أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
اینجا سابقا دوتا حیاط بود. یک حیاط بیرونی، یک حیاط اندرونی. مجلس روضه در حیاط بیرونی تشکیل می شد. مثلا محرم هم یک کمی جمعیتش بیشتر بود به خاطر سرمای هوا و مثلا باران چادر می زدند. خب البته چادرهای قدیم هم دیگر چادر پلاستیکی و نمی دانم اینها نبود. چیزی [نبود] که از آن آب عبور نکند. گاهی هم دیگر باران می بارید و خیس می کرد. گفته بودند که یک باری باران شروع کرد به باریدن. مرحوم آقای آشیخ مرتضی عرض کردند خدایا اینها آمدند برای روضه. این باران روضه را به هم می زند. باران قطع شد. بعد که روضه تمام شد و رفتند توی کوچه دیدند که باران در کوچه بوده. آن زمین ها گل شده. نمی دانم چه. مفصل. فقط در آن خانه باران نمی آمده. مثلا تابستان بود. مثلا روی پشت بام هم فرش پهن می کردند جمعیت می رفت روی پشت بام. من یادم است محرم که می شد، این دو ساعت، دو ساعت و نیم که هست، یازده نفر، دوازده نفر روضه خوان پشت سر هم می آمدند روضه می خواندند. صدایشان هم خوش بود؟ نه. صدای معمولی بود. روضه خوان بود با صدای معمولی. معمولا. حالا آن وقتی که من یادم است، دوتایشان هم نابینا بودند. دست شان را می گرفتند می آمدند روی منبر. همین منبری که الان اینجا هست، همان منبر است که مال صد سال است. حالا تعمیر شده. هرکس روضه می خواند مردم گریه می کردند. لازم نبود مثل آقای قاسمیان صدایش مثلا درجه یک باشد. نه. روضه می خواند گریه می کردند. عرض می کنم که گاهی از این روضه به روضه بعد، مردم دارند گریه می کنند. این روضه اش را خواند و رفت باز هم مثلا یک کسانی دارند گریه می کنند. گریه ها از این روضه به آن روضه متصل می شد. این روضه ها و این گریه ها باعث می شد آدم دیگر دروغ نگوید. دیگر نمی توانست دروغ بگوید. نمی توانست به نامحرم نگاه کند. نمی توانست کم بفروشد. اینها حداقلش بود. حداقلش این بود که آدم درست می شد. این درستی ای که عرض کردم این حداقل درستی است. آدم دروغ نگوید این حداقل درستی آدم است. چشمش پاک باشد، حداقل درستی است. بعد بالاتر هم بعضی هایشان حالا... گم است دیگر. آدم که گم است. معلوم نیست که کی که است. کی چه کاره است. یک خانمی بود از کسانی که پای جلسه مرحوم آقا بودند. البته به نظرم ما از نوه ها شنیدیم. که وقتی داشتیم تلقین می خواندیم او هم با ما داشت تلقین می خواند. پدرشان را نگفتندها. مادرشان را گفتند. این اسمش این است که آدم در اثر این روضه ها و بعد آن پاک دامنی ها، آن روضه ها و آن پاک دامنی هایی که ثمره این روضه هاست. اگر روضه درست باشد، اگر گریه آدم درست باشد، پاک دامنی می آورد. ثمره این روضه ها و آن پاک دامنی ها [این است که] آدم زندگی پیدا می کند. زندگی پیدا می کند. چجوری زندگی پیدا می کند؟ مثلا حالا هم داریم عرض می کنیم. خان باجی. بابا این یک خانمی است توی خانه. سه تا چهارتا بچه هم دارد و کاملا صاف و ساده. تمام عمر را هم صاف و ساده گذرانده. آخر این به زندگی رسیده. حالا به مناسبت یادم آمد. یک آقایی بود از علمای محترم قم به نام آقای صاحب الداری. در مدرسه فیضیه حجره داشت که جای حجره اش مشخص است. ایشان مامور شده بود که بعد که مرحوم آیت الله عظمای بروجردی را شستند و کفن کردند و اینها، می خواهند بیاورند در قبرش دفن کنند، ایشان مامور شد که تلقین بخواند. معمولا دوتا، سه تا لحد می چینند. آن شخصی که می خواهد تلقین بخواند، لحد آخر را باز می گذارند. این می آید آنجا بالاسرمی نشیند و می گویند جنازه را تکان بده و برایش بخوان. اینها همه اش برای خودش معنی دارد. می گوید اولا چرا تلقین بخوانی؟ اینها حرف های اول دین ماست. خدا یکی است. آخر دیگر این خدا یکی است حرف اول دین ماست. تمام عمرمان ما گفته ایم اشهد ان لا اله الا الله. می گوید آقا حادثه مرگ انقدر سنگین بوده یادش رفته. آقا داریم یادآوری می کنیم به کسی که یک عمری گفته اشهد ان لا اله الا الله. بدان که خدای تو یکی است. واحد است. پیغمبر تو که است. می گوید آقا یادم رفته بود. از بس، از بس حادثه سنگین بود. حالا من حرف ها را می شنوم. شوخی است دیگر. از این در هم می روم بیرون یادم می رود. اما خب یک روزی پیش می آید. من خب یک کمی سنم گذشته دیگر. دارم هی فکر می کنم اگر... یک آن از آنچه که جلوی چشم آدم است می رود کنار. آدم یک چیزهای دیگر می بیند. از این عالم به یک عالم دیگر می رود. آنجا هم حوادث همینطور پشت سر هم اتفاق می افتد. هیچ کدامش هم در اختیار من نیست. من مجبورم این راه را بروم. می گویند مومن است زودتر برسانید. زودتر برسانید... تا حوادث.آن آقای بزرگوار آمده بود روی مثلا این سنگ ها وآجرهای لحد مرحوم آیت الله بروجردی و نشسته بود و شروع کرده بود به تلقین خواندن. دید صدا می آید. یک کسی دارد این تلقین را تکرار می کند. می گوید نکند بیرون شهر آمده برای تشییع. از کشور آمده اند برای تشییع آیت الله عظمای بروجردی. مرجع تقلید مثلا یکتای زمانه بود. جمعیت آمده. این صدای انبوه جمیعت است. از میان قبر آمد بیرون ببیند آن صدایی که می شنید از کجا بود. این آقایان اطراف فکر کردند که شما حالت خوب نیست. مشکلی پیش آمده؟ گفت نه. بیرون آن صدا نیست. رفت پایین. دومرتبه شروع کرد به خواندن ادامه تلقین. صدا دارد می آید. بعد نگاه کرد دید لب ها هم دارد تکان می خورد. حالا. اگر آدم، اگر آدم... این داستان روضه حضرت اباعبدالله یا حضرت صدیقه، این از عبادات درجه اول ماست. از عبادات. ببینید عبادات درجه اول. عبادت، خاصیتش معالجه آدم است. خاصیت عبادت معالجه آدم است. ببخشید این لفظ را عرض می کنم. به خودم می توانم بگویم. نفهمی من را برطرف می کند. نفهمی برطرف می کند. آدم به یک فهمی می رسد. که حالا این را روز چهارشنبه هم عرض کردیم. به یک زندگی دیگری می رسد. یک زندگی برتری. در آن زندگی برتر، یک فهم برتری است. و همه این چیزهایی که حالا این نمونه اش بود. نمونه کوچکش بود که بعد از... در روایات دارد. در احوالات... حالا یادم رفته کدام یک از اصحاب مثلا امام صادق علیه السلام. آمدند عرض کردند آقا ما داشتیم ایشان را شست و شو می دادیم کمک می کرد. در شست و شو کمک می کرد. ظاهرا فرموده بود این در زمان خودش مثل سلمان است. آدم به یک حیات برتر می رسد که این چیزها همه اش ساده است. چیزی نیست. و مهمش مال بعد از این عالم است که بعد از این عالم که آدم می رود، عرض کردم از آن لحظه ای که آدم چشمش را بست، دیگر هیچ اختیاری ندارد. آقا این خیلی است ها. هیچ چیز دیگری اختیار ندارد. یعنی اختیار در هیچ چیزش نیست. هیچ چیزش نیست. مثل اینکه گذاشته اند در یک دستگاه. دستگاه... نه. اگر آدم به اینجا برسد، صاحب اختیار می شود. صاحب اختیار می شود. قرآن [در آیه سوره یوسف] دارد. يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ. شخص می رود توی بهشت. حالا این مال چه درجه ای است؟ هرجا خودش بخواهد برای خودش کاخ می سازد. هرکاخی را که خودش بخواهد انتخاب می کند. آدم صاحب اختیار می شود. این صاحب اختیاری را من از اینجا می برم. من الان صاحب اختیار چشمم نیستم. خب پس هیچی. صاحب اختیار چشمت هستی، می بری. تو صاحب اختیاری، به عنوان سرمایه. صاحب اختیاری را به عنوان سرمایه می بری. این سرمایه است. من صاحب اختیار زبانم هستم. این صاحب اختیاری را به عنوان سرمایه می بری. کسی که صاحب اختیار است، آنجا بر تخت سلطنت می نشیند. بر تخت سلطنت می نشیند. در بهشت سلطنت می کند. این ها برای همه ما هست. از من گذشته. از شماها نگذشته. اگر برای خودتان یک فکری بکنید، ممکن است بشود.
در قرآن مکرر دارد. یک مرتبت و مقامی که حالا مثالش، مثالش مثلا شرح صدر را مثال می زنند. آن حرف تمام شدها. این حرف را هم عرض می کنیم. یک حرف تازه است. عین همان حرفی است که قبلا گفته ایم. حالا به آنجا می رسیم. عرضم به حضورتان، شرح صدر. بعد که شرح صدر را توضیح می دهد و مثلا بعد می گویند که آدم بعد از شرح صدر چه می شود و چطور می شود و چطور می شود و آن عالم چطور می شود و کجا می رود، بعد می گویند که بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ. یک مجموعه داریم با بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ. نظیر این یک مجموعه داریم بِمَا كَانُوا يَکسِبُون. حالا یا جهنم، یا بهشت. جهنم کسب خودم است. کاسبی است. تمام عمر من دارم کاسبی می کنم. ببینید تمام عمر دارم کاسبی می کنم. وقتی هم که خوابی آن کاسبی هست. وقتی بیداری، هست. مشغول غذا خوردنی، کاسبی هست. هست، هست، هست. تمام بیست و چهار ساعت من دارم کاسبی می کنم. ببین چه کاسبی کردی. به جنس کاسبی ات، سودت است. یکی از چیزهای بسیار، بسیار بسیار خوبی که در اثر یک نوعی از کاسبی به آدم می دهند، آن عبارتی است که آنجا عرض کردم. ببخشید. عرض کردم ببخشید. به آدم فهم می دهند. فهم. آن فهم. فهمی را که در اثر عمل من به دست آورده ام، این سرمایه می شود. اینجا شما استاد درجه اول ریاضیاتی. این به درد آن طرف نمی خورد. هستی که هستی. می گذاری اینجا و می روی. ده تا اختراع داری. خب باشد. عیب ندارد. خیلی خوب است. این نشانه هوشمندی شماست. اما اینجا می گذاری و می روی. یک، یک هوشی، یک فهمی هست که آدم با عمل کسب می کند. نه می رود درس می خواند، ریاضیات می خواند درجه فهم ریاضی اش می رود بالا. آن نه. آن همین است که هست. یعنی حقوق شما، مثلا از وقتی که دبیری، تا وقتی که استاد دانشگاهی فرق می کند. این هم در اثر درس هایی است که خوانده ای. یعنی یک زحمت هایی کشیدی. اما آن زحمت ها چون برای همین جای خودمان بوده، خب همینجاست. آن، آن اعمالی را که آدم انجام می دهد و ثمره اش یک فهم دیگر است، فهم است، یادتان باشد این را قدیم هی [عرض کردم]. فرمایش امیرالمومنین بود. می فرمود که... خیلی حرفش قشنگ و ممتاز است. می فرمود که خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهَوات. خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهَوات. سرابیل جمع سِربال است. سربال هم لباس است. خَلَع. خلع هم که می دانید. خلع لباس. مثلا من می خواهم بروم حمام لباسم را درمی آورم. این لباس های شهوت را از تن به در آورد. خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهَوات. انقدر ایستاد و با شهوت خودش جنگید تا این لباس از تنش درآمد. دیگر... من بوی خوش یک غذا حواسم را پرت می کند. حالا آن چیزهای بعدی را دیگر عرض نمی کنم. مثلا اگر یک جوراب نازکی ببینم، حواسم پرت می شود. این مال حکومت شهوت است. اینها رفت. دیگر برایش فرق نمی کند. حالا داستان دارم. نمی خواهم عرض کنم. گفت هیچ فرق نمی کند. هیچ فرق نمی کند. مثالش را عرض نمی کنم. همه زیبایی های این عالم را بگویید. زیبایی های انسانی، زیبایی های ... فرض کنید ماشین چجوری، خانه فلان. هیچ فرق نمی کند. این نگاه می کند، با آن فرق نمی کند. خب معلوم می شود که دیگر حکومت شهوت برطرف شده. اگر حکومت شهوت از وجود من برطرف شد، عبارت خیلی ممتاز است، فَخَرَجَ مِن صِفَتِ العِماء. خَرَجَ مِن صِفَتِ العِماء. از کوری درمی آید. آن وقت چشمش بینا می شود. چشمش بینا می شود، چقدر بینا می شود؟ یک داستانی از مرحوم سید بن طاووس نقل است. ایشان فرموده بوده که من یادم است. آن عالمی که در آن بلی گفتند. قرآن دارد دیگر. [در آیه 172 سوره اعراف می فرماید:] أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى. ایشان می فرماید که من این را یادم است. خب حالا یک چیز عجیب ترش را می خواهم عرض کنم. آن دوست مان از حاج آقای حق شناس نقل کرد. اینکه چیزی نیست. فرمود اینکه چیزی نیست. چشمش تا ته عالم را می بیند. از اینور تا ته عالم از اینور. خَرَجَ مِن صِفَتِ العِماء. از کوری درمی آید. دیگر این آمد گول نمی خورد. وقتی می خواهد رای بدهد، گول نمی خورد. مثال. مثال بود. خَرَجَ مِن صِفَتِ العِماء از کوری در می آید. این کوری مال کجاست؟ شهوات است. اگر شهوت حاکم است، کوری است. حاکم نیست، بینایی است. بینایی می آورد. خب سخت است. یک کمی سخت است. باز همان مثال این صحبتی که اول عرض کردیم. اگر کسی جدی برای امام حسین گریه کند، جدی برای حضرت صدیقه گریه کند، اینها چون این عبادت... چه گفتم؟ درجه اول است. عبادت درجه اول است، کوری آمد را اصلاح می کند. آن گنگی آدم را اصلاح می کند. یک دوستی داشتیم. گفت تو بخواه من می آیم پیشت. آقا من می آیم پیشت یعنی چه؟ باید من یک جوری حرف بزنم که تو بشنوی. اینطوری. الان گنگم. صدایم به جایی نمی رسد. اگر این برطرف بشود... خب.
یک عرض دیگر هم عرض کنیم و تمام. این بزرگوارانی را که خدای متعال به میان ما فرستاده است، نمونه های اعلای آن چیزهایی است که ما می توانیم برسیم. آقا این یک حرفی است ها. ما می توانیم برسیم. ما نمی توانیم به امامت برسیم. به نبوت نمی توانیم برسیم. به رسالت نمی توانیم برسیم. اما آن مقامات عالیه که اینها دارند می توانیم برسیم. بدون اینکه امام باشیم. دنبال روی اینها آدم را مثل آنها می کند. دنباله روی. عین او می شوی. معمولا مثال می زنند. می گویند یک تکه آهن را می گذاری در کوره. نیم ساعت بعد این چیست؟ چیست؟ نه حالا نگوییم سرب. آتش است. آقا این آهن، آتش است. چرا؟ با آتش معاشرت داشته. اگر با، ببینید با... با باشیم. با که؟ من همه گناهان را فکر می کنم. اگر... حالا مثال. امیرالمومنین باشد یک خانمی دست دراز کند به سوی او که دست بدهد، می دهد؟ نمی دهد. مثال. اگر مجبور باشد با او صحبت کند، تو صورتش هم نگاه می کند؟ تو صورتش هم نگاه می کند. اگر او می گوید بخندد، به شیطنت، این همراهی می کند؟ نمی کند. اگر یک پول هنگفتی روی میزش گذاشتند، نگاه می کند؟ نگاه نمی کند. دست می زند؟ اصلا دست هم نمی زند. اینجوری. او اینجوری است. من هم اینجوری ام. آن معاشرت دارد انجام می شود. من دارم معاشرت می کنم. من با امیرالمومنینم. با. اگر وقتی دارم تو صورت نامحرم نگاه می کنم، دیگر با... نیستم. چون اگر ایشان بود رویش را برمی گرداند. من که دارم جدی نگاه می کنم با ایشان نیستم. از ایشان جدا شده ام. اگر با ایشان بمانی، آن آتش برافروخته است، تو هم آتش می شوی. هی این را مکرر عرض کردیم. مکرر، مکرر مکرر. به میثم فرمود که تو با منی. در درجه منی. آخر این خیلی است. در درجه منی. با منی. در درجه من. آنجایی که ایشان هست، یک جایی است. در این دنیا از ایشان پرسیدند آقا خدای خودت را دیده ای؟ روایتش یک جوری است هم اهل سنت نقل کرده اند هم شیعه نقل کرده. یعنی اینجوری معتبر است. فرمود من خدایی را که نبینم عبادت نمی کنم. خدایی را که نبینم؟ ایشان الان آنجا کجاست؟ یک جایی که اینجوری است. میثم چه؟ میثم هم رفته آنجا. یعنی چه؟