اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. [در آیه 94 سوره انعام می فرماید:] وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی. وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی. می فهمید؟ ترجمه اش را می فهمید؟ كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ، وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ وَمَا نَرَی مَعَكُمْ شُفَعَاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَاءُ لَقَد تَّقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَضَلَّ عَنكُم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ. آیه خیلی مهمی است. شما تنها به نزد ما می آیید. ببینید می گویند امریکایی ها یک بمبی روی شهر هیروشیما انداختند. بمب اتمی هم وقتی منفجر می شود، مثلا، مثلا دو میلیون درجه حرارت ایجاد می کند. حالا دقیقش یادم نیست. آن مهم نیست. پس آن دویست هزار نفری که آنجا کشته شدند، در یک آن سوختند. یعنی دویست هزار نفر در یک آن مردند. قرآن می فرماید که وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی. دویست هزار نفر، دویست هزار نفر تک، تک، تک. این از همه جمع جداست. آن از همه جمع جداست. آن جداست. شما از این عالم که رفتی، دیگر تکی. تا قیامت. تا. تا. تا. همه تاها. تک. نه از این تکی هایی که اینجا قابل تجریه باشد. اگر یک کسی را در یک زندان انفرادی بیندازند و در تمام زندان های اطرافش هم هیچ کس نباشد، صدای آن زندان های دیگر هم به او نرسد و ماموری هم به او سر نزند، چقدر تنهاست؟ این تنهایی به آن تنهایی ربط ندارد. آدم با یک تنهایی صد در صدی. فرادی یعنی تک تک. نماز فرادی می گوییم دیگر. تک. تک. شما تک تک به نزد ما می آیید. كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ. ابتدایی که ما شما را خلق کردیم هم تک بودید. حالا خود این یک معنایی دارد. خب. این تکی ها را یک ذره توضیح می دهم. وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ. وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ. خَوَّلْنَاكُمْ یعنی؟ یعنی اعطیناکم. اعطیناکم یعنی چه؟ هرچه ما به شما داده بودیم، تَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ. پشت سر گذاشتی و آمدی. هرچه داشتی در این دنیا گذاشتی و آمدی یک دنیای دیگری. دنیای دیگری. وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ (ما اعطیناکم) وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ وَمَا نَرَی مَعَكُمْ شُفَعَاءَكُمُ. شما تا در دنیا بودی پدرت از شما دفاع می کرد. مادرت از شما دفاع می کرد. برادر داشتی. مثلا بزرگ تر از شما دفاع می کرد. قوم و خویش داشتی. دوست داشتی. یک مجموعه کسانی که برای آدم کاری می کنند. شفیع آدم می شوند. مثلا فرض کن شما تب کردی. دیگر روی پا نیستی. دستت را می گیرند. بغلت می کنند و در ماشین می گذارند و به دکتر می برند. مثلا. اینجا شفیع داری. حالا ممکن است این شفیعانی که اینجا گفته شده است، مقصودشان بت هایی بوده است که اینها می پرستیده اند و آنها را شفیعان خودشان می دانستند. وَمَا نَرَی مَعَكُمْ شُفَعَاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَاءُ که گمان می کردید. الان همین چیزهای قبلی که مثال زدم، پدر و مادر و این حرف ها؛ ما اینها را گمان می کنیم. أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَاءُ. تا خدا نخواهد همه چیز قطع است. واقعی نیست. شفیع واقعی نیست. حالا اگر از این بگذریم، بت ها دیگر مسلم بوده. آنها بت ها را شفیع خودشان می دانستند. [در آیه 3 سوره مبارکه زمر می فرماید:] مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى این بت ها را تمثالی از فرشتگان آسمانی می دانستند که فرشتگان آسمانی را دختران خدا می دانستند و آنها را نزد خدا آبرومند و مقرب می دانستند. خب. وَمَا نَرَی مَعَكُمْ شُفَعَاءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَاءُ تمام این شریکانی که اینجا ممکن بود برای شما کاری بکنند، اینجا ممکن بود برای شما کاری بکنند، شما از آنها درخواست کنید، آنها مثلا یک مشکلی را برای شما حل کنند... مثلا. زندگی دنیا اینجوری است دیگر. با کمک به یکدیگر. لَقَد تَّقَطَّعَ بَيْنَكُمْ همه ارتباطات قطع. ما اینجا هزار ارتباط داریم دیگر. مثلا ارتباط استاد و شاگردی. ارتباط دو تا هم شاگردی. ارتباط هم حجره ای. ارتباط هم محلی. ارتباط همشهری گری. هی بشمارید. خویشاوندی. پسرخاله ای. مثلا. نمی دانم. دامادی. عروسی. هی. هی. هزار. اینجا هزار جور ارتباطات هست. لَقَد تَّقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَضَلَّ عَنكُم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ و آن چیزهایی که شما گمان می کردید گم می شود. شفیع می دانستی. موثر می دانستی. این یک کاره ای است. مثلا پسرعموی ما معاون وزیر است. یک کاره ای است. مثلاها. همه این چیزها قیچی شد. با مرگ تمام شد. یک آقای بزرگواری، یک آقای بزرگوار دیگری را خواب دیده بود. او در سطح عالی علمی و استادی و از این حرف ها بود. ایشان گفته بود آقا ببخشید من نمی توانستم خدمت شما برسم. به این دلیل بود. ایشان یک ذره از من کوچک تر بود و آن آقا بزرگ تر بود. ایشان گفته بود همه چیز تمام شد. صبح جمعه ایشان فوت کرده بود. این آقا شب شنبه خواب دیده بود. ایشان گفته بود همه چیز تمام شد. همه چیز. به معنای واقعی همه چیز تمام شد. یعنی چه؟ صبح فردا خبردار شد که ایشان صبح دیروز فوت کرده. همه چیز تمام شد. استاد و شاگردی تمام شد. من خانه داشتم. تمام شد. مثلا ماشین داشتم. تمام شد. پسرانم. تمام شد. همه تمام شد. با مرگ اتفاق می افتد. آدم تنها می شود. یک تنهایی دیگر هم بعد می گویند که چه عرض کنم. [در آیه 101 سوره مومنون می فرماید:] فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ آقا پدر و فرزندی یک ارتباط واقعی است. دوستی من و شما دو روز است. فردا هم ممکن است اصلا تبدیل به دشمن بشویم. ببینید ساختمانش انقدر سست است. اما ساختمان پدر و فرزندی که سست نیست. این واقعا از او است. این واقعا فرزند او است. از او است. این هم تمام می شود. تنهایی به حد اعلای خودش می شود. خب. من چه می شوم؟ یک داستانی را چندین بار هم عرض کردم. یک دوستی داشتیم. این اعیان زاده بود. اعیان زاده بود و پدرش هم اعیان بود. اما خب چون دیگر دوران آن اعیان ها گذشته بود، زندگی شان خیلی چیزی نبود. چون یک بار خانه پدر اینها رفته بودم. خانه شان خیلی شیک بود و وسایل تزئینی زیاد در آن بود. مثلا عتیقه جات بود. اما یک چیز کوچولویی بود. مطابق شأن اعیان زادگی او نبود. کاری ندارم. این پدر یک وقتی در زمان طاغوت با یک وزیری رفیق بود. آن وزیر اسم ایشان را جزء کارمندان بالا رتبه این وزارت خانه نوشته بود. خب. ایشان هرماه حقوقش را می گرفت. سری به آن وزارت خانه هم نمی زد. اسمش بود. وزیر نوشته بود. وزیر بعدی هم مثل وزیر قبلی بود دیگر. تمام عمرش حقوق گرفته بود و مثلا در خانه نشسته بود. حالا نمی دانم چجوری زندگی کرده بود. فکر می کنم نماز هم ... ایشان گفت من در بیمارستان بالا سر پدرم بودم. در تخت پهلویی خوابیده بودم و ایشان در این تخت خوابیده بود. صبح زود بود. من دیدم دو سه تا کبوتر آمدند لب پنجره نشستند. این داستان واقعی است ها. دو سه تا کبوتر آمدند لب پنجره نشستند و بعد یک بوی بسیار بدی استشمام کردم. اگر این بو ادامه می یافت من می مردم. انقدر بد بود. بعد هم نگاه کردم دیدم تمام شد. بابایم رفت. تمام شد. این مال مقدمه اش. فردا شب و پس فردا شب خواب دیدم. بابام هست. لخت است. در یک بیابانی پایش را دراز کرده. به یک سنگی مثل سنگ قبر تکیه کرده. لخت. در این بیابان هم یک ذره، یعنی یک خار هم نیست. آدم تنها می شود. اینجوری. یک بیابان بی سر و ته. هیچ کس نیست. یک ذره سبزی و خرمی وجود ندارد. نه آبی. نه غذایی. نه هیچ چیزی. عرض می کنم حتی یک لباس در حد پوشش حداقل واجب هم نیست. حالا این نمایشی است که در این دنیا به این نشان داده شده. نه اینکه او آنجا در یک بیابانی است. مثلا ممکن است عین این چیزهایی که در خواب دیده آنجا نباشد. اما نشان می دهد که این هیچ چیز ندارد. هیچ کس را ندارد. تنهای تنهاست. این برای سرنوشت همه آدمیزادگان است. اگر کاری کرد، آن را دارد. اگر کاری کرد آن را دارد. کاری نکرد، ندارد. ثروتمندی، نداری. وزیری، امیری، پادشاهی، نمی دانم. رئیس جمهوری. هیچی. نه. هیچی نیست. وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاءَ ظُهُورِكُمْ. اگر کاری کردی. آن وقتی آیه [39 سوره نجم] این را می فرماید: وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَی. هرچه دویدی. سعی صفا و مروه حدودا سیصد و پنجاه متر است. آقا تو چقدر در این سعی صفا و مروه دویدی؟ مثلا من ده بار حج رفتم و در هربار هم چندین بار سعی وجود دارد. خب هرچه سعی کردی. حالا سعی آنجا را مثال زدم ها. هرچه نماز خواندی داری. هرچه درس خواندی داری. به شرطی که... درس را هرچه خواندی، داری، به شرطی که با نیت خوب خوانده باشی. آن وقت این درسی که شما با نیت خوب می خوانی، انقدر قیمت دارد. انقدر قیمت دارد. این جوان های این کشور، اینهایی که بچه های امام زمان اند و هشتاد درصدشان گم شدند، من بروم ده تا، بیست تا، پنجاه تا، صدتا، هرچه بیشتر از اینها را از گم شدگی نجات بدهم. آدم با این در تراز انبیاء و اولیاء می رود. یعنی انبیاء، اولیاء، علما. مثلا در قیامت در طبقات می نشینند. طبقه سومش علما هستند. علمایی که مدافع دین بودند. حدیث داردها. که اینها در مرزها بودند. مرزهای عقیدتی و مرزهای اخلاقی مردم. آنجا نشسته بودند و داشتند از اخلاق و عقاید مردم دفاع می کردند. آن روزگار ثروتمندترین آدم ها هستند. خب در هرصورت شما آنجا هیچ چیز ندارید. اینجا امکان ندارد بتوانید این هیچ چیز نداشتن را بفهمید. چون آن که اینجا هیچ چیز هیچ چیز ندارد، باز یک چیزی دارد. معتادهای بیچاره ای که گاهی کنار خیابان مرده اند. یک لباس مندرس پاره پوره تنش دارد. یک شهرداری دارد که مثلا این را بردارد و ببرد و دفن کند. آنجا نه شهرداری دارد که آدم را دفن کند و نه هیچی. هیچ چیز ندارد. این هیچ چیز ندارد. عرض کردم ما اینجا نمی فهمیم جدی بودن اینکه هیچ چیز ندارد چقدر است. چقدر آدم هیچی ندارد. و بعد شما هرچه که کار کردی، اگر روزی دوازده ساعت درس خواندی و درست هم به آن نیت بوده، اصلا نمی دانی چقدر داری. اگر نماز شبت ترک نشد، ترک نشدها؛ چقدر داری؟ نمی دانیم چقدر داری. اگر از همه اینها بیشتر و مهمتر اخلاقت خوب بود. من یک داستانی را صد بار برایتان گفته ام. این را عرض کنم و دیگر تمام کنیم. درمورد آقای آسید علی اکبر ابوترابی. یک جوان بیست و چند ساله بود که از بس شر بود پدر و مادر از خانه بیرونش کرده بودند و گفته بودند تو اصلا بچه ما نیستی. چقدر این بچه باید بد باشد. آقای ابوترابی گفت این بچه تحت تکفل من. برایش کار جور کرده بود. عرضم به حضورتان برایش خواستگاری رفته بود که این زن بگیرد. بنده بودم که هرگز همچین کاری نمی کردم. کار را ممکن بود. یک جایی هم کار برایش تهیه می کردیم که آنها هم مواظبش باشند. چون این آدم از همان مغازه هم دزدی می کرد. مثلا. خیلی شر بود. در هرصورت ایشان رفته بود برایش زن هم دیده بود. قرار گذاشته بودند و حالا شب عقد کنان بود. هرچه می گردند داماد نیست. خودش نشسته بود پشت پیکان خودش و به تاخت رفته بود در خانه و در زده بود. این بنده خدا آمده بود پشت در. آهان به نظرم برایش خانه هم تهیه کرده بود. تا در را باز کرد گفت کجایی مردم منتظر تو اند. این شروع کرد به فحش دادن. یک همچین آدمی اگر فحش بدهد چجور فحش هایی را می دهد؟ ما فکر آن فحش ها را هم نمی توانیم بکنیم. گفت این دستش به در بود. شما ایشان را ندیده بودید. این سر ایشان همینطور افتاده بود. همینطور سرش افتاده. یک دستش به در است. یک دستش هم به ستون در است. این هم دارد فحش می دهد. نیم ساعت فحش داد. یعنی انقدر فحش داد که خسته شد. ایشان هم ایستاده دارد گوش می دهد. فحش را که نمی شود گوش داد. اولین فحش را که داد می رویم چنان چک می زنیم در گوشش که سرش به دیوار بخورد. آن فحش های به آن بدی. آخر تو چجور آدمی هستی؟ این الان در بهشت سلطنت می کند. نمی دانید چه سلطنتی می کند. گوش داد تا آخر. گفت این حرف ها را ولش کن. مردم منتظرت هستند. بیا برویم. دستش را گرفت و کشید در ماشین سوار کرد و برد. من که حیرت می کنم. اصلا می خواهم باور نکنم که همچین چیزی می شود. آدم انقدر... اخلاق خوب را یک جایی می برند که آنها که اعمال خوب انجام می دادند، اصلا نمی دانند آنجا کجاست. ای کاش ما می توانستیم یک ذره این چیزها را بچشیم. آن که اخلاقش خوب است چجوری می شود. آن که نماز خوب می خواند کجا می برندش؟ آنکه خوب برای امام حسین گریه می کند. شماها گریه کن ندیده اید. آن رفقای قدیم امین الدوله راحت سه ساعت [گریه می کردند.] جلسه های جدی. مثلا فرض کنید روز پانزدهم شعبان بود. اینها توسل داشتند. مثلا فرض کنید که سه ساعت داشتند گریه می کردند. توسل می کردند. کسی که خیلی خوب گریه می کند، برای امام حسین گریه می کند، برای توسل گریه می کند. دوتا حرف است دیگر. آدم یکی برای عزای امام حسین گریه می کند. یکی برای توسل. یعنی دست به دامانش است و دارد گریه می کند. یا در خانه خدا برای بدی هایش و گناهانش گریه می کند. مثلا عرض می کنم. بهشت هزارتا پرده دارد. این را می اندازند پشت پرده هایی که این طرفی ها نمی فهمند یعنی چه. آنجا چه وجود دارد؟ حدیث یادتان هست؟ ما لا عِینٌ رَأت وَ لا اُذُنٌ سَمِعَت وَ لا خَطَرَ عَلَی قَلبِ بَشَر. آقا شما معنا کن. فرمود أعدَدتُ لِعِبادِیَ الصّالِحین. برای بندگان خوب خودم یک چیزهایی را آنجا آماده کرده ام. قایم کردم. هیچ چشمی ندیده. هیچ گوشی نشنیده. من الان دارم برای شما توضیح می دهم ها. این اصلا آن نیست. آن یک چیز دیگر است. و اصلا به خاطر هیچ کس خطور نکرده است. اینها آن سرمایه هایی است که شما می بری. یک آقای روضه خوان بود که منزل ما هم روضه می خواند. روضه خوان ترک بود که دو بیت شعر ترکی هم آخرش می خواند. خدا رحمتش کند. به نام آقای سقا زاده. شاگرد آقای 25:51؟ شما دیده بودی آقا؟ ایشان گفت من آقای [فلانی] را خواب دیدم. حالا شاید نامش یادم بیاید. از روضه خوان های معتبر تهران بود. آخرین روضه خوان مسجد بزازها ایشان بود. گفت ایشان را خواب دیدم. من را برد. من را برد. چیزهایش را نشان داد. یک صحرا بود که سر و ته نداشت. همه اش لاله سرخ بود. من گفتم آنهایی که پای منبر ایشان گریه کردند، هر قطره اشکش برای ایشان یک لاله شده. لاله اش چجور است آقا؟ این لاله اش هیچ وقت خشک نمی شود. هیچ وقت پژمرده نمی شود. هر روز هم که شما نگاه می کنی زیباتر از دیروز است. خاصیت آن عالم این است دیگر. بعد من را به یک صحرا برد. مثلا باز بی سر و ته. لاله زرد بود. من فکر کردم لاله زرد دیگر چیست؟ گفتیم شاید برای آن جلساتی بوده که ایشان در شادمانی اهل بیت شعر و روضه و چه خوانده. مثلا مردم شادمانی کردند. قدیم ها رسم نبود که کف بزنند. بعد هم به من گفت یک باغی بود که مثلا آن دو بیت شعر ترکی روضه که آخرش می خواند و ما ها هم نمی فهمیدیم که این چه می خواند، البته خب پیش ترک ها که می خواند می فهمیدند؛ حضرت حسین علیه السلام برای این دوتا بیت شعرت یک باغ خاصی برایت کنار گذاشته. چه بود؟ وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَی