اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین.
یک قصه ای را بزرگان علمای اخلاق نقل کرده اند. حالا عرض می کنم. ببینید خدای متعال حضرت موسی را به محضر حضرت خضر فرستاد که از ایشان چیزهایی بیاموزد. خب. رفتند و دیگر خودتان داستان هایش را بلد هستید. آن وقت که می خواستند از هم جدا شوند. حضرت موسی به حضرت خضر عرض کرد که آقا یک موعظه ای، یک نصیحتی به من بفرمایید. این را در کتاب ها آورده اند. هست. بعد حضرت خضر به حضرت موسی گفت آقا شما هم یک موعظه ای به من بفرمایید. ایشان هم فرمایشاتی فرمودند و هر دو فرمایشات هم در کتاب های حدیث هست. آن قصه ای که عرض می کنم این است. من خودم ندیدم. اما از آدم های درجه اولی شنیدم که حرف شان معتبر است. بین شان صحبت شد که آقا چرا، به چه دلیل من را خدمت شما فرستادند؟ شما باید یک مرتبت بالاتری داشته باشی که من را پیش شما فرستادند. ایشان یک فرمایشی کرد. این فرمایش خیلی خوب است. آن آقایانی که این را نقل می کردند، یعنی علمای اخلاق، همه خیلی به این موضوع توجه داشتند. فرمود که فرق من و تو این است که تو را پیش من فرستادند و من را استادت قرار دادند. تو در فکر زیاد کردن و بیشتر انجام دادن مقتضیات هستی. من در فکر رفع موانع هستم. من لفظش را می گویم و بعد معنا می کنم. یعنی کسی که در فکر رفع موانع است از کسی که دارد به مقتضیات می پردازد، مرتبت بالاتری دارد. مقتضیات مانند همین نماز جماعتی است که ما خواندیم. عمل خوب. وسیله بالا رفتن. می شود مقتضی. یعنی دلیل، علت و عامل بالا رفتن. تو که رفع موانع می کنی، مشکلات [را برطرف می کنی] این نماز که می خواهد بالا برود، به مشکل برنخورد. تو سعی می کنی مشکلاتش را برطرف کنی. تقریبا همه مان این را می فهمیم. خب خیلی ها هم هستند. شاید مثلا شما هم می شناسید. شب ها گریه می کنند، نمی دانم، روزها کارهای خوب می کنند. خدمت می کنند. زیارت می روند. زیارت امام حسین خیلی مهم است. زیارت امام حسین می رود. زیارت حضرت رضا علیه السلام می رود. خیلی مهم است. همه اینها مقتضی است. اگر من دل مادرم را سوزاندم، بعد هم به مشهد رفتم، آخر نمی شود. آن زیارت به جایی نمی رسد. این کار را نباید می کردی. این مانع است. نمی گذارد. خانم شما از رفتار شما دل نگران است. نمی داند امشب که به خانه آمد چه حرف تندی به من خواهد زد. نکند دستش حرکت کند. مثلا بعضی خانم ها ضعیف تر هستند دیگر. معمولا جثه خانم ها یک مقدار ضعیف تر است. شما جثه یک مرد که یک کمی قوی تر است. پس می تواند هرجور بخواهد، بزند، بکوبد. این خانم می ترسد که این شوهرش که امشب دارد به خانه می آید، چه رفتاری خواهد کرد. خب این نمی گذارد. نماز هایی که خواندی، خواندی. آن ترس و خوف و دل لرزه آن خانم نسبت به اعمال شما، نسبت به اعمال احتمالی شما، نمی گذارد به جایی برسد. نمی گذارد این نمازها پرواز کند. ببینید باور کنید، باور کنید، باور کنید، آدم نماز که می خواند، باید بالا رفتن را بفهمد. نماز آدم را بالا می برد. باید بفهمد. مگر نگفته اند الصَّلاهُ مِعراجُ المُومِن. شما باید در یک نمازت به معراج بروی. خب چرا نمی توانیم برویم؟ چون نمازمان از همان اول روی زمین بود، آخرش هم روی زمین بود. مال مشکلاتی است که درست کرده ایم. برای خودمان پابند درست کرده ایم. دلبستگی درست کرده ایم. نمی گذارد نماز پرواز کند. حالا نمونه هایی دارم که نمی خواهم عرض کنم. عرض می کنم شما در نماز [باید] حس کنی. حس کنی. سابقا مثال می زدند. عرض می کردم که ممکن است شما دارید با یک رفیقی صحبت می کنید. بحث تان هم خیلی بحث جدی است. عرضم به حضورتان اقتصادی است و چک است و گران شدن جنس است و امثال این حرف ها. [ممکن است] ده طبقه از یک ساختمان را بالا بروید و نفهمید. این می شود. آدم ده طبقه را با رفیقش بالا رفته و از بس فکرش مشغول آن صحبت هایی است که با رفیقش می کرده، از بس فکرش مشغول بوده، نفهمیده ده طبقه را بالا رفته. اما امکان ندارد شما یک تکان مختصری در نماز بخورید و نفهمید. امکان ندارد. یک دوستی داریم که اینجا هم می آید. نماز جعفر را سحر می خواند. نماز جعفر را سحر می خواند. این از کارهای بزرگ است. نماز جعفر خواندن خیلی مهم است. باز هم از همان مقتضیات است ها. اگر آدم خرابی به بار نیاورده باشد این کار را انجام بدهد. گفت من احساس کردم دارم بالا می آیم. همین جسم ها. همین جسم. احساس کردم دارم بالا می روم. این حس خیلی قوی است. امکان ندارد که شما در نماز بالا بروی و نفهمی. این امکان ندارد. خب حالا چرا؟ چرا ما نمی فهمیم؟ خب معلوم می شود بالا نمی رویم. چرا بالا نمی روی؟ خودت پابند درست کردی. من به یک گناهی عادت دارم. بعضی از آدم های خوب هم هستند. ببینید بعضی از آقایان دروغ شوخی را هم گناه می دانند.خب اگر اینجوری است، من خیلی معمولی و خیلی عادی به شوخی دروغ می گویم. برای اینکه رفقایم بخندند. خب برایت گناه کبیره نوشته شده. شما به عنوان شوخی گفتی. قصد بد هم نداشتی. اما اگر این گناه کبیره است، خب یعنی گناه کبیره. یعنی مانع. مانع از پرواز. دل شکستن. دیشب عرض کردم. آن دوست مان گفت که از من پرسیدند فلان مسجد برویم یا نرویم. یا فلان مسجد چطور است؟ من یک کمی لبم را کج و کوله کردم. نشان می داد که خیلی نمی پسندم. دو سال داشتم کفاره این [را می دادم]. هیچ حرفی هم نزده بودها. دو سال داشتم کفاره اش را می دادم. حالا چه بلایی سرش بوده؟ نمی دانم. آن بنده خدای دیگر گفت که من فلان گناه را کردم. حالا من اسمش را نمی برم. شانزده سال داشتم کفاره می پرداختم. شانزده سال. اینجوری است. مانع. مثلا اگر پدر و مادر من از من راضی نیستند. نمی شود. شما هرچه کار خوب بکنید، بالا نمی رود. می ماند. اگر خانواده، زن و بچه، از آدم دل نگران باشند که عرض کردم. ببینید این هم باز قاعدتا سال های گذشته عرض کرده بودم. ببینید فرزند شما، به شما حق دارد. شما به فرزندت حق داری. اگر خدایی نکرده او خلاف میل شما رفتار کند، ممکن است دلت بشکند. مثلا ناراحت شوی. اوقاتت تلخ شود. برایت مشکل ایجاد کند. خب ممکن است آن بچه عاق شما بشود. بالعکس چطور؟ اگر پدر و مادر عاق فرزند شوند چه می شود؟ آخر راه حل هم ندارد. من بچه ام را یک مدرسه ای گذاشتم. با بی فکری. با بی فکری. یک مدرسه ای گذاشتم که مدرسه خوبی نبوده. الان مدرسه خوب خیلی کم است. مثلا بچه هشت ساله، نه ساله، خب به سرعت از هم کلاسی اش یاد می گیرد. اگر مدرسه بر کلاس ها و بر بچه ها مسلط باشد و کاملا از آنها مواظبت کند، ممکن است کمتر ضرر داشته باشد. اما در هرصورت خطر مدرسه ها خیلی زیاد است. خیلی زیاد است. دبیرستان که دیگر یک صحرای بی در و پیکر است. آنهایی که دبیرستان بودند یا الان هستند می دانند چقدر گَل و گشاد و بی در و پیکر است. یک پسری، یک عکسی در موبایلش می آورد و به همه بچه ها پخش می کند. نابود می کند. خب اگر پدر، برای پسرش دلسوز باشد باید اینها رامواظبت کند. من مکرر عرض می کردم. آقا فرش زیر پایت را بفروش و بچه ات را یک مدرسه ای بفرست که مواظب اند. مدرسه خوب. یک دوستی داشتیم که یک مدرسه داشت که امسال عزلش کردند. مدرسه خیلی خوب بود. خیلی مدرسه خوبی بود. فعلا این یک مدرسه هم از دست رفت. من نمی شناسم. نفراتش را نمی شناسم. گفت که من و آقای مدیر از ظهر تا غروب با هم بودیم. ندیدم این آقای مدیر جدید نماز بخواند. کسی که نماز نمی خواند، می تواند دلسوز باشد؟ می تواند دلسوز نماز بچه ها باشد؟ پدر باید از این مواظبت کند. عرض می کنم. مادر النگویش را بفروشد و بچه را در یک مدرسه خوب بگذارید. انقدر می ارزد. منتها باید بگردیم. آن هم باید بگردیم. خرج دارد. حالا دیگر چه کارش کنیم. خرج دارد دیگر. خرج های زمان ما. بنده اولین بار که از این صندوق های قرض الحسن، قرض الحسنه گرفتم، برای مدرسه پسرم بود. اولین بار. حالا خیلی سال های پیش. می ارزد. می ارزد. شما هرچه فدارکاری کنی که بچه ات مسلمان و خوب بزرگ شود، می ارزد. اگر بچه شما بد شود، نسل شما قطع شده. نسل شما قطع شده. من یک وقتی، ابن بابویه بودم. یک آقایی مادرش را آورده بود دفن کند. خودش تنها بود. یک نفر. احتمالا مثلا دو سه تا باربر [استخدام کرده بودند] که جنازه را تا سر قبر بیاورند. چه کار کنیم؟ عاق فرزند شدن هم داریم. عاق پدر و مادر شدن داریم. عاق فرزند شدن هم داریم. یعنی درواقع آدم دارد به نوعی خود کشی می کند. دارد نسل خودش را قطع می کند. بکوشیم، بکوشیم، بکوشیم. چه عرض می کردیم؟ فرمود که تو بیشتر می کوشی موانع را برطرف کنی. یک وقت یک خیالی مانع می شودها. یک خیالی در ذهنم دارم. این خیال همیشه با من هست. این مانع می شود. مشکل می شود. یک وقتی یک خیالی کردم. شاید ده سال، گریه کردم. توسل کردم. دعا کردم. تا یک بزرگی از بزرگان عالم که حالا نام ببریم هم خوب است؛ حضرت ابوطالب علیه السلام، ایشان مرحمت کرد و من را از نتیجه آن فکر نجات داد. آدم یک وقت هایی یک فکری می کند، فکرش او را... اگر آدم استاد داشته باشد می گوید آقا من اینجوری فکر می کنم. می گویند آقا این فکرت خیلی بد است. این فکرت خیلی خوب است. اگر آدم بتواند استاد داشته باشد که استاد گیر نمی آید. چه عرض کردیم؟ مقتضی. یعنی وسایل بالا برنده. عوامل بالا برنده. یا مانع. آن چیزی که مانع بالا رفتن است. بندی است که من خودم به پای خودم بسته ام و نمی گذارد حرکت کنم. آقا خیلی گناهان هست که آدم عادت دارد. اعتیاد. اینها برای این پرواز مشکل می سازد. عرض کردم شما باید در نماز پرواز کنی. من باید پرواز کنم. این پرواز را می فهمی. واقعا می فهمی. حظش را می بری. آدم یک ذره از روی زمین بلند شود وبه آسمان نزدیک شود، خیلی خبر ها در آسمان هست. آن وقت شما یک نماز می خوانی و هزار هزار خبر گیرت آمده. مشاهده کردی. اینها برای همه ماها هم هست. فقط گیر آن اعمالی است که من می کنم. حالا عرض می کنیم. حالا هرکس سنش هم بیشتر شده یا سنش کمتر است، سعی کنید موانع را کم کنید. من عرض می کنم که من در سال شصت به حج مشرف شدم. خودم هم نمی دانم چجوری شد که من توانستم بروم. از کجا پولش رسید؟ اصلا هیچ چیزش یادم نیست. نمی دانم. آقا من آنجا واقعا بهشت را تجربه می کردم. گفتم فقط این بهشت گرم است. گرمایش خیلی زیاد است. اگر نه بهشت است. مدینه، در کوچه و بازار می رویم، من دارم در کوچه و بازار بهشت راه می روم. انقدر خوب و خوش بود. قبل از اینکه به سفر بروم یک دوره افتادم. از هرکس که احتمال می دادم حقی بر من دارد، رضایت طلبیدم. این کار را می شود کرد. حالا من یک وقت هایی در مجموعه های خویشاوندی، عرض می کنم که بابا همه همدیگر را ببخشید. اگر حقی بر یکدیگر دارید ببخشید. در قوم و خویشی پیش می آید دیگر. آدم یک وقت یک حرفی زده. یک کاری کرده. برای اینکه این بار[سبک شود]. با رفقا. با همسایه ها. همکلاسی ها. همکارها. همسایه ها را عرض کردم. همکلاسی های مدرسه. سعی می کنیم اگر کسی را گیر آوردیم، از او حلالیت بطلبیم. اگر می دانیم حقی هست که برویم بپردازیم. حق مالی هست، برویم بپرازیم. راضی شان کنیم. راضی شان کنیم. اگر خدایی نکرده حرفی زدیم که الان شما باز خبردار نیستید، در مدرسه ها در ساعت تعطیلی کلاس، به آن چه می گویند؟ بارک الله زنگ تفریح، در زنگ تفریح بچه ها می نشینند و معلم را می شورند و می برند. مدیر را می شورند و می برند. شما مدیر بیست سال پیش را از کجا گیر بیاوری؟ اصلا ننشینید. حالا اینجا که کمتر کسی هست. اما اصلا در کلاس ننشینید. در بروید. تا زنگ را زدند و معلم بلند شد، تو هم برو بیرون. گرفتار حرف زدن های بیخود بچه ها نشوی. برای آدم بار درست می کنند. بار، بار، بار. آن باری که نمی گذارد من بفهمم نمازم یعنی چه. پست ترین مرحله اش این است که شما داری نماز می خوانی، حواست بیرون می رود. این حواست که بیرون می رود مال آن مانع هایی است که درست کردی. داری. مانع نمی گذارد حواس من درنماز باشد. اگر بتوانی یک نماز بخوانی که از اول تا آخر حواست در نمازت جمع باشد، خیلی است. خیلی مهم است. آن وقت نماز آدم خیلی قیمت دارد. اگر پرواز کند که دیگر... هست ها. آقا هست ها. نگویید نیست. هست. یک دانشکده ای یک وقتی از من دعوت کردند. گفتم خدایا؟ از اولین لحظه ای که روی صندلی تدریس می نشستم، تا آخرین ساعتی که وقت کلاس بود، داشتم درس را ادامه می دادم. رسم معلمین، حالا نمی گویم همه، تقریبا رسم است که سه ربع از این وقت را درس می گویند. گفتم آقا من می خواهم از اینجا حقوق بگیرم. مدت ساعت کلاس هم یک ساعت و نیم است. نمی گذاشتم یک دقیقه اش بیخود شود. البته خوشبختانه آخر هم حقوقش را نگرفتم. آنها ندادند ما هم نگرفتیم. اما خب آقا، من وقت اینهارا حرام کردم. من می توانستم در این مدت این مقدار درس بگویم. یک ربع بیست دقیقه اش را به حرف زدن بیخود گذراندم. وقت شاگردها حرام شد. خب من مسئولم دیگر. مسئول وقت. یک چیزهایی. آقا تا می توانید بکوشید. هی فکر کنید، هی فکر کنید یادتان بیاید. اگر کسی بر شما حقی دارد، گیرش بیاورید و از او رضایت و حلالیت بطلبید. اگر حقی ست که باید ادا کنید، ادا کنید. این بهترین کاری است که می توانید بکنید. فرمایش امیرالمومنین است که آدم، یک آدمی ماندنش روی زمین قیمت و ارزش دارد، خوب است، آن کسی که دارد گذشته اش را جبران می کند. دارد گذشته اش را جبران می کند. من یک گناهان شخصی دارم. خب باید این را جبران کنم. یک گناهان اجتماعی اینجوری است. حق مردم است. خب باید یک جوری آن را هم درست کنم دیگر. هرچه می توانیم، حلالیت بگیریم. از کسانی که به یک نوعی و یک جوری به من حق دارند. من در مدرسه حاج آقای مجتهدی لمعه درس می دادم. آن مدت، اوایل سال بود. آن مدت وسایل مطالعه کافی نداشتم. درس یک ذره ناقص بود. حالا چه کار کنم؟ بعدها الحمدلله درست شد. اما خب ده تا، بیست تا نشسته اند و یک بخشی از وقت شان حرام شده. من نتوانستم آنجور که باید این ظرف را پر کنم. خب اولا حقوق یک ماه کامل را به مدرسه برگرداندم. بچه ها را چه کار کنم؟ ناگزیر شدم برای بچه ها دعا کنم. کار دیگری نمی توانستم بکنم. نمی توانستم دانه دانه آنها را گیر بیاورم و از آنها رضایت بطلبم. حلالیت بطلبم. یادم هم نیست. فقط یک نفرشان یادم است. خب اینها جدی است ها. یک روزی من را نگاه می دارد. یک زنجیری در قیامت کشیده اند. من می گویم زنجیرها. یک زنجیری، مردم می آیند پشت این زنجیر. می فرمایند کسی که ظلم کرده، این ظلمش را جواب بدهد، حل کند، عبور کند. دارم حدیث را به زبان عادی معنا می کنم. نمی گذارند عبور کنی. آقا قیامت خیلی است. گرم است تا آنجایی که... تاریک است... اصلا یک جوری. سیاه. تاریک و سیاه. آتش بار از گرما. من نباید معطل شوم. می خواهی معطل نشوی اینجا از [همه]، از رفیقت، اول از همه از پدر و مادر، از پدر و مادرتان رضایت بطلبید. هی دست شان را ماچ کنید. اگر اجازه داد پایش را ماچ کنید و از او رضایت بطلبید. کوتاهی هایی که کرده ام، و حتما کوتاهی کرده ام، شما من را ببخشید. اگر هم خدایی نکرده از دنیا رفته اند، دعا کنید. دعا کنید. دعا کنید. من چندی پیش مشرف بودم. خدا نصیب همه تان کند. کربلا بودم. به نیت، حالا این را عرض می کنم که خاطرتان بماند و ان شاء الله استفاده کنید. اول به نیت پدر و مادر، به در که می رسیدم، در را می بوسیدم. گفتند که بوسه بر در ورودی صحن... در ورودی حرم، هرجا که گیر می آوردم و می توانستم، اول به نام پدر و مادرم می بوسیدم. آنجا خیلی قیمت دارد. این بوسه، بوسه به در حرم امیرالمومنین، بوسه بر در حرم امام حسین، خیلی قیمت دارد. به نیابت از آنها. به نیت آنها. بعد هم دانه دانه، شاید بیست بار، سی بار می بوسیدم. خدا مرحمت کرده بود. خدا مرحمت کرده بود. خدا مرحمت کرده بود. اینجوری. بکوشید اگر از دنیا رفته اند یاد کنید. اگر پد رو مادر از دست رفته اند. همینجور که پای من ناتوان است، پای پدرم هم یک کم ناتوان بود. در راه رفتن به زحمت بود. شب که خدمت ایشان نشسته بودیم، می گفت بیا پای من را بمال. من می رفتم پای ایشان را می مالیدم. بعدها پشیمان شدم خدایا من باید با عشق این پا را می مالیدم. عادی. عادی به درد می خوردها اما اگر با عشق بود... کف پا را می بوسیدم... عقلم نرسید. عقلم نرسید. اگر دلش خوش شود، شما کف پایش را بوسیدی، حالا یک قیافه ای هم داری، دو کلاس هم درس خواندی. مثلا فرض کنید داری مکاسب درس می دهی. رسائل درس می دهی. پای پدرت را هم می بوسی. او یک جوری دلش خوش می شود. آن دلخوشی را نمی شود جایی گیر آورد. در آن عالم برایت یک جواهری می شود.
یک چیز دیگر می خواستم عرض کنم. حالا ان شاء الله. این فرمایش را حضرت زین العابدین فرموده. فرموده در هیچ منزلی از منازل بین مکه و کربلا که نمی دانم سی منزل بوده؟ چند تا منزل بوده؟ خیلی فاصله است. هزار کیلومتر بیشتر است. هیچ منزلی نمی آمد و حرکت نمی کرد مگر اینکه یاد حضرت یحیی را می کرد. حضرت یحیی یک پیامبری است که امر به معروف کرده و به خاطر امر به معروفش شهید شده. خب چرا همه اش ایشان را یاد می کنی؟ می خواست بفهماند که بابا دارد تکرار می شود. یحیی شهید دارد تکرار می شود. در یک منزل واضح تر فرمود. فرمود مِن هَوانِ الدنيا أنَّ رَأسَ يحيى بنِ زكريّا اُهدِيَ إلى بَغِيٍّ مِن بَغايا بني إسرائيلَ. پادشاه بنی اسرائیل در زمان ایشان بود. ایشان پیغمبر بود و او هم پادشاه بود. این پادشاه گیر یک گناهی بود. یک معشوقه ای داشت و گیر یک گناهی بود. ایشان امر به معروف کرده بود. ارتباط تو با این حرام است. خدا راضی نیست. جایز نیست. او هم از پادشاه خواسته بود که سر یحیی را به من بده. سر را بریدند و به عنوان هدیه به آن زن بد دادند. این را فرمود. مِن هَوانِ الدنيا. از پستی دنیا این است که سر کسی مثل یحیی پیغمبر، که پاک و پاکیزه، پسر حضرت زکریا از پیامبران بزرگ بنی اسرائیل بود؛ سر او را برای یک زن بدی از زن های بنی اسرائیل هدیه بردند. [حضرت حسین] این را واضح و روشن کرد. حالا خودش هم... ظاهرا طرف ایشان مرد بود دیگر. یزید بود. سر مطهر ایشان را بریدند و برای یزید هدیه بردند. برای ابن زیاد بدتر از یزید. و برای یزید هدیه بردند. سر مطهر حضرت حسین را. چرا؟ امر به معروف. ایشان امر به معروف داشت. اگر یادتان باشد فرمود که إِنّی لَمْ أَخرُجْ أَشِراً و لا بَطِراً و لا مُفْسِداً و لا ظالِماً و لا و لا... بَل خَرجْتُ لِطَلَبِ إلاصلاحِ فی أُمَّةِ جَدّی. أُریدُ أنْ آَمُرَ بالمَعروفِ من می خواهم در امت جدم اصلاح کنم. در امت جدم فساد حاکم است. من می خواهم این فساد را اصلاح کنم. أُریدُ أنْ آَمُرَ بالمَعروفِ و أنهی عَنِ المنکَرِ می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم. ایشان هم برای امر به معروف و نهی از منکر آمده و او را کشته اند و سرش را برای ملعون و خبیثی هدیه بردند. این یک مطلب.
پس دائما تذکر می داد. خروج ما برای رسیدن به قدرت نیست. من نمی خواهم به سلطنت برسم. من می خواهم امر به معروف کنم. امت اسلام فاسد شده. حالا بخواهیم فسادش را بگوییم، باید ده تا جلسه صحبت کنیم. حالا شاید در طول زمان عرض کنیم. فاسد شده و می خواهم این فساد را اصلاح کنم. می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم. این هم یک مطلب. شاید ایشان چندین بار این عبارت را فرموده. هی به ایشان نصیحت می کردند. می گفتند آقا این راهی که می روی خطرناک است. عبارت این است. لَو كُنتُ فِی جُحرِ هامَّةِ مِن هذِهِ الهَوام اگر من با این نیتی که دارم و با این حرکتی که دارم، در یک سوراخی بروم، به سوراخ یکی از این حیواناتی که در زمین می لولند بروم، من را بیرون می کشند تا آنکه آنچه می خواهند را عمل کنند. اینها من را رها نمی کنند. حتما باید بکشند و حتما می کشند. این را چندین بار فرمود. یعنی خودش می دانست. می گفت من می خواهم امر به معروف کنم. من در گذشته نظیر دارم. من نظیر ایشان هستم. امر به معروف کرده و شهیدش کردند. من هم می خواهم امر به معروف کنم. من را هم شهید می کنند. پنهان هم بشوم، هرجا که بروم پنهان شوم، من را بیرون می کشند و آنچه که دل شان می خواهد را عمل می کنند. ببینید اولین بار در عالم، در عالم اسلام، سر عمرو بن حمق خزاعی، از دوستان مخلص امیرالمومنین را به گناه دوستی امیرالمومنین بریدند و سر نیزه زدند. در عالم اسلام این اولین سر است که به نیزه خورده. دومین سر که خب البته فاصله امام حیسن با عمرو بن حمق خیلی است. او امام است و این ماموم است. بنابراین می گویند اولین سری که در عالم اسلام به نیزه رفته، سر پسرِ دخترِ پیغمبرِ آن امت است. دقت کنید. اولین سری که در امت اسلام بالای نیزه زده شده، سر پسرِ دخترِ پیغمبرِ این امت است. شب اول برایتان خواندیم. من از شما اجر نمی خواهم. مودت ذوی القربی. عرض کردیم مودت یعنی دوستی در عمل. حالا اینها هم در عمل دوستی کردند! بچه های شما را تکه پاره کردند. ببینید از لحظه وفات پیامبر شروع کردند. دخترش را، بعد هم دامادش را، بعد نوه اش را، بعد آن نوه اش. امت جزای پیغمبرش را داد.
السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
می خواهم یک چیزی عرض کنم. وقتی روضه خوان روضه می خواند، نگاهش نکنید. حداقل سرتان را پایین بیندازید. دست تان را جلوی چشم تان بگیرید. شکل کسی که گریه می کند. این ثواب دارد. این به درد می خورد. اما شما روضه خوان را نگاه کنید به درد نمی خورد. من یک چیزی درمورد امام یادم هست. با نیزه به پهلوی مبارک ایشان زدند. حدیثی که دیشب یک تکه اش را خواندیم. در ادامه اش فرمود آن فرشتگانی که بر حسین گریه می کنند، خیلی بیشتر از شما هستند. آقا یک قطره. در همان حدیث است، یک قطره اش جهنم را خاموش می کند. یک قطره اشک. انقدر قیمتی است. یک جواهر ماندگاری برای شما است. ان شاء الله. یک چیز دیگر هم عرض کنیم. دوتا تیر مهم داریم. بلکه سه تا. یکی تیری است که به چشم حضرت ابالفضل خورد. هی کوشید این تیر را از چشمش دربیاورد. سر تیر را لای دوتا پایش می گذاشت و سرش را حرکت می داد. تیر از چشم خارج نشد. کلاه از سرش افتاد. کلاه خود افتاد. نتیجه اش را می دانید دیگر. آن خبیث آمد گفت که اگر تو دست نداری، من دست دارم. یک تیر هم در سینه خود امام. رگ اصلی قلبش را قطع کرد. امام دیگر نتوانست روی اسب بماند. دعای قربانی خواند. بسم الله و بالله و فی سبیل الله و علی مله رسول الله. از بالای اسب با صورت به زمین افتاد. بعد از اینکه افتاد فقط یک بار توانست سر کنده های زانو بلند شود. وقتی بود که لشکر دارد به خیمه ها حمله می کند. یک نیزه شکسته، یک شمشیر شکسته ای را پیدا کرد و عصا کرد. بلند شد. سر زانوها بلند شد و فرمود که تا من زنده ام به خیمه های من حمله نکنید. گفتند شب سوم است. شب سوم باید نام حضرت رقیه سلام الله علیها [را ببریم.] چه چیز این دختر به شام رسیده بود؟ شاید فقط استخوان هایش رسیده بود. یک پوست و استخوان. آخر شما دختر سه ساله. فکر کنید یک دختر سه ساله یا چهار ساله، سه ساله چهار ساله بوده دیگر، سر بریده بابایش را جلویش بگذارند. این بچه دق کرد.