أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
خب. امشب جلسه شب آخر روضه است. اما خواستیم یک ذکر خیری از یک خادم سی چهل ساله این حسینیه کنیم و از ایشان یاد کنیم و یادش را گرامی بداریم و از او ذکر خیر کنیم و برای او طلب مغفرت کنیم. قبل از من اسم بردند. آقای غفارزاده. عرض می کنم شاید سی سال اینجا برای ما چایی می ریخته. و با اخلاص چایی می ریخته. نماز صبح را در شهر خودشان می خوانده و می آمده و شاید پنج شش تا ماشین به ماشین می آمد تا به منزل ما می رسید. مثلا صبح ساعت پنج سوار می شد و هشت و نیم، نه، به اینجا می رسید. تازه اینجا می توانست صبحانه بخورد و بعد مشغول کار می شد تا پایان شب. آن اوایل فردا صبح هم می آمد و تتمه کارهای هفته آینده را می کرد. مثلا باید لیموعمانی بشکند و پاکیزه و تمیز کند. گل گاو زبان درست کند. برای هفته آینده. یعنی هفت هشت ده ساعت در اینجا داشت نوکری امام حسین علیه السلام را می کرد. به اخلاص نوکری می کرد. چند سال؟ سی چهل سال. حالا من زمان دقیقش را نمی دانم. تا من یادم هست که ایشان بود. قبل از ایشان را خیلی یادم نیست که چه کسی بود و چه بود. حالا خدا همه آنهایی که به دستگاه امام حسین خدمت کردند را با ارباب شان محشور کند. اگر یادتان باشد دیشب و پریشب صحبت می کردیم [گفتیم] این بالاترین جزای کسی است که خدمت کرده. از این بالاتر جزایی وجود ندارد. خب. یک ذکری هم از آقای حسین زاده بکنیم. دیشب همان نزدیک ستون اول روی صندلی نشسته بود و ما با هم سلام و علیک کردیم و بعد هم من رفتم دم در و در ماشین نشسته بودم، دیدم ایشان تشریف آوردند بیرون. باز آنجا هم گرم و نرم با هم صحبت کردیم. نمی دانم سال های دوستی ما چقدر وقت است. شاید به بعد از آزادی ایشان برسد. چون ایشان هفت هشت سالی در اسارت بوده. اما اسارت سربلند. از نوع سربلند از اسارت. و همراه مرحوم آقای حجه الاسلام و المسلمین آقای آسید علی اکبر ابوترابی بود. با ایشان همراه بود. یعنی ما ایشان را به عنوان رفیق آقای ابوترابی می شناختیم. به نظرم سال های اوایل انقلاب بود که پدر ایشان برای روضه به منزل ما آمد. من تا آن وقت نمی شناختم. بعد ایشان گفت من زمان مرحوم آقای آشیخ مرتضی برای روضه به اینجا می آمدم. اما سال ها بود که دیگر یادم رفته بود و فراموش کرده بودیم و نشده بود. حالا دومرتبه پیدا کرده بود. ایشان چند سال آخر را به روضه می آمدند. کسانی از خویشاوندان شان هم می آمدند. آقای حسن زاده خودمان را بعدها برخورد کردیم و شناختیم. حالا بزرگواری های زیاد داشتند. دوستان و کسانی که در کربلای پنج با ایشان همراه بودند نقل می کردند تا حرکت کردند جزء اولین قدم های حرکت شان ایشان تیر خورد و افتاد. ما بالای سرش ایستادیم که یک کاری برایش بکنیم. گفت نه. شماها بروید کارتان را بکنید. بعد هم یک قرآن کوچک از جیبش درآورده بود و داشت قرآن می خواند. اتفاقا آن حمله به شکست انجامید و ما برگشتیم. مثلا بعد از پنج شش ساعتی برگشتیم و دیدیم دیگر وجود ندارد. از دست رفته. قرآنش هم افتاده زمین و باد برده و پراکنده شده. چکارش کنیم دیگر. رفتیم. ما ایشان را به عنوان شهید [تصور کردیم] و آمدیم به پدرش خبر دادیم که شهید شده. بنابراین برایش ختم گرفتند. چون جسدی نداشت یک صورت قبری برایش درست کردند. چهل روز بعد نامه اش از عراق آمد. بعد هم آزاد شدند و ایشان آمد. ظاهرا قبل از ایام جنگ و ایام انقلاب هم مفصل گرفتار دست ساواک بوده. پس یک دوره و دو دوره. بعدها هم همیشه در خدمت بود. همیشه در خدمت بود. حالا نمی خواهیم توضیح عرض کنیم. در هرصورت امروز صبح بعد از وضویی که ظاهرا برای نماز شب شان گرفته بودند، آمدند دیدند افتاده. ان شاء الله امیدواریم که ایشان هم به محضر حضرت حسین علیه السلام رفته باشد و آنجا جزای زحماتش [را ببیند]. اخلاقش خوب. اخلاق خوب. حرف؟ تا می توانست حرف نمی زد. فقط حرف های لازم را می زد. حالا خیلی است. نمی خواهیم عرض کنیم. در هرصورت امیدواریم خدای متعال این دو بزرگوار را غریق رحمت و مغفرت خودش قرار بدهد. و هرکدام را به یک دلیلی با حضرت حسین علیه السلام محشور کند که این بالاترین جزای کسانی است که از این عالم رفته اند.
خب. دیشب یک بحثی عرض کردیم که آن را هم مختصر عرض می کنیم که بعد ان شاء الله فرصت بیشتری برای روضه و حاج آقا احد داشته باشیم. ان شاء الله ایشان کم نگذارد و خدا هم کمک کند و ان شاء الله ما فیض ببریم. عرض کردیم که کسانی که اخلاق خوب دارند، که بحثش را کردیم؛ کسانی که اخلاق خوب دارند، این سینه شان و این دل شان از کینه پاک شده. اینها می توانند نماز بخوانند. نماز را کسی می تواند بخواند که [اینطور باشد]. نماز بخواندها. ماها هم نماز می خوانیم. اما آن نماز درست را کسی می خواند که سینه اش از کینه پاک شده است. مرحله اول از نماز را عرض کردیم کسی می تواند بخواند که دیگر گناه از زندگی اش بیرون رفته. مرحله اول نماز. کسی که گناه از زندگی اش بیرون رفته. اگر کسی دیگر گناه نمی کند، زبانش بسته است، چشمش پاک است، گوشش پاک است، این می تواند نماز بخواند. مرحله اول. مرحله اول. مرحله بالاتر از نماز را آدم وقتی می تواند بخواند که سینه اش از کینه پاک شده باشد. اینکه از کینه عرض می کنیم یعنی اخلاقش خوب شده. دیگر در دلش کینه نیست. حسادت نیست. بخل نیست. اینجور. اگر اینها نباشد و آدم این مقدار خودش را درست کرده باشد، می تواند نماز بخواند. این یک حرف. حرف دوم که دیشب هم عرض کردیم اما امشب یک ذره بیشتر توضیح عرض می کنیم. ببینید از آن روزی که آدم گناه را کنار می گذارد، ایمانش مقبول است. ایمانش مقبول است. ایمان مقبول مال کسی است که گناه نمی کند. ایمانش امضا دارد. مقبول است. باز قدم اول است ها. این قدم اول است. اولین قدم که ایمان آدم را می پسندند و قبول می کنند، آن وقتی است که آدم هیچ وقت گناه نمی کند. البته اگر آدم یک وقت اشتباه کرد، خب جبران می کند. جبران. نه این که یک گناهی بکند و بعد با خیال راحت برود دنبال کارش. این نمی شود. این با ایمان نمی سازد که آدم با خیال راحت گناه کند. این امکان ندارد. جبران می کند. اگر یک وقت هم اشتباهی پیش آمد جبران می کند. از باب اینکه انسان جایز الخطا است، خب جبران می کند. خب. این مرحله اول. از اینجا یک فضیلتی را کسب می کند. آن فضیلت این است که همه مان آیه اش را بلد هستیم. [آیه 257 سوره بقره که می فرماید:] اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا خدا ولی کسانی است که ایمان آورده اند. خب این که ایمان آورده. عرض کردیم کسی که می تواند از گناه پرهیز کند، ایمانش قبول است. به این می گویند مومن. اهل آسمان به این مومن می گویند. اگر به این مومن می گویند، پس ولایت الهی سایه اش را بر سر او افکنده است. و هیچ چیز از این بهتر نیست. ولایت الهی بر سر او سایه افکنده است یعنی چه؟ حالا این را عرض کرده ام. مثل یک بچه که ولی دارد. اگر بچه ای ولی داشته باشد، ولی دستش را می گیرد. اگر جلوی پایش یک گودالی هست بچه را از کنار گودال عبور می دهد. درون گودال نمی اندازد. خود بچه بود، می رفت درون گودال. ممکن بود مثلا خدایی نکرده در خیابان زیر ماشین برود. اما اگر ولی دارد، ولی دستش را گرفته و نمی گذارد او زیر ماشین برود. نمی گذارد درون گودال بیفتد. نمی گذارد خطری متوجه او بشود. کار ولی این است. از کسی که در تحت ولایت اوست مواظبت می کند. ولی از کسی که در تحت ولایت اوست مواظبت می کند. حالا دلیل اینکه ولی از او مواظبت می کند این است که او ایمان دارد. ایمان دلیلی است که ولی از او مواظبت می کند. یعنی خدای تبارک و تعالی. اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا. خب. هرچه ایمانش بیشتر و بهتر است، ولایت درمورد او بیشتر انجام می شود. بیشتر مواظبت می کند. یعنی به جایی می رسد که دیگر نمی گذارند اشتباه بکند. هیچ اشتباهی در زندگی اش اتفاق نمی افتد. هیچ وقتی از او حرام نمی شود. هیچ وقتی از او حرام نمی شود. حاج آقای حق شناس رضوان الله علیه فرمودند من یک وقتی محضر حضرت رضا مشرف شده بودم. عرض کردم آقا می شود ما دیگر ای کاش نگوییم. ما در زندگی مان خیلی ای کاش داریم. ای کاش این کار را کرده بودم، اینطور نشده بود. ای کاش آن کار را کرده بودم آنطور نشده بود. اگر کسی گذشته اش را نگاه کند، می بیند خیلی ای کاش درونش دارد. یک دوستی اینجا داریم. می گفت برادر من نگذاشت من درس بخوانم. خب نگذاشت. او اشتباه کرد. خب بعدش خودت چه؟ می گویم ای کاش خودم توجه کرده بودم. ای کاش اشتباه نکرده بودم. ای کاش حرف برادرم را گوش نداده بودم. مثلا. درس می خواندم. از این ای کاش ها در زندگی خیلی داریم. ایشان گفتند من به حضرت رضا علیه السلام عرض کردم آقا می شود ما دیگر از این به بعد ای کاش نگوییم؟ اگر حضرت رضا مرحمت کند، اگر حضرت ولی عصر مرحمت کند، آدم دیگر در زندگی اش ای کاش نمی گوید. یعنی دیگر اشتباه نمی کند. اگر اشتباه نکرد، همه زندگی اش به نفعش تمام می شود. اما اگر اشتباه کنم، یک بخشی از زندگی ام از دستم رفت. حالا باید یک مدتی دنبالش بگردم که آن را جبران کنم. پس آن وقتی را که من به اشتباه گذراندم و آن وقتی که دارم جبران می کنم، در واقع این بخش از زندگی ام از دستم رفت و حرام شد. اگر من اشتباه نکنم، همه زندگی ام به نفعم است. اگر همه زندگی آدم به نفعش باشد، ببینید هیچ جای خالی در زندگی اش ندارد. اگر من هفتاد سال زندگی کرده ام، همه هفتاد سالش به سودم است. به نفعم است. بهره اش را آن عالم می برم. این عالم هم بهره اش را می برم. چه برسد به آن عالم. خب. آقا قدم اول برای اینکه من اشتباه نکنم، این است که ایمان بیاورم. ایمان درست داشته باشم. ایمان درست وقتی است که من کوشیده ام. آدم این را یک روزه که به دست نمی آورد. من کوشیده ام. با هوا و هوس خودم مبارزه کرده ام. یا با هوا و هوس دیگران. و به گناه تن نداده ام. این قدم اول است. از آن روزی که این شخص ایمان آورد و گناه از زندگی اش پاک شد، خدای تبارک و تعالی سایه ولایتش را بر سر او پهن می کند و او را به مهربانی [زیر سایه خود می گیرد.] ولی آن کسی است که به مهربانی [ولایت می کند]. یک مرتبه دست بچه اش را می گیرد و پرتاب می کند آن طرف. اما به مهربانی می کند. نه از سر خشونت. می بیند الان این موتور دارد به بچه می زند. دستش را می گیرد و پرت می کند به آن طرف. اگر هم یک وقتی تندی کرد، به مهربانی است. خدای متعال هر کاری می کند به مهربانی می کند. اما کسی که آزاد است و هر گناهی پیش آمد می کند، نه. ممکن است خدایی نکرده پایش به یک چاله ای برود که هیچ وقت درنیاید. ممکن است یک وقتی پیش بیاید که پای آدم به چاله ای برود که هیچ وقت درنیاید. پس اولین قدم این است که آدم گناه نکند. تا گناه نکرد، آن سایه ولایت الهی بر سرش افکنده خواهد شد. می رسد تا آن حرفی که می خواهیم عرض کنیم. بعد هم یک درجه اش این است که آدم می تواند نماز بخواند. یک درجه اولی که آدم بتواند نماز بخواند آن وقتی است که دیگر گناه نمی کند. مرحله بالاترش آن وقتی است که اخلاقش هم خوب شده. ببینید یک گناهانی هست که آدم به زبان گناه می کند. به چشمش گناه می کند. به دستش گناه می کند. یک وقتی نه. در دلش یک غوغایی می شود. اما این را اجرا نمی کند. آن کسی که گناه نمی کند [اینطور است]. هرچه در دلش گذشت. یک مرتبه خیلی اوقاتش نسبت به این آدم تلخ است. اما غیبتش را نمی کند. یک کسی یک ظلمی به من کرده. من غیبتش را نمی کنم. بحث ظلم را کردیم. [بعضی علما] گفته اند جایز است. اما آدم هرکار جایزی را نباید بکند. من غیبتش را نمی کنم. دهانم بسته است. با این که او به من ظلم کرده. مثال است ها. خب پس ببینید اوقاتم در دلم تلخ است. در دلم اوقاتم تلخ است. حتی در دل از ظلمی که او به من کرده کینه دارم. من در دل کینه دارم. اما کینه را اجرا نمی کنم. مثلا در یک اداره هستیم. آن دوستمان گفت در اداره ما، مثلا در جمع مان دو نفر بودیم که اول وقت می رفتیم به مسجد همسایه و به جماعت نماز می خواندیم آن بنده خدا از بس اوقاتش تلخ شده بود و از بس حسادت نمی گذارد آدم زندگی کند، رفته بودند به بالاترها گفته بودند آقا اینها ریا می کنند. می روند نماز ریا می خوانند. خب تو از کجا می فهمی این ریا می کند؟! اینجور. حسادت آدم را وادار می کند حرف بیخود بزند. حرف نادرست بزند. غیبت کند. تهمت بزند. آدم ده تا گناه بکند. یک وقت نه. ممکن است حسادت هم در دلم یک آتشی به پا کند. اما من آن را اجرا نمی کنم. عمل نمی کنم. ببینید این مرحله اول است. گناه نیست. اما هنوز صفات بد هست. اگر آدم با خودش جنگید و این صفات بد را از دل خودش پاک کرد، حالا آن وقتی است که آدم می تواند نماز بخواند. عرض کردیم آدم آن وقت نماز می خواند که وقتی من دارم نماز می خوانم، حمد و سوره کنار دستی ام را نمی فهمم. نمی شنوم او چه گفت. در سجده گفت سبحان ربی الاعلی یا گفت سبحان ربی العظیم؟ مثلا اشتباه گفت. من این را اصلا نمی شنوم. دارم نماز خودم را می خوانم. این آن وقتی است که نماز آدم نماز شده. حوادثی که بیرون اتفاق می افتد را نمی بیند. حوادث را نمی بیند. من دارم نمازم را می خوانم. آن طرف دارند صحبت می کنند. من نمی شنوم. یک کسی دارد یک کاری می کند. من نمی بینم. دارم نماز می خوانم. این آن وقتی است که دل آدم از کینه پاک شده. خب؟ آن وقتی که دل آدم از کینه پاک شده، آن مرحله بالای مرحمت و ولایت الهی بر سرش است. سایه آن مرحمت بر سرش بیشتر از همیشه است. این آدم کاملا مواظبت می شود. این آدم کاملا مواظبت می شود. ذره ذره اش را مواظبت می کنند و هیچ اشتباه نمی کند. این به آن ای کاش می رسد که دیگر ای کاش نمی گوید. آن آدم قبلی ممکن بود ای کاش بگوید. اشتباهات بزرگش را حفظ می کنند. نمی گذارند اشتباهات بزرگ بکند. اما این آدم را نمی گذارند هیچ اشتباهی بکند. هرچه دلش پاک تر باشد، بیشتر از او مواظبت می کنند. هرچه دلش پاک تر است. هرچه دلش پاک تر، بیشتر از او مواظبت می کنند. خب. دیگر کافی است. آهان این را هم عرض کنم که کامل شود. آن وقت است که آدم نماز درست می خواند. ببینید نماز درست خواندن با اینکه خدای متعال دست این آدم را می گیرد یکسان است. وقتی کاملا دست آدم را می گیرند، آن وقتی است که آدم می تواند نماز درست بخواند. هرمقدار کمتر، کمتر. هرمقدار بیشتر، بیشتر. ببینید در روایات دارد که آدم آن وقت به عقل کامل می رسد که وقتی به همه عالم نگاه می کند، در عالم یک نفر از خودش بدتر نمی بیند. هرکس را نگاه می کند می گوید من از او بدتر هستم. خیلی حرف است ها. عقل آدم وقتی کامل می شود که هیچ کس را، هیچ کس را در عالم از خودش بدتر نمی بیند. داستان دارد که به حضرت عیسی یا حضرت موسی علیه السلام فرمودند یک نفر بدتر و پست تر از خودت به درگاه ما بیاور. هرچه فکر کرد. این را نگاه کرد. نمی شود. آن را نگاه کرد نمی شود. این نمی شود. دیگر حالا داریم می رویم دیگر. خدایا چکار کنیم. خدایا ما چکار کنیم؟ ما چیزی گیر نیاوردیم. در راه یک سگ دید. مثلا یک سگ گر. نمی دانم چگونه. جرب گرفته و از این حرف ها. دست این را بگیرم و ببرم. آخر کجا این از من پست تر است؟ نه. دستش را رها کرد. وقتی به مناجات رفت، فرمود خب چرا نیاوردی؟ عرض کرد خب من کسی را گیر نیاوردم. این را تغریبی عرض می کنم. فرمودند اگر آن سگ را آورده بودی، از مقام نبوت افتاده بودی. هیچ کس را. هیچ کس را از خودت بدتر ندیدی. ببینید بزرگ ترین شخصیت زمان است. پیامبر اولی العظم زمان است. اما وقتی نگاه می کند و مقایسه می کند، هیچ کسی را از خودش بدتر نمی بیند. آدم اینجور خوب می شود.
خدا آقای غفارزاده را رحمت کند. جایش برای ما خالی هست. یعنی می خواهم عرض کنم از آن وقتی که ایشان دیگر اینجا نیست من شاید دیگر از روضه چایی نخورده باشم. مثلا سه چهار سال است که ایشان نمی توانسته بیاید. خدا غریق رحمتش کند و او را با حضرت حسین علیه السلام محشور کند.