اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
یک قصه یادم آمده. اول آن قصه را عرض کنم. یک آقای بزرگواری است به نام آشیخ محمدحسین اصفهانی. شماها نمی شناسید. اینها یک خانواده بسیار بزرگ علمی در اصفهان هستند که نسل های متعدد، مردان بسیار بزرگی از علما از این خانواده برآمده است. آخرین نفر این خانواده هم ده بیست سال پیش وفات کرد. دیگر در میان این خانواده هیچ اهل علم و دانشمند و عالمی نیست. این آقای آشیخ محمد حسین عالم بوده است. به نجف رفته. درس خوانده. مجتهد شده. مثلا اجازه اجتهاد گرفته. به شهر خودشان اصفهان برگشته. بعد از وفات پدرش برجای پدر در مسجد پدری نماز می خوانده. درس می داده. قضاوت می کرده. چون مجتهد بوده، قضاوت می کرده. همه کارهایی که آقایان علما می کردند، ایشان می کرده. این مساله اش مهم است. قصه است. اما واقعیت دارد و مساله اش هم مهم است. یعنی درد ما هم در آن هست. ایشان گاهی در نمازها برایش شک پیش می آمد. همین شک هایی که در نماز پیش می آید. بین سه و چهار. یک وقتی نشست با خودش فکر کرد که خب نمی شود که. نماز. بعد فکر کرد خب نشد که. یک فکری باید بکنم. تصمیم گرفت که یک ساعت قبل از نماز کارهایش را کم کند. یک ساعت، نیم ساعت قبل از نماز بنشیند فکر کند. تمرین فکر که اصلا در عمر ما اتفاق نیفتاده از بهترین تمرین های راه آدمیت است. اگر انسان بتواند فکر کند. از طریق فکر کردن، می تواند به عالی ترین مقامات انسانی برسد. هیچ ریاضت دیگری هم لازم ندارد. در زندگی ابوذر دارد که می نشست فکر می کرد. حالا چه فکر می کرد؟ من اگر بخواهم فکر کنم، فکرم دست خودم نیست. از اینجا به آنجا، از آنجا به آنجا، از آنجا به آنجا. این فکر یک قران نمی ارزد. بلکه مضر هم هست. اگر آدم بتواند فکر کند. یعنی به اختیار خودش و با انتخاب خودش. مثلا قرآن [در آیه 190 و 191 سوره آل عمران] دارد: لِّأُولِي الْأَلْبَابِ * الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ. مثلا. در قدرت خدا فکر می کند. که اگر، اگر آدم به اینجور فکر مسلط شود، به آن که عرض می کنیم، به یک تجرد تام می رسد. تجرد تام معلوم است؟ به همه آن چیزی که آدم در کمالات به آن می رسد، از طریق فکر هم می رسد. در هرصورت. ایشان فکر کرد. شروع شد. با خودش قرار گذاشت نیم ساعت، سه ربع به نماز به فکر بپردازد. این فکر ایشان را غرق کرد. چون از آن فکر هایی بود که خودش فکر می کرد. نه اینکه فکر می آمد. تداعی معانی نبود. مثلا من یادم می افتد که شما دیشب اینجا نبودی. بعد هم حالا امروز هستی. بعد هم یک چیز دیگر و یک چیز دیگر و یک چیز دیگر. هیچ چیزش به درد نمی خورد. یا نه؟ من فکری می کنم که می خواهم، خودم می خواهم فکر کنم. ایشان جزء نوادر روزگار شد. غرایبی از ایشان نقل شده است. به برکت همان فکر. غرایبی از ایشان نقل شده است. ایشان یک جلد تفسیر دارد. یک جلد تفسیر که چاپ جدید هم شده. چاپ جدید یعنی مثلا شاید ده پانزده سال پیش چاپ شده. در آن تفسیر فوق العادگی وجود دارد. من یادم است یک وقت حاج آقای حق شناس [دنبال این می گشت] و پی آن فوق العادگی هایی که در این تفسیر وجود دارد بود. به کتاب فروشی آمده بودند و شاید ما هم اولین بار از ایشان شنیدیم. شاید. بعد از وفات ایشان برادرزاده ایشان خواب دیده است. این نکته اش را بگوییم و سر بحث خودمان برویم. حضرت ولی عصر را خواب می بیند. از او احوال پرسی ایشان را می کند. مثلا می گوید پدربزرگ ما وضعش چجور است؟ ایشان می فرماید: او دَخَلَ الجَنَّه بِمُحَبَّتِنا. چون توانسته بود محبت تحصیل کند. محبتی که آن قاضی آن را محبت حساب می کند. ما همه اهل ادعای محبت هستیم دیگر. همین سیاهی که به تن مان کردیم نشانه یک محبت است. این را نمی دانیم. آنجا باید در ترازو بگذارند، ببینند که این معیار و نصاب را دارد یا ندارد. نصاب محبت. او به محبت ما به بهشت رفته است. از یک مرد بزرگی که نمی خواهیم اسم ببریم، سوال کرد ایشان چگونه است؟ شخصی که در حوزه های علمیه وقتی علمای بزرگ مثال پاکدامنی می زده اند، به آن شخص مثال می زدند. فرمود که ایشان به شفاعت ما به بهشت وارد شد. آن مقدار که باید نشده بود. آن آقای قبلی سرمایه داشت. سرمایه محبت داشت. یعنی محبتی که مقبول است. محبت را در ترازوی آن عالم بگذارند، وزن دارد. آن کافی بود. خودش سرمایه دار بود. رفت. ایشان کمبود داشت. به اینهایش کاری نداریم. حالا می خواهیم آن حرف آخر را بزنیم. بعد از ایشان سوال کرد. از آشیخ محمد حسین. فرمود که وَرَدَ عَلَی الله. نگفت بهشت. وَرَدَ عَلَی الله. تقریبا ترجمه اش را می فهمید. ایشان بر خدا وارد شد. بفرمایید که مهمان خدا شد. حالا این یعنی چه؟ نمونه اش را ما بلد هستیم. [در آیه 169 آل عمران می فرمایند:] وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اینها را مرده حساب نکنید. اینها برخدا وارد می شوند. بر خدا مهمان می شوند. این خیلی است. خب. وَرَدَ عَلَی الله وَ أعطاهُ الله کُلَّ ما أراد. خدا هرچه او می خواست به او عطا کرد. از این بالاتر هم داریم؟ من عرض می کنم داریم. اما این خیلی است ها. خیلی است. حالا.
دیشب یک بحثی عرض کردیم. من می خواهم یک ذره آن را [توضیح بدهم.] فکر می کنم که ان شاء الله بشود در یک ربع بحث را تمام کرد. ببینید آدم وقتی متولد می شود، مثل یک مجموعه موم است که هیچ رنگ و شکلی ندارد. این مثال ها را بلد هستید. در طول عمرش با رفتار و اعمال خودش، این موم وجودش شکل می گیرد. این آدم در طول عمرش با اعمال خودش شکل می گیرد. البته خب تربیت پدر و مادر هم هست. و مدرسه ای که شما می روید هم هست. دوستان تان هم هست. ما از عوامل مختلفی شکل می گیریم دیگر. یک اخلاق هایی را از مدرسه یاد می گیریم. یک اخلاق هایی را هم در خانه دیده ایم و یاد گرفته ایم که عمیق ترینش این است. دیده ایم. نه اینکه شنیده ایم. یک دوستی دارم که پدرش خیلی دستش در جیبش می رفت. خیلی. این هم بدون اینکه خودش توجه داشته باشد، من می دیدم که خیلی دستش در جیبش می رود. حالا به آن معنا پولدار نبودها. یک چیزی را آدم به طور لاشعور می آموزد. آن چیزهایی است که در خانه دیده. از پدر و مادر دیده. نه اینکه شنیده. حالا. در هرصورت. مجموعه اینها وجود ما را شکل می دهد. اما مهم تر از همه آن بخشی است که من خودم دارم روی خودم کار می کنم. آن قوی ترین عامل ساختمان وجود من است. بنابراین شما می توانی. در هرشرایطی. پدر و مادر هرجوری بودند. محله تان هرجوری بود. مدرسه تان هرجوری بود، می توانید به کمال لایق خودتان برسید. سخت تر می شود و سهل تر می شود. اگر پدر و مادر خیلی خوب باشند، سهل تر است که آدم خوب شود. اگر مدرسه خوب باشد، سهل تر می شود که آدم خوب شود. اگر نباشد، خب سخت تر می شود. اما درهرصورت آن تعیین کننده اصلی اعمالی است که خود آدم انجام می دهد. این بند اول عرض. یک فرمایشی از امیرالمومنین در نهج البلاغه است. می فرمایند قَلیلٌ تَدُومُ عَلَیه. یک کار اندکی که شما آن را مداومت کنید. مثال. من می کوشم. نماز خواندن که کار بزرگی نیست که. کلش را جمع می کنیم نیم ساعت می شود. چهل دقیقه می شود. در بیست و چهار ساعت چهل دقیقه نماز است. من این نماز را اول وقت می خوانم. سعی می کنم این همیشه باشد. قَلیلٌ تَدُومُ عَلَیه. یک اندکی که شما آن را مداومت کنی. آن عامل بزرگ ساختمان شخصیت آدمی است. هرچه این اعمال خوبی که شما هم آن را مداومت می کنید، بیشتر باشد، شخصیت شما بهتر ساخته می شود. قوی تر می شود. ببینید ما یک روزهایی را در پیش داریم. چه بخواهیم و چه نخواهیم. اعتقاد هم داریم. حالا اعتقادمان کم و زیاد دارد. اما یک جوری نمی شود که من یک مرتبه شب از ترس حساب قیامت بیدار شوم. من یک غصه های بزرگی داشتم. یادم می آید دوبار، فعلا دوبارش را یادم می آید؛ که نیمه شب از خواب بیدار شدم. غیر طبیعی. آن غصه و آن مشکل من را از خواب بیدار کرده بود. اما هیچ وقتی، هیچ وقتی بنده از ترس یک کاری که کردم و باید بایستم جوابش را بدهم، از خواب نپریدم. هیچ بار نشده است که ترس از حساب قیامت خواب من را به تاخیر بیندازد. من در فکر باشم و خوابم نبرد که من این اشتباه را کردم، چجوری درستش کنم؟ چجوری به خدا جواب بدهم؟ روز قیامت چجوری؟ این را ندارم. عرض می کنم که آن روز ما یک حساب پنجاه هزار ساله داریم. می گویند شما هزار سال در موقف نماز قرار می گیرید. در این هزار سال نمازهایتان را ذره ذره از شما می پرسند. بعد هم هزار سال موقف دوم. مثلا روزه است. حق مردم است. احترام پدر و مادر است. آزار نکردن همسایه است. هی بفرمایید. یک همچین روزی. حالا من عرض می کنم احتمالا هست. قیامت است دیگر. قیامت احتمالا هست. آن روز آدم به یک شخصتی احتیاج دارد که در مقابل آن هول عظیم [تاب بیاورد.] قرآن دارد دیگر. از یک هول عظیم سخن می گوید. اصطلاح قرآن فزع اکبر است. فزع یعنی چه؟ همان است که به زبان دیگر گفتم هول. ترس. فزع اکبر. بزرگ ترین ترسی که ممکن است. این مال قیامت است. من باید در برابر آن یک شخصیتی داشته باشم که... اگر قد آدم از قیامت بلندتر باشد، طوفان قیامت می آید و به او برخورد نمی کند. قرآن دارد که یک کسانی هستند که بر اعراف جای دارند. آنهایی که در اعراف جای دارند، هیچ حادثه ای از حوادث قیامت با آنها کاری ندارد و برخورد نمی کند. در قیامت طوفان است. باشد. من یک جایی هستم که طوفان اصلا آنجا نمی آید. اینجوری. در قیامت یک کسانی بر تخت سلطنت نشسته اند. اگر آدم بتواند شخصیت را با کار مداوم، عرض شد با کار مداوم؛ [بسازد.] کار مداوم چیست؟ من همیشه دروغ نمی گویم. این می شود کار مداوم. راست گویی مداوم. همیشه دروغ نمی گویم. غیبت؟ هیچ وقت نمی کنم. همیشه مال مردم نزد من محترم است. مال مردم همیشه مال مردم است. اینجور. ما این اعمال را اعمال خوب پیوسته می گوییم. اعمال خوب پیوسته برای آدم شخصیتی به بار می آورد که آن حوادث بزرگ را به راحتی، به راحتی می گذراند. اگر شخصیت حتی یک ذره قوت بیشتری داشته باشد، اصلا قیامت را نمی بیند. وقتی سر از خاک برمی دارد، یک سره به بهشت می رود. حدیثش را چندین بار عرض کردم. از قبر بیرون می آید و به بهشت پرواز می کند. مامورها می پرسند شما حسابی دیدید؟ ما حساب ندیدیم. صراط؟ صراط نمی دانیم یعنی چه. جهنم؟ جهنم نمی دانم چیست. من ندیدم. یک سر به بهشت. آن شخصیت هم باز با همین اعمال پیوسته خوب [تحصیل می شود.] اعمال پیوسته خوب. این خیلی حرف اساسی است. ما گاهی خسته می شویم. خسته می شویم و آن وقت یک کاری را کم می گذاریم. شرایط یک ذره سخت می شود. من برای نجات از شرایط سخت دروغ می گویم. مجمع رفقان دارند غیبت می کنند من هم نمی توانم با جمع رفقایم مقابله کنم. غیبت را گوش می دهم. مثلا. اگر این گاه گاه گاه ها، از زندگی آدم حذف شود، همیشه... چشم پاک است، همیشه پاک است. خب.