مجموعه مباحث حجت الاسلام جاودان باموضوع نهضت امام حسین علیه السلام
مجموعه مباحث حجت الاسلام جاودان باموضوع نهضت امام حسین علیه السلام
بمناسبت فرارسیدن ایام شهادت جانسوز سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و اصحاب آن حضرت

بخش اول

داستان کربلا از آن‌جا شروع می‌شود که مأموران استاندار مدینه آمدند مسجد. امام حسین (علیه السّلام)، عبدالله ‌بن ‌زبیر در کنار هم نشسته بودند با هم صحبت می‌کردند، آن‌ها را احضار کردند به استانداری، امام به استانداری رفتند، عبدالله‌ بن ‌زبیر از همان‌جا فهمیدند که دلیل احضار چیست، دلیل احضار مثلاً مردن معاویه است، بنابراین عبدالله‌ بن ‌زبیر به سرعت از همان‌جا تصمیم گرفت که از مدینه بیرون برود و رفت، حالا با آن کاری نداریم، چون ‌با او کار نداریم. امام تشریف آوردند داخل استانداری، جوان‌های بنی هاشم هم همراه او آمده بودند، آن‌ها را مسلّح کرده بودند، فرموده بودند اگر صدای من بلند شد، صدا بلند شد از داخل استانداری شما بریزید داخل. امام تشریف بردند و آن‌ها گفتند که معاویه مرده، امام فرمودند که بله، و بعد خب حالا چه؟ گفتند که: یزید دستور داده که از شما بیعت بگیریم. امام فرمودند که خب شما بیعت خصوصی پشت پرده‌ی پشت در بسته که به دردتان نمی‌خورد، باشد وقتی علنی شد ببینیم چه کار باید کرد، بیعت می‌کنیم یا نمی‌کنیم نفرمودند. مروان حاضر بوده، می‌گوید استاندار بود و مروان، مروان گفت که نگذار حسین از این‌جا برود بیرون، از این‌جا برود بیرون دیگر دستت به او نمی‌رسد، مگر این‌که خون ریخته بشود، خون زیادی ریخته بشود، بنابراین الان یا بکشش، یا بیعت بگیر. این یک داستان است، کشتن یا بیعت. از این‌جا همین حرف شروع شد تا پایان آخرین ساعت‌های روز عاشورا همین حرف است. اگر امام در آخرین لحظات، حتّی وقتی که در گودال افتاده، می‌گفت من بیعت می‌کنم، ایشان را می‌بردند معالجه می‌کردند و از او بیعت می‌خواستند، دقّت کنید، از لحظه‌ی اوّل تا آخر. یک حرف امام می‌زند، می‌فرماید من بیعت نمی‌کنم، آن‌ها هم می‌گویند بیعت می‌کنی خب محترمی، عرضم به حضورتان، شهر خودت می‌مانی، در امانی، هیچ مشکلی برایت پیش نمی‌آید، اگر بیعت نکنی کشته می‌شوی، یا بیعت یا مرگ. دقّت کنید، این‌جا در استانداری یک فرمایشاتی طبق این نقل است که من این‌جا برایتان آوردم، این را ما از کتابی است قدیمی، تاریخی است قدیمی، فتوح ابن اعثم. مورّخان دیگر هم همراه‌اند، بعضی از آن فرق می‌کند، بعضی از آن فرق نمی‌کند، حالا این عبارتی است که این‌جا امام به استاندار فرمود، فرمود: «إنّا أهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِكَةِ وَ مَحَلُّ الرَّحمة  وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ» عین این عبارت را در لهوف سیّد بن طاوس داریم، یعنی مورّخان ما هم دارند. بعد فرمود که ما اهل بیت نبوت هستیم، «وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ». ما خاندان نبوّت هستیم، یزید یک مردی است فاسق، شارب الخمر، آدم‌کش و فسق علنی دارد، مانند من با مانند او بیعت نخواهد کرد. این عبارتی است که اضافه در این بیان وجود دارد. خب، فردا صبح این‌جا، این حرف‌هایی هم که بین امام و استاندار و مروان گذشت، گذشت. امام بیرون تشریف بردند، یعنی وقتی که صدا بالا رفت جوانان بنی هاشم ریختند داخل، بنابراین امام به سلامت بدون این‌که مشکلی برای او پیش بیاید از استانداری بیرون رفت و رفت. فردا صبح در کوچه برخورد کردند با مروان، مروان گفت آقا می‌خواهم به شما یک نصیحت کنم، بفرمایید نصیحت، گفت من نصیحتم این است که شما بیاید با یزید بیعت کنید، خیر دنیا و آخرت شما در این کار است، آن‌جا امام فرمود که: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَام‏»[1]اسلام تمام شده با بیعت من با یزید، با حکومت یزید اسلام تمام شده است، اسلام نابود شده است. «عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَام» یعنی خداحافظی باید با اسلام کرد، اسلام را باید پایان یافته باید دانست. «إِذْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ يَزِيد» وقتی که امّت اسلام یک راعی، یک به اصطلاح خلیفه، یک به اصطلاح رهبری مثل یزید پیروی کند، اسلام پایان یافته است، مرده است، از بین رفته است، تمام شد، این را بیشتر از این نمی‌خواهم عرض کنم. به سرعت جملات را عرض می‌کنم که بعد از آن نتیجه بگیریم. این‌جا امام، بیعت کردن با یزید را، این‌جا فرمود که مثل من با یزید نمی‌تواند بیعت کند، امکان بیعت ندارد. بعد هم فرمودند که حکومت یزید به معنای نابودی و تمامی، تمام شدن اسلام است، بیعت با یزید، حکومت یزید به معنای نابودی اسلام است. خب، فردا می‌خواهد ایشان حرکت کند، عبدالله بن زبیر که فرار کرد، آن ‌شب فرار کرد، از راه به اصطلاح مخفی رفت، مأموران دولت مشغول شدند به دنبال کردن عبدالله بن زبیر، امام یک شب ماند، او شب اوّل فرار کرد، امام یک شب ماند، فردا شب حرکت کرد. مأموران دولت به ایشان نرسیدند، اصلاً به ایشان توجّه نکردند، ایشان بدون این که مأموران دولت بفهمند دارد از شهر خارج می‌شود، از شهر خارج شد، از راه معمولی هم حرکت کرد که همه می‌بینند، همه‌ی کسانی که در این راه حرکت می‌کنند، چون راه، راه عمومی مردم است، همگانی است، بنابراین می‌دانند، می‌بینند امام دارد حرکت می‌کند از شهر مدینه می‌رود بیرون، کسی از مأموران دنبال ایشان نرفت. برادرش محمّد بن حنفیه آمده با امام دارد صحبت می‌کند، می‌گوید آقا شما می‌خواهید مقابله کنید با این به اصطلاح دولت، دولت یزید، به نظر بهتر است که شما بروید به بلاد یمن، در بلاد یمن دوستان پدرتان زیادند آن‌جا بلاد خیلی واسعی است، شما می‌توانید از این شهر به آن شهر بروید کسی دستش به شما نمی‌رسد و ممکن است دوستانتان را از اطراف و اکناف بخواهید، آن‌جا بتوانید یک حکومت تشکیل بدهید مثلاً، بتوانید با دولت یزید مقابله کنید، امام اصلاً این جواب، این را نفرمود، این حرف را اصلاً جواب نفرمود. فرمود که: «يَا أَخِي وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِی الدُّنْیَا مَلْجَأٌ وَ لَا مَأْوًى‏» برادر به خدا قسم اگر در همه‌ی دنیا یک پناهگاه، یک ‌جایی که من بتوانم آن‌جا خودم را حفظ کنم، پیدا نکنم، همه‌ی دنیا برای من بشود ناامن، همه‌جا برایم بشود کشته شدن، من با یزید بیعت نمی‌کنم، یعنی به هیچ وجه امکان این‌که من با یزید بیعت کنم وجود ندارد، هر چه پیش آید. «يَا أَخِي وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِی الدُّنْیَا مَلْجَأٌ وَ لَا مَأْوًى‏ لَمَا بَايَعْتُ» والله یزید بن معاویه ابداً، اصلاً امکان بیعت من با یزید نیست. بعد هم جدا شدند، توضیح نمی‌خواهم عرض کنم، حرف این است که من به هیچ وجه با یزید بیعت نباید بکنم، بیعت کردن با یزید به معنای نابودی همه چیز اسلام است. دوتا حرف است، من با یزید مطلقاً بیعت نمی‌کنم، امکان بیعت با یزید وجود ندارد، برای مثل من و بیعت کردن با یزید به معنای نابودی همه چیز اسلام است. بعد گفتند این‌ها همه فاصله‌های زیاد دارد، مثلاً 20 صفحه بعد مثلاً این عبارت است. این‌جا گفته است که یک وصیّتی نوشت امام حسین (علیه السّلام) برای برادرش محمد بن حنفیه و نمی‌خواهم بخوانم، فقط یک قسمت آن را که این قسمت مشهور است که شما قاعدتاً زیاد شنیده‌اید. فرمود: «أَنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً»[2]ببینید خروج را، دقّت کنید لغت خروج در زبان عربی سه گونه به کار رفته است، خروج «إلَی» داریم، حالا به سرعت رد می‌شوم که حالا چون یک کمی مثلاً به زبان عربی مربوط است. یک خروج «مِنْ» داریم، یک خروج «عَلی» داریم. از این شهر خارج شو می‌شود «خَرَجَ مِنْ»، به سوی مثلاً مکّه رفت «خَرَجَ إلی»، یک «خَرَجَ عَلی» داریم، این «خَرَجَ عَلی» یعنی خروج کرد، قیام کرد، شورش کرد علیه یک چیزی یک جریانی، حالا این‌جا امام می‌فرماید: «إنِّي لَمْ أَخْرُجْ‏» من خروج نکردم، این معنای سوّم است، خروج «عَلی» است، من علیه یزید خروج کرده‌ام، رفتن بیرون من یک انقلاب، حالا لفظ، هیچ کدام لفظ‌هایش در زبان فارسی ممکن است نیاید، من اگر علیه یزید شورش کردم، اگر علیه یزید قیام کرده‌ام، اگر علیه یزید، دیگر چه بگوییم؟ خروج کرده‌ام، این خروجی به عنوان من خودم را برتر می‌دانم نیست، من خروجی متکبّرانه ندارم، من خروجم برای افساد نیست، من خروجم به عنوان ظلم نیست، من به یک معنای خاصّ خروج کردم، «إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ النِّجَاة وَ الصَلَاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي» من برای اصلاح امّت جدّم خروج کردم. چرا اصلاح؟ مگر مشکلی در امّت وجود دارد؟ امّت جدّم مگر فاسد شده است؟ به فساد گرفتار شده است؟ که من خروجم برای اصلاح است. امّت یک فسادی گرفتار شده، من خروجم برای اصلاح این فساد است. این فساد اصلاح شد، با خروج امام حسین، این خروج اثر کرد و اصلاح کرد این فسادی که در امّت ایجاد شده بود، باشد، فعلاً عرض نمی‌کنم. خب، «أُرِيدُ» من خروج کردم برای چه؟ «أُرِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ» من خروج کردم به نیّت امر به معروف و نهی از منکر، هیچ نظر دیگری ندارم. نمی‌خواهم قدرت به دست بیاورم، نمی‌خواهم بالا بنشینم، نمی‌خواهم خون بریزم، نمی‌خواهم یک ظلمی؛ آخر یک تغییر که پیش می‌آید، خیلی‌ها ممکن است زیر دست و پا بروند، هیچ من این کارها را نمی‌خواهم بکنم، من می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم، تا پایان راهش، تا غروب روز عاشورا هم که شهیدش کردند، هیچ حرکتی برای یک خونریزی نکرد امام حسین. محاصره‌اش کردند، خواستند او را بکشند، از خودش دفاع کرد، حالا باز عرض می‌کنم ان‌شاءالله برای شما. من خواستم امر به معروف کنم و نهی از منکر، چطوری امر به معروف و نهی از منکر بکنم؟ می‌خواست به عالم اسلام، دقت بفرمایید به عالم اسلام می‌خواست بفهماند من یزید، حکومت یزید را قبول ندارم، من حکومت یزید را شرعی نمی‌دانم، حکومت یزید را اسلام نمی‌دانم، حکومت یزید را درست نابودی اسلام می‌دانم، این را می‌خواست به عالم بفهماند، این شد امر به معروف و نهی از منکر. آن‌ها هم می‌گفتند اگر تو حکومت یزید را نمی‌پذیری ما تکّه تکّه‌ات می‌کنیم، باشد من حاضرم، این را حاضرم، زن و بچّه‌ات اسیر می‌شود، باشد حاضرم، سرت را به نیزه می‌زنیم، این اوّلین بار است، دقّت کنید، فقط در عالم اسلام یک ‌بار سر به نیزه زدند، فقط یک ‌بار، سر عمر بن حمق الخزاعي‏ از اصحاب امیرالمؤمنین، مخالف با معاویه، مخالف آن کارهایی که معاویه می‌کرد، این را گرفتند کشتند، سرش را به نیزه انداختند، این اوّلین بار است سر به نیزه زدند، البته آن را مقایسه نمی‌توانیم بکنیم با سر امام حسین، پس بنابراین آن را اصلاً حساب نمی‌کنیم، می‌گوییم اوّلین بار اوّلین سری که در عالم اسلام به نیزه زدند، دقّت کنید اوّلین سر، سر پسر دختر پیغمبر است. آقا جسدت را روی زمین می‌گذاریم، کنار هم می‌چینیم جسد‌ها را، بعد اسب می‌تازیم، عیب ندارد. زن و بچّه‌ات را بی‌پوشش 40 منزل به اسیری می‌بریم، باکی نیست. هرچه باشد من می‌خرم، من بیعت نمی‌کنم، شما هر کاری می‌خواهید بکنید، فقط می‌خواهم این بیعت نکردنم، دقّت کنید، بیعت نکردنم را به عالم برسانم، ای مردم عالم بدانید من یزید را، یزید را چه کسی گذاشته است سر کار؟ چه کسی گذاشته؟ از شما سؤال می‌کنم. معاویه، اگر معاویه خلیفه بود کسی را به جای خودش می‌گذاشت، قانونی می‌شد، من قبول ندارم معاویه را. ببینید یک‌جایی امام حسین دست گذاشته که می‌شد دست گذاشت، با دست گذاشتن روی آن‌جا همه چیز قبلی‌اش خراب می‌شد، این را توضیح نمی‌دهم. بعد فرمود: «أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي» من می‌خواهم راه جدّم را بروم، راه پدرم امیرالمؤمنین را بروم، آن‌ها هم همین راه را رفتند. این توضیح دارد عرض می‌کنم، وقت نداریم. عبدالله بن عمر آمده خدمت‌شان در مکّه، گفت آقا این راهی که می‌روید خب راه خطرناک است، فرمود که: «هَیهَأت إنَّ الْقَومْ لَا يَتْرِكُونِي‏» امام از مکّه خارج شد روز هشتم، چه می‌فرمود؟ می‌فرمود که: مأمورهای یزید آمدند این‌جا، این‌جا من را می‌خواهند بکشند، خون من نباید در خانه‌ی خدا ریخته بشود و حرمت خانه‌ی خدا به خون من شکسته بشود، من اگر یک وجب بیرون، بیرون حرم کشته بشوم، برایم بهتر است که داخل حرم کشته بشوم. بنابراین من می‌روم بیرون که من را این‌جا نکشند، این‌جا فرمود: «إنَّ الْقَومْ لَا يَتْرِكُونِي‏» من را رها نمی‌کنند، گیرم بیاورند، گیرم نیاورند، این‌ها از من بیعت می‌خواهند، من هم بیعت نمی‌کنم، ولو کشته بشوم. بعد یک فرمایش فرمودند، این فرمایش را اگر کسی ارشاد مفید را مطالعه کرده باشد در داستان حضرت حسین می‌گویند هیچ منزلی نرسید، هر منزلی که فرود می‌آمد، می‌فرمود که: یحیی را، یحیای پیغمبر را مظلوم کشتند، یحیی را چرا کشتند؟ امر به معروف کرده بود، پادشاه زمان‌شان یک گناه کرده بود، ایشان مقابله کرد با آن گناه، حالا توضیح عرض نمی‌خواهم بکنم، آن زن بد هم از پادشاه درخواست کرده بود که سر این را من می‌خواهم واگرنه نه، سر یحیی را.. این را هر منزلی وارد شد امام حسین فرمود که یحیی را مظلوم کشتند، یعنی چه؟ چرا این حرف را می‌زنی؟ این آدمی است که فردا چه می‌شود؟ اصلاً نمی‌داند من را می‌کشند، مدام می‌گوید یحیی را کشتند، دقّت کنید، هر منزلی، یک منزل نبود که، هر منزلی پیاده شد این را فرمود، حالا این‌جا هم طبق این نقل این است، فرمود که: «أتی بِرَأسِ يَحْيَى بْنِ زَكَرِيَّا (عَلَيْهِ السَّلَام) إِلَى بَغِيٍّ مِنْ بَغَايَا بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ الرَّأْسُ یَنْطِقُ بِالْحُجَّة عَلَیهِمْ» کاری ندارم، داستان سر یحیی مظلوم را فرمود. روز عاشورا، عرض کردم دیشب خدمت‌تان که ابتدائاً 500 تا مأمور برای حفظ شریعه گذاشته بودند، 20 نفر از اصحاب امام حسین، حضرت اباالفضل در رأس‌شان، آمدند حمله کردند از این گروه گذشتند، آب بردند، این خبر رسید به عبیدالله، او دستور داد که سخت بگیرید، به چه مناسبت این‌ها می‌توانند آب بیایند ببرند، حالا تا این‌جا این‌طوری است که می‌گوید که عمرو بن حجّاج زبیدی را مأمور کرد و یک لشکر بزرگ همراهش کرد، دستور دادند این‌ها در کنار شریعه بنشینند، بایستند، مأمور باشند برای حفظ شریعه که حفظ کنند، نگذارند دیگر دست اصحاب حضرت حسین به شریعه‌ی فرات برسد، دقّت کنید، «نَادی رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِ عُمَرَ بْنِ سَعْد بِالْحُسَیْن» یک مردی از لشکر عمر سعد ندا کرد، حضرت حسین را صدا کرد، گفت که: «اِنَّکَ لَنْ تَذُوقَ مِنْ هَذَا الْمَاءِ قَطْرَةً وَاحِدَةً» تو از این آب یک قطره نمی‌توانی بخوری، نمی‌توانی بچشی، «حَتَّى تَذُوقَ الْمَوْتَ» تا از دنیا بروی، یا «تَنْزِلَ عَلَى حُكْم‏ِ ‏ أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ يَزِيد» یا بیای زیر بار حکومت یزید، حرف چه زمانی است؟ روز عاشوراست، مثلاً فرض کنید که ساعت 10 صبح است مثلاً، روز عاشورا. آن سخن تکرار می‌شود، عرض کردم، از مدینه شب اوّلی که خبر حکومت یزید رسیده تا آخرین لحظه‌ی عمر... ببینید اگر اصحابش کشته شدند، امام می‌رفت زیر بار حکومت یزید، دیگر قوم و خویشانش، بنی هاشم کشته نمی‌شدند، امام با آن‌ها را می‌بردند به کوفه از ایشان بیعت می‌گرفتند، حل می‌شد مشکل. اگر همه‌ی بنی هاشم کشته شده بودند، امام تنها می‌ماند، تنها مانده بود، آن لحظه هم بیعت را می‌پذیرفت، باز هم قبولش می‌کرد، می‌رفت زیر بار حکومت یزید، زیر حکم ابن زیاد، تمام بود، جانش سالم مانده بود، زن و بچّه‌اش هم سالم بودند، ببینید تا آخرین لحظات، آن هم فقط یک چیز می‌خواستند. خب، دوبار داستان، به ایشان گفتند آقا حمله کنید، لشکر حر آمده بود، به لشکر حر آب دادند، بعد هم بحث شد دیگر بین آن‌ها، یادم رفت اسمش را، یکی از اصحاب بزرگشان، حالا یادم آمد عرض می‌کنم، ایشان به امام عرض کرد که آقا این‌ها کم‌ هستند، الان ما با این‌ها می‌توانیم برخورد کنیم، بعد از این لشکر خواهد آمد، همین‌طور هم شد دیگر، این‌ها هزار نفر بودند، بعد شد 30 هزار نفر، الان اجازه بدهید ما با این‌ها برخورد کنیم، می‌توانیم از دست این‌ها نجات پیدا کنیم، فرمود که من شروع نمی‌کنم، جنگ را من شروع نمی‌کنم، اگر آن‌ها شروع کنند دفاع می‌کنم، من شروع نمی‌کنم، نمی‌خواست جنگ کند، می‌خواست امر به معروف کند، فریاد بزند به عالم برساند، ببینید لذا، دقّت کنید، ادامه‌ی راه امام حسین را اسیرها رفتند، نیمی از عالم اسلام را ایشان آمده مثلاً حالا تقریباً، نیمی دیگرش را اسیرها رفتند، خبر شهادت بردند، هرکسی می‌پرسید آخر چرا؟ چرا پسر پیغمبر را کشتند؟ می‌گوید نمی‌خواست زیر بار دولت برود، نمی‌خواست حکومت یزید را قبول کند، این حرف به عالم برسد، همین. باید اعلام کند، عالم بفهمد، فقط هم امر به معروف است، امر به معروف در برابر چه؟ اگر یزید حکومت کند، یزید هیچ چیز قبول ندارد، قبلی آن هم هیچ چیز قبول نداشته، امّا او ظواهر را حفظ می‌کرد، این هیچ چیز قبول ندارد، هیچ چیز را هم حفظ نمی‌کند، عالم می‌دانند این سگ‌بازی می‌کند، عالم می‌دانند شراب می‌خورد، عالم... این‌طوری شده است. آن وقتی که معاویه پیشنهاد حکومت یزید را داشت، برای زیاد نوشت، دقّت کنید زیاد چه کسی است؛ به زیاد نوشته برای پسرم من طرح و نقشه دارم که برای پسرم بیعت بگیرم برای خلافت، زیاد برایش نامه نوشت که یک کاری بکن، نمی‌شود این را در بیاوری در عالم اسلام، این با این کارهایی که می‌کند، خب وقتی در رأس باشد، خب مردم می‌فهمند، می‌شنوند، می‌بینند، می‌شنوند، یک کاری کن این رفتار و اعمالش را درست کند حدّاقل. که برخورد خیلی سختی کرد معاویه با زیاد حتّی، به این خاطر. خب این عالم خبر دارند، این را نمی‌شود در رأس حکومت اسلام، زمامدار اسلام یک چنین کسی که هیچ چیز قبول ندارد. تاریخ طبری نقل کرده، شعر مشهوری است دیگر، همه‌ی ما هم می‌دانیم در اسناد شیعه هست، در تاریخ طبری. این به نظرم این امسال جدیداً من پیدا آورده‌ام، جلد مثلاً هشتم، نهم، دهم آن است، «لَعِبَتْ هَاشِمُ بِالْمُلْك‏» این خیلی حرف بدی است. یک حکومتی بود، یک جنگ قدرتی بود، اسم پیغمبری را برد پیغمبر، واگرنه پیغمبری در کار نبود، وحی‌ای نبود، دینی نبود، چیزی نبود، این‌طور. یک چنین حرفی را خلیفه می‌زند، که اسمش خلیفه‌ی پیغمبر است، عنوان خلیفه‌ی پیغمبر است، مردم او را می‌گویند امیرالمؤمنین، خواندیم دیگر، عبارتش را خواندیم، می‌گویند امیرالمؤمنین یزید، خلیفه‌ی رسول خدا، حتّی بالاتر، از زمان خلیفه‌ی دوم این من به نظرم یک ‌بار دیدم، در زمان معاویه، دیگر مثلاً جدّی به صورت علنی گفتند خلیفة الله، یعنی از خلیفه رسول الله تبدیل شده به خلیفة الله. ایشان هم جانشین همان آدم است، خلیفة الله را همین‌طور نه خدا را نه هیچ چیز را قبول ندارد. ببینید اگر می‌گوید، امام می‌فرماید که اسلام هیچ چیز نمی‌ماند، حرف درستی است. نرسید یزید، سه سال بیشتر دوره‌ی حکومتش نبود، همه را هم داشت می‌کشت و قتل عام می‌کرد، یعنی اصلاً نتوانست کاری بکند، اگر می‌توانست کاری بکند مثل پدرش که یک دوران جدّی فرهنگی برای همه‌ی عالم اسلام درست کرده بود، اگر آن هم می‌توانست همان رفتار را بکند از اسلام شما هیچ چیزش را نمی‌دیدی. می‌گویند بزرگانی حالا نمی‌خواهم اسم ببرم، یک بزرگانی زمان بنی امّیه که رسیده بودند، نشسته بودند گریه می‌کردند، حالا اسم نمی‌خواهم عرض کنم، گفتند از آن اسلامی که ما دیدیم زمان پیغمبر هیچ چیزش دیگر نیست، هنوز این کاری نکرده، نرسیده که کاری بکند. امام با یک چنین چیزی می‌خواست بجنگد. اسلام، نابودی اسلام، یک طرف بود ایشان می‌خواهد مقابله کند، با نابودی همه چیز اسلام، کارم اصلاً جنگ نیست، خروج هست، یعنی من این آدم را قبول ندارم، به خوارج می‌گفتند خوارج برای این‌که خروج کردند علیه امام زمانشان، می‌گوید من این حکومت را قبول ندارم، به هیچ وجه، شرعی نیست، این اسلامی نیست من هم قبول ندارم، این را اسمش را می‌گذاریم خروج. بله امام خارجی است، به این معنا درست است، خارجی است، نه به معنای خارجی یعنی فرنگی است، خارجی یعنی علیه یزید خروج کرده، بله خارجی است، این هم زن و بچّه‌ی خارجی‌ هستند، عیب ندارد همه‌اش درست است، حرف درستی است، آن‌ها به معنای بد استعمال می‌کردند، چون می‌گفتند که مثلاً این امیرالمؤمنین است و از این حرف‌ها، وقتی معنای دقیق کلمه را می‌گفتند درست است، بله من علیه حکومت یزید خروج کردم، به هیچ وجه قبول ندارم، پای آن تا حدّ نابودی همه چیز هم ایستاده‌ام، بیشتر از این هم حرف هست


[1]- اللهوف، ص 24‌.

[2]- بحار الأنوار، ج 44، ص 329.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

بخش دوم

عرض کردیم حضرت حسین (علیه السّلام) در تمام دوران نهضت کربلا طرح ایشان، عمل ایشان، کوشش ایشان برای این بود که با یزید بیعت نکنند. حرف اوّل بیعت نکردن با یزید وظیفه‌ی اوّل ایشان بود. ثانیاً می‌کوشیدند این بیعت نکردن را به گوش عالم برسانند. عالم بداند، بفهمد که ایشان با یزید بیعت نکرده است یعنی دولت یزید را مشروع نمی‌داند، حکومت یزید را اسلامی نمی‌داند، صحیح نمی‌داند، غلط می‌داند، باطل می‌داند همین. وظیفه‌ی ایشان هم به عنوان مقابله‌ی با این جریان ظلم و فساد و کفر و الحادی که در عصر یزید با آن روبرو هستیم همین مقدار بود ایشان باید به عالم ابراز کند، به عالم اعلام کند همه بدانند که ایشان به عنوان پسر دختر پیغمبر این حکومت را مشروع نمی‌داند، صحیح و اسلامی نمی‌داند این حرف اوّل. دولت یزید هم اگر کسی با او بیعت نمی‌کرد کیفرش را مرگ می‌دانست بنابراین امام در این‌جا مخیّر بود بین مرگ و بیعت کردن چون مرگ را پذیرفته بود، دیدیم با نهایت شهامت تا قدم آخر رفت و از مرگ نگریخت، جز از مرگ در خانه‌ی خدا. خانه‌ی خدا را درست نمی‌دانست آن‌جا پسر پیغمبر را آن‌جا بکشند این را فرمود اگر من یک وجب هم بیرون از این حرم کشته شوم برای من بهتر است. کشته شدن حتمی است به محمّد بن حنفیه فرمودند که من در عالم یک پناهگاه، یک لحظه جایی که بتوانم در آن‌جا پناه بگیرم نداشته باشم من با یزید بیعت نمی‌کنم. در هر صورت هر چه پیش آمد من حاضر هستم به عنوان جزای بیعت هر چه پیش بیاید من حاضر هستم، باکی ندارم. آن‌ها هم هیچ باکی نداشتند از آن‌که با ایشان بکنند همه‌ی کاری که، قتل عام کردند مردان را، بر جسدهای آن‌ها اسب تازاندند، دیشب عرض کردم اوّلین سرایی که، اوّلین سری که بر نیزه زده شده است سر پسر دختر پیغمبر، دقّت کنید پنجاه سال بیشتر از وفات ایشان نگذشته است چون یک واسطه فقط با پیغمبر دارد پسر دختر پیغمبر است این حکومتی هم که الآن هست که مثلاً خلیفه‌ی پیغمبر هستند، این‌ها پسر دختر پیغمبر را کشتند و بعد سرش را، عرض کردم سر را به نیزه زدند که این خیلی مهم بود، این اوّلین بار است در عالم اسلام یک سری به نیزه زده شده است آن سر پسر دختر پیغمبر است. بر جسدها اسب تازاندند، خیمه‌های آن‌ها را سوزاندند همه‌ی زن و بچّه اسیر شدند که نمی‌دانیم حالا نتیجه‌ی این اسارت چیست. در بازار می‌فروشند؟ در این حد. آن‌ها این مقدار سخت برخورد کردند امام هم حاضر است تا آخر. خب، عرض کردیم که، دیشب هم عرض کردم در این جریان چه کسی پیروز شد؟ اسیرها را آوردند به شام همین مقدار، اسیر‌ها را آوردند به شام و اسیرها به مسجد جمعه‌ی شهر آمدند نه این مسجد اموی امروزی، مسجد داشته است مسجد جمعه داشته است ناگزیر، اسیرها را بردند به مسجد و حضرت زین العابدین آن روز صحبت کرد. یعنی طرح یک طوری پیش آمد که خدا کمک کرد ایشان صحبت کرد تمام ورق‌ها برگشت. از آن روز به بعد یزید دارد ابن زیاد را لعنت می‌کند. روز اوّلی که اسیرها را آوردند کلاغ‌های قصرش، مثلاً کلاغ‌ها مفصّل سر و صدا کردند، در عرب صدای کلاغ نحس است این گفت هر چه می‌خواهید شما بخوانید من به آرزوی خود رسیده‌ام. بزرگ‌ترین مشکل حکومت من حضرت حسین بوده است حل شده است بزرگ‌ترین بود دیگر، بزرگ‌ترین شخصیّت آن روزگار است. عالم می‌داند پسر دختر پیغمبر است هیچ کس دیگر هم تا ندارد همین یک دانه است، ایشان مشکلش حل شد کشته شد، قتل عام شدند این هم زن و بچّه‌ی او هستند اسیر هستند در اختیار من هستند هر کاری بخواهم بکنم من به آرزوی خود رسیدم. سه روز بعد حالا این سه روز که عرض می‌کنم ممکن است چهار روز بشود عدد روزهای آن را دقیق نمی‌دانیم، سه روز بعد ورق برگشته است می‌گوید خدا لعنت کند ابن زیاد را من که نمی‌خواستم حسین را بکشم اگر خود من با حسین برخورد می‌کردم این رفتار را نمی‌کردم من بهترین کاری که می‌توانستم می‌کردم من با ایشان برخورد مثلاً چی می‌کردم، کاملاً حرف عوض شد. ببینید تمام شهر شام علیه یزید به عنوان کشنده‌ی حضرت حسین شورش کرده است. نه شورشی که دست به شمشیر ببرد، شهر به هم ریخته است، اوقات همه تلخ است این چه کاری بوده کرده است؟ سال بعد مردم مدینه شورش کردند نامه نوشت حکم کرد که ابن زیاد لشگر بردارد برود برای شهر مدینه را صاف کند. ابن زیاد گفت که «لا أجْمَعُهُما لِلفاسِق» سال گذشته می‌گفت: امیرالمؤمنین یزید بن معاویه، امسال گفت که من آن گناه را پارسال کرده‌ام این گناه را دیگر امسال برای این فاسق نمی‌کنم. ابن زیاد به یزید می‌گوید فاسق! عمر سعد بر سر خود می‌زد به طور جدی تمام کشور علیه این جریان قیام کرده است. همه کار را، کارهای گذشته‌ی این دولت اموی را عالم اسلام هضم کرده است این را نتوانسته است هضم کند. بنابراین تبدیل شده است به یک مخالفت. ببینید یک قداست یافته بود در طول زمان این دستگاه خلافت، قداست یافته بود آن‌هایی که به کربلا آمده بودند می‌گفتند که خلیفه‌ی پیغمبر دستور داده است نه این‌که نمی‌دانیم این پسر پیغمبر است امّا امیرالمؤمنین خلیفه‌ی پیغمبر دستور داده است این‌ها همه از این رأی برگشته‌اند، برای آن‌ها یزید شکسته است بت شکسته است، آن کاری که خون حضرت حسین کرده است بت یزید را، بت خلافت یزید را، بت خلافت اموی را، بت خلافت را شکسته است. این کار اصلی خون حضرت حسین است. ببینید در این دولتی که یزید در رأس آن است وقتی در نهایت قداست هم هست ببینید در نهایت قداست یعنی هر کاری کند آن کار دین می‌شود، این‌قدر قداست یافته است حکومت یزید و خلافت بنی امیّه و خلافت که هرکاری کند آن کار عبادت می‌شود. ببینید وقتی که دستور داد بروید شورش شهر مدینه را بخوابانید آرام کنید، دستور داد با این‌ها صحبت کنید اگر این‌ها زیر بار حکومت ما آمدند که فبها، اگر نیامدند با آن‌ها می‌جنگید اگر در جنگ شما پیروز شدید من جان و مال و ناموس مردم مدینه را برای شما حلال کردم. ببینید حلال کردن، خلیفه می‌تواند بگوید من حلال کردم یزید کسی مثل یزید شراب‌خوار است، بقیه‌ی توضیحات آن را نمی‌شود بگوییم. یک چنین آدمی می‌گوید حلال کردم حرام کردم، فردا هم اگر بگوید شراب را حلال کردم وظیفه‌ی همه است، نماز نمی‌خواهد بخوانید، این‌قدر قداست بالا رفته است که می‌تواند حکومت یزید تا این‌جا پیش برود. این را امام حسین شکسته است دیگر هیچ وقتی، دیگر هیچ حکومتی بعد از خون حضرت حسین نه در خلافت بنی امیّه نه در خلافت بنی عبّاس چنین کاری از آن‌ها دیگر بر نمی‌آید. تمام شد آن قداستی که مقام خلافت یافته بود با خون حضرت حسین شکسته است، توضیح حرف خیلی بیشتر از این است. این کلی مسئله را توجّه بفرمایید امام حسین پیروز شد ولو کشته شد، آن هدفی که داشت انجام شد، می‌خواست این قداست را بکشند شکست. تبدیل شد به یک حکومت، خب البته اگر حکومت زور داشته باشد به مردم می‌تواند زور بگوید از آن‌ها مالیات بگیرد، نمی‌دانم چه کار کند، اگر قداست ندارد، حکومت اگر قداست ندارد، ببینید هر  حکومتی اگر فلسفه‌ی مقتدری پشتیبان آن باشد این حکومت دوام دارد اگر نباشد دوام ندارد. مجبور است با زور، با سرباز با سرنیزه عمل کند این را امام حسین از این‌ها گرفت، یک فلسفه برای آن ساخته بودند که هر کسی جای پیغمبر بنشیند جای پیغمبر است بعد که شده بود آرام، آرام شده بود جای خدا، این تمام شد، این برگشت یک حکومت شد بنابراین بعد از این همیشه زور گفته است سرباز فرستاده است این‌ها را قتل عام کرده‌اند سال بعد سرباز فرستاده است شهر مکّه را قتل عام کنند این‌طور، بعد هم هر جای دیگر هر چیز دیگر بشود با قتل عام مجبور است کار کند خب این هم دو روز می‌شود دیگر، با قتل عام ده روز که آدم نمی‌تواند کار کند، با زور نمی‌شود حکومت کرد اگر حکومت مشروع باشد یعنی دلیل مستحکمی داشته باشد امکان حکومت هست امروز و هر روز این‌طور است. این‌هایی که علیه ولایت فقیه کار می‌کنند می‌خواهند خرابش کنند، می‌خواهند فلسفه‌ی این حکومت را از آن بگیرند نمی‌توانند این را مطمئن باشید به فضل خدا. خوب، پس حضرت حسین پیروز شد ولو شهید شد. بعد هم این شهادت را ائمّه‌ی ما برای ما او زنده نگه داشتند. شما دارید زنده نگه داشتن این شهادت را ادامه می‌دهید این که سیاه می‌پوشید دارید می‌گویید حسین بر حق بود آن وقت حق هست، هزار و تقریباً چهارصد سال است سال شصتم حساب کنید الآن سال سی‌ام است، تقریباً حدود هزار و چهارصد سال، مانده کم هم نشده است. خیلی کوشیدند، زمان رضاخان خواست واقعاً ریشه بکند نشد، نشد.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

بخش سوم

اسلام به تمامی، در حد اعلای خودش، دقّت کنید، اسلام به تمامی، در حد اعلای خودش، در کربلا تجسّم یافت، لمس شد، دیده شد، تجربه شد، اسلام به تمامی، در کربلا دیده شد، تجسّم یافت و تجربه شد، اگر آدم یک کار جدی بکند، واقعاً یک کتاب شاید بشود نوشت در این اسلام تجسّم یافته در کربلا، دیشب شروع کردیم از بحث ایمان، که ایمان، حالا حوصله بفرمایید، صلوات هم بفرمایید، أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ «قُلْ إنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أبْناؤُكُمْ وَ إخْوانُكُمْ وَ أزْواجُكُمْ وَ عَشيرَتُكُمْ وَ أمْوالٌ اقْتَرَفْتُموها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ في‏ سَبيلِهِ فَتَرَبَّصوا حَتَّى يَأتِيَ اللهُ بِأمْرِهِ»[1]آیه را قاعدتاً مثلاً گاهی شنیده‌ایم، آقایان حاضر همه مسلمان هستند دیگر، با قرآن هم آشنا هستند، سالی یک ‌بار آدم یک ختم قرآن می‌کند دیگر، بله؟ سالی یک ‌بار، یا نه نمی‌شود، ماه رمضان، بگو اگر پدران‌تان، و فرزندان‌تان، و برادران‌تان و همسران‌تان و عشیره، خویشاوندان‌تان، اموالی که کسب کرده‌اید و تجارتی که می‌ترسید نکند به کساد برسد، و خانه‌هایی که آن را می‌پسندید و دوست می‌دارید، بشمرید و ماشین‌هایتان و مثلاً همین‌طور، این محبوب‌تر است نزد شما از خدا و رسول خدا، و جهاد در راه خدا، اگر محبوب‌تر است، خدایا من، دقّت کنید، خدایا من تو را دوست دارم اما خوب، زن و بچه‌ام را هم دوست دارم، هر دو هم یک‌طور است، یک‌طور دوست دارم، این می‌گوید: فقط فرض درست آن این است که خدا و رسولش را بیش‌تر دوست داشته باشید، فقط فرض درست این است، هیچ فرض دیگری نداریم، من چه‌کار کنم؟ قرآن دارد می‌گوید؛ بفرمایید ما، همه‌ی ما که سیاه پوشیده‌ایم در این امتحان مردود می‌شویم، خب چه ‌کار کنیم؟ اگر این‌هایی که شمردیم، محبوب‌تر است نزد شما، از خدا و رسول خدا، و جهاد در راه خدا، «فَتَرَبَّصُوا» آماده باشید، این آدم در معرض خطر است، آدمی که خدا و رسولش را از همه‌چیز بیش‌تر دوست نمی‌دارد، از همه‌چیز بیش‌تر دوست نمی‌دارد، در معرض خطر است، جدی است، حالا ممکن است خدا مرحمت کند، به برکت این لباس مشکی که شما پوشیده‌اید که قیمتی است، خیلی قیمتی است، در عزای حضرت حسین که شرکت کرده‌اید که خیلی قیمت دارد، که برای امام حسین اگر اشکی بریزید قیمت دارد، عاقبت به‌ خیر بشویم، یعنی آن لحظه‌ی آخر که شیطان می‌آید یکی از همین‌هایی که محبوب‌تر از خدا و رسول است می‌آورد، اگر آن‌ها را آوردند، گذاشتند روی ترازو، داستان‌های متعدد گفته‌اند، کسی مثلاً یک عتیقه داشت، خیلی دوست داشت، آن لحظه‌ی مرگ، خدا مرحمت کرد و ‌نشد، آن لحظه مثلاً این از دنیا نرفت و رفته بود تا حد مثلاً مرگ، بعد هم بلند شد بلافاصله زد آن را شکست و از این نمونه‌ها پسری دوست داشت و امثال این حرف‌ها، حالا خدا مرحمت کرد، مرحمت کرد، به برکت، مثلاً امام حسین، یک برکتی، شامل شد، یک اخلاقی خوبی داشتیم، به برکت آن، خدا مرحمت کرد، آن لحظه را گذراندیم، چون اگر آن لحظه را آدم نگذراند، شیطان آمد گرفت آن آخر ایمان را، گرفت، رفت، می‌گوید: آقا من نماز خواندم، خدا و پیغمبر را قبول داشتم، هیچ! تمام شد رفت، به باد فنا رفت، خطر دارد، می‌فرماید: «فَتَرَبَّصُوا» بترسید، خطرناک است، این در سوره‌ی توبه بود، آیه‌ی 24، این در سوره‌ی مجادله است، آیه‌ی 22، «لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الْيَوْمِ الآخِرِ» تو نمی‌یابی، نمی‌بینی، کسی ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشد، مودّت داشته باشد، با کسانی‌که در برابر خدا و رسول می‌ایستند، مودّت چه عرض کردم برای شما؟ دوستی که به مرحله‌ی عمل در بیاید، یک دوست داشتیم آن‌ وقت مثلاً در جریانات خبرگزاری‌ها بود، من اسم‌ها را نمی‌گویم، گفتم: یک اعلامیه، اوّلین بار در تمام خبرگزاری‌های جهان، اوّلین بار، رادیو بی بی سی، مثلاً خب خبرگزاری آن‌ها نشر کرده، این نمی‌شود، قانون این است که بنده یک اعلامیه می‌دهم، این به خبرگزاری‌های ایران می‌رسد، آن‌جا مثلاً به رادیو، تلویزیون داده می‌شود، به روزنامه‌ها داده می‌شود، یک روز بعد می‌رسد به خارجی‌ها، این قاعدتاً یک تلفن کردم و از این‌جا ابتدائاً، اولین بار اعلامیه را برای او خواندم، او که نشر می‌کند، تلفن کردم به آن دفتر، گفتم می‌خواهم مثلاً صحبت کنم، گفتند: نمی‌شود، آن‌ آقایی که پشت تلفن بود، با او، گفتم: من آقای فلانی هستم، من را می‌شناسند، این‌طور، این‌طور، قانون این است، شما حتماً اولین بار ارتباط با رادیو بی بی سی گرفتید، فحش داد، نمی‌شود، من از دنیا می‌روم برای من، آقای رئیس جمهور آمریکا تسلیت می‌گوید، این نمی‌شود، نمی‌شود، قرآن دارد می‌گوید: «لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ اليَوْمِ الآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ» یعنی این‌ها که مقابل خدا ایستادند، نمی‌شود با آن‌ها پیمان دوستی ببندید، یک ذره‌ی آن کفر است، «وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ» آن کسی که مقابل ایستاده، مقابل خدا ایستاده است، با خدا دارد دشمنی می‌کند، شما با او کمی پیوند دارید، پدر شما هم باشد نمی‌شود، قهر مطلق است، یک آدم بزرگواری شهر ما داشت، شهر تهران، مسجد حاج سیّد عزت الله نماز می‌خواند، آقای حاج آقا یحیی سجادی، خیلی آدم پاکیزه‌ای بود، پسر ایشان بریده بود و رفته بود دانشگاه و طبیب شده بود و بعد هم شده بود وزیر، اصلاً پایت را نگذار، سی سال پسر، پدر ندیده بود، پدر پسر را، اواخر عمر ایشان بود و مریض بود، آقای حاج میرزا عبدالله چهل‌ستونی را که حالا شما نمی‌شناسید، وزیر با ایشان صحبت کرد، گفت: آقا من می‌خواهم پدرم را ببینم، حسرت دیدن پدرم را، گفت: عیب ندارد، ما نمی‌گوییم پسر شماست، می‌گوییم: یک آقایی است، طبیب است، شما را می‌خواهد، علاقه‌مند است، خدمت شما ارادت دارد، می‌خواهد شما را زیارت کند، آمد و مثلاً، فرض کنید که ایشان را از این‌جا به آن‌جا می‌خواهد ببرد و داخل ماشین آورده، گفتند: این آقا، آقای دکتر به شما خیلی ارادت دارد و به شما علاقه دارد و خدا پدر شما را بیامرزد، مثلاً چه شده ؟؟ نمی‌شناسد پسر را، آقا شوخی ندارد، قرآن است، نمی‌یابی قومی را که ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشند، مودّت داشته باشند با کسانی‌که دشمن خدا و رسول ‌هستند، ولو این‌که پدرشان است، ولو این‌که فرزندشان است، ولو این‌که برادرشان است، مثل همان، ولو این‌که عشیره‌شان است، اگر کسی این‌طور بود، نمی‌شناسد آن‌ها را، وقتی دشمن خدا هستند دیگر نمی‌شناسم، من این‌ها را اصلاً نمی‌شناسم، «أولئِكَ كَتَبَ في‏ قُلوبِهِمُ الإيمانَ» «کَتَبَ» یعنی «ثَبَت» این در دلش ایمان، مستقر می‌شود، دیگر، شیطان از پس این آدم برنمی‌آید، «وَ أيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ» و از طرف خودش این‌ها را تأیید می‌کند، روح الهی این آدم را تأیید می‌کند، خیلی این حرف اصلی است، خیلی حرف اصلی است، خیلی‌ها این‌جا زمین می‌خورند، نمازش را می‌خوانند، «وَ يُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِها الْأنْهارُ خالِدينَ فيها» دقّت کنید، «رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» خدا این‌که، این مقدار پای دینش، نگفت که جهاد می‌کند، انفاق می‌کند، هیچ ‌کدام را نگفته است، فقط، حد و مرز ایمان را نگه داشته است، جدی، با دشمن خدا، کمی هم دوستی ندارد، اصلاً «رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أولئِكَ حِزْبُ اللهِ ألا إِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْمُفْلِحونَ» این‌ها به رستگاری می‌رسند، مرگ برای او بهشت است، کنترل کیفیت تا این‌جا مرگ برای او عروسی است، یک حدیث هم بود که متأسفانه کتاب آن را نمی‌دانم چه ‌کار کردم، از دست رفت، همین مضمون، همین، اگر شما، خدا و پیغمبر و بچه‌های این پیغمبر را، عزیزان این پیغمبر را، از خودت و عزیزانت و بچّه‌های خودت بیش‌تر دوست ندارید، مؤمن نیستید، مؤمن که نیستید یعنی مؤمن معیار، معیار، اگر معیار باشد، دیگر نمی‌لغزد، کم‌تر باشد در معرض خطر است، کمتر باشد در معرض خطر است، این را چرا عرض کردیم؟ بحث دیشب‌مان است، عرض کردیم که اصحاب امام حسین چه‌طور بودند، یک داستانی حاج‌آقا ماشاءالله می‌فرمودند: مثل آن را آورده‌ام، شب عاشورا است، نافع ابن هلال، یک شب نافع بن هلال دید حضرت حسین (علیه الصّلاة و السّلام) تنها، از خیمه بیرون آمد و در اطراف آن دشت و تپه‌ها و بادیه‌ها تفتیش می‌کند، و مسافت بعید را طی می‌کند، نافع بن هلال شمشیر حمایل کرد، یعنی به کمر زد، خود را به سرعت به امام رسانید، امام چون صدای پا شنید، برگشت، فرمود: چه‌کسی هستی؟ نافع عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما، اینک نافع ابن هلالم، امام فرمود: چرا این وقت شب از خیمه بیرون آمدی؟ عرض کرد: «بِأبِي أنْتَ وَ أمِّي» پدر و مادرم فدایت باد، چون دیدم شما تنها از خیمه بیرون آمدید، بر شما ترسیدم، از این کفار که مبادا، ناگهانی، بر شما آسیبی برسانند، فرمود: نافع بن هلال، من بیرون آمدم که این بادیه‌ها را بازرسی کنم، مبادا لشکر ابن سعد کمین گذارده باشند که فردا ما بر آن‌ها حمله می‌کنیم و آن‌ها بر ما حمله می‌کنند، فردا جنگ است، که اگر مثلاً کمین را گذاشته باشند، ناگهان ما بدون این‌که توجه داشته باشیم به خطر می‌افتیم، آن‌ها بر ما حمله، به ناگهان، به ناگهانی بر خیمه‌ها بتازند، نافع گفت، گوید از امام برگشت و با خود می‌گفت: « هیَ والله وَعداً لا خُلفَتی» این همان چیزی است که به آن وعده داده شده‌ام، هیچ اشتباهی نیست، دقیقاً این همان شب است، یعنی کم کم این‌ها، آدم باید خیلی اصطلاحاً عرض می‌کنم حالا ترجمه هم می‌کنم، خیلی باید برّانی باشد، که بگوید: امام نمی‌دانسته، خیلی، خیلی. خط خط آن را می‌دانستند، فرمود: ای نافع بیا، بیا ببین، این دو گوهر را بگیر، مثلاً امام فرض کنید، مثلاً از جیب‌شان دو تا گوهر، دو تا جواهر در آوردند حالا یعنی چه؟ این دو گوهر را بگیر و نفس خود را از این مهلکه نجات بده، برو شب است، مشکلی وجود ندارد، می‌توانید بروید اگر هم به محاصره برخورد کردید، بگویید: من حسین را رها کردم، به تو هیچ‌کاری ندارم، اصلاً به شما کاری ندارم، من بیعت خود را از تو برداشتم، نافع چون کلام را از امام شنید، افتاد به روی دست و پای امام و بگریست و گفت: مادر من به عزای من بنشیند اگر چنین کاری بکنم، من آمده‌ام برای شما بمیر، سپس به امام عرض کرد: یا سیدی، این شمشیر را به هزار درهم خریده‌ام، این اسب را به هزار درهم خریدم، به آن خدایی که به معرفت حق، به حق تو، به آن خدایی که به معرفت حق تو، بر من منّت گزارده از حضور تو، به جایی نخواهم رفت تا این شمشیر، از بریدن بماند، اسب هم دیگر نتواند حرکت کند، تا آخرین نفسم، من پای شما ایستاده‌ام. شب عاشورا، امام به اصحابش؛ این‌ها را همه را بلد هستید، فرمودند: همانا دانسته باشید امام در خطبه‌ای که برای یاران‌شان خواندند، فرمودند که، دانسته باشید که هر که با من باشد، فردا کشته می‌شود، بدون برو و برگرد هیچ‌کس نمی‌ماند، همه کشته می‌شوند، اکنون من بیعت خود را از شما برداشتم، من بیعت خودم را از شما برداشته‌ام، و عهدی که شما با من استوار بستید از گردن شما ساقط نمودم، شما عهد بستید، عهد را تمام، رها کنید، شما مرخّص و مأذون هستید که در این تاریکی شب هر کس از شماها دست یکی از اهل بیتم را بگیرید و در این صحرا متفرّق شوید، مرا با این قوم بگذارید، چون این قوم غیر مرا اراده ندارد، با غیر من کاری ندارد، با شما که کاری ندارند، جان‌های خود را از این مهلکه نجات دهید، تاریکی شب شما را فرو گرفته، و وقت هم برای حرکت خوب است، چون هوا گرم نیست و برای شما همراه امن و امان است، شب همراه امن و امان است، این قوم هرگاه که مرا بیابند و در طلب شما برنیایند، این وقت زهیر ابن قین برخواست، عرض کرد: یابن رسول الله! به خدا قسم هر آینه دوست دارم کشته شوم، دوباره زنده شوم، دوباره کشته شوم، تا هزار مرتبه به خداوند متعال، دیشب عرض کردم، این کشته شدن من، به این کشته شدن من بلا از تو دفع کند، من بمیرم، شما بمانید، بیایم اهل بیت‌تان را نجات بدهم، همه‌ی بلاهای شما به جان من، از این بالاتر چه بود؟ دیشب عرض کردیم، آمدند، تکه‌ پاره شدند، برای این‌که امام‌شان یک ساعت عقب بیفتد، عرض کردم: آن نفر آمد گفت: آقا بودن من دیگر برای شما اثری ندارد، من چند نفر را هم زدم، با تیر زده بود، انداخته بود، کشتم، من اگر بمانم، کشته می‌شوم، شما کشته می‌شوید، ثمره‌ای ندارد، اجازه بدهید بروم، بفرمایید! رفت. می‌شد، پس می‌شد رفت، ببینید روز عاشورا، وسط روز، اجازه، رفت، سالم ماند، می‌شد این‌طور، نه، ما می‌مانیم، اوّل ما بمیریم مرگ شما یک ساعت عقب بیفتد، آن‌قدر بیشتر از خودش و زن و بچه‌اش و همه‌ی عزیزانش، حالا خیلی بیشتر از این است داستان، داستان حضرت عباس را هم باز بلد هستید، خیلی به‌ سرعت عرض می‌کنم، دو بار امان آوردند برای حضرت عباس (علیه السلّام)، این مردی است به‌ نام عبدالله بن ابی المحل بن حزام، این یک نامه‌ای نوشت به حضرت عباس (علیه السّلام) و برادرانش، به امان از جانب عبیدالله و این نامه را داد به یک غلامی، غلامی داشت به نام مثلاً چه، که این کتاب را ببرید، این نامه را ببرید به فرزندان خواهر من، خویشاوند قبیله‌ای بودند، هم‌قبیله بودند، می‌گفتند: برادران چه، فرزندان خواهر من، نامه را بدهید، ببینید چه می‌گویند، نامه را برد ایشان و داد به دست حضرت عباس (علیه السلام) فرمود: «لا حاجَةَ لَنا فی أمانِک» ما به امان تو احتیاج نداریم، «فَإنَّ أمان الله خیراً من أمان إبنِ مَرجانَة» امان خدا از امانی که عبیدالله فرزند مرجانه می‌دهد بهتر است، ما به آن امان احتیاج نداریم، او از کوفه آمده بود، خیلی زودتر از این جریانات، از شب عاشورا این‌ها زودتر است، بعد دارد که «و أقبلَ» شمر آمد، در برابر لشکرگاه امام حسین ایستاد، «فَنادى بأعلى صَوتِهِ» با صدای بلند فریاد کرد: «أينَ بنوا اُختِنا» فرزندان خواهر ما کجاست؟ عرض کردم برای هم‌قبیله‌ای بودن را، آن زنی که در قبیله‌شان است، مثلاً ولو ده تا پشت فاصله دارد، خواهر حساب کردند، خواهر، اسم بردند، کجا هستند؟ اسم برد، جعفر، عباس، نمی‌دانم، عبدالله، این‌جا فقط سه تا اسم دارد، عبدالله، جعفر و عبّاس، آن شب هم برای‌تان از این کتاب خواندم، عرض کردم، فتوح ابن اعثم است از مورّخان بسیار قدیم کوفه است، اطلاعات ایشان اطلاعات کوفه است، یعنی اطلاعات دقیق و خوب است، صدا کردند، امام (علیه السلام) به برادران فرمودند که جواب او را بدهید، ولو این‌که فاسق است، تشریف آوردند، فرمودند: چه می‌گویید؟ چه می‌خواهید؟ گفت: ای فرزندان خواهر ما! شما در امان هستید، چرا خودتان را به کشتن می‌دهید؟ چرا بی‌خود؟ شما در امان هستید، خودتان را به کشتن ندهید با برادرتان، دقّت کنید، آن شب هم عرض کردم، «اَلزَموا طَاعَةَ أميرِ المُؤْمِنينَ يَزِيدَ» بیایید زیر باز اطاعت یزید در امان هستید، «فَقَالَ لَهُ العَبّاسُ (سَلَامُ اللهِ عَلَیه) تَبّاً لَکَ یا شِمر» خدا مثلاً بکشد تو را، خدا تو را لعنت کند، لعنت کند آن‌چه که آوردی، امانت را هم خدا لعنت کند، ای دشمن خدا، تو به ما می‌گویی که ما بیاییم در طاعت دشمنان خدا و ترک کنیم یاری برادرمان را، این را هم رد کردند رفت، داستان‌ها خیلی بیشتر از این است، داستان حضرت قاسم را می‌دانیک، آن‌قدر گریه کرد که از حال رفته، برای چه؟ برای این‌که کشته بشود، برای عمو، برای امامش، حضرت عباس وقتی که دستش افتاده، دستم در راه برادرم، امامم، «إمامٍ صادِقِ الیَقِینِ»[2]همه‌ی وجودشان فداکاری است، که فداکاری عرض کردیم که از یک ایمان در اوج اعلای مقبولیت آمده، حالا باز داستان خیلی بیشتر از این است، دیشب یک چیزی در توکل عرض کردم، دیگر توضیحی عرض نکردم، حالا امشب باز یک نکته فقط می‌گویم، در حد نکته، امام حسین آخرین لحظه وقتی خداحافظی کرد، ببینید، آن لحظه، همان لحظه، اگر پیغام می‌فرستاد برای عمرسعد که من قبول کردم حرف‌های شما را در امان بود، زن و بچه‌ی او در امان بودند، شلاق نمی‌خوردند، چوب نی نمی‌خوردند، به اسارت نمی‌رفتند، چادر از سرشان کشیده نمی‌شد، کاملاً در امان بودند، دقت کنید، این عرضم را، عرض کنیم که هیچ‌کس به آن خونسردی که حضرت حسین زن و بچه‌اش را رها کرد به‌سوی دشمن رفت شاید در عالم نیابیم، حالا یک مثال عرض کنیم از یک دوست‌دار امام حسین، کمی بالاتر بگوییم یک شیعه‌ی امام حسین، حضرت امام، امام (رضوان الله علیه) آن شب که آمدند، یک مثلاً سرهنگ آمد، سرباز و افسر و پلیس و این حرف‌ها، مفصّل، کوچه پر بود، ماشین را هم بردند همان‌جا، در زدند، امام آمد دم در، سحر بود، مثلاً نمازشان را ایشان خوانده بود، گفتند که چون تاریک بود، عبای بیرونش را هم امام دوش نکرد، یعنی در تاریکی تشخیص نداد این عبای بیرون است، یک عبایی که آدم در مجامع رسمی می‌رود، یک عبای کهنه دارد مثلاً با همان عبایی که موقع نماز شب به دوشش بود با همان آمد بیرون، چه خبر است؟ گفتند: آقا تشریف بیاورید، ایشان راحت، آمد بیرون و سوار ماشین شد و بعدها هم فرمود: والله نترسیدم، والله نترسیدم، حالا شما چون خیلی‌ از شماها جوان هستید، آن وقت‌ها را یادتان نیست، بزرگ‌ترها یادشان هست، کشور به‌ هم ریخت، نمی‌دانم چند هزار نفر در تهران کشته شدند، فقط در تهران کشته شدند، مرجع ما را گرفتند، بابا شهر، کشور به ‌هم ریخت، اما من یک ذره من نترسیدم، خوب ارباب این آدم چه‌طور است؟ چه‌طور است؟ من عرض می‌کنم: خونسردتر از ایشان در عالم اصلاً شما پیدا نمی‌کنید، بابا هفتاد تا، هشتاد تا زن و بچه‌ی خردسال، 30 هزار گرگ، که باز دیشب هم عرض کردم خدمت‌تان، امام وقتی که اسم برد در مثلاً در مکّه فرمود: گرگ‌های صحرا، 30 ‌هزار گرگ، نمی‌دانیم چه می‌شود، این‌ها وقتی ریختند، نمی‌دانیم چه می‌شود، نمی‌دانیم، این را نمی‌تواند توضیح عرض کنم، نمی‌دانیم چه می‌شود، خیلی خوب و محترمانه‌اش بود، در مجلس یزید یکی گفت: آقا این دختر را شما به ‌عنوان کنیز به من بدهید، که به‌ هم ریخت مجلس، نمی‌دانیم چه می‌شود، امام خونسرد فرمود: «اللهُ خَليفَتي فیکُم» خدا جای من هست، من رفتم، خونسرد، بفرمایید، باور کنید، فراموش کرد همه چیز را، رفت برای آن‌جایی، آن‌ چیزی که باید به آن‌جا برسد، عرضم تمام نشده، وقتی در گودال افتاده بود، در همین راستا است، وقتی در گودال افتاده بود، عبارت این است، سه ساعت، دقت کنید، سه ساعت، مردم از ایشان غافل ماندند، نه یک سه ساعت 60 دقیقه‌ای، سه ساعت، حالا نمی‌دانیم این سه ساعت یعنی چه؟ مثلا فرض کنید سه ربع ساعت، نمی‌دانیم، مدتی، مدّتی مثلاً مدید از امام غافل ماندند، آن‌جا چه اتفاقی افتاد؟ ما یک مناجات مختصری داریم؛ «رِضًا بِقَضائِكَ» مختصر آن است، نمی‌دانیم آن‌جا چه اتفاقی افتاد، در پایان آن مجلس که حالا ما نمی‌دانیم چه بود، عرض کرد: بار الها، آن‌چه به ‌من مرحمت کردی، مجانی دادی، علی اصغر و علی اکبر چه‌ کسانی‌ هستند؟ این‌ها اصلاً در تراز این‌که من به تو آن‌ها را عرضه کنم نیستند، ما بهترین خلق خدا، به خدا که نمی‌شود عرضه کنید که، خودش هم عرضه نمی‌کند، خودش هم به خدا می‌گوید: من از خودم گذشتم، اصلاً من هیچ نگذشتم، من هیچ‌ چیز از هیچ ‌چیز نگذشتم، هر آن‌چه به ما دادید مجانی دادی، حالا چه داده ما که نمی‌دانیم چه داده است، چه گذشت بین حضرت حسین و بین خدای خودش، شعرهایش را فؤاد یک چیزهایی گفته، ایمانی که آن روز ببینید من هیچ‌چیز ندادم، هیچ ‌چیز ندادم، گذشت، ایمان، نمی‌دانم چه، لفظ‌هایش را نمی‌دانم، لفظ کوتاه است، عرض کردیم؛ آن‌چه که در کربلا اتفاق افتاد اوج اعلای اسلام بود، توکل را داشتم عرض می‌کردم، وقتی رفت خونسرد، حالا خونسرد را هم ما به زبان خودمان می‌گوییم در حد فهم خودمان، ما غیر از خونسردی نمی‌فهمیم، عملش را نمی‌توانیم بکنیم ما، من انگشترم را گم می‌کنم خونسرد نیستم، کمی حواسم پرت می‌شود، اگر قبل از نمازم باشد، تمام نمازم در انگشتری است که گم کرده‌ام، انگشتری که مثلاً ده تومان می‌ارزد، خونسرد، راحت، رها کرد، همه را رفت، توکل در این حد ممکن است، توکل یعنی چه؟ یعنی من خدا را وکیل خودم می‌کنم، خدایا تو این کارها را بکن، خدایا من این‌ها را به تو سپردم، ما شوخی می‌کنم، گاهی ما می‌گوییم، خدایا به تو سپردم، شوخی می‌کنیم، او فرموده‌ بود به تو سپردم، به تو سپرده بود، ببینید، زحمت دیدند، زحمت دیدند، باید هم می‌دیدند، مرتبة اعلایی که آن‌ها دارند در بارگاه خدا بی‌زحمت نمی‌شد، چیزی پیش نیامد، مشکلی پیش نیامد برای این اسیران، با نهایت سر بلندی بازگشتند به مدینه، آن زمان شاید هیچ‌وقت، هیچ روزگاری به آن تاریکی و سیاهی برای اهل ‌بیت پیغمبر وجود نداشته، وجود نداشته، گفته شده از روایت‌ها بعد از شهادت حضرت حسین فقط سه تا مسلمان مانده، سه تا مؤمن، همه مرتد شدند، خیلی روزگار سخت بود، خیلی سخت بود، لشکر مثلاً شام آمده خاندان پیامبر را قتل‌ عام کرده، هیچ‌طوری نمی‌شود، اصلاً هیچ‌طوری نشد، نمی‌دانیم مردم مدینه مثلاً چند نفر آمدند به پیشواز حضرت زین ‌العابدین، گریه کردند، آن هم نمی‌دانیم چه‌قدر، این‌همه صبر، این‌ها به سربلندی و سلامت بازگشتند، توکل بر خدا، گذشته را هم که دیدیم دیگر، نمونه‌هایش را، نمونه عرض می‌کنم برای‌تان که ان‌شاءالله با همین عرض تمام می‌شود، حرف تمام نشده، حرف خیلی بیش‌تر از این است، عرض کردم شاید اگر آدم بگردد و کار کند روی این مسئله تبدیل می‌شود به یک جزوه یا کتاب، حضرت حسین پیغام دادند برای عمر سعد، بیا می‌خواهم ببینم شما را، با تو حرف بزنم، عمرسعد آمد امام، او با بیست را سرباز آمدند، با پسرش و غلامش، امام حسین (علیه السّلام) با بیست از همراهانشان، حضرت علی اکبر و حضرت عباس (علیه السّلام) آمدند وسط میدان، به سربازها گفت: بروید عقب، رفتند عقب، تو من را نمی‌شناسی؟ ما می‌شناسیم، عرض کردم خویشاوندی داشت، حالا کمی دور بود، در شورای عمر، شورایی که به‌عنوان خلیفه‌ی بعد مشخص کرده بود، دو تا سه نفر بودند، سه نفر با امیرالمؤمنین بودند، سه نفر با عثمان و خلیفه گفته بود که اختیار دست کسی است که شوهر خواهر عثمان بود، عبدالرحمن بن عوف، بنابراین سه به سه هم می‌شدند، آن طرف برنده بود، آن کسی‌که در همراه امام حسین بود، یکی زبیر بود، که بعد برگشت، یکی هم سعد بود، سعد بن ابی وقاص، خوب پس سعد نوعی خویشاوندی داشت و همراه امام، امیرالمؤمنین بود، و خوب حالا عمر سعد با امام حسین قوم و خویش است، گفت تو من را می‌شناسی، گفت: بله، رها کن، بیا این‌طرف، گفت‌: آقا این خیلی گران تمام می‌شود، خدا کند که من این حق را داشته باشم، متأسفانه، حالا بنابراین، همه‌ی حرف‌ها را دقیق نمی‌توانم عرض کنم، گفت: آقا اگر من بیایم، خانه‌ام را خراب می‌کنند، دقت کنید، این‌هایی که آمدند همراه امام حسین، حبیب که آمده، از خانه‌اش گذشته، خانه‌ام را خراب می‌کنند، فرمود: من یک خانه‌ی بهتری در مدینه به ‌تو می‌دهم، گفت: آقا اموالم را غارت می‌کنند، فرمود: بهتر آن را به تو در مدینه می‌دهم، گفت: زن و بچه‌ام را، البته در این که داشتیم، این زن و بچه را نداشت، صحبت قطع می‌شد، ظاهراً در مآخذ دیگر داریم، امام دیگر با او حرف نزدند، شما حاضر نیستید زن و بچه‌تان صدمه بخورند، اما حاضرید زن و بچه‌ی پیغمبر صدمه بخورند، زن اسیر می‌شد، ولی در شهر بود، حضرت حبیب، مسلم بن عوسجه، خوب باید معلوم می‌شد که این دیگر آن مسلم نیست، حبیب نیست، حر نیست، خانه خراب، زن و بچه اسیر، اموالش غارت، پس ببینید نه، از جانش گذشت، از خانه‌اش گذشت، از اموالش گذشت، از زن و بچه‌اش گذشت، این سخت‌تر از همه است، بدتر از همه، از نام‌شان هم گذشتند، نام دیگر چرا؟ می‌دانید عنوان این بود که این‌ها خوارج هستند، خوارج یعنی چه؟ علیه امام زمان‌شان خروج کردند، بدترین نامی که ممکن بود به کسی بگویند، هر کسی رفته در لشکر حسین، حضرت حسین، آن‌جا شهید شده، چون در برابر یزید قیام کرده است، این جزء خوارج است، علیه امیرالمؤمنین یزید قیام کرده است، جزء خوارج است، یعنی بدنام‌ترین، نام‌های روزگار، یادم هست آن دوست‌مان می‌گفت: شب عملیات بوده، یک پسر 15 ساله بود، از این‌هایی که دست می‌بردند در شناسنامه‌شان، این‌طور آمده بود، گفت: فردا من کوچه‌مان را به ‌نام خودم می‌کنم، به ‌من گفت، فردا هم شهید شد، این‌جا به ‌نام شهید کوچه می‌گذاشتند، خیابان می‌شد، میدان می‌شد، افتخار می‌شد، ما احترام، سادات محترم هستند پیش ما، پدران شهید محترم هستند، محترم هستند دیگر، در فرهنگ ما محترمند، آن‌جا ننگ است، با امام حسین هر کسی بیاید کشته بشود، ننگ می‌شود، پس از این نام هم گذشتند، پس دیگر چه می‌ماند برای این‌ها؟ نه نام است، نه مال است، نه زن و بچه است، نه خانه است، نه خودم، خودم به باد فنا، همه‌ی چیزها هم به باد فنا، من فکر نمی‌کنم در طول تاریخ هیچ‌وقتی، هیچ کس دیگری این مقدار گذشته باشد

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای