جلسه چهارشنبه 99/10/10
آدم باید مواظب خودش باشد. شما اگر مواظب غذایت نباشی، عیب می کنی. اگر مواظب معاشرتت نباشی، عیب می کنی. این عیب تا کجا می شود. تا صد و هشتاد درجه هم می تواند باشد.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین المُنتَجَبین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی الأرَضین عَجَّل الله تَعَالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَخرَجَه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

حوادثی در زمان ما اتفاق می افتد و اتفاق افتاده است که آدمی را، یعنی کسی که به سرنوشت خودش فکر می کند، از عاقبت خودش ترسان کرده است. می شود آدم در هشتاد سالگی راه دیگری، راه دیگری انتخاب کند. بر خلاف آنچه که تا مثلا سال های سال از عمرش طی کرده. چطور می شود؟ چطور می شود که آدم یکهو عوض می شود. من دوستان متعددی داشته ام که طبق یک نظر، طبق یک روش عمل می کردند و بعد من تغییرات صد و هشتاد درجه، صد و هشتاد درجه دیدم. این برای آدم ممکن است. [برای] آدم ممکن است. فرق فرشته با آدم این است که فرشته هیچ تغییری نمی کند. آدمیزاد می تواند از یک صفر، صد و هشتاد درجه چرخ بخورد و درست در مقابل آنچه که در گذشته بوده قرار بگیرد. درست مقابل. به جنگ آن گذشته خودش بیاید. به مقابله بیاید. همه آنها را باطل بداند. همه را گمراهی بداند. آدمیزاد ممکن است. ساختمان آدمیزاد است. شاید در گذشته برایتان عرض کردم. آدم باید مواظب خودش باشد. شما اگر مواظب غذایت نباشی، عیب می کنی. اگر مواظب معاشرتت نباشی، عیب می کنی. این عیب تا کجا می شود. تا صد و هشتاد درجه هم می تواند باشد. می تواند برود. اگر مواظب معاشرتت نباشی، اگر مواظب مطالعه ات نباشی، اگر مواظب تلویزیون دیدنت نباشی، شبکه های خارجی را بی مهابا نگاه کنی، یک دوستی داشتیم، جزء اولین کسانی که در رشته های ما در سلک ما زبان انگلیسی را خوب می دانست. خوب می دانست و دائما با اینترنت، دائما با اینترنت کار می کرد. من هروقت ایشان را می دیدم، گاهی دوماهی [یکبار] کمتر با بیشتر، ایشان را می دیدم. مثلا در مسجد و نماز جماعت همدیگر را می دیدیم. می دیدم دارد یک شبهه تازه می گوید. شبهه ای که در مرتبه قبل گفته بود و من در این مدت داشتم رویش فکر می کردم، فرصت نشده بود یک راه حلی برایش پیدا کنم. یک شبهه تازه می گفت که اگر من آن شبهه ها را برای شما عرض کنم، همه ذهن تان خراب می شود. خب آقا اگر شما دائما در شبهه غلط بخوری، یک دانه اش در دل آدم جا می گیرد. فقط یک دانه اش. همان یک دانه برای اینکه شما بی دین از دنیا بروی، با شک، با شک در یکی از اصول از دنیا بروی، [کافی ست تا] شما بروی در سری کفار. شما را به آن [گروه] می برند. شک آدم را به کفار ملحق می کند. قرآن دارد بَلِ‌ ادَّارَكَ‌ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ  بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْها بَلْ هُمْ مِنْها عَمُونَ‌ [66 نمل]. همینطور درجه درجه درجه می رسد [ به جایی که] دیگر به هیچ چیز معتقد نیست. آدم به کوری محض می رسد. اگر شما از خودت مواظبت نکنی. باید مواظبت کنی و به دقت مواظبت کنی. به خطر دست نزنی. به خطر وارد نشوی. خود من یک کتاب خواندم. داشتم می خواندم. حالا هیچ چیزش را نمی گویم. من دیدم این همینطور دارد شبهه و شک می اندازد. خب بستم. دیگر هم نخواندم. آقا شما باید از خودت مواظبت کنی. می توانی هر مقاله ای را بخوانی؟ خب نمی توانی. اجازه نداریم. ببینید فرمودند معصوم، مَن عَصَمَ اللّه. معصوم آن کسی است که خدا او را حفظ می کند. خدا او را حفظ می کند. خدا او را حفظ می کند. نمی گذارد دست شیطان به او برسد. خدا او را حفظ می کند. ما که نیستیم که. هیچ کدام مان که معصوم نیستیم. پس بنابراین اگر خودمان از خودمان مواظبت نکنیم، شیطان او را می برد. ما یک دوستی در دانشگاه داشتیم. حالا به متاسفانه به تشویق من به دانشگاه رفته بود. مثلا داشت رشته تاریخ و تمدن اسلامی هم می خواند. یک استادی داشتند. این برای همان ترم اول می آمد سیاست می گفت. علم سیاست. هرمرتبه که می آمد یک مجموعه ای از اشکال و فحش و بد و بی راه تحویل بچه ها می داد. بچه ها هم که بچه اند. اگر شما لیسانس گرفته باشی، طبق ضوابط لیسانس گرفته باشی، لیسانست در بیست و دو سالگی است دیگر. پس یعنی... حالا من می گویم... آقا... خب همه هم نشسته اند. یک نفر هم در مقابل مزخرفاتی که این استاد می گفت صدایش درنمی آمد. فحش می داد. بد می گفت. از صدر تا ذیل. شما نمی توانی با این آدم بنشینی. نمی توانی حرف هایش را گوش بدهی. فرمایش حضرت جواد علیه السلام است. می فرماید اگر کسی سخن کسی را بشنود، او از خدا سخن بگوید این عبادت خدا را کرده. عبادت کرده. من اگر دارم حرف درست می زنم، شما اینجا نشسته ای و داری گوش می دهی، داری عبادت می کنی. اگر هم از شیطان سخن بگویم، یعنی شک و شبهه، شما داری شیطان را عبادت می کنی. شیطان را عبادت کردی. أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ[60 یس] خدا با فرزندان آدم عهد کرده است که شیطان را عبادت نکنید. این کسی که دارد حرف نامربوط دینی، حرف نادرست دینی، آن حرفی که به دین آدم صدمه می زند را گوش می دهد، دارد شیطان را عبادت می کند. حالا این خیلی مهم نیست. مثلا داری گناه می کنی. شیطان را عبادت می کنی. [مهم تر اینکه] گمراه می شوی. شما هم در اثر زیاد شک و شبهه شنیدم خودت شیطان می شوی. نمونه اش را داریم. من نمونه اش را دم دستم دارم. هی شبهه شنیدم. از پس برنیامده. خودش هم تبدیل شده به کسانی که تبلیغ همان حرف ها را می کند. عاقبت به خیری شرایط دارد. آدم باید برای عاقبت به خیری اش زحمت بکشد. شما یک کلمه شبهه می شنوی. یکهو اصلا از اصل طلبگی ات ... اینجوری نبود. یک کسی آمده با شما صحبت کرده و نسبت به اصل طلبگی ات شک کردی. کوچکیم دیگر. یک نسیم اندکی می وزد یکهو از آنطرفی می شویم، از این طرفی می شویم. قدیم ها می گفتند که یک غوره می خورد سردی اش می کند. یک کشمش می خورد گرمی اش می کند. ما اینجوری هستیم. توان مان، توان انسانی ما اندک است. پس نباید. اصلا نزدیکش هم نشو. اگر پیچ را باز کردی و دیدی یک حرف نادرست است، [سریع ببند]. البته هامن یک کلمه حرفش هم ممکن است آدم را خراب کند. بلافاصله ببند. من به اینترنت مراجعه نمی کنم. آقا اصلا طوری است؟ یعنی آن گسترده اینترنت را عرض می کنم ها. گسترده اینترنت. هزارتا کامل هست برای گمراهی. من مراجعه نمی کنم. اگر اینترنت صحیح سراغ داشتم خب استفاده می کنم. نداشتم، خودم را در دریای آلوده نمی اندازم. دریای آلوده. ببینید اگر من یک عکس ببینم، این عکس در ذهنت می ماند. می گویند لحظه آخر عمرت این عکس می آید. من غرق در این عکس آلوده از دنیا می روم. فکر نکنید من یک بار دیدم و فراموش کردم. آدم فراموش نمی کند. آدم هنگام مرگ تمام زندگی خودش را به یاد می آورد. حالا یک دانه اش آن عکس آلوده است. آن آدم را به خودش جلب می کند. من آخرین لحظات عمرم را غرق در آن عکس آلوده می گذرانم. حالا فرمایش پیغمبر را عرض کنیم. می فرمایند العَمَلُ بِخَواتِیمِهِ. نسبت به آن بحث گذشته مان. العَمَلُ بِخَواتِیمِهِ. العَمَلُ بِخَواتِیمِهِ. شما تا سن شصت سالگی خوب بودی. روضه خوان بودی. موعظه می کردی. عبادت می کردی. با هوا و هوس های خودت می جنگیدی. خب بارک الله. اگر همان موقع از دنیا می رفتی به بهشت می رفتی. اما اگر فقط یک حرف شنیدی. از پسرت یک حرف شنیدی. یک ذره در دلت قرار گرفت. چهار روز بعد هم یک حرف دیگر شنیدی. به پسرت هم اطمینان داری. می دانی او خیرخواه توست. می دانی. یعنی خیال می کنی. و روی این حرف هم فکر می کنی. تامل می کنی. تا یک اندازه ای می پذیری. داشتم آن دانشگاهی را می گفتم. آن دوست مان آمد اشکالات آن استاد را به من نقل کرد. گفتم آقا این را این جواب بده. این را اینجوری جواب بده. می ترسید. یک استاد هفتاد ساله. یک جوان مثلا بیست و چند ساله. حالا شاید یک ذره سنش از سایر بچه ها بزرگتر بود. چون لیسانسش را در سال های گذشته گرفته بود و دومرتبه رفته بود امتحان داده بود و وارد فوق لیسانس شده بود. اول جرئت نمی کرد. یواش یواش بلند شد به هر زحمتی بود یک کلمه به حرف استاد اشکال کرد. بعد ها یواش یواش جرئتش بیشتر شد و اشکال بیشتر کرد و رها نکرد و تا آخرین لحظاتی که استاد سر کلاس بود این اشکال می کرد. او نامربوط می گفت و این یک جوابی داشت بدهد. سلامت ماند. سلامت ماند. آن دوست مان گفت من شاگرد دکتر بشیریه بودم. آن آقایی که ترورش کردند نامش چه بود؟ حجاریان. او هم بود. من دائما اشکال می کردم. یعنی بعد فرض کن به اتاق می رفتیم و اشکال اول و اشکال دوم و نیم ساعت، سه ربع با آن ور می رفتیم. ایشان هم کاملا گوش می کرد. یک کلمه اشکال نمی کرد. خب آقای حجاریان هم شد یک بشیریه دوم. این آقا سالم و درست. نمی شود. اگر مقابله کنی، به سلامتی می مانی. اگر مقابله نکنی، غرق می شوی. اگر رفیق بد داشته باشی، با او رفیق باشی. ببینید یک جوک می گوید. اصلا من بدم می آید لفظش را بگویم. این جوک در ذهن شما می ماند. صد بار دیگر به یاد آدم می آید. بگو من دارم نماز می خوانم. آن جوک به یادم می آید. اگر آن وقت هم به یادت نیاید، دم مرگ به یادت می آید. شیطان آدم را رها نمی کند. قسم خورده. گفتند یک آدم بزرگی، یک آدم بزرگی که سال ها زحمت کشیده بود، ریاضت ها کشیده بود، عبادت ها کرده بود، تحصیلات کرده بود. در عالم خواب دید که خودش بالای بلندی یک کوه است. زحمت کشیده بود دیگر. به بلندی رسیده بود. در مقابلش شیطان هم روی یک کوه بلند بود. آن پایین را که نگاه می کند می بیند یک دره عمییییق است که مثلا جهنم آنجا جاری است. قاعدتا در تلویزیون دیده اید که مثلا یک کوهی که آتش فشان می کند،  این گدازه هایش همینطور جاری است. یک همچین چیزی. این دست به محاسن سفیدش کشید و گفت بیا دست از سر من بردار. من خیلی از سنم گذشته. [شیطان] گفت در دل من رحم و مروت نیست. اصلا نیست. فقط چنگم به تو بند شود، فقط چنگم به تو بند شود. بالای کوه. تو به مقامات رسیدی. بلعم باعورا. قرآن می فرماید ما به او آیات داده بودیم. آیات داده بودیم یعنی چه؟ صاحب کرامت بود. صاحب کرامت بود. دعایش مستجاب می شد. به او گفتند بیا علیه موسی دعا کن. اگر چنگم به تو بند شود، به آن مرد بزرگ گفته بود، اگر چنگم به تو بند شود، جایت آنجاست. آن ته [جهنم]. آن ته وحشتناک بود. واقعا وحشتناک است. یک کتابی هست به نام سه دقیقه در قیامت. این را بگیرید بخوانید. کسی هست اینجا خوانده باشد؟ شما خوانده ای؟ حرف هایش را هم گوش کرده ای؟ م یگوید یک آقایی از دوستان مان یک پولی از اداره گرفته بود که در یک راه خیری مصرف کند. این را درکمد و صندوق اداره نگذاشت که مثلا رویش بنویسد این پول چیست. در جیبش گذاشته بود و بیرون آمده بود. یک موتور زده بود و از دست رفته بود. بردند دفن کردند و پدر ومادرش هم فکر کردند این پول مال خودش است، مصرف کردند. این بنده خدا که می گوید من سه دقیقه در قیامت بودم، به نظرم روی تخت عمل سه دقیقه از دنیا رفته بود. بعد برگشته بود. در این سه دقیقه آن عالم مثلا هزارتا مطلب برایش اتفاق افتاده بودد. در آن سه دقیقه این عالم. آن عالم زمان ندارد دیگر. گفته بود آقا به داد من برس. برو به پدر و مادر من بگو این پول را برگردانند. آدم خوبی بود. خیلی آدم خوبی بود. مواظب بود. همه چیزش. اما پول بیت المال است. یک قران یک قران باید جواب بدهی. جوابی نداری بدهی. اصلا نمی دانم این آدم چه می شود. یک عمر نماز خوانده، روزه گرفته، همه چیزش درست بوده. فقط یک پول بیت المال در جیبش بوده. اینجوری است آقا. شما می نشینی حرف های یک آقایی را گوش می دهی. می نشینی حرف های پسرت را گوش می دهی. او این حرف ها را از کجا آورده؟ همه حرف ها ریشه های صهیونیستی دارد. آنها آمده اند پرش کرده اند. آنها آمده اند او را ساخته اند. دارد با پول حلال آنها زندگی می کند. دارد با پول حلال آنها زندگی می کند. آدم حلال زادگی خودش را از دست می دهد. حلال زادگی خودش را از دست می دهد. با چه؟ با حرام لقمگی. آدمی که حرام لقمه باشد. می فهمید حرام لقمه یعنی چه؟ یعنی لقمه ای که می خورد حرام است. ساختمان آدم را عوض می کند. هر لقمه ای که شما می خوری، ساختمانت را عوض می کند. ساختمانت را عوض می کند. بکوشید پاک و حلال، پاک و حلال. اگر شما یک پولی خورده باشی، مثل پول سهم امام و به امام زمان خودت بدهکار شده باشی، که باید به او خدمت می کردی، حالا داری به دشمن امام زمان خدمت می کنی. آقا همه آن پول ها حرام می شود. شما بیست سال، سی سال، چهل سال حرام خوردی. مثلا. یک چیز اینجوری. خب. اگر آدم به خودش معتقد باشد، حتما به جهنم می رود. به خودش معتقد باشد، حتما به جهنم می رود. آن آقا به من گفت وقتی پیش مرحوم آیت الله خوانساری، رضوان الله علیه، سلام الله علیه می نشینیم، مثل اینکه هیچ چیز ندارد. دستش خالی خالی است. ملّای حسابی. ملای درجه یک. درجه یک. مثل این است که هیچ چیز ندارد. باید با او ور بروی تازه آن وقت آن دریا به تلاطم می آید و شما تازه می فهمی او باسواد است. حالا مثال عرض کردم. اگر شما به خودت معتقد باشی، نمی شود. عاقبت به خیر نمی شوی. اگر رفیق بد داشته باشی، رفیق بد داشته باشی، عاقبتت به خیر نمی شود. اگر خدایی نکرده به یک گناهی معتاد باشی، معتاد باشی، به یک گناهی معتاد باشی و نتوانی آن را ترک کنی و با آن گناه از دنیا بروی... میرزا احمد را برایتان گفته ام دیگر. میرزا احمد نانوا. این بیست و چهار ساعت مست بود. بیست و چهار ساعت. اینها که شراب می خورند، مثلا فرض کن عصر به میخانه می رود. شب به میخانه می رود. شب مست است. این صبح مست بود. ظهر مست بود. شب مست بود. چون هیچ کاری هم نداشت. چندتا نانوایی داشت. چندتا نانوایی داشت. پول آنها را می گرفت و احتیاجی نداشت کار کند. همیشه مست. در همین محله ما هم زندگی می کرد. از این کوچه ای که به مدرسه حاج ابوالفتح می رود. یک کوچه انقدری هست. خانه اش در این خانه بود. سر کوچه ایستاده بود. حالا وسایل عاقبت به خیری را می خواهم عرض  کنم. آنجا ایستاده بود. یک روضه خوان از آن روضه خوان های درجه یک قدیم که حالا دیگر آنها دیگر کمتر هستند، از آنجا  عبور کرد. گفت فلانی بیا یک روضه برای من بخوان. گفت کجا روضه بخوانم؟ وسط کوچه که نمی شود روضه بخوانم. باید صندلی باشد. خب باشد. چهار دست و پا افتاد روی زمین. بیا روی پشت من بنشین روضه بخوان. جرئت نمی کردند. گردن کلفت بود. مست هم بود. جرئت نمی کردند. نشست رویش. ابالفضل بخوان. خواند. این هم دارد زیر دست و پای این هق هق هق. هی گفت روضه بخوان. روضه ام البنین بخوان. علی اصغر بخوان. روضه علی اکبر بخوان. مردم هم جمع شدند. گردن کلفت های محله هم آمدند. حاج مهدی قصاب داشتیم اینجا. جزء گردن کلفت های درجه اول تهران بود. همتای طیب و اینها. اینها آمدند آنجا پای روضه او استادند و دارند نگاه می کنند. او هم آن زیر دارد هق هق گریه می کند. گریه می کند. گفت آقا خفه شدم. اشاره کرد خفه شدم از بس روضه خواندم. به دادم برسید. اینها دیگر دست به دامانش شدند. آمیزاحمد، چه، احمدآقا این پیرمرد است. چه. رها کرد. این در نامه عملش ماند. یک کار دیگر هم می کرد که شاید این ریشه بود. گفت وقتی پول های اجاره های نانوایی ها را می گرفت به محلات فقیر نشین می رفت. هی دستش را پر می کرد و در صاحب یک خانه فقیر می ریخت. هستند دیگر. در همین محله ما هم فقیرهایی هستند که شاید نان هم گیرش نمی آید بخورد. مثلا. این دستش را پر می کرد و می ریخت. دستش را پر می کرد و می ریخت. دستش را پر می کرد و می ریخت. این هم داشت. آخر عمر دیگر نخورد. بی هیچ دلیلی. بی هیچ مقدمه ای دیگر نخورد. بعد فوت کرد. شما اگر با مستی از دنیا بروی نمی دانیم چه می شود. عاقبت به خیر شد. آقا شما تمام عمر آب تربت می خوردی. آخرش حرف هایی که می زنی از هر شرابی بدتر است. شراب قابل بخشش است. این حرف هایی که می زنی قابل بخشش نیست. خطت را عوض کنی، خط عوض کردن قابل بخشش نیست. قابل بخشش نیست. لَناکِبُون. قرآن دارد. شما یک اصلی را قبول ندارید. به سر داخل جهنم.

السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ

طبق یک نقل بچه را روی دست گرفته بود. اما تَرَونَهُ. خب نگاه کن ببین بچه ... یعنی انقدر نزدیک بود که می دیدند. اما تَرَونَهُ. نگاه کنید می بینید بچه از حال رفته. از شدت تشنگی. یعنی حتی لب و زبانش را هم نمی تواند تکان بدهد. انقدر از حال رفته. مثلا شاید. فَبَینَما هُوَ یُخاطبُهُم. هنوز این جمله بابا. یک جمله مثلا. چهارتا کلمه، پنج تا کلمه، ده تا کلمه است. فَبَینَما هُوَ یُخاطبُهُم إذ رَماهُ حَرمَلَهِ بن کاهِل الأسدی. این تیر چکار کرد؟ تیر این بچه را ضبح کرد. در بغل بابایش سر بچه را بریدند. با عبدالله هم عین همین عمل کردند. بچه دربغل عمو بود. باز همان ملعون شاید. شاید همان ملعون باز یک تیر زد. او هم شاید در بغل عمویش ضبح شد. گفتند چهارتا بچه در بغل حضرت حیسن علیه السلام در عاشورا کشته شدند.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای