جلسه چهارشنبه 25/6/94 (صاحب سلطنت شو)
مرحوم علامه طباطبایی برای معالجه به لندن رفته بودند. قلب و اعصاب و این حرف ها بود و این کارها انجام شد و دکترها دیدند و دستورات لازم را دادند.گفتند آقا درون چشم شما، [رگه های خونی هست]...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

آدم برای رفتن به آن عالم باید بر خودش سلطنت یافته باشد. کاری که در این دنیا می کند، به جایی رسیده باشد که بر خودش سلطنت یافته باشد. اگر بر خودش سلطنت یافته باشد، آن راه را به سهل و آسان خواهد رفت. داستان هایش را هم برایتان عرض کرده ام. مرحوم علامه طباطبایی برای معالجه به لندن رفته بودند. قلب و اعصاب و این حرف ها بود و این کارها انجام شد و دکترها دیدند و دستورات لازم را دادند. آن دوستانی که آنجا بودند و طبیب بودند گفتند آقا درون چشم شما، [رگه های خونی هست]. ایشان چشم های درشتی داشت. در سفیدی چشمش رگه های خونی بود. گفتند اگر اجازه بدهید ما می توانیم این رگه های خونی را از چشم شما دربیاوریم. مشکلی هم ندارد. ایشان گفتند خب باشد عیب ندارد. فردا صبح تشریف بیاورید بیمارستان. ایشان صبح رفتند بیمارستان. خب وقتی می خواهند چشم را عمل کنند باید بیهوش کنند. حداقلش است. ایشان گفتند نه لازم نیست بیهوش کنید. نمی شود. پلک بی اختیار است. دست که نزدیک می شود این پلک بی اختیار بسته می شود. بنابراین من می خواهم با تیغ جراحی درون چشم شما را عمل کنم، این پلک ها نمی گذارد. فرمودند نه. پلک های من در اختیار من است. چشم را باز نگاه داشتند. مثلا نیم ساعت تمام تا آنها چشم را عمل کردند. حالا کسی که پلک را در اختیار دارد، دستش را هم در اختیار دارد، گوشش را هم در اختیار دارد. بقیه بدنش را هم در اختیار دارد. آدم باید برای رفتن به آن عالم یک همچین اختیاری پیدا کند. ماها هیچ کدام مقدماتش را نداریم. در راه رسیدنش هم قدمی برنداشته ایم. مرحوم امام در کتاب چهل حدیث یک فرمایشی آورده اند که من می خواهم خدمت شما عرض کنم که به همین مساله ای که عرض کردیم برمی خورد. می فرمایند: «ای عزیز بکوش تا صاحب عزم و دارای اراده قوی شوی.» بعد می گویند این عزم و اراده قوی سرمایه شما در عالم آخرت است. نه اگر مثلا چشمت قشنگ است، این چشم قشنگ آنجا می آید و سرمایه می شود. اینجا سرمایه می شود. مثلا ممکن است یک کسی شیفته چشم شما شود. مثلا. نمی دانم قد و قامتت خیلی خوب باشد و یک کسی از این قد و قامت خوب خوشش بیاید. اینها آن طرف نمی رود. آن که آن طرف می رود و سرمایه می شود، اراده و عزم قوی است. اگر اراده و عزم به نهایتش برسد، تمام شده و انسان، انسان کامل شده است. «تا صاحب عزم و دارای اراده شوی. اگر خدایی نخواسته بی عزم از این دنیا  هجرت کنی،» یعنی از این دنیا که می روی هیچ عزمی نداشته باشی. ببینید آدم اصلا بدون عزم نمی تواند. موجود زنده بدون عزم نمی شود. من می خواهم ناهار بخورم. خب عزم می کنم که ناهار بخورم دیگر. قصد می کنم که ناهار بخورم. بعد قصد می کنم که نان را بردارم و مثلا فرض کن تکه کنم و بعد مثلا با هر تکه اش چه. مثال. خب من عزم می کنم که فرض کنید لباس بپوشم و به خدمت شما بیایم. هزارجور از این عزم ها دارم. این عزم را نمی گوییم آقا. هر حیوانی هم در حیطه خودش این مقدار عزم را دارد. این عزم حیوانی است. این را نمی خواهیم بگوییم. یک عزمی است فوق این. شما عزم می کنید از خانه که بیرون آمدید، چشمت به نامحرم نیفتد. این عزم قیمت دارد. این سرمایه می شود و به آن طرف می آید. اگرنه عزم ناهار خوردن که دیگر عرض کردیم هر بچه گربه ای هم این عزم را دارد. آن قیمت ندارد. «که تا صاحب عزم و دارای اراده شوی. خدایی نخواسته اگر بی عزم» یعنی بدون این عزم. ببینید در میان موجودات زنده، حالا تغریبی عرض می کنیم؛ درمیان موجودات زنده انسان تنها موجودی است که می تواند علیه خودش عزم کند. علیه خودش. یک آقای بزرگواری بود از ائمه جماعت این اطرافِ... واقعا من حیرت کردم. واقعا. بعدها خبردار شدیم. خدا رحمتش کند. اوایل انقلاب یک مقدار وضع گوشت ها به هم خورده بود یا حالا به نظر ایشان به هم خورده بود. من نمی دانم ماها چکار می کردیم. شش سال نان و ماست خالی خورده بود. نان و ماست خالی. خب آدم با نان و ماست راه نمی تواند برود. یک همچین چیزی را می خواهیم بگوییم. یک همچین عزمی. من نمی گویم شماها نان و ماست بخوریدها. این مثالش بود. «اگر بی عزم از دنیا هجرت کنی، انسان سوری بی مغزی هستی.» مغز انسان عزمش است. مغز بادام را حساب کنید. مغز گردو. گردو یک پوسته سبز دارد. بعد یک پوسته استخوانی دارد. بعد هم مغز است. مغزِ مغز هم روغنش است. «اگر بی عزم از این دنیا هجرت کنی، انسان سوری بی مغزی هستی که در آن عالم به صورت انسان محشور نمی شوی.» آنجا دیگر انسان نیستی. به صورت انسان نخواهی آمد. به صورت چه چیزی خواهی آمد؟ به صورت آن صفت غالب بر شما. اگر آن صفت فلان است، درندگی است، چه می شود. اگر چه است چه می شود. «زیرا آن عالم محل کشف باطن و ظهور سریره است.» آن عالم تمام باطن آدم رو می شود. باطن. اصلا باطن رو می شود. نه باطن آدم. باطن همه چیز رو می شود. «در آن عالم محل کشف باطن و ظهور سریره است.» سریره های انسانی یعنی اخلاقیات انسان. اخلاقیات انسان که دیده نمی شود. شما هرچه هستی، با آنها هستی. یعنی با آن اخلاقیات. «زیرا آن عالم محل کشف باطن و ظهور سریره است و جرئت بر معاصی» [به] این [دقت کنید] «و جرئت بر معاصی کم کم انسان را بی عزم می کند.» ببینید معلوم می شود این عزمی را که ما می خواهیم و به درد خواهد خورد، عزمی است که در مقابل معصیت می ایستد. آن عزم. عزمی که سحر من را از خواب بیدار می کند تا به عبادت بپردازم. آن عزم. آن مثالی که عرض کردم. از صبح که از خانه بیرون می آیی، تصمیم داری به کمک خدا تمام روز را به خیابان ها هم بروی و همه کارهایت را هم بکنی، اما چشمت به نامحرم نیفتد. «و جرأت بر معاصی کم کم انسان را بی عزم می کند و این جوهر شریف را از انسان می رباید. استاد معظم ما دام ظله» آن وقت مرحوم آیت الله شاه آبادی زنده بودند. ایشان آن وقت شاگردی ایشان را می کرده و وقتی که این کتاب را نوشته مثلا بیست و هفت هشت سال شان بوده. ما در بیست و هفت هشت سالگی این کتاب را نمی فهمیم. ایشان در بیست و هفت هشت سالگی این کتاب را نوشته. «استاد معظم ما دام ظله رضوان الله علیهما می فرمودند بیشتر از هر چیز گوش کردن به تغنیات» تغنیات یعنی چه؟ تغنیات یعنی چه؟ موسیقی. موسیقی و مثل موسیقی. «سلب اراده و عزم از انسان می کند.» اینکه آدم بنشیند و باز کند یا فرض کن سی دی بگذارد. انواع مختلفش. بنشیند و با دل راحت و خوش گوش بدهد، این آن جوهره اصلی انسانیت آدم را از او می گیرد. «پس ای برادر از معاصی احتراز کن.» اصل. اصل. «پس ای برادر از معاصی احتراز کن.» تصمیم داری معصیت نکنی. تصمیم داری. اصلا اگر آدم ایمان داشته باشد، نمی تواند این تصمیم را نداشته باشد. اگر خدا را قبول دارد، اگر قیامت را قبول دارد، نمی تواند این نیت را نداشته باشد. «پس ای برادر از معاصی احتراز کن و عزم هجرت به سوی حقتعالی نما» که این خودش باز بحث دارد. «و ظاهر را ظاهر انسان کن.» سعی کن ظاهرت، ظاهر انسان باشد. ظاهر انسان، چشمش خیانت  نمی کند. زبانش فحش نمی دهد. گوشش حرف مردم را گوش نمی دهد ببیند اینها چه می گویند. درست راه می رود. «و خود را در سلک ارباب شرایع داخل کن و از خداوند تبارک و تعالی در خلوات بخواه که تو را در این مقصد همراهی فرماید.» ظاهرا ما یک کمی زود خواندیم. «بعضی از مشایخ ما» که باز مرحوم آقای شاه آبادی مقصود است «می فرمودند عزم جوهر انسانیت است.» مثل همان بادامی که روغن ندارد یا دارد. روغن بادام، جوهر بادام است. «بعضی از مشایخ ما می فرمودند که عزم جوهره انسانیت و میزان امتیاز انسان است.» به مقداری که شما می توانی تصمیم بگیری. عرض کردیم چه تصمیمی؟ تصمیم علیه خودت. علیه هوا و هوس. به مقداری که می توانی علیه هوا و هوس خودت تصمیم بگیری، انسانی. خیلی میزان خوبی است. یک ترازوی خوبی به دست ما داده اند. من می بینم در تمام طول روز یک دانه تصمیم هم علیه خودم نتوانستم بگیرم. «و تفاوت درجات انسان به تفاوت درجات عزم اوست.» انسانی بر انسانی برتر است. به مقدار عزمش برتر است. «و عزمی که مناسب این مقام است» حالا این مهم است. «و عزمی که مناسب با این مقام است، عبارت است از بناگذاری و تصمیم بر ترک معاصی.» همین که من مدام عرض کردم. من تصمیم بر ترک معاصی دارم. نه یک معصیت. همه معاصی. من می خواهم زندگی هم بکنم. نه اینکه زندگی نکنم. نروم قایم شوم. دانشگاهم را بروم. دبیرستانم را بروم. کارم را بروم. کارمندم. کارمند باشم. اگر کارگر کارخانه ام، کارگر کارخانه ام باشم. هرچه هستم باشم و ترک [معاصی کنم.] «عزمی که مناسب این مقام است عبارت است از بنا گذاری و تصمیم بر ترک معاصی و بعد انجام واجبات.» این اولین تصمیم است ها. این اولین تصمیم آدم است. اگر این نباشد، اگر این تصمیم نباشد و آدم به یک همچین چیزی عمل نکند، معلوم می شود از انسانیت هیچ، هیچ ... بعد یک چیز دیگر هم می گویند. شما چه زمانی متوجه شدی آقا؟ چه زمانی بیدار شدی؟ هجده سالگی. خب خوش به حالت. هفده سالگی. خب خوش به حالت. در طول این سال های عمر گذشته ات، آن سال هایی که تکلیف نداشتی و آن سال هایی که تکلیف داشتی. ببینید آن سال هایی که آدم تکلیف نداشته، تکلیف نداشته. یعنی مثال عرض می کنم. اگر با سنگ می زد شیشه مردم را می شکست، برایش گناه نمی نوشتند. چون مکلف نبود. اما ضامن آن شیشه بود. ضمان به گردنش آمده. ضامن است. باید شیشه مردم را بخرد و به دست شان بدهد و از آنها رضایت بطلبد. مثال عرض کردم. آن وقتی که تکلیف می شود، دیگر گناه هم دارد. این. خب اگر یک همچین چیزهایی در زندگی آدم اتفاق افتاده، باید اینها را جبران کند. عزم اولیه این است که آدم تصمیم بگیرد از امروز دیگر گناه نکند. از امروز می خواهم شروع کنم. از امروز دیگر گناه نکنم. ممکن است یک روزه نتوانی. حالا سعی کن در طول ده روز. اگر نتوانستی، در طول یک سال. با خودت بجنگ. از خدا کمک بگیر. با خودت بجنگ. از خدا کمک بگیر. اینجوری می شود. با خودت بجنگ و از خدا کمک بگیر. بتوانی همه گناهان را کنار بگذاری. اگر این کار را بکنی، خب یک قدم بزرگی برداشته ای. بعد قدم دومش این است که گذشته را جبران کنی. بدون این نمی شود. بدون جبران گذشته نمی شود. بدون جبران گذشته نمی شود. «جبران آنچه از او فوت شده در ایام حیات» پس عزمی که ما داریم می گوییم برای آدمیت لازم است، عزم بر ترک گناه و انجام واجبات و جبران مافات است. این لفظ. جبران مافات.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای