جلسه چهارشنبه 97/1/1
اگر در ترک گناه خیلی جدی عمل کنی به آن دل کندن می رسد. آن وقت آدم وقتی می خواهد نماز بخواند [می تواند] نمار [درست] بخواند. یا می خواهد فکر کند، می تواند فکر کند. اگر آدم بتواند درست فکر کند

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

عرض کردیم که فکر کردن جزء عبادت های درجه اول است. شنیدید دیگر؟ از یک سال عبادت، از یک سال عبادت، یک فکر. یعنی یک فکر می کنید و به نتیجه ای می رسید از یک سال عبادت برتر است. هفتاد هم گفتند اما حالا این یک سالش دیگر مسلم است. ما برایمان فکر کردن مقدور نیست. هر کس. هر کس برایش مقدور است بلند شود و بگوید. یعنی یک فکری را طرح می کند و فکر را ادامه می دهد. استاد ما حاج آقای حق شناس می فرمودند که این که در شرح احوال حضرت ابوذر گفته شده است که أکثَرَ عِبادَةِ أبِی ذَر التَّفکر، که جزء فضائل حضرت ابوذر نقل شده، ایشان می فرمودند که فکرش این بود که چکار کنیم؟ من الان ده تا عیب دارم این ها را چه کار کنم؟ چطوری این ها را حل کنم؟ این می شود آن فکری که عبادت است. من بخیل هستم. چکارش کنم؟  این را چجوری حلش کنم؟ من به نامحرم نگاه می کنم، نمی توانم نگاه نکنم، چجوری؟ چجوری این را حل کنم؟ عیب هایم. حالا عملی یا اخلاقی. من شروع می کنم. نمی توانم ادامه بدم. حالا یک جور دیگر عرض می کنیم. آیات قرآن را می خوانم، رویش فکر میکنم. می توانم از آیات قرآن نتیجه بگیرم؟ این هم جزء همان عبادت ها و افکاری است که عبادت است. فکر کردن و تدبر کردن در مورد قرآن مثلا باز خود حاج آقای حق شناس مکرر می فرمودند که: قِرائَةِ القُرآنِ مَعَ التَدَبُّر قِرائَةِ القُرآنِ مَعَ التَدَبُّر . خب من قرآن را می خوانم و از آن می توانم نتیجه بگیرم. حرف تازه می توانم از آن بفهمم. این می شود آن فکر عبادت. اگر آدم با این عبادت [در کنار انجام دادن واجبات،] یعنی واجباتش را انجام می دهد، تنها عبادتی را که در طول عمرش انجام داده [این نبوده که] روزی هزار رکعت نماز بخواند مثلا فرض کنید که روزی ده جزء قرآن نخوانده اما در تمام این مدت داشته فکر می کرده. یک وقتی ما زمان جوانی مشهد مشرف بودیم، مرحوم آیت الله میلانی بود که بزرگ علمای مشهد بود و خانم ایشان از دینا رفته بود. ما رفته بودیم در تشییع ایشان شرکت کنیم. رفتیم در منزل ایشان. ایشان خیلی از دست رفته بود. از پیرمردی و ناتوانی، خب حادثه هم مثلا مهم بود و در هر صورت زیر بغل ایشان را گرفته بودند و سوار ماشین کردند و بردند. نمی توانستند راه بروند. اما مثلا با یک فاصله ای مرحوم علامه طباطبایی از در منزل ایشان بیرون آمد. علامه به ایشان ارادت داشت و اگر کسی از ایشان می پرسید که از چه کسی تقلید کنم؟ معمولا آیت الله میلانی را معرفی می کرد. ایشان آمد بیرون و یک آقای دیگری از علمای تهران که فکر می کنم بنده ایشان را مقداری می شناختم هم به همراه ایشان با همدیگر بودند. ما یعنی بنده بودم و آیت الله تحریری که الان رییس مدرسه مروی هستند با همدیگر دنبال سر این دوتا آقا راه افتادیم. از این کوچه ها. خیلی از این کوچه ها تا خیابان فاصله نداشت. از این کوچه ها عبور کردیم و به اصطلاح مردم مشهد وارد فلکه شدیم. یک فلکه یعنی یک خیابانی به صورت یک میدانی دور حرم بود. فاصله اش هم نزدیک بود. یعنی وقتی که به فلکه می رسیدیم مثلا بیست متر که پیاده می رفتیم می رسیدیم به مسجد گوهرشاد. حالا مثلا دو کیلومتر باید آن طرف تر. در هر صورت. یک دور، دور فلکه زدند. یعنی به این عنوان که دور حضرت جنازه را گرداندند. بعد هم محل شست و شو هم احتمالا نزدیک قبر طبرسی بود. ما دنبال سر این آقایان که حرکت می کردیم، من نگاه می کردم به آقای طباطبایی همین طور که عصا زنان داشتند راه می رفتند احساسم این بود که ایشان یک جایی است. یعنی در قیافه شان دیده می شد یک جایی است. ایشان خودش هیچ وقت شروع به صحبت نمی کرد. خودش شروع به صحبت نمی کرد. آن آقا از ایشان سوال می کرد. در طول راه این مسئله هفت هشت ده بار اتفاق افتاد. آقا دارند آرام آرام دنبال تشییع می روند. آن آقا هم پیرمرد بود و شاید ایشان هم عصا داشت. از آقایان محترم تهران بود. رویش را می کرد به ایشان، به آقای طباطبایی و یک سوالی می کرد. من احساس می کردم که مثل این که آقای طباطبایی از یک پله کانی در یک جای بلندی آمد پایین جواب سخن ایشان را داد و وقتی حرف تمام شد دو مرتبه رفت همان بالایی که بود. یعنی شما در قیافه اش می دیدید که دارد فکر می کند. در قیافه اش می دیدید که دارد فکر می کند. باز چند دقیقه دیگر می گذشت و باز می دیدیم که ایشان باز یک سوالی می کند و باز بنده احساس می کردم، احساس می کردم ایشان باز از یک بلندی آمد پایین و جواب ایشان را داد و دو مرتبه برگشت. تفکر برای ایشان مدام بود. این برای ما و در شرایط کنونی ما مقدور نیست. چرا؟ عرض کردم. چون شلوغ است. این داخل شلوغ است. شلوغی ها را هم خود من تحصیل کردم. یعنی یک شلوغی آوردم و گذاشتم روی این شلوغی ها. یک شلوغی دیگر گذاشتم روی این شلوغی ها. هر نگاهی که شما می کنید اگر به خصوص یک کمی هم دقت کنید یک پرونده می شود. این پرونده روی آن صد هزار هزار پرونده قبلی می رود. که در اثر نگاه های قبلی و در اثر صحبت هایی که قبلا کرده بودم و در اثر فکر های بدی که قبلا کرده بودم و در اثر شنیدن های بدی که قبلا کرده بودم... این ها دانه دانه بودند و یک نگاه جدید هم کردم شد یک پرونده جدید. در این سینه ما تا بی نهایت پرونده جا دارد. مثل مراکز بایگانی ادارات نیست که تا یک وقتی تمام می شود و پر می شود و مجبور هستند یک بایگانی دیگر اضافه کنند و فرمودند که در لحظه آخر عمر آدم همه [این] پرونده ها را می آورند و می گذارند روی میز. آقا [این کار] نمی شود بی نهایت است. می شود. شما کمی از تن جدا شوی یک دفعه تبدیل به بی حد و مرز می شوی. همه این بی حد و مرز پرونده ها در آن لحظه مرگ، در ذهنت حاضر است. این هم باز شاید صد بار از حاج آقای حق شناس شنیده بودیم که می فرمودند: عبارت حدیثش این است: یک فوت زیر یک دیگ کرده باشی. قدیم ها دیگ بود و با هیزم و شاید نفت هم خیلی در دسترس نبود و این را با یک زوری مادرها و مادربزرگ های شما مثلا این هیزم ها را روشن می کردند. کبریت بود. ولی نفت اینطوری ها نبود. حالا شاید هم یک وقتی هم نفت آمده بود خب یک ذره هم نفت ریخته بودند و بعد فوت می کردند تا این بگیرد. این هیزم ها بگیرد. اگر یک فوت زیر دیگ کرده باشی، مثال است؛ این هم یادت می آید. این مثال است. یعنی کوچک ترین[امور هم به یادت می آید]. من از این کوچک ترین ها چقدر دارم؟ بی نهایت. کوچک ترین های نا مطلوب. آدم بی نهایت اوقاتش تلخ می شود. بی نهایت عامل اوقات تلخی. همین پرونده هایی که در طول عمر... اگر پاکیزه اش کردی، اگر آن را سوزاندی، با یک توبه مردانه، آن را سوزاندی، خب سوخته. چیزی نیست. اما اگر به یک توبه مردانه آن را نسوزاندی می ماند. سنگ و کلوخ جلوی راه خودمان انداخیتم. ما، ما. من می خواهم بروم بهشت. نمی توانم بروم. چون جلوی راه خودم سنگ و کلوخ ریخته ام. بلندی این سنگ و کلوخ ها چقدر است؟ به اندازه کوه دماوند است. حالا بفرمایید که پرونده ها. اصطلاح قرآن دارد که مَا کَسَبَت. کسب کردی. چیزهایی که کسب کردی. کارهایی من کسب کردم.، بدتر از شما.  کسب کردی. کسب. می گویند این کسب ها یک وقتی به یک جایی می رسد که خودش آتش می گیرد و شما را هم می سوزاند. یک وقتی این کسب ها آنقدر زیاد می شود و بد می شود، زیاد می شود و بد می شود که خود به خود آتش می گیرد و آدمیزاد را به باد فنا می دهد. اگر یک کاری کردیم و این بارها را سبک کردیم... یک چیزی را عرض کنم. دائما از آسمان رحمت خدا باران می بارد. دائما باران می بارد. قبول دارید؟ دائما از آسمان رحمت خدا باران می بارد. اگر این پرونده ها پاک و برطرف شود و آن سنگ و کلوخ ها کنار برود شما نزول باران رحمت خدا را حس می کنید. چه عرض می کنم؟ حس. یک وقتی هم من عرض کرده بودم احتمالا شاید توی دهه محرم بود. نمی دانم دهه فاطمیه بود. عرض کردم که اصحاب امام حسین درد آهن را حس نمی کردند. تیر می خورد درد حس نمی کرد. شمشیر می خورد درد حس نمی کرد. حالا نقل است و ما هم خیلی رویش نمی ایستیم که بعد یک کسی اشکال کند. من عرض می کنم که شما اگر آن باران را احساس بکنید دیگر تیر را حس نمی کنید. آن هایی که از همه چیزشان در راه خدا گذشته اند. ببینید برای آن هایی که آمده بودند دنبال امام حسین، هیچ چیز نبود. هیچ چیز به آن ها نمی دادند. مرحله اول که کشته می شد. خب کشته می شد دیگر. آدم کشته شد، درواقع یعنی هیچ چیز دیگر. اگر زن و بچه اش هم بودند  زن و بچه اش اسیر می شدند. خب این هم دوم. اگر مالی داشتند مالشان به غارت می رفت. سه تا. جان، زن و فرزند، مال. خانه شان در شهرشان خراب می شد. عمر سعد آمد در بین دو تا لشگر با امام حسین صحبت کرد. حضرت او را خواستند و آمد. گفت آقا اگر من بیایم به شما ملحق بشوم خانه ام را [خراب می کنند]. رسم بود. رسم بود. اگر کسی از اینور فرار می کرد و می رفت آن طرف، حالا مثلا قرض کن در کوفه بود و فرار می کرد و می رفت پیش معاویه. یا پیش معاویه بود و فرار می کرد و می آمد پیش امیرالمومنین، رسم این بود که خانه اش را خراب می کردند. خب خانه اش هم از دست می رفت. هیچ نامی هم نبود. یک دوستی داریم که هست. می گفت یک پسر چهارده پانزده ساله ای در جبهه همراه ما بود. ایشان روحانی مثلا آن گردان بود. آن پسر رفته بود مثلا در سن اش را دست برده بود، مثلا چهارده اش را کرده بود پانزده تا بتواند بیاید جبهه. گفت شب عملیات به من گفت من فردا اسم کوچه مان را به نام خودم میکنم. نمی گذارم به نام تو بشود. شد. همین طور هم شد. هیچ کسی در میان اصحاب امام حسین وقتی شهید می شد اسم کوچه را به نامش نمی کردند. این ها را می گفتند خارجی. خارجی یعنی چی؟ یعنی از فرنگ آمده؟ این که معلوم بود این ها فرنگی نیستند و همه شان عرب هستند و پدر و مادرهای آن ها همه معلوم است. همه را می شناختند دیگر. این ها اتفاقا بزرگان شهر بودند. مثلا بریر استاد قرآن مردم شهر کوفه بود. اینجور می شناختند. عابس یک سردار شجاع بزرگ در شهر کوفه بود. نام و نشان دار بودند. پس خارجی به آن معنا نبودند. خارجی یعنی چی؟ یعنی: خَرَجَ عَلَی اِمَامِ زَمانِه کسی که بر امام زمانش یعنی یزید، بر امام زمانش خروج کرده است. خوارج زمان امیرالمومنین خاطرتان هست. به این ها می گفتند خوارج چون علیه امام زمانشان خروج کردند. این اصطلاح مانده. حالا تا بیست سی سال پیش امام زمان، امیرالمومنین است و حالا مردم هم خیلی [ایشان را] به عنوان امام زمان قبول نداشتند. به عنوان حاکم[قبول داشتند] حالا آن را کار نداریم. حالا امام زمان شده یزید. بنابراین مثلا می گوییم ها. اگر سر کوچه این ها بخواهند اسم این آدم را بگذارند، می گویند کسی که بر امام زمانش خروج کرده است. یعنی بدنامی. یعنی بدنامی. بدنامی هست. همه اموالش به غارت رفته است، خانه اش خراب شده است، زن و بچه اش به اسارت رفته اند. جانش هم به باد رفته. هیچ چیز. یعنی کسی که در لشگرگاه امام حسین حاضر است هیچ چیز ندارد. آن کسی که تیر به بدنش می خورد اگر یک دانه تیر می خورد، یه مقدار باران رحمت را احساس می کرد. احساس می کرد. این را اگر آدم دیده باشد می فهمد. متاسفانه. من می گویم و شما قبول کنید، باور کنید که واقعا اینجوری هست. اگر دو تا تیر می خورد باران رحمت را بیشتر حس می کرد. اگر صد تا تیر می خورد صد برابر باران رحمت را احساس می کرد. بنابراین اگر می گوییم درد را احساس نمی کند باور کنید می شود که آدم درد را احساس نکند. از بس در آن درونش که مرکز اصلی احساس است... اگر این دست قطع بشود حالا صد تا هم تیر به آن بزنند آدم که احساس نمی کند. این باید به یک مرکز  متصل باشد دیگر. وقتی آن مرکز پر از رحمت است و باران رحمت سیلاب شده، این را دارد می برد دیگر درد احساس نمی کند. اگر آدم بخواهد فکر کند باید یک کمی شلوغی هایش کم شود. شلوغی هایش برطرف شود. یک آقای بزرگواری که از فضلای طراز اول نجف بود، طراز اول فضلای نجف، آسید محمد فشارکی. الان شاید مثلا نوه هایش در تهران باشند. ایشان می خواست در مورد یک مسئله مهم علمی فکر کند. خب داخل حجره ام بنشینم و در را ببندم، یک نفر می آید تق تق تق تق. من مجبورم جوابش را بدهم. و حوادث بیرونی فکرم را قطع می کند. صدا می آید. من می روم بیابان. بعد به بیابان رفته بود و یک گودال پیدا کرده بود که از دور هم دیده نشود. وقتی کسی نگاه می کند، نبیند که آقای فلانی اینجاست. رفته بود در آن گودال و نشسته بود به فکر کردن برای حل آن مشکل. یک آدم هایی بودندها! یک آدم هایی بودند! بعد می بیند که یک آقای عربی آمد. ما آمدیم اینجا قایم شدیم که مزاحم نیاید حالا مزاحم آمد. آمد بالاسر گودال ایستاد و سلام کرد و خب مجبور شد جواب بدهد. فرمودند آن چیزی که فکر می کنی جواب و راه حلش این نیست. آن آقا فرمودند. فکر کرد و دید او راست می گوید. جوابش همین است. مثلا نیم ساعت فکر کرده و می خواست که یک ساعت، یک ساعت و نیم فکر کند، نمی شود آدم یک ساعت و نیم فکر کند. می شود. اگر شلوغ نباشد می شود. شلوغی را چه کسی درست می کند؟ من روزی هزار آدم می بینم. هر آدمی را که شما دیدی عکسش می آید در سینه ی شما. این عکس تا ابد می ماند. اگر به آن دل هم سپردی، بیشتر می شود. مثلا ماشین دیدی، مغازه دیدی، نمی دانم چی چی دیدی  هر نگاهی که کردی یک عکس و یک پرونده می شود و در یک مرکز می رود. مرکز ادراک انسانی. و چون مرکز ادراک انسانی از جنس این تن نیست، از جنس روح آدمی است، روح آدمی هم انتها ندارد، عرض کردم اگر آدم تا بی نهایت زنده بود، بی نهایت داشت از دیده ها و شنیده هایش عکس می گرفت و به آن مرکز می فرستاد. به انتها می رسد؟ به انتها نمی رسد. حالا. نشانه اش را صدبار عرض کردیم. نشانه اش نماز است. من دارم نماز می خوانم، یک چیزهای نا مربوطی مثلا از ده سال پیش در ذهنم می آید. می گویم خدایا من اصلا یاد این نبودم. گاهی هم یک چیزهای بد می آید. معلوم می شود که من به آن بدی بیشتر دل بستم. زنجیر بستگی. در هر صورت اگر کسی ذهنش شلوغ نباشد... خب چطور می شود ذهنش شلوغ نباشد؟ چطور می شود؟ خب آن آقای فشارکی که عرض کردیم که می خواست یک ساعت و نیم فکر کند و فکرش قطع نشود یعنی می توانست فکر کند و فکرش قطع نشود، خب پس این چه بود؟ ایشان چرا می توانست این کار را بکند؟ به خاطر اینکه دلش بسته نبود. همین. ایشان شاگرد میرزای شیرازی بوده است. میرزای شیرازی صاحب فتوای تنباکو. عرضم به حضورتان میرزا اواخر سرشان خیلی شلوغ شده بود. بعد از فتوای تنباکو ایشان یک شخصیت جهانی شد و سرشان خیلی شلوغ شده بود. یک قصه از میرزا هم برایتان عرض کنم که خیلی جالب است. یادتان نرود. میرزا درسشان را سپرده بود به ایشان. ایشان استاد سلسله اساتید بعد است. که آن اساتید بعد، اساتید مراجع بعد بودند. مثلا مرحوم آقای حکیم را شما فرض کنید که یادتان هست. مثلا آیت الله خویی را یادتان هست. این ها شاگردان شاگردان فشارکی بودند. اگر آدم دلش بسته نباشد، یعنی آن عکس فقط آمد جلو و رد شد. فقط رد شد. اما الان برای من هر چیزی که بیاید و رد شود یک اثری می گذارد روی این سینه من. یک چسبی به اینجا[سینه] می زند و می رود. اگر دل آدم از کینه پاک شده باشد، از بخل پاک باشد، از حسادت پاک باشد، دیگر دلش چسب ندارد. هر چیزی هم رد بشود هیچ عکسی را نمی توانند به آن جا بچسبانند. معلوم است؟ آن چسب ها همین کینه، حسادت، بخل، تکبر... این ها چسب هایی است که توی این سینه هست. هر چه[این ها صفات بد] بیشتر [باشد این چسب ها هم] بیشتر [می شود]. عکس هایی که از جلوی من عبور می کند. من قیافه شما را می بینم. من حاج آقای حق شناس را دیده بودم. نمی توانم همه مسائلش را باز کنم. با یک آقایانی در خدمت ایشان مشرف شده بودیم عمره. آخرین بار بود که برای طواف وداع رفته بودیم و به زیر ناودان طلا رفته بودیم - خدا نصیب همه شما بکند- ایشان رفته بودند زیر ناودان طلا برای دعا. نام این رفیقمان که رئیس کاروان بود و ما را برده بود را یادش نمی آمد. یادش می رود. وقتی دل چسب ندارد، چسب را که عرض کردیم چیست، لذا راحت نماز می خواند. وقتی دلم از کینه خالی باشد راحت نماز می خوانم. نماز می خوانم. اگر حسادت نیست، بخل نیست، نمی دانم تکبر نیست... من راحت نماز می خوانم. چه بود؟ قرار بود یک داستان از میرزا برای شما عرض کنم. یک آقایی داشتیم، خدا رحمتش کند، به نام آقای حاج حسن آقای بغدادی. گفت من یک مادربزرگ داشتم، بعد از اینکه ازدواج کرده بود، با شوهرش به عتبات مشرف شده بودند. خدا نصیب همه ما بکند ان شاءالله، به خیر و عافیت. آن وقت میرزا سامرا بود. خیلی عجیب است ها. در نجف قحطی شده بود، ایشان به این در زد، به آن در زد، پول از اینجا آورد، پول از آنجا آورد. قحطی نجف را اداره کرد. هیچ کس در این قحطی، ضربه ندید. بعد خب در شهر عزیز شد، شهر نجف را رها کرد. رفت سامرا. یعنی چی آقا؟ حالا شما مرجع تقلید هستید، به شما بیشتر ارادت یافتند... نجف را رها کردند و به سامرا رفتند. حالا در زمانه ما با ماشین های خوب می خواهیم از نجف به سامرا برویم سه ساعت با کم و زیاد آن راه داریم. آن ها قاعدتا باید با الاغ بروند و رفتن به آنجا چقدر زحمت دارد. رفت و شاگردان برجسته ایشان هم کم کم به ایشان ملحق شدند. سامراء مرکز درس و بحث شد. ایشان در آنجا دو تا مدرسه ساخت. متاسفانه ما در شهر سامراء خیلی نرفتیم، همیشه از آن کنار رفتیم و فقط به حرم رفتیم و آن مدرسه ها را ندیدیم. ایشان دو تا مدرسه ساخت و در آن جا دارند زندگی می کنند. طلبه ها هم زندگی می کنند. این خانم که مادربزرگ این آقا بود با شوهرش به زیارت سامراء رفتند. باید بروی دیگر. به زیارت سامراء رفتند و چندین روز[در آنجا بودند]. و ضمنا به خدمت میرزا هم رفتند. که مرجع تقلید آنها و مرجع تقلید همه بود. خدمت ایشان مثلا عرض سلام و احترام کنند و خداحافظی کنند. این خانم وضعیتش به شکلی بود که نمی توانست به حرم برود. خب. رفت از میرزا سوال کند که آقا من چه کار کنم؟ گفتند که میرزا در آن اتاق عقب است. درآن وقت سرش شلوغ نبود. این که داریم می گوییم برای وقتی است که سرشان شلوغ نبود. رفتیم و در را باز کردیم. ایشان در سجاده نشسته بود. مثلا در حال نماز بود. سلام کردم و مسئله پرسیدم. ایشان فرمود که (نقل اینجوری بود) فرمودند از این در حرم می آیی و همینطور می آیی و سلام می کنی و از آن در به بیرون می روی. (آدم مسئله اش را باید از مرجع تقلیدش سوال کند) حالا. جواب مسئله داده شد. در این فاصله چشم این[خانم] به مهری که در جانماز آقاست افتاد. دید که مهر عجیبی است. آقا دیدند که این چشمش به این مهر افتاده. [میرزا پرسیدند] این مهر را چشم و دلت گرفته؟ مثلا عرض کرد بله. فرمودند یک وقتی قبر مطهر امام حسین شکاف برداشته بود. من غسل کردم، وضو گرفتم، احرام بستم، از پله ها پایین رفتم و قبر را مرمت کردیم و یک تکه از خاک اصل قبر، یک مقداری برداشتم و آوردم. دلت می خواهد بردار و برو. این را من اصلا نمی توانم بفهمم که یعنی چی؟ این یک مقدار خاک قبر از یک الماس بزرگ صد برابر برتر است. الماس کاری نمی تواند بکند. اما یک سر سوزن از این، مرده را زنده می کند. اصلا برای آن قیمت نمی توان گذاشت. آخر چطور تو از همه اش گذشتی؟ خب یک تکه اش را می دادی این ببرد. واقعا من اصلا تصور نمی کنم. این نوه ایشان که این داستان را نقل می کرد، می گفت این را آورده بودند و ما آن را در شیشه داشتیم و در روزهای عاشورا در آن برق سرخ می زد. مثل اینکه مثلا یک شیشه های سرخ در آن است. یعنی نشانه این بود که حقیقت داشت. ما یک ذره یک ذره در طول پنجاه شصت سال به مریض ها می دادیم. مثلا هزارتا مریض خوب شده. حالا این آقا که این همه گذشت دارد، حقش هست که وقتی در یک مسئله ای گیر کرد، امام زمان علیه السلام تشریف بیاورند و مسئله اش را حل کنند. درمورد فتوای تنباکو هم ایشان وقتی می خواست به ناصرالدین شاه نامه بنویسد بزرگان شاگردان جمع می شدند و با مشورت نامه می نوشتند. حالا بناست یک نامه مستحکم آخری به شاه بنویسند و قرار است آن شاگردان امثال آقای فشارکی و چهار پنج نفر که انسان های غریب و عجیبی بودند، با هم جمع شوند و مشورت کنند و  نامه بنویسند. وقتی شاگردان عصر آمدند ایشان فرمود که نامه صادر شد. مسئله نامه حل شد. به سرداب رفته بودند دستور داده شد که نامه را چجوری بنویس. بساط ناصرالدین شاه را جمع کرد. بساط انگلیس ها را هم از ایران جمع کرد. بعد انگلیس ها گفتند که باید این ها را ریشه کن کنیم. باید این عمامه سیاه ها و عمامه سفید هایی که مزاحم ما هستند را ریشه کن کنیم. کسروی را فرستادند و نسل های بعدی او را فرستادند که متاسفانه نامشان را نمی توانم ببرم، تا این ها را ریشه کن کنند. بگذریم. آقا یک همچنین چیزی که از ثروت عالم بیشتر است را در آنی می گذری. خب تو بخواهی فکر کنی نمی توانی فکر کنی؟ هیچ دلبستگی نداری. هیچ هیچ، هیچ. آقا دلبستگی؟ نه. اول بچه ام را برای شهادت می فرستم بعد رفقایم را. در کربلا دیگر. اول بچه ام را فرستادم بعد دیگران را. آن هم اگر خودشان خواستند بروند. بچه ام را می گویم برو. ولی به آن های دیگر نمی گویم برو. اگر خواستند بروند و خیلی التماس کردند اجازه می دهم. از کجا بیاییم؟ این نکته آخر را هم عرض بکنیم که به درد همه مان بخورد. من وقتی گناه می کنم، یک چیزی را بر خدا ترجیح می دهم. یک دروغ می گویم که این معامله بسته شود. معلوم می شود که پول این معامله برای من از خدا عزیزتر است. خب من دارم عزیزتر بودن چیزهای دیگر را تمرین می کنم. اما اگر به شما صد میلیارد هم دادند دروغ نگفتی... به من صد هزار تومان هم بدهند توجیه می کنم. می گویم من این پول را می گیرم بعد در راه خدا به فقرا می دهم. عید است و مثلا صد تا فقیر در اطراف ما هست... البته صد هزار تومان به هیچ دردی نمی خورد. به عنوان مثال. آن جا در گناه کردن در واقع دارم عزیزتر بودن چیزهای دیگر از خدا را تمرین می کنم. این باعث می شود که آن دلبستگی تقویت شود. هی دائما. هر گناه تازه ای که کردم باعث می شود آن دلبستگی تقویت شود. اگر گناه نکردم چه؟ هی در حال دل کندن هستم. اگر این را به یک جایی برسانی می شود. اگر در ترک گناه خیلی جدی عمل کنی به آن دل کندن می رسد. آن وقت آدم وقتی می خواهد نماز بخواند [می تواند] نمار [درست] بخواند. یا می خواهد فکر کند، می تواند فکر کند. اگر آدم بتواند درست فکر کند، بتواند فکر کند، بگویم یا نگویم؟ این آدم است. چون خاصیت آدم که با حیوانات فرق دارد، فکر کردن است. اگر می تواند فکر کند معلوم می شود آدم است. اگر در فکر کردن مشکل دارد...

 

 

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای