اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
اگر زن به صورت مرد نگاه کند مشکلی ندارد. الا اینکه با نیت خوبی نباشد. چشمش می افتد. ببینید اگر چشم ما به صورت باز یک خانمی بیفتد، ممکن است مشکل داشته باشد. حالا. نمی خواهیم مساله آن را عرض کنیم. اما اگر چشم خانم ها به صورت یک مرد بیفتد، اگر به طور عادی و طبیعی باشد، عیب ندارد. اما اگر نگاهی می کند که در آن به دنبال لذت است، آن نمی شود. ولو به صورت عادی باشد. یعنی صورت، صورت عادی است. هیچ چیز خاصی ندارد. پوشش، پوشش عادی است. هیچ مشکلی از این نظرها ندارد. اگر به قصد لذت نگاه می کند، خب مشکل دارد. یک حرف دیگری هست. آن این است که آدم هر نامحرمی را ببیند، این یک حرف بالاتری است، غیر از مساله شرعی و غیر شرعی و حرام و اینهاست؛ و آن اینکه اگر کسی چشمش به یک نامحرم بیفتد، ممکن است یک چیزهایی از معنویت را از دست بدهد. آن را نمی گوییم. بنابراین اگر یک کسی یک مرتبه بالاتری از ایمان و تقوا دارد، می خواهد یک مراتب بالاتر را به دست بیاورد، او اگر بتواند چشمش را کاملا از نگاه به نامحرم بپوشاند، آن یک حرف دیگر است. آن در واقع از نوع حرف های اخلاقی است. این را مکرر هم برایتان عرض کرده ام. حاج آقای حق شناس می فرمودند که مثلا من پشت سر می آمدم. مرحوم حاج مقدس از علمای برگزیده شهر تهران ما بود و منبر می رفت. خیلی قبولش داشتند. یک وقت ها که مرحوم آیت الله خوانساری نمی خواستند به نماز بیایند، می گفتند آقای حاج مقدس جای ایشان نماز بخواند. نزد همه مقبول بود. ایشان جلوی من وارد کفش داری شماره یازده شد. حالا مثلا شماره یازده است. معمولا علما از کفش داری شماره یازده داخل حرم می رفتند. گفته بودند آنهایی که اهل معنا بودند [دیده اند] حضرت ولی عصر هم وقتی می خواهند مشرف شوند از آن کفش داری وارد می شوند. حالا به اینها کاری نداریم. جلو من وارد کفش داری شد و دو سه دقیقه بعد برگشت. برگشت دارد می رود. من رسیدم به ایشان. پشت سر بودم دیگر. رسیدم به ایشان و سلام عیلک کردم. حاج آقا چرا برگشتی؟ آن وقت زن و مرد با هم قاطی بودند. یعنی هم در داخل حرم قاطی بودند و هم راهروها و کفش داری ها. فرمودند که در اینجا چشمم به یک نامحرم برخورد کرده. حضرت فرمودند که دیگر برو. حالا نیا. عرض کردم این یک حرف بالاتری است. کسی می خواهد از آن زیارت ها بکند که یک جور دیگر است، خب باید اینجور مواظبت کند. به طور عادی چشم شما افتاد، عیبی ندارد. من پی نمی گیرم. ببینید چشم یک لحظه می افتد و رویم را می گردانم. تمام شد. عیب ندارد. گناه نکردی. اما یک چیزهای بالاتری وجود دارد. این مال آن حرف های بالاتر است. امروز می خواستیم عرض کنیم که فکر می کنم در بحث های گذشته یک مقداری درمورد عمل عرض کرده بودیم. یک مقداری هم درمورد اخلاق عرض کرده بویم. مانده بود یک بحثی درمورد اعتقادات. آدم باید یک اعتقاداتی ببرد. از لحظه قبر، از لحظه مرگ، یک اعتقاداتی قبول است. یک درجه ای از اعتقاد قبول است. و بعد هم هرچه بیشتر باشد، خب خیلی بهتر. بعد هم در قبر شما آن درجه از اعتقادات به درد می خورد. بعد هم در قیامت آن درجه از اعتقاد به درد می خورد. حداقلش یک یقین است که ایشان هم فرمودند. اعتقادات من باید یقینی باشد. اعتقاد یقینی. حالا مثال عرض می کنم. اعتقاد یقینی این است که اگر من یک مقاله خواندم، یکهو بی اعتقاد نمی شوم. چون قطعی بوده. اعتقاد در دل من قرص و محکم شده بوده. یک حادثه پیش آمد. یک مدتی سختی. یک وقت هایی یک نامه هایی برای من می فرستند. مثلا می گوید از بس که به من سخت گذشته یواش یواش دارد به دینم هم لطمه می خورد. این مشکل است. من باید اعتقاد یقینی داشته باشم. اعتقاد یقینی را از کجا می خواهید به دست بیاورید؟ دارم حداقلش را عرض می کنم. حداقل یقین که چیزی آن را از جای درنمی آورد، آن را نمی لغزاند، آن را از من نمی گیرد، اعتقاد یقینی اعتقادی است که چیزی یا کسی آن را [نمی لغزاند.] یک کسی یک شعر می خواند. یکهو من همه چیزم را از دست می دهم. با یک حادثه خارجی روبه رو می شوم. دست برمی دارم. اینجوری نه. نه. یک جوری مستحکم شده. یک اصطلاح دارند. می گویند عقد. این در دل من گره خورده. این اعتقاد در دل من گره خورده. گره اش هم یک جوری است که باز نمی شود. ما باید بکوشیم این را به دست بیاوریم. اگر این را به قیامت ببری، در ترازو می گذارند و برایت می کشند و قیمت می دهند. یعنی در قیامت قیمت دارد. اگر در دل من عقد بسته شده باشد. عقد بسته شده باشد. این یک ذره، یک ذره سخت است. حالا می خواستیم عرض کنیم که راهش چیست؟ [در آیه 43 سوره فرقان] می فرماید: أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنتَ تَكُونُ عَلَيْهِ وَكِيلًا. همان قسمت اول را می خواهم عرض کنم. آیا کسی را که خدای خودش را هوا و هوس خودش قرار داده است [ندیدی؟] ما تا حالا کسی را در عالم ندیده ایم که مثلا هوا و هوسش را از درون دلش درآورده باشد و گذاشته باشد جلویش و سجده کرده باشد. پس سجده بر هوا و هوس نیست. هوای خودش را، هوا و هوس خودش را خدای خودش قرار داده است. معنایش این نیست که آن را سجده کرده است. ممکن است این آدم مسلمان و مومن هم حساب شود. یعنی وقتی در جمع ما [هست]. حالا مثلا بنده در جمع شماها نشسته ام دیگر. شما هم همه مسلمان و مومن هستید. بنده هوای خودم را خدای خودم قرار دادم. شما من را از جمع بیرون می کنید؟ بیرون نمی کنید. من ایستاده ام در جمع نماز خواندم. همیشه هم نمازم را می خوانم. اما آدم از هوا اطاعت می کند. هوا و هوس بر او حکم فرماست. حالا این می شود صد در صد باشد. اگر صد در صد باشد دیگر امیدی به او نیست. درجه دارد. یک آقای بزرگواری بود. حالا قصه است. به نام آخوند ملاعباس تربتی. شرح احوالش هست. اگر وقت گیر آوردید، آن شرح احوال خواندنی است. آخوند ملاعباس تربتی. پسرش از علما بود و مرد بزرگی بود. ایشان گفته بود من در طول عمرم دو بار دیدم که پدرم به هوای خودش عمل کرد. این آدم معجزه است. طول عمری که من با پدرم زندگی کردم فقط دو بار دیدم. من می گویم آن دو بار را هم شما از کجا می گویی؟ به آن کاری نداریم. یعنی یکی ممکن است دو بار در طول عمرش... من یک مثالی زدم که دیگر نمی خواهم تکرارش کنم. آن بزرگوار دو نفر از آقایان بزرگ را اسم برد و فرمود که من اینها را دیده بودم که هیچ وقت از خودشان تعریف نمی کنند. هیچ وقت. حالا مثلا سی سال معاشرت است ها. سی سال معاشرت. در طول سی سال معاشرت. بعد ایشان دو نفر را با هم مقایسه کرده بود و گفته بود این آقای دوم را فقط یک دفعه دیدم که از خودش تعریف کرد. ببینید یک بار تعریف کرد. این آدم خیلی است ها. ما اگر دوازده امام نداشتیم باید برویم اینها را امام خودمان قرار بدهیم که انقدر مواظب خودشان اند. انقدر. حالا ایشان گفته بود که من پدرم را... عرض کردم من می خواهم بگویم آن را هم قبول ندارم. دوبار هم نبوده. آخوند ملاعباس یک چیز غریبی بوده. شما باید شرح احوال را بخوانید تا بدانید چجور بوده. حالا. می شود من خدایی نکرده صد در صد هوا پرست باشم. ما اصطلاح داریم دیگر. می گوییم هوا پرست. یکی نه. هشتاد درصد هوا پرست است. هفتاد درصد. آقا به مقداری که من هواپرستی را کنار می گذارم و در برابر هوا پرستی چیز دیگری نداریم دیگر. یا خدا، یا هوا. من خدا پرستی می کنم. این عمر را به شما داده اند. شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال. خدا آیت الله خسروشاهی را غریق رحمت کند. نود و یکی دو سال. حالا اینجوری گفتند. شاید هم بیشتر. ایشان پاکدامنی کرده بود. من ایشان را چهل سال بیشتر است که می شناسم. هرچه زمان گذشته بود، این آدم بهتر شده بود. این آخرها اگر شما این را می دیدی، مثل اینکه دیگر هیچ جایش... همه اش نور بود. رحمت الله علیه. خب. من در طول زمان هی می کوشم. می کوشم. سابقا هیچ خوردنی خوشمزه ای نبود که من رد کنم. یک وقت هم خیلی خوشمزه بود دو برابر می خوردم. ببینید در خوردن فقط فرمان هوا را می بردم. الا مثلا بگوییم که فقط حرام نمی خوردم. حرام مسلم. نجس مسلم نمی خوردم. اما همین که یک کمی در نجاست و پاکی اش شک می کردم می خوردم. باکی نداشتم. این. من دارم بخش اعظمی از غذا خوردن را به هوا و هوس می گذرانم. اما هی زمان گذشت. زمان گذشت. ببینید البته آدم یک کمی سنش بیشتر می شود، یواش یواش دیگر غذا آن مزه ای که در جوانی برایش داشته را ندارد. یعنی به طور طبیعی من بخشی از هواهای خودم را از دست می دهم. در طول زمان سن که بالا می رود بخشی از لذت های خودم را از دست می دهم. بنابراین بخشی را بر اساس لذت عمل نمی کنم. این نه. آنجاهایی که هنوز من اختیار دارم. یعنی واقعا باز این غذا برایم خوشمزه است. ولو کمتر است. از زمان جوانی کمتر است. اما برایم خوشمزه است. من از این غذای خوشمزه میگذرم. ببینید در طول زمان هرچه من می کوشم و بکوشم هی این هواها که مثالش را در غذا و مثلا غذای خوشمزه و خوش بو عرض کردم، [کم شود]. این کالباس و اینها را که می دانید. اگر به کارخانه هایشان رفته باشید، ممکن است یک چیزهایی در اینها بریزند که شما اگر ببینی حالت به هم بخورد. اما انقدر یک چیزهایی قاطی اش می کنند که خوشبو و خوشمزه باشد. نه. من در طول زمان هی می کوشم کمتر. هی کمتر حرف لذت را گوش بدهم. هوا را کمتر. خب هرچه زمان می گذرد، شما داری به سوی خدا پرستی می روی. هوا پرستی کمتر می شود. خداپرستی بیشتر می شود. آیه قرآن [99 سوره حجر] دارد که: وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ. خدای خودت را بندگی کن. نه هوا خودت را. خدای خودت را بندگی کن. نه هوا خودت را. با این به یقین می رسی. ثمره کنار گذاشتن هوا، هوا، هی بیشتر کنار گذاشتن هوا، این است که آدم به آن یقین می رسد. یقینی که شما باید آن را به قیامت ببری تا بخرند. نماز بی یقین با نماز با یقین. روزه بی یقین با روزه با یقین. اگر یادتان باشد قرآن درمود ترازوهای آخرت هی می گوید موازین. موازین. یک دانه میزان نیست. یک دانه ترازو نیست. عمل من در یک ترازو قرار داده می شود. اخلاقیات من در یک ترازو قرار داده می شود. اعتقادات من در یک ترازو قرار داده می شود. در ترازوی اعتقادات چیزی می گذارند یا نمی گذارند؟ یا فقط یک سر سوزنی. من فقط یک سر سوزنی. چون اگر آدم یک سرسوزن اعتقاد هم نبرد، در آنجا حساب نمی شود. این آدم را کنار می گذارند. آدم باید یک حداقل سر سوزن اعتقاد ببرد. خب من یک سر سوزن اعتقاد بردم یا بیشتر؟ راهش چه بود؟ راهش این بود که من خدا پرستی کنم. نه هوا پرستی. آقا این خدا پرستی کنم نه هوا پرستی را مکرر با دوستان عرض می کردیم. آقا باید از خوراک شروع کنیم. اولین شهوتی که برای آدمیزاد پیدا می شود، شهوت خوردن است. بچه تا متولد می شود دنبال سینه مادرش می گردد که شیر بمکد. آقا اگر از او توضیح بخواهی می تواند توضیح بدهد؟ نه. چرا؟ چون دارد طبق یک غریزه عمل می کند. اگر من می خواهم به جای بهتر و بالاتری برسم، از خوراک [شروع کنم]. ببینید دوتا کلمه است ها. آقا اگر من این لقمه را بخورم لازم است؟ اگر لازم است، شما داری اطاعت می کنی. اطاعت خدا را می کنی. لازم نیست. خوشمزه است. خوشبو است. دلم می خواهد. ببینید لازم است یا لازم نیست. این نگاهی که من به شما می کنم، لازم است یا لازم نیست. این حرفی که می زنم لازم است یا لازم نیست. این معیارش است. ملاک و ترازویی که عمل من معلوم شود، أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ؛ خدای خودم را هوای خودم قرار داده ام یا نه؟ آنجا حساب می شود یا نه من خدا را دارم. وَاعْبُدْ رَبَّكَ. بندگی کن. به لازم است و لازم نیست، است. من چه مقدار طبق لازم است عمل می کنم؟ اگر به آنجا رسید که من صد در صد طبق لازم است عمل می کنم، نجات یافتم. اگر آدم صد در صد طبق لازم است عمل می کند، که می گوییم یعنی وظیفه. من طبق وظیفه ام عمل می کنم، شیطان دیگر جایی برای اینکه چنگی بزند و این انسان را ببلعد و ببرد و بلغزاند، ندارد. چون این هیچ وقت طبق هوا و هوسش عمل نکرده. اما اگر من با بخشی از هوا و هوسم زندگی می کنم. اگر خدا مرحمت نکند، ممکن است یک وقت اصل دین آدم به خطر بیفتد. همه اینهایی که ما در حوادث روزگارمان در ادوار مختلف هی آدم ها را دیده ایم که از آن غربال ریختند پایین. می گویند در آخرالزمان غربال می کنند. ریختند پایین. نماندند. آقا خیلی بزرگ بودند. اما... اگر من بخشی از زندگی ام را با هوا و هوس می گذرانم، همه اش دور سرم آن خطر پرواز می کند. مگر اینکه آدم یک کاری در کنار می کند. حالا آن کاری که در کنار می کند، عرض می کنم چه کاری است. مثلا این پیوندش را با امام حسین خراب نمی کند. با امام حسین را خراب نمی کند. آنجا دیگر هواپرستی نمی کند. یک چیز سالم برای خودش گذاشته. یک ارتباط سالم با امام حسین(علیه السلام). این ممکن است، یا بالاتر از ممکن است؛ آدم را عاقبت به خیر کند. حالا من صدجور دیگر یک جاهایی طبق هوا و هوس خودم عمل می کنم. حرام را نمی گوییم ها. حرام را نمی گوییم ها. چون اگر حرام باشد که نمی شود کاریش کرد. نه. حرام نه. اما طبق دلخواه خودم عمل می کنم. نه اینکه لازم است. ببینید لازم است. دلخواه. خب. آن مقدار پیوند درستی را که من حفظ می کنم. حفظ می کنم. قاطی نمی کنم. با امام حسین علیه السلام پیوندم را حفظ می کنم. چیزی درونش قاطی نمی کنم. این ان شاء الله باعث می شود که آدم عاقبت به خیر شود. اما آن هوا و هوس ها خطر دارد. یعنی در هرصورت خطر دارد. ببینید عرض کردم. ذره ذره. من ذره ذره. سابقا مثلا غذا اگر شبهه ناک هم بود، حرام که نیست، می خوردم. اما خب حالا یواش یواش اینجوری شده که شبهه ناک را هم نمی خورم. ببینید من یک قدم جلو رفتم. سابقا فقط حرام را نمی خوردم. حالا شبهه ناک را هم نمی خورم. اگر یک قدم دیگر هم جلو رفتی، به آخرش رسیدی. من دیگر غذای خوشمزه نمی خورم. چون خوشمزه است نمی خورم. چون لازم است می خورم. شما به آنجا که باید برسی، رسیدی. داستانش را باز برایتان عرض کرده بودم. آن رفیق مان گفت ما با حاج آقای حق شناس مشهد مشرف بودیم. دکتر به ایشان گفته بود که آقا باید فقط ماهی بخوری. ماهی آب پز. و ماهی بی نمک. آنجایی که منزل داشتیم برای ایشان ماهی آب پز بی نمک درست کرده بودند. مثلا ناهار آورده بودند. لفظ ایشان این است. حالا من یک کمی ناراحتم این لفظ را بگویم. می گفت من دیدم ایشان دارد ملچ مولوچ می کند و این غذا را می خورد. ملچ ملچ نمی کندها. حالا مثلا ایشان می گفت. مثل اینکه دارد خیلی از این ماهی لذت می برد. گفتیم عجب غذای خوبی. ما هم یک لقمه از غذای ایشان بخوریم. یک لقمه خوردم و حالم به هم خورد. آخر ماهی. بی نمک. آب پز. تو چطور این را اینجور با حالت خوشمزه می خوری؟ مثل اینکه خیلی خوشمزه است که داری می خوری. این رسیده به لازم است. این لازم است. طبیب به من گفته اینجور غذا بخور. من که بنده غذا نیستم که. من بنده خدا هستم. وقتی طبیب گفت بر من لازم است این کار را بکنم. من دارم این کار را می کنم. مزه اش چیست؟ من اصلا مزه نمی دانم چیست. من فقط لازم است را می دانم. اگر آدم بتواند همه جا اینجوری باشد، نگاه وقتی لازم است. حرف وقتی لازم است. و لازم است. همه اش همه چیز لازم است. این اسمش شده بنده. وَاعْبُدْ رَبَّكَ. بنده است. یقینش چه شده؟ یقینش کامل شده. یعنی قلب پر از یقین است. این دیگر از همه خطراتی که در راه انسان است [رها شده] که نکند خدایی نکرده آدم دینش را از دست بدهد، نکند، که این خطر برای همه هست ها؛ هیچ کس فکر نکند نیست. یک وقتی بود هر وقت شیطان حمله می کرد من اعوذ بالله می گفتم و از شر شیطان راحت می شدم. گفتم خب خوب است. من دم مردنم هم [همین کار را می کنم.] شیطان آن وقت می آید دیگر. آن بالاترین جا و مهم ترین جایی است که او می آید. خب آن وقت هم اعوذ بالله می گویم و به خدا پناه می برم. بعد از یک مدتی فکر کردم خب اگر نشد چه؟ من آن وقت نتوانستم بگویم. گفتم و نگرفت. خطر برای همه هست. لا یَزال المُومِن خائِفاً مِن سُوءِ عاقِبَتِه. همیشه از عاقبت ترسان است. هرچه آن یقینی که گفتیم، یقینی که شما باید زحمت بکشی و با ترک هوا و هوس آن را کسب کنی، هرچه یقین بیشتر می شود، ترسش هم بیشتر می شود. هرچه یقین بیشتر می شود، ترسش هم بیشتر می شود. نه اینکه ترسش...