشاط آمد. (97)

مسلمانان از شهر مدينه بيرون آمده بودند تا كاروان قريش را تعقيب كنند ؛ اگر چه احتمال برخورد با قريش نيز وجود داشت . آنها علاقمند بودند كه برخوردشان تنها با كاروان تجاري باشد كه خطري بسيار كمتر در بر داشت . اما آنچه اتفاق افتاد ، برخورد با قريش بود و آنچه در اين برخورد مطلوب پيامبرصلي الله عليه و آله بود ، اين بود كه مسلمانان از هيبت قريش و تعداد فراوان افراد آن نترسند و به جنگ با ايشان تن در دهند . و بدين جهت بود كه از سخن مقداد و سعد بن معاذ شادمان شد و آنها را دعاي خير كرد . حال می پرسيم سخنان خوبي كه آن دو تن صحابي در ابتداي مجلس شور گفتند ، اگر سخني همچون مقداد و سعد بود ، يعني چيزي مورد علاقه و نظر پيامبر ، ديگر چرا مبهم گذاشته شد و چرا تفصيل آن پنهان گشت ؟ ناگزير بايد سخنان به شكلي باشد كه مطلوب پيامبر واقع نشده باشد . اتفاقاً يك مأخذ معتبر و بسيار كهن نيز اين احتمال را تأييد مي كند . مسلم در صحيح خويش آورده است :« إنّ رَسُول الله صلّي الله عليه و آله شاوَرَ حينَ بَلَغه إقبالُ أبي سُفيان قال فتَكلّم أبوبكر فأعرَضَ عنه ثم تكلّم عُمَر فأعرَضَ عنه » (98)  پيامبر در پاسخ به سخنان آن دو نفر ، از آنها روي گردانيد كه نشان مي دهد كه آن سخنان، پیامبر را ناراحت كرده بود . واقدي نيز اين حادثه را نقل مي كند و در مورد صحابي اول هيچ چيز جز اينكه : « فقام أبوبكر فقال و أحسَن » نمي آورد ؛ اما در مورد صحابي دوم ، اضافه از اين ، مي گويد :

ثمّ قال : يا رَسُول الله إنّها وَ الله قُرَيش و عَزّها ، والله ما ذلّت مُنذُ عَزّت ، والله ما آمَنت مُنذ كفرت ، والله لاُسَلّم عزّها أبَداً ، و لتُقاتِلنّكَ ، فاتّهَب لذلك اُهبَته و أعدّ  لذلك عدّته(99).  اي پيامبر خدا ! اينك در برابر تو اين قريش است و عزت آن به خداي سوگند از آن هنگام كه عزيز و غالب بوده است ، هيچگاه ذليل نگشته و به خداي سوگند از آنگاه كه كفر ورزيده ، هيچگاه ايمان نياورده است . به خداي سوگند هرگز عزت و غلبه خود را از دست نخواهد داد و با تو حتماً خواهد جنگيد . آماده چنين جنگي باش .

اين گونه سخنان چيزي نبود كه در آن شرايط پيامبر را خشنود کند . در اين سخنان نويد شكست بود . نويد شكست در جنگ و شكست دعوت . عظمت مغلوب ناشدني (100) قريش ، به طور مكرر تكرار شده بود . خيلي طبيعي بود كه پيامبر از آن ناخشنود گردد و از گوينده آن روي بگرداند . و فهم اين مطالب باعث مي شد كه مورّخ ، مورخي كه به مراعات جانب قدرتمندان و حفظ حرمت آنها پايبند است ، اين جملات را حذف نمايد .

يك نمونه ديگر از نمونه هاي فراوان حذفهاي محافظه كارانه در سيره ابن هشام ، حادثه بسيار جالبي است كه خوشبختانه در بخش اندكي كه از سيره ابن اسحاق در دست است ، وجود دارد و طبري و ابن اثير و ابن عبدالبرّ نيز آن را از ابن اسحاق و ديگران آورده اند . مفصّلترين صورت اين روايت چنين است كه عُفَيّف بن قيس كندي مي گويد :

در عصر جاهليت به مكه آمده بودم (101) و مي خواستم در اين سفر براي خانواده ام از عطرها و لباسهاي موجود در اين شهر خريداري كنم . در مكه به ديدار عباس بن عبدالمطلب رفتم . او مردي تاجر بود . محل ملاقات ما ، همان محل اجتماع معمول مردم مكه ،‌يعني مسجدالحرام ، بود . ما در جايي نشسته بوديم كه توانستيم كعبه را مشاهده كنيم . هنگامي كه آفتاب بالا آمد و روز به نيمه رسيد ، جواني به صحن مسجد الحرام آمد ، بعد از اينكه به آسمان نگريست ، روي به سوي كعبه ايستاد . اندكي بيش نگذشت كه نوجواني به مسجد آمده و در جانب راست آن جوان ايستاد . با فاصله كمي ، زني آمد و در پشت سر آن دو ايستاد . آن جوان خم شد و ركوع كرد . نوجوان و زن هم ركوع كردند . آن جوان سربرداشت ، آن دو نيز سربرداشتند . آن جوان سجده كرد و آن دو نيز سجده كردند . من گفتم عباس ! امري بزرگ است ! عباس گفت : آري امري بزرگ است ! آيا مي داني اين جوان كيست ؟ گفتم : نه ! گفت : او محمدبن عبدالله  صلي الله عليه و آله و سلم پسر برادر من است . آيا مي داني اين زن كيست ؟ او خديجه ، بنت خويلد ، زوجه آن جوان است . پسر برادرم به ما خبر داده است كه پروردگار او -پروردگار آسمانها و زمين- به اين دين كه  وي بدان عمل مي كند ، امر كرده است . به خداي سوگند بر اين دين ، در تمام روي زمين ، جز اين سه تن هيچكس نيست . (102)

نمونه ديگر حديث يوم الدار است . اين روايت از روايات مشهوري است كه ابن هشام ازسيره ابن اسحاق حذف كرده و در كتاب خود نياورده است . خلاصه روايت كه در متون ديگر ، از جمله طبري از ابن اسحاق نقل شده ، چنين است :

بعد از نزول آيه مباركه « و أنذِر عَشيرَتك الأقربين » ، پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله   علي عليه السلام را كه سن او آن روز از پانزده سال تجاوز نمي كرده است ، خواست و به او دستور دعوت عموم خویشاوندان و تهیه  غذا برای ایشان را داد . دعوت شدگان كه همه فرزندان عبدالمطلب ، يعني عموها و عموزاده ها و عمه زاده هاي پيامبر بودند ، از چهل نفر تجاوز نمي كردند . بعد از اينكه غذا صرف شد ، پيامبر در جمع ايشان سخن گفت و فرمود : هيچكس از براي كسان خود ، چيزي بهتر از آنچه من براي شما آورده ام ، نياورده است . من خير دنيا و آخرت را براي شما آورده ام . خدايم به من فرمان داده است كه شما را به سوي او بخوانم . كداميك از شما ياور و پشتيبان من خواهد بود تا برادر و وصي و جانشين من در ميان شما باشد . سكوت بر مجلس حكمفرما شد و هيچكس جواب مثبت نداد . تنها علي عليه السلام از جاي برخاست كه از همه كوچكتر بود و گفت : اي پیامبر خدا ! من یاور و پشتیبان شما خواهم بود . پیامبر صلی الله علیه وآله گردن او را گرفت و فرمود : این برادر من و و وصيّ من و خليفه من در ميان شماست . سخن او را بشنويد و فرمان او را ببريد (103) البته حذفهای  مهم ديگري در سيره ابن هشام وجود دارد . از جمله حذف فرماندهي اميرالمومنين علي عليه السلام در مأموريت جنگي براي انهدام بت فلس كه سوره والعاديات در شأن آن نزول يافت .(104) و از آن مهمتر ، حذف واقعه غدير خم ،بلكه كل جريان بازگشت پيامبر ازحجه الوداع است.(105)

نتيجه : آنچه تا اينجا ديديم ، نمونه هاي متعددي از حذف بخشهاي مهمي از سيره ابن اسحاق بود. اين حذفها در دودسته متفاوت تنظيم يافته بود . بخشي از آنها براي حفظ حرمت و به جاي ماندن قداست قدرتمندان و خلفا و اُمرا و وابستگان آنها بود . بخش ديگر براي مخفي ماندن فضائل مهم اميرالمومنين علي عليه السلام (106)يعني سرسلسله بزرگترين رقيبان قدرتهاي حاكمه بعد از پيامبر . بخش اول چيزهايي بود كه ابن هشام ذكر آنها را «شنيع» و قبيح مي دانست . زيرا نه او مي توانست بپذيرد صاحبان چنين مقاماتي ، اين گونه گرفتار  ضعف و سستي و عيب و إشكال شده باشند و نه ساير مردم . بخش دوم هم چيزهايي بود كه وي آن را آزار دهنده ی بعضي از مردم مي دانست . روشن است كه سياست حاكم عصر اموي و عباسي ، تحمل فضائل فوق العاده اميرالمومنين علي عليه السلام را نداشت و گاه فقط براي نقل يك حديث درفضائل علويان،هزارتازيانه جزامي داد(107) و گاه زبان از پس سر بيرون مي آورد (108) و گاه فقط به جرم طرفداري ، دست و پاها قطع مي شد و خانه ها بر سر صاحبان آن خراب مي گرديد . (109)

مراعات جانب قدرتمندان و اُمرا و جوّ حاكم و خواسته عمومي ، باعث مي شد كه ابن هشام حقايق تاريخي را زير پاگذارد و آنها را كتمان كند . البته اين مطلب ، يك روي از حقيقت بود و روي ديگر آن اين بود كه همه عوامل اعم از سياسي و اجتماعي پشت به پشت هم داده بودند كه چنين كتابي زنده بماند ، ترويج شود، شهرت پيدا كند ، رسميت بيابد ، خوانده شود و درس داده شود . از اين روست كه از قديمترين ايام ، سيره ابن هشام اعتبار و شهرت يافته و تمام رقيبان خويش را از ميدان به در ساخته است . به همين جهت مورّخ معتبر و دقيقي چون يعقوبي در قرن سوم ، روايات ابن اسحاق را تنها از طريق ابن هشام مي آورد (110) و در قرن چهارم و پنجم ، كساني از دانشمندان ، اين كتاب را كه تا آن زمان ، نسخه نويسان به بيست جزء مساوي تقسيم كرده بودند ، مانند قرآن به سي جزء تقسيم كردند و هر صبحگاهان بعد از درس قرآن ، چهار جزء آن را مورد مطالعه قرار مي دادند . (111) در قرن ششم ، دامنه توجهات دانشمندان به سيره ابن هشام وسعت تازه يافت و چون كتاب به صورت درسي در آمده بود ، به شرح و تفسير لغوي و رجالي و روائي آن مي پرداختند . و در اين ميان ، كساني چون ابوالقاسم عبدالرحمن سهيلي ( 508-581) و أبوذر مصعب بن محمد خشَني (533-604)به شهرت رسيده اند . در همين دوران كساني به تلخيص اين كتاب پرداختند و با كاستن حشو و زوائد ، آن را براي تعليم و تعلم آماده تر و آسانتر ساختند . از جمله برهان الدين ابراهيم بن محمد مرحّل شافعي است كه کتاب سيره را به صورت هجده مجلس در آورد و آن را الذخيره في مختصر السيره ناميد . و ديگر ، ابوالعباس احمدبن ابراهيم واسطي است كه در تلخيص خود به حذف أشعار و أنساب و زوائد غير تاريخي پرداخت و آن را مختصر سيره رسول الله ، يا تلخيص سيره رسول الله نامگذاري كرد. (112) كار در مورد سيره ابن هشام در همين جا تمام نشد . شمارش كارهاي ديگري كه در مورد آن شده است ، از جمله تحقيقات و تصحيحات عصر اخير به دست اروپاييان و أعراب و ايرانيان و...  وترجمه هاي مكرر قديم و جديد و شرح و تفسير و تلخيص و به نظم  در آوردن آن ، از حدّ اين مقاله بيرون است و همه اينها در راستاي مقبوليت سياسي و اجتماعي ابن هشام بوده است ، و نه حقيقت طلبي و علم و وسعت اطلاعات بي رقيب او . مقبوليتي كه از مراعات شديد او نسبت به قدرتمندان ناشي مي شده است .

از آنچه تا اينجا آورديم ، اگر چه يك نمونه بيش نبود ، اما چون نمونه اي بسيار مهم محسوب مي شد و نظاير فراوان داشت ، به روشني مي توان نتيجه گرفت كه اصل« قِدمَت و أقدَميت مَصدر تاريخي » يك اصل مطلق نيست و هيچگاه تنها با تكيه بر اين اصل نمي توان حتي دقت و صحت بيشتر متن تاريخي را به دست آورد ؛ بلكه بايد در كنار اين اصل ، تمام معيارهاي ديگر را نيز به كار گرفت . و نيز آنچه رسم امروزين أكثریت قريب به اتفاق مورّخان و محققان تاريخ اسلام است ، يعني مراجعه ی بدون چون و چرا و قبول دربست نقليات ابن هشام و امثال او چون واقدي و طبري ، دقيقاً رسمي غير علمي و غير فني است .

                                                                                  والسلام 

 

 

پانوشتها :

1. پاره اي از محققان فرانسوي به اين دو نوع از آثار ، اسناد مادي و كتبي نام مي دهند .ر . ك : تاريخ در ترازو . عبدالحسين زرين كوب . ص 142

2. اين گونه تاريخها را هگل ، تاریخ دست اول نام مي نهد . ر.ك: عقل در تاريخ . ترجمه حميد عنايت . ص4.

3. وفيات الاعيان . ابن خلكان . چاپ احسان عباس . ج3 ، ص 177 . در مورد او گفته اند : « مشهور بحمل العلم ، متقدم في علم النسب و النحو و هو من مصر واصله من البصره ». الروض الانف . چاپ پاكستان ص 5 .

4. و فيات الاعيان ج 4 ، ص 276-277.

5. آخرين بخش مطالب كتاب ، اشعار و مرثيه هاي مربوط به رحلت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله است كه همه بعد از بحث سقيفه آمده است .

6. واقدي كتاب خود را با اين جملات شروع مي كند : « قالوا قدم رسول الله المدينه يوم الاثنين لاشنتي عشره مضت من شهر ربيع الاول … فكان اول لواء عقده رسول الله صلي الله عليه و سلم لحمزه بن عبدالمطلب رضي الله عنه في شهر رمضان » ج 1 ، ص 2

7. ذوالحليفه قريه اي است به فاصله شش يا هفت ميل از مدينه ، و ميقات اهل مدينه است.

8. المغازي . محمدبن عمر واقدي . ج1 ، ص 206 .

9. همان جلد 3 ص 1003

10. همان . ج 2 ، ص 445

11. همان ج2 ص 580

12. نگاه كنيد به مقدمه محقق كتاب مارسدن جونزا . ص 34

13. در اين زمينه ر.ك : تاریخ ایران بعد از اسلام ، فصل «در باب مآخذ و نقد آنها» ص27

14. بسوي : كتاب المعرفه و التاريخ ، ج 2 ، ص 742 ؛ تاريخ بغداد ج 1 ص 215

15. شهري است در غرب فرات .

16. ر.ك فتوح البلدان . ترجمه آذرتاش آذرنوش . ص 9 .

17. ر.ك: الانساب سمعاني ج5، ص223 .

18. سير اعلام النبلاء . ج7 ص 34 . و نيز نگاه كنيد به مقدمه سيرت رسوال الله . ج 1 ، ص 2-3

19. ر . ك: تاريخ بغداد . ج 1 ص 214 ؛ تذكره الحفاظ ج 1 ص 172 ؛ سير اعلام النبلاء ، ج 7 ، ص34 ؛ تهذيب التهذيب . ج 9 ، ص 35.

20. طبق آنچه در منقولات ابن هشام آمده است . ر. ك : هورفيتس. المغازي الاولي . ص 77.

21. بنا به نقل دكتر اصغر مهدوي در مقدمه سيرت رسول الله ، ص 8 از نسخه اصلي الطبقات .

22. تهذيب التهذيب . ( بيروت ، دارالفكر ) . ج 1 ، ص 106و ج4 ، ص 36.

23. الطبقات الكبري ، مخطوط احمد ثالث . بنا به نقل مهدوي در مقدمه سيرت رسول الله و معجم الادباء . ج 18 ، ص6 ؛ تاريخ بغداد . ج 1 ، ص 221 ؛ سير اعلام النبلاء . ج7 ، ص 48 ؛ المعارف چاپ ثروت عكاشه . ص 492.

24. ر.ك: تاريخ طبري . چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم . ج7 ، ص 474و 503.

25. همان . ج1 ، ص 221.

26. همان ج 7 ، ص503

27. از لحن روايت تاريخي خطيب ، نوجواني مهدي فهميده مي شود .

28. رك: تاريخ الاسلام السياسي . ج2 ، ص 140 . مهدي در سال 144 ، يعني هجده يا نوزده سالگي به نزد پدر بازگشته است. تاريخ يعقوبي . ج3 ، ص 109 ؛ تاريخ ابن اثير . ج5 ، ص513 .

29. ساختمان بغداد در سال 145 شروع شده و در سال 146 پايان يافته است .

30. الطبقات الكبري . ج 7 ، ص 322 ؛ وفيات الاعيان . ج4 ، ص 277 ؛ سير اعلام النبلاء . ج 7 ص 55 ؛ تاريخ بغداد . ج1 ، ص 232-234.

31. اين تقسيم چهاربخشي از هور و فيتس است . ر.ك : المغازي الاولي و مؤلّفوها . ص 84-45 و نيز دائره المعارف بزرگ اسلامي . ذيل مدخل ابن اسحاق در جلد سوّم .

32. تاريخ طبري . ج 1 ، ص 322 و 366 و 401 و 407 و433 و460 و 464 و 476 و478 و486 و 494 و 496 و 602.

33. معجم الادباء . ج7ص 232 و نيز ر.ك: المعارف ، ص 459 ؛ تهذيب التهذيب . ج11 ، ص 147-148 ؛ العبر . ج 1 ص 109

34. تذكره الحفاظ ج 1 ص 101

35. رك : تاريخ عربستان و قوم عرب : خطابه اول و دوم سيد حسن تقي زاده .

36. تاريخ طبري . تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، ص 105-154

37. آنچه به عنوان سلسله فرزندان اسماعيل در ابن اسحاق آمده ، دقيقاً با آنچه در عهد عتيق است ، موافق مي باشد . ر.ك: المغازي الاولي . ص 90

38. نگاه كنيد به داستان عمرو لحيّ در ابن هشام . ج 1 ، ص 76-77؛ ترجمه سيرت رسول الله . ج1، ص 100-102 .

39. ر . ك : مقدمه خلاصه السيره ص 22

40. المغازي الاولي . ص 85 – 86

41. مقدمه سيرت رسول الله . ص 63

42. به عنوان نمونه : غزوه بدر الكبري . درج 1 ، ص 606 و غزوه ذي قرد در ج 2 ، ‌ص281 و امر اموال هوازن در ج 2 ص 488.

43. به عنوان نمونه : غزوه الخندق در ج 2 ص 214 و غزوه احد در ج 2 ص 60

44. به عنوان نمونه : ذكر قدوم جعفر بن ابي طالب در ج 2 ، ص 359 و غزوه موته در ج2 ، ص 373 .

45. تاريخ بغداد . ج1 ، ص 228 .

46. همان . ج1 ص 221

47. همان

48. كتاب السير و المغازي . تحقيق سهيل زكار ص 23

49. اين مقدار كه گفته شد به ضرورت بحث بود ؛ و گر نه انواع ديگري براي تحمل حديث وجود دارد . ر.ك : علوم الحديث و مصطلحه . ص 84-104 .

50. الجرح و التعديل . ج 3 ص 538 ؛ تاريخ بغداد . ج 8 ص 477

51. تهذيب التهذيب ج 1 ص 106 ، تاريخ بغداد ج6 ص 83

52. همان ج 1 ص 61

53. احوال او در الطبقات الكبري ، ج 6 ص 399 و الجرح و التعديل ، ج 9 ص 336 و ميزان الاعتدال ج 4 ص 477-478 و الوافي بالوفيات ، ج 17 ص 654 آمده است .

54. مراجعه كنيد به مقدمه سهيل زكّار بر چاپ اين كتاب . ص 18

55. « هي التي بين دجله و فرات … بها مدن جليله و قلاع و حصون كثيره ، من امهات مدنها حرّان » مراصد الاطلاع ج 1 ص 331

56. نگاه كنيد به مقدمه دكتر اصغر مهدوي بر سيرت رسول الله ص 43

57. اين بخش نيز در چاپ سهيل زكار بيروت و محمد حميد الله مراكش آمده است .

58. ابن سعد ج 7 ص 381

59. تاريخ بغداد ج1،ص 221 ؛ الجرح، ج 4 ص 169

60. تهذيب التهذيب . ج 7 ص 330 

61. تاريخ بغداد ج 14 ص 133

62. تدريب الراوي . ج 2 ص 12

63. كشف الظنون ج 5 ص 647 بنا به نقل مهدوي در مقدمه سيرت رسوا لله ص 31

64. العبر في خبر من غبر ، ذهبي ج 1 ص 245

65. اجرح ج3 ص 538 ؛ تاريخ بغداد ج 8 ص 477 ، 478 : تهذيب التهذيب ج 3 ص 324.

66. همان

67. تاريخ بغداد ج 8 ص 476

68. از جمله بلاذري ج 1 ص470 و 568 ؛ فتوح البلدان چاپ صلاح الدين منجد ص 25 حاكم نيشابوري در المستدرك ج 2 ص 98 ، 525 و ج 3 ص 181 و 276 و …

69. « كان رجلا يشتهي الحديث » ر.ك: تهذيب التهذيب . ج 9 ص 38

70. ر.ك : تهذيب ابن حجر ج 9 ص 39-40

71. مقصود ، تحقيق در حديث و رجال است

72. طبقات الحفاظ . ذهبي ج 1 ص 428 تا 432

73. احوال او را در مقدمه خلاصه سيرت رسول الله ، ص سي و چهار و سي وپنج ملاحظه كنيد .

74. «قاصّ اهل مكه» . مشاهير علماء الامصار ص 82

75. «كان يقصّ » المعارف ابن قتيبه . چاپ ثروت عكاشه ص 459 التهذيب . ج 9 ص274

76. سيره ابن هشام ( مصر 1375) ج1 ص 4

77. همان

78. همان ج 1 ص 592و 594و595و596و598 و ج2ص8 و42و53 و155و183

79. همان ج 1 ص649 ، 650و ج2ص23،28 ،39 ، 141 ،143 ،147 ،165 ،168 ،176 ، 225 ،267، 269.

80. همان ج 2 ص 11 و 165

81. ابن هشام « و بعض اهل العلم بالشعر ينكرها لحسّان و قد تركنا اشياء قالها حسّان في امر خبيب لها ذكرت » ج 2 ص 178

82. همان ج 2 ص 93

83. همان ج 2 ص 91 – 92

84. السير و المغازي ابن اسحاق تحقيق سهيل زكار ص 155

85. سيرت رسول الله بخش اول ص 475 تا 477

86. سيره ابن هشام ج1 ص 497

87. همان ج 1 ص 497

88. الروض الانف ( پاكستان 1377 ) ج2 ص 13

89. « فكانوا عدول الامه » الجرح و التعديل ج 1 ص 7 « و ثبتت عداله جميعهم » : الاستيعاب ج 1 ص 2 « و الصحابه … فانهم كلّهم عدول لايتطرق اليهم الجرح » : اسد الغابه . ج 1 ص 10

90. فنفي عنهم الشك و الكذب و الغلط و الريبه و الغمز ». الجرح و التعديل ج 1 ص 7

91. از جمله نگاه كنيد به شرح تجريد قوشچي ( چاپ تبريز ) ص 407 و 408

92. تاريخ ابن كثير ج 13 ص 9 و ج 8 ص 223-224

93. تاريخ طبري ج 4 ص 283

94. الاستيعاب ( مصر ، تحقيق علي محمد البجاوي ) ج 1 ، ص 359 ترجمه 529

95. المغازي واقدي ج 2 ص 652 – 653 مقريزي در تلخیص اين كتاب در امتاع الاسماع ( ج 1 ، ص 313 و 314 ) به همين شكل آورده است .

96. ر. ك سيره ابن هشام ج 2 ص 334 ؛ تاريخ طبري ج 3 ص 11-13 ؛ اسد الغابه ج 3 ص 98

97. سيره ابن هشام ج 1 ص 615

98. همان ج 1 ص 615

99. صحيح مسلم ( مصر 1334) ج 5 ص 170 كتاب الجهاد و السير باب غزوه بدر .

100. المغاري واقدي ج 1 ص 48

101. معناي عزت در زبان عربي قوت و غلبه است ر.ك: المعجم الوسيط ج2 ص 598

102. البته دوران قبل از اسلام خود را مي گويد

103. كتاب السير و المغازي . ابن اسحاق تحقيق سهيل زكار ص 137-138 ؛ الاستيعاب ج 3 ص 1096 ترجمه 1855 اسد الغبه ج 4 ص 48 – 49 ترجمه 3696 ؛ در تاريخ طبري ج 2 ص 311-312 در اين اثر ، سه روايت كه دو روايت آن از ابن اسحاق است ، از طريق يونس بن بكير و سلمه بن فضل ، راويان طراز اول ابن اسحاق نقل شده است . و الاصابه ج 2 ص 480 ترجمه 5588 

104. تاريخ طبري ج 2 ص 319-320 ؛ الكامل في التاريخ : ابن اثير ج 2 ص 62-63 اين روايت مهم تاريخي در كتاب السير و المغازي بخش اندك باقيمانده موجود است جز اينكه چند جمله آخر آن حذف شده است . مراجعه کنيد به تحقيق سهيل زكار ص 145 –146

105. ر.ك: الاصنام ص 15 مغازي ، واقدي ج 3 ص 984-989 ؛ بلاذري ج 1 ، ص 382 ؛ الدرالمنثور ج 6 ص 383 .

106. روايت ولايت اميرالمومنين – عليه السلام – را ابن اسحاق –گو اينكه به اختصار -نقل كرده است ر . ك المستدرك ج 3 ص 103 و نيز ر.ك« تحقيقي درباره اخبار حجه الوداع » ابوالقاسم اجتهادي . مجله مقالات و بررسيها ( سال هفتم ، دفتر 26-25 ) ص 123-138

107. تاريخ بغداد ج 3 ص 287 –288 در شرح حال نصربن علي جهضمي

108. و فيات الاعيان ج 6 ص 400-401 در شرح ابن سكيت

109. به عنوان نمونه نگاه كنيد به : الغارات . ص 426 و 449 ؛ مروج الذهب ج 3 ص 22 تاريخ طبري ج 5 ص 274 –277 ؛ ابن اثير ج 3 ص 487 – 486 ؛ المجر ص 479

110. تاريخ يعقوبي ج 2 ص3

111. سيرت رسول الله ص 5-6 بخش اول

112. سيرت رسول الله ج 1 ص 79 - 81 ، مقدمه

 

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای