أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
ساختمان تحصیلات جدید بر این منوال است که مثلا شش سال دوره دبستان درس بخوانیم که آماده ورود به دبیرستان شویم. شش سال در دبیرستان درس بخوانیم و اگر خوب بخوانیم آماده ورود به دانشگاه شویم. خب دانشگاه که وارد شدیم و فارغ التحصیل شدیم چکار کنیم؟ بعد از دانشگاه؟ کار کنیم. عیب ندارد .خوب است. مثلا یک کسی می رود نزد یک استادی و کار می کند. مثلا شاگرد مکانیک نزد یک استاد مکانیک کار می کند و مکانیک را یاد می گیرد که کار کند و زندگی اش را اداره کند. حالا شما دوازده سال، شانزده سال، نوزده سال، بیست سال، کمتر و بیشتر تحصیل می کنید تا بتوانید کار کنید و یک حقوق بهتری دریافت کنید و زندگی بهتری داشته باشید. کارکرد این تحصیلات و دانشگاه در این مقدار است و این هدف را برآورده می کند. عیب ندارد .خوب است. اما اگر من اینجا بمانم، این بد است. این لازم است. آدم باید در این دنیا زندگی کند و نباید دستش جلوی مردم دراز باشد و باید روی پای خودش بایستد بلکه بتواند افراد دیگری را کمک کند. آن چیز علاوه که به این زندگی کاری ندارد. می تواند آن باشد، این نباشد و برعکس. ربط جدی ای به هم ندارد. شما برای کار، تحصیل می کنید و کارتان برای اداره زندگی عمر شصت هفتاد ساله شماست. آیا در این دوره آدم چیزی برای بعدش هم تحصیل می کند. در دوره تحصیلات آکادمیک و در دوره کار، چیزی برای جهان دیگری که ما به آن اعتقاد داریم، تحصیل می کند؟ کاری می کند؟ تحصیلی برای آنجا می کند؟ آنجا چه چیز لازم است؟ مثلا فرض کنید برای اینکه شما رئیس یک بیمارستان شوید، مثلا باید پزشکی در حد عالی تحصیل کرده باشید. برای اینکه بتوانید یک کارخانه ای را اداره کنید، باید مکانیک یا شیمی در فلان سطح خوانده باشید. برای آنچه که آنجا لازم است، در این دوره ها چیزی تحصیل می کنیم؟ نه. من به یک جهان بعد از این معتقد هستم یا نه؟ اگر نیستی که خب راحت. باش تا تمام شود و ببین چه می شود. اگر من معتقد هستم، پس در جنب این باید کاری کنم. ما معمولا در جنب آن چه که نامش زندگی است و تحصیلات ما هم بخشی از زندگی ماست، در کنار آن نماز هم می خوانیم. کل ساعتی که ما به نماز می پردازیم چقدر است؟ یک حداقل درنظر بگیرید، وضو و نماز چهل دقیقه در روز می شود. مثلا پنج دقیقه وضو. البته شماها در عرض یکی دو دقیقه وضو می گیرید. بعد پنج دقیقه نماز. حداکثر را در نظر گرفتیم. ده دقیقه وضو و نماز صبح و دو تا پنج دقیقه نماز ظهر و عصر است و عین آن نماز عشا که دوتا یک ربع ساعت است و می شود چهل دقیقه. یک ماه در سال هم روزه می گیریم و تمام. البته این خیلی قیمتی است. این کم چیزی نیست. اما می خواهیم بگوییم آیا کافی است؟ شما برای زندگی، بعد از دوران تحصیل با تخصص و فوق تخصص بیست و هشت یا سی سالگی از دکتری یا فوق دکتری فارغ التحصیل می شوید. چند سال بعدش آدم زنده است؟ فرض مان این است که به طور طبیعی زندگی می کند و هفتاد هشتاد سال عمر می کند. بعد از سی سال چند سال می ماند؟ چهل پنجاه سال. شما برای چهل پنجاه سال چند سال زحمت کشیدی؟ بیست یا بیست و دو سال زحمت. برای راحتی حداکثر پنجاه سال. خب ما معتقد هستیم که زندگی ابدی ای در پیش داریم. چقدر باید برای آن زحمت بکشیم؟ با همین مقایسه. بیست سال برای پنجاه سال. چند سال برای ابد؟ ابد را که می فهمید یعنی چه؟ می دانید که هیچ عدد با بی نهایت قابل مقایسه نیست. هرچه را بر آن تقسیم کنیم صفر در می آید. پس یک کاری از نوع کارهای بی نهایتی باید بکنیم که برای بی نهایت آینده ما جواب بدهد. حالا من یک گوشه اش را عرض می کنم. یک فرمایشی است که ظاهرا متعلق به امیرالمومنین است. فرمودند قُومٌ عَبَدُ الله ... مثلا از ترس. یک عده از ترس خدا را بندگی می کنند. اینها عِبادة العَبید بردگان اینگونه کار می کنند. اگر به برده کاری نداشته باشی و مثلا شلاقش نزنی کار نمی کند. زوری است دیگر. همه اش زوری است. یک دسته هم برای بهشت کار می کنند. عبادت آنها عبادت تجار است. ولکِن أعبُدُهُ حُباً من خدا را از سر عشق و محبت بندگی می کنم. این همان ابدیت است که می گوییم. این آن ابدیت را تامین می کند. فرمایش دیگر امیرالمومنین این است که ولکن من او را شایسته عبادت یافتم. چون شایسته بود عبادت کردم. هیچ چیز یادم نبود. می گویند اگر شما برای بهشت عبادت کنی، بهشت را می پرستی نه خدا. خدا را برای بهشت می پرستد. بهشت بعد از خداست. اصلی تر است و هدف اعلاست. اما ایشان می فرماید من خدا را برای خدا می پرستم. به عنوان یک گوشه از کار برای ابدیت عرض کردم. کاری که از سر اخلاص باشد و هیچ چیز درونش نباشد، درخور ابد است. ابدی که ما در پیش داریم. آقا واقعا ما ابدی در پیش داریم؟ واقعا داریم؟ من که باور ندارم. چون اگر باور داشتم برایش عمل می کردم و کار می کردم. یک داستانی هست. رفتند پیش قاضی گفتند آقا یک کسی هست که میگوید من فقط مرگ را قبول دارم. گفت بیارید ببینمش. دید لاغر و زرد و فرو رفته و گوشت به تنش نمانده. گفت می گویند تو فقط مرگ را قبول داری. بعد از مرگ را چطور؟ گفت آقای قاضی شما قیامت را قبول داری؟ پس چرا چاق و چله ای؟ اینگونه. من مرگ را قبول دارم و آبم کرده. حالا. یک نشانه. برای کسی که قیامت را قبول دارد. قرآن در آیه 21 سوره مبارکه سبا می فرماید: وَمَا كَانَ لَهُ عَلَيْهِم مِّن سُلْطَانٍ إِلَّا لِنَعْلَمَ مَن يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْهَا فِي شَكٍّ وَرَبُّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ ما به شیطان بر فرزندان آدم سلطنت ندادیم. مگر برای اینکه بفهمیم چه کسی نسبت به آخرت شک دارد و چه کسی یقین دارد. اگر یقین داشته باشد، دست شیطان به آدم نمی رسد. هیچ کاری نمی تواند بکند. تیغش برای آدمی که به قیامت معتقد است نمی برد. اصلا نمی برد. هرچه وسوسه کند هم به باد فناست. اما اگر آدم شک داشته باشد، می تواند. هر بلایی می تواند سر آدم بیاورد. می خواستم نتیجه بگیرم آدمی که قطع و یقین به آخرت دارد، اصلا گناه نمی کند. اصلا نمی تواند هیچ گناهی بکند. اصلا دستش دراز نمی شود که بکند. البته شما تازه جوان هستید دیگر. یعنی یک درخت تازه روییده. تا این مستحکم شود طول می کشد. بله؟ اما اگر من خودم را رها کنم، خب هیچ وقت نمی شود. این شاخه و این درخت هیچ وقت مستحکم نمی شود. من باید یک ذره مراقب خودم باشم. مثال عرض می کنم. شما شروع کن به خط نوشتن. وقتی آدم شروع می کند به خط نوشتن در ابتدا خطش خیلی باعث تاسف است. اگر کار کند چطور؟ اگر یک سال کار کند؟ خیلی فرق می کند. یک آقایی هست که یک خط جدید در زبان فارسی ابداع کرده. خط معلی. می گویند ایشان چهار سال مثلا روزی بیست ساعت کار کرده. می شود. اینگونه می شود. یک کار پیوسته لازم دارد. من می خواهم بر چشمم مسلط شوم. خب کار لازم دارد. من میخواهم بر زبانم مسلط شوم. خب کار لازم دارد. من باید با خودم بجنگم. شاید. شاید در میان موجودات زنده فقط انسان است که می تواند با خودش بجنگد. من سر سفره نشسته ام و غذاهای خیلی خوب و خوشمزه هست. اگر آدم با خودش نجنگد تا هر مقدار و هرچه شد می خورد. اما اگر مراقب خودش هست حساب می کند. عدد و مقدار همه اش حساب شده است. چه بخورم. چه نخورم. همه اش حساب شده. مانند آدمی که رژیم دارد. آدم یک رژیم در زندگی برای آدمیت نیاز دارد. مثل رژیم برای کسی که چاق است و می خواهد لاغر شود. اگر رژیم بگیری، می توانی موفق شوی و اختیار چشم و گوش و زبانت دست خودت باشد. آنجایی که این اختیارات دست آدم است، آن آدم، آدم است. آنجاست که آدم، آدم است. اگر من در اختیار چشم هستم، من معمولا مثال بچه گربه را می زنم. بچه گربه همینطور است. هر بوی خوش غذایی آمد، می رود همان طرف. اگر بتواند پیدا کند، پیدا می کند. اگر نه که هیچ. ما اینگونه هستیم؟ آدمی که اختیار خودش را دست خودش دارد، آدم است. آنجاست که آدم با سایر موجودات زنده فرق کرده. این یک درخت شاخه اش را به هر سو که بخواهد می برد. حالا خواستن در نباتات خیلی ضعیف است دیگر. منزل ما سابقا در خانه انتهای این کوچه بود. ارثی بود و آن را فروختیم. یک باغچه داشت. درست گوشه باغچه یک درخت هلو بود که هیچ وقت هلو نداد. این درخت کج روییده بود. چرا؟ به سوی نور روییده بود. چون دیوار بلندی کنارش بود و آفتاب نمی خورد. جدا تمام شاخه هایش کج روییده بود. هیچ درخت دیگری اینگونه نبود. همه صاف بودند جز این. این مقدار اراده دارد و عمل می کند. حالا نمی دانیم. شاید هم عملش بر اساس اراده نبوده. غریزه هم که نمی توان گفت. چون غریزه هم فهم و شعور می خواهد. حالا هرچه. انسان در میان موجودات زنده منحصر به فرد است و می تواند علیه خودش تصمیم بگیرد. یک مثال می زنم. این مثال کتاب های اخلاق قدیمی است. یک نفر بود که خیلی کله پاچه دوست داشت. رفت شاگرد کله پاچه ای شد. اما هیچ وقت کله پاچه نخورد. می خواست با خودش بجنگد. این از آدم برمی آید. با این فرض آدم، آدم می شود. حالا یک نکته هم عرض کنم. این قوت اراده که می دانید پشت سر هر اراده ای شعور هست و اراده بدون شعور اصلا اراده نیست؛ این شعور و این اراده سرمایه آدم برای عالم بعد است. عالم بعدی که گفتیم ابد است، این سرمایه به درد می خورد و جزء بالاترین سرمایه هاست. اراده و شعور انتخاب شده سنجیده شده فکر شده عاقبت سنجیده شده. چه؟ کجاست؟ در دانشگاه یک چراغ بردار و بگرد ببین کسی پیدا می شود که اینگونه باشد؟ البته بقیه جاها را هم بگرد. گفت شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر. می خواست یک چنین آدمی را پیدا کند. دوتا داستان برایتان عرض کنم. هفت هشت سال مانده به وفات مرحوم آقای طباطبایی من گاه به گاهی خدمتشان می رسیدم. ایشان برای معالجه به انگلستان رفتند. خانم و اخوی ایشان با فاصله اندکی از دنیا رفتند و ایشان خیلی لطمه عصبی خورد. خانم شان خیلی خیلی خوب بود. ایشان خیلی برای او گریه کردند و خیلی برای او متاثر شدند و لطمه عصبی خوردند. اخوی شان هم مرد بسیار بزرگی بود. به نظرم هم مشکل قلبی پیدا کرده بودند و هم مشکل عصبی. در هر صورت برای معالجه به انگلستان رفتند. مرحوم آقای مطهری هم در آن سفر بود. چشم ایشان خیلی قشنگ بود. در سفیدی چشم شان رگه های خونی بود. بعد از اینکه قلب و اعصاب شان معالجه شد به ایشان گفتند که آقا می توانیم این رگ های خونی چشم شما را هم معالجه کنیم و دربیاوریم. گفت باشد. فرمودند فردا صبح ساعت هفت بروید فلان بیمارستان. ساعت هفت رفتند و گفتند آقا بفرمایید اتاق عمل. مقدمات نمی خواست دیگر. فرض کنید قبلا هم خون و فشار اینها را بررسی کردند. گفتند آقا باید اجازه بدهید ما برای عمل چشم شما را بیهوش کنیم. گفتند لازم نیست. گفتند نمی شود. وقتی ما می خواهیم چشم شما را عمل کنیم شما باید بیهوش باشید ما پلک شما را بالا بکشیم. شما باید بیهوش باشید تا بشود. گفت لازم نیست. گفتند آقا اختیار پلک آدم دست خودش نیست. یک مرتبه پلک فشار می آورد و در می رود و عمل به هم می خورد. گفتند نه. پلک من در اختیار خودم است. پلک کسی در اختیار خودش نیست. آدمیزاد پلکش در اختیار خودش نیست. گفتند نه پلک من در اختیار خودم است. عمل کردند و ایشان در تمام مدت پلکش را باز نگاه داشت. باز نگاه داشتن چشم زحمت دارد دیگر. نیم ساعت سه ربع پلکش را باز نگاه داشت و هیچ پلکی هم نزد. پلک هیچ حرکتی نکرد. دکترها گفتند این دیگر از کجا آمده؟ این دیگر کیست؟ حالا اگر می گفتند گوشت. خب گوشش هم در اختیار خودش بود. اگر می گفتند زبانت. زبانش هم در اختیار خودش بود. نظیر این درمورد مرحوم آیت الله حق شناس اتفاق افتاد. گوش ایشان سنگین بود. من پیش خودم می گفتم چرا ایشان را نمی برند دکتر یک سمعک بگذارد. یک ماه بعد آن دوستمان گفت یک دکتر فوق تخصص گوش آورده ایم خدمت ایشان. نیم ساعت سه ربع معاینه کرد و بعد گفت آقا این قابل معالجه نیست. این هر وقت دلش می خواهد می شنود و هروقت نمی خواهد نمی شنود. بچه هایی که با ایشان به مشهد مشرف شده بودند داستانی تعریف می کردند. معمولا حاج خانم هم با ایشان بود. بچه ها می گفتند در هواپیما با حاج خانم با هم که صحبت می کردند، یواش و پچ پچ با هم صحبت می کردند و صدای هم را هم می شنیدند. با که صحبت می کردند، ما باید داد می زدیم. ایشان از این داستان ها داشت. در اختیارش می آید. اگر شما خودت در اختیار خودت باشی، آن وقت در و دیوار هم در اختیار شماست. آدم اینگونه می شود. از آن راهی که عرض کردیم. آدم بکوشد اختیار خودش را به دست بگیرد. اگر شما اختیار خودت را در دست گرفتی. حاج آقای حق شناس یک داستانی نقل می کردند. گفتند من در جوانی رفته بودیم در دهات اطراف قزوین برای تبلیغ. می گفت ما شب به فلان جا رسیدیم. آنجا یک قهوه خانه ای در سر راه بود. رفتیم داخل آن تا فردا صبح ماشین بیاید و ما را به آن دهات ببرد. یک بنده خدایی زار و نزار آمد. نشست. این داشت با قهوه چی درد و دل می کرد و می گفت چهارتا گوسفند مانده بود که آنها هم مردند. چرا اینطور شد آقا؟ گفت باران نیامده. هیچ چیز نداشتند بخورند. یک گله مرده اند. در همین فاصله یک پیرمرد ژولیده ای هم آمده بود. حرف های این را آن پیرمرد هم شنید. بعد همه متاثر شدیم. نه اینکه فقط این بنده اینطور شده باشد. تمام این دهات از باران نیامدن از بین رفته بودند. آن پیرمرد چای را خورد و عصا را گرفت و رفت بیرون. بیرون بیابان بود دیگر. رفت بیرون و رو به قبله ایستاد. ایشان گفت تا این پیرمرد بیرون رفت، من هم رفتم. حالا به چه دلیل ایشان رفت؟ چه هوشیاری ای بود که ایشان رفت؟ نمی دانم. عصایش را گرفت رو به آسمان و گفت خدایا چرا درش را بسته ای؟ حالا شاید لفظ ها دقیق در خاطر من نباشد. گفت خدایا چرا درش را بسته ای؟ مگر نمی بینی اینها چه شده اند؟ همه به باد رفته اند و دیگر هیچ چیز برایشان نمانده. خب بازش کن. یک کمی کم و زیاد. حرف ها از همین نوع بود و با همین لحن هم صحبت می کرد و داشت به آسمان خطاب و عتاب می کرد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ابرها آمدند و آسمان غرش کرد و بارانی آمد که دیگر نمی شود بیرون رفت. تا صبح آنجا ماندند و صبح ماشین هم نیامد که اینها را ببرد. به شهر برگشتند و آمدند تهران. آدم اینگونه می شود. ابرها هم فرمان او را می برند و خدای متعال هم سخن او را می شنود و جواب می دهد. آدم اگر اختیار خودش را داشته باشد، اینطور می شود. از ذره ذره شروع می شود دیگر. از ذره ذره. اول من سعی کنم حرف مردم را نزنم. با دوستان که داریم صحبت می کنیم با هم قرار بگذاریم که حرف مردم را نزنیم. فقط حرف خودمان را بزنیم. اگر می خواهیم شوخی کنیم، شوخی را به جاهای ممنوع نبریم. این هم یک نوع مواظبت است دیگر. شوخی اگر بد باشد، آدم را خراب می کند. ذهن شنونده را تخریب می کند. فکرش را خراب می کند. حالا اینها مثال است. با هم قرار بگذاریم. شوخی بکنیم. اتفاقا شوخی کردن می تواند خوب باشد و می تواند عبادت باشد. اما کنترل شده و حساب شده باشد. مثلا در جمع ایستاده ایم و دسته جمعی یک نفر ازدوستان را دست می اندازیم و مسخره می کنیم. مثلا هیچ چیز برایش نمی گذاریم و او از جمع ما سرافکنده و خجالت زده می شود.خب این حرام است. جایز نیست. مراقب چشم و گوشم باشم. هرچیزی را گوش ندهم و هر چیزی را نگاه نکنم. از اینجاها شروع می شود. راه آدمیت یک مقداری طول می کشد. آدم باید چند قدمی راه برود.
اینجا صحبت از یک مقام بالاتری است. نه مقام عادی معمولی. در مقام عادی معمولی اگر چشم آدم افتاد گناهی ندارد. رویت را آن طرف می کنی و می روی. فرمودند النظرة الاولی لک و الثانیة علیک. اولین بار که چشم افتاد ضرر ندارد و دومین بار ضرر دارد. این مربوط به یک چیز بالاتری است. اگر آدم یک هدف بالاتری در زندگی خودش تعقیب می کند، آنگونه است. استاد ما فرمودند من یک مرد بزرگی را دیدم که وارد کفش داری حضرت رضا شد و با یک فاصله ای بیرون آمد. به او رسیدم و گفتم حاج آقا داری کجا می روی؟ آن موقع زنانه و مردانه کفش داری ها جدا نبود. ایشان فرمودند من در کفش داری چشمم به یک خانمی افتاد، افتاد و حضرت فرمودند برو حالا نمی خواهد بیایی. برو بعد بیا. دیگر زیارتت به درد نمی خورد. اینگونه. این مربوط به آن آدم هاست. توجه فرمودید؟ اگر کسی با اهداف خیلی عالیتری زندگی می کند، باید کارهای سخت تری بکند. می شود آدم به جایی برسد، که دیگر چشمش نبیند. من در دوستانم چنین آدم هایی داشتم. اصلا نامحرم را نمی دید. نمی دید. یعنی آن بخش ها را کاملا سفید می دید. مانند اینکه یک پارچه سفید رویش کشیده باشند. اگر آدم در پاکی بکوشد خیلی چیزها پیش می آید. من این را می دانم ها اما خودم همتش را ندارم. حافظ می گوید زجر هجری کشیده ام که نپرس. بلایی در مقدمات راه کشیده ام. بعدش را نمی توام عرض کنم. بعد از دوران زهر خوردن ها و سختی ها و ریاضت های اینگونه که خیلی سخت است، یک چیزی دیدم و یک شیرینی هایی چشیدم که ما اصلا تصورش را نمی کنیم. تصورها. شما فقط یک نماز بخوان. اگر فقط یک نماز بخوانی، می بینی که اگر یک عمر زجر کشیده بودی و فحش شنیده بودی و بدترین ها، می ارزید. اینها چیزی نیست. رهایش کن. فقط یک نماز به عنوان جایزه به آدم بدهند.
برای محرم از چشم تان مراقبت کنید. هرچه بیشتر. هرجایی غذا نخورید. من گاهی یک جایی که آشنا است و در منزل می آورند، استخاره می کنم و بعضی ها خوب نمی آید. آنجایی که خیلی خیلی مطمئن است هم گاهی استخاره می کنم بد می آید. همین غذای خانه خودمان را می خوریم ساده تر است. جاهای بیرون که اصلا نمی دانید پولش از کجا جمع می شود را مراقبت کنید. بهره های محرم خیلی می تواند بزرگ باشد. آنچه آدم در محرم به دست می آورد خیلی می تواند بزرگ باشد. اگر آمد بتواند محرم را درست انجام دهد.