جلسه چهارشنبه 96/9/8
عید غدیر شهر ما به هم ریخته بود. از در و دیوار عید می بارید. بالخصوص آن وقت. بعدها همینطور بود اما هی یواش یواش کم شد. کم شد. مثلا مردم به صورت دسته جمعی، یک نفری، جمعی، به دیدن سادات محل می رفتند. عید غدیر بود. به دیدن سادات محل می رفتند. اگر عالم محل بود و سید بود، خب مثلا او اول. رفت و آمد بودها. یعنی تمام روز را آدم احساس می کرد در محله رفت و آمد است.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

در زمان جوانی و نوجوانی ما دو تا روز خیلی مهم، دوتا روز خیلی مهم وجود داشت. شماها ندیدید. آن روز مهم را ندیدید. یک روز، روز عید غدیر بود. عید غدیر شهر ما به هم ریخته بود. از در و دیوار عید می بارید. بالخصوص آن وقت. بعدها همینطور بود اما هی یواش یواش کم شد. کم شد. مثلا مردم به صورت دسته جمعی، یک نفری، جمعی، به دیدن سادات محل می رفتند. عید غدیر بود. به دیدن سادات محل می رفتند. اگر عالم محل بود و سید بود، خب مثلا او اول. رفت و آمد بودها. یعنی تمام روز را آدم احساس می کرد در محله رفت و آمد است. در محله خودمان را که حالا ما مثلا دم دست داشتیم، مثلا خدا مرحوم حاج آقای غروی را رحمت کند. من پدرشان را دیده بودم. مثلا اینها عالم محل بودند و سید هم بودند. مثلا احتمالا اول به دیدن ایشان می رفتند. بعد یک عالم بزرگ دیگری در محل ما داشتیم به نام آقای تنکابنی ، از طرف نوه های دختری که نوه های دختری شان هم سید اند هنوز عالم هست. به این معنا. خب. ایشان مرد بزرگی بود و مردم هم به ایشان ارادات داشتند. مثلا. این کاملا آن روز عید غدیر را ماها غیر از روزهای دیگر می دیدیم. کاملا. و فردا و پس فردایش هم بود. یعنی ادامه داشت. حالا مثلا در رسم های عربی روزهای عیدشان مثلا مثل عید فطرشان سه روز عید می گیرند. سه روز تعطیل است. اگر کسی آن روزها عراق بوده باشد، مثلا ما عید قربان را بودیم، سه روز تعطیل است. عیدهایشان سه روزی است. حالا مثلا سه روز بود. سه روز که مردم، مثلا اگر دیروز نرسیده بود، به این بزرگوار نرسیده بود، فردا به دیدن رفته بود. و شادامانی بود. شادمانی بود. یعنی شهر شادمان بود. متاسفانه این را از دست داده ایم. نه روز عید غدیری. بنده آن وقتی که یک ذره سر پا بودم، ظهر یک جایی جلسه داشتم. می کوشیدم هم خودم را به دو نفر از علما سادات برسانم برای دیدن. از بس که زمان ما راه ها دور است، اگر دوتا را هم می رسیدیم خیلی کار کرده بودیم. یکی مثلا من می رفتم خدمت حاج آقای ضیاء آبادی. آنجا هم مثلا نیم ساعت بیشتر نمی نشستیم. اما خود رفتن تا آنجا مثلا یک ساعت، یک ساعت و خورده ای رفته بودیم. مثلا یک ساعت برگشته بودیم. دیگر روزی باقی نمانده بود. حالا باز یک ذره حالم بهتر بود می توانستم صبح زودتر حرکت کنم یک آقای بزرگوار دیگری را هم می دیدیم. بعد هم برای نماز می آمدیم آن جلسه ای که مثلا باید صحبت کنیم. قاعدتا هم صحبت بعد از نماز می افتاد. شاید یک وقت هایی هم قبل نماز بود. اما صحبت معمولا به بعد ازنماز می افتاد. یک روز هم از آن روزهایی که شهر به هم ریخته بود روز نهم ربیع بود. که حالا من خیلی یادم نمی آید که آن قدیم ها مردم به اسم عید الزهرا گفته باشند. این را من سال های اخیر بیشتر در ذهنم است که می شنیدم. روز نهم ربیع عید الزهرا. و باز آن به هم ریختگی شهر و به هم ریختگی کوچه ها و بازار و این حرف ها دیگر این سال های اخیر نبود. حالا نمی خواهم نمونه هایش را بگویم چجوری شهر به هم ریخته بود. آن را نمی خواهم عرض کنم. اما این به هم ریختگی بود. همینطور هم این سال های اخیر گاهی ما از بعضی از قدیمی ترها از سر ظهر روز هشتم که روز شهادت حضرت عسگری علیه الصلاه و السلام است شروع می کردند. می گفتند که دیگر عزا شکست و مثلا شادمانی شروع شد. چندتا اشتباه وجود داشت که هنوز هم هست. اولا روز نهم ماه ربیع روز کشته شدن عمربن سعد ابن ابی وقاص است. یعنی؟ یعنی که؟ یعنی رئیس لشکری که در برابر حضرت حسین از کوفه آمده بود. او آن روز کشته شده بود. که البته شادمانی هم دارد. اما نظیر آن صد تا شادمانی بود. حضرت زین العابدین علیه السلام مشغول غذا بودند. خبر کشته شدن عبیدالله را آوردند. چهار سال بود، دقت کنید چهار سال بود در خانه اهل بیت غذای پختنی شاید نخورده بودند. امام به سجده افتاد.  کربلا را عبید الله به پا کرد. غیر از او کسی نمی توانست. کسی غیر از او نمی توانست کربلا درست کند. معاویه برای پسرش پیغام فرستاده بود که اگر یک روزی مردم کوفه، مردم کوفه شورش کردند تو برای آرام کردن آنها عبیدالله را بر سر کار بگذار. خود یزید از عبیدالله بدش می آمد. عبیدالله آن روزی که او بر سر کار آمد در بصره حاکم بود. معاویه یک مشاور داشت به نام سِرجون. مسیحی بود. وقتی معاویه مرد، یزید در شکار بود. زندگی اش به همین چیزها می گذشت دیگر. به تار و تنبور و رقص و شکار و الی آخر. حالا در هرصورت شکار بود. سه روز بعد آمد. یعنی پدرش را نماز خوانده بودند. دفن کرده بودند. این سه روز بعد رسید. حالا مثلا فرض کنید بر تخت خلافت نشست. مثلا. خب با یک فاصله اندکی حضرت حسین علیه السلام از مدینه خارج شد و به سوی مکه آمد و خبر اینکه امام حسین زیر بار بیعت او نرفته است به شام رسید و حالا به یزید گفتند. سرجون آمد پیش یزید. گفت اگر الان پدرت معاویه زنده بود یک حرفی می زد تو می پذیرفتی؟ خب بله که می پذیرفتم. حرفش این است. نامه داشت. اگر مردم کوفه شورش کردند عبیدالله را بگذار. برای عبیدالله نامه نوشت که یک امتحان بزرگی برای تو پیش آمده که در این امتحان یا؟ یا؟ یا به باد خواهی رفت یا اینکه به مثلا سلطنت مطلق می رسی. تو گرفتار شدی به حسین. برو حل کن. بنابراین ایشان هم به سرعت از بصره به کوفه آمد. فرماندار کوفه مرد این کار نبود. مردی که بتواند کوفه را آرام کند نبود. شهر از دستش بیرون بود. عبیدالله که آمد به سرعت زمام امور شهر را به دست گرفت. سران قبایل، دقت کنید، عرب است و قبیله؛ سران قبایل را دانه دانه به داخل دارالعماره دعوت کرد. بسیاری از اینها هم کسانی بودند که به امام حسین نامه نوشته بودند. چند دسته نامه برای امام حسین آمده بود. یک دسته مثلا امضای حبیب تویش بود. حبیب ابن مظاهر و امثال او. حالا او در درجه اول. کسانی که در درجه پایین تر بودند، اینها نامه نوشتند که ما امام می خواهیم. ما امام نداریم. ما امام نداریم. شما را به عنوان امام به شهرمان دعوت می کنیم. این یک دسته بود. یک دسته هم اینها بودند. اینها ظاهرا نامه هایشان امضا نداشت. امام حسین روز عاشورا یا شاید روزهای دیگر فرمودند فلانی، فلانی، فلانی فلانی شما مگر نامه ننوشتید که من بیایم؟ گفتند نه ما نامه ننوشتیم. خب کاری نداشت دیگر. این خورجین نامه ها را بیاورید. این هم نامه های شما. امضا نداشت. نامه آورده بود. قاصد نامه آورده بود. این نامه فلانی و فلانی و فلانی است. آنها امضا نکردند. که بتوانند یک روزی... اینها احتمال می دادند که امام حسین بیاید این شهر را به دست بگیرد و حکومت و خلافت اسلام را به دست بگیرد. پس نامه نوشتیم. ماها خدمت شما نامه نوشتیم. ما هم هستیم. اگر هم یک جور دیگر شد خب ما نشانه ای نداریم که. در نامه هایمان هیچ نشانه ای نیست. لذا عرض کردیم که وقتی امام حسین نام شان را برد، بزرگان لشکر عمرسعد بودند؛ گفتند نه ما نامه ننوشتیم. درهرصورت عبیدالله اینها را جمع کرد. یک چیز دیگر هم گفتند. بعضی از محققین که در طول سال های حکومت معاویه کوشیده بود که شهر را عوض کند. عین این کار را صدام در شهر نجف و کربلا کرده. جمعیت کربلایی را کوچ داده به یک جاهای دور. از یک جاهای دیگر به این شهر آدم آورده. یک حاج آقای علوی داریم که معمولا هم می آیند آن انتها می نشینند. کلاه های عربی سرشان می گذارند. ایشان گفتند کربلایی هستند. من رفتم آنجا نمی شناسم. این آدم ها را نمی شناسم. اینها که هستند به این شهر آمده اند. معاویه تغییر جمعیتی داده بود. یک قبیله را از این شهر، یک قبیله را از این شهر کوچ داده. حالا مثلا باز داریم که حتی یک قبایلی را بعدها زمان عبیدالله جابجا کردند. شاید هم در زمان پدرش هم... چه؟ عبیدالله ابن زیاد. زمان زیاد عبیدالله یک قبایلی از شهر کوفه که قبایل شهر کوفه تقریبا دوران پنج ساله حکومت امیرالمومنین را دیده اند، قابل مقایسه با هیچ کس از خلفای گذشته نیست. می فهمید؟ عدالتی که ایشان به خرج داده. زحمتی که ایشان برای مردم شهر کشیده. اگر یادتان باشد قبلا عرض کرده بودیم. امام فرمود الانی که من اینجا هستم در شهر هیچ کس نیست که سقفی بالای سرش نداشته باشد. همه خانه دار شدند. همه شهر. دو. چه گفتم؟ کوفه. بله. همه شهر کوفه صاحب خانه شدند. دو. همه آب آشامیدنی دارند. لوله کشی کرده؟ نمی دانم. مثلا از فرات نهر آوردند داخل شهر تقسیم کردند. مثلا سابقا در همین شهر خودمان در محله ما در سرچشمه یک آب قناتی بود که درمی آمد. که هنوز هم هست. این وقف این محلات بود. یعنی از سرچشمه به پایین. و بخشی اش هم به محله ما می رسید. ما آب داشتیم. یک آب تمیز خوب. فقط اشکالش این بود که از این جوی های کثیف عبور می کرد. فقط. اگر مثلا لوله کشی ممکن بود یک آب خیلی تمیز خوب. حالا درهر صورت نمی دانیم امام چکار کرده بوده. توضیح ندادند. فرمودند هیچ کس نیست آب شرب نداشته باشد. هیچ کس نیست نان نداشته باشد. آب، نان، مسکن. خب غیر از آن، آن دقیق. امیرالمومنین به قانون عمل کرده بود. دقیق. این را هم دیده اند. زمان مختار، حالا مردم شهر قیام کردند و دارند با مثلا دولت صحبت می کنند. نه ما آن حکومت ها را هم نمی خواهیم. یک حکومت می خواهیم مثل حکومت امیرالمومنین. از حکومت های قبلی اسم بردند. نه آنها را هم نمی خواهیم. حکومت عثمان را که نمی خواهیم. علیه عثمان شورش کرده ایم. این که هیچ. عثمان. این شش سال. دوتا شش سال. یعنی دوازده سال حکومت کرده بود. شش سال دوم دیگر غرق قوم و خویش هایش شده بود. هرچه پول بود می کرد در حلقوم قوم و خویشانش. هرچه قدرت و حکومت بود می داد به خویشاوندانش. اینها هم آدم های نامربوط. سخت. خب. یک همچین کسی را در این شهر بر مسند حکومت گذاشته اند. نه ما اینها را نمی خواهیم. امثال اینها را نمی خواهیم. حتی حکام قبل را هم نمی خواهیم. ما یک حکومت می خواهیم مثل حکومت امیرالمومنین. اینجوری. چه عرض می کردیم؟ مردم یک همچین حکومتی را دیده بودند. و به ایشان علاقمند بودند. نه [اینکه] شیعه بودند. نه [اینکه] شیعه بودند. مثل شماها که شیعه اید و ایشان را امام می دانید. از یاران امیرالمومنین که با حجر علیه حکومت عبیدالله قیام کردند را پیش معاویه بردند که سر ببرند. گفته بود تو چه حرفی درمورد علی می زنی؟ گفت بهترین حرفی که می توانم درمورد یک بنده خدا بزنم. بهترین حرفی که درمورد یک بنده خوب خدا می توانم بزنم. این برجستگان شان بودند. امیرالمومنین را یک حاکم بسیار عادل، عابد مثلا چه. خوب. یک آدم خیلی خوب. خیلی خوب که ما نظیرش را ندیدیم. نه مثل زمان ما که مثلا ماها ایشان را امام اول می دانیم. امام می دانیم. معصوم می دانیم. فرستاده از طرف خدا می دانیم. کسی اینجورها اعتقاد... خیلی کم، خیلی کم کسی اینجوری اعتقاد داشت. اما ارادتمند بودند و به امیرالمومنین علاقمند بودند. خب عبیدالله و پدرش جمعیت هایی از اینها را به خراسان کوچ دادند. می فهمید؟ مردم کوفه حالا در خراسان. یعنی یک قبیله از دوستداران امیرالمومنین رفتند. بنی عباس آن روزی که دنبال حکومت و قدرت بودند به خراسان آدم می فرستادند. به دنبال یار. با هم نشسته بودند صحبت می کردند. گفتند مکه؟ نه. مکه مثلا خلیفه اول را دوست دارند. مکه و مدینه. بصره عثمان را علاقمندند. هی شهرها را گفتند و سرانجام گفتند خراسان. به اصطلاح آنها داعی داشتند. داعی. داعیان. کسانی که مردم را به حکومت بنی عباس دعوت می کنند. با چه عنوان دعوت می کردند؟ گفتند الرضا من آل محمد. خب که این را نمی خواهد. مردم این استان، خراسان قدیم یک کشور بود؛ مردم آن خراسان درشان علاقه به امیرالمومنین و خاندان پیغمبر زیاد است. چرا؟ چون از کوفه آمده اند. بخش بزرگی شان از کوفه آمده اند. اینجا محبت را نشر دادند. اما خیلی نمی دانند در دنیا چه خبر است. آنها هم یک دانه شعار باری خراسان فرستادند که شعار کاملا مبهم است. بعد هم فرزندان عباس. عموی پیغمبر بنی عباس است دیگر؛ آنها آمدند از این استفاده کردند. آن هم خاندان پیغمبر است دیگر. مگر ما نگفتیم رضا من آله. خب ایشان هم جز آن آل است دیگر. عموی پیغمبر است. اینها هم بچه هایش هستند. مردم علاقه دارند. یعنی در خراسان. خراسان ها. در خراسان که یک استان بسیار قدرتمند و ثروتمند است مردم علاقمند اند و همه لشکرهایی که از خراسان آمد اینگونه لشکرهایی بودند که ابومسلم خراسانی در راس بود و آمدند و بنی امیه را نابود کردن و رفت. قدرت را ایرانی ها به دست گرفتند. به خاطر آن دوره کوفه. عرض کنم که جمعیت را منتقل کردند .یک قبایلی آوردند که طرفدار عثمان اند. شما اگر یادتان باشد می گوییم که زهیر. زهیر را شنیده اید دیگر. گفتند زهیر عثمانی مذهب است. عثمانی مذهب است یعنی چه؟ یعنی به حقانیت عثمان معتقد است. در آن اختلافاتی که شده و عثمان کشته شده، عثمان بر حق بوده. ما طرفدار عثمان هستیم. جمعیت بزرگی از کوفه طرفدار عثمان اند. اینها به کربلا آمدند. یک چیزی می گویند عجیب است. در تواریخ گفته اند. ده نفررا. مثال است ها. مثال آن عدد ده نفر است. ده نفر از کوفه که می آمد، سه نفر به کربلا می رسید. بقیه در طول راه فرار کرده بودند. اینها از همان بازماندگان علاقمندان به خاندان پیغمبر و امیرالمومنین اند. آنها نمی خواهند بیایند پسر پیغمبر را بکشند. چه کسانی می خواهند که آمده اند شده اند سی هزار نفر؟ سی هزار نفر آمدند و همه، همه یا بیشتر. یک نقلی هم دارد که یک کسانی را روی تپه های اطراف میدان جنگ می دیدیم که روز عاشورا نشسته اند دارند گریه می کنند. از آنچه بر سرخاندان پیغمبر بلا می آوردند متاثر اند و دارند گریه می کنند. ببینید با این لشکر آمده اند اما نتوانسته اند فرار کنند. چجوری شده. حالا که مانده اند رفته اند یک جای دور دستی از میدان جنگ و دارند بر حوادث جنگ گریه می کنند. اما خب آن جمعیت یادتان باشد امام حسین فرمود که یا شِیعَهِ آلِ أبِی سُفیان. آن وقتی که می خواستند به خیمه ها حمله کنند ایشان یک شمشیر شکسته گیر آورد عصا کرد. فرمود یا شِیعَهِ آلِ أبِی سُفیان إن لَم یَکُن دینُ فکونوا أحراراً فِی دُنیاکُم. این سی هزار نفر شیعیان ... یعنی همان عثمانی مذهبانند. به حقانیت عثمان معتقد اند. معاویه را قبول دارند. یزید را قبول دارند. خب ما از کجا به اینجا آمدیم؟ عمر سعد را عرض کردیم. فرمود اگر کسی صدای ناله ما را بشنود و به یاری ما نیاید به رو به جهنم پرتاب خواهد شد. به آن عبیدالله بن حر جعفی که امام به حجره اش رفت، به خیمه اش رفت فرمودند اینجا نمان. چون اگر بمانی و صدای ناله ما را بشنوی و مظلومیت ما را ببینی به رو به جهنم خواهی افتاد. او هم رفت. بعدها هم هی حسرت خورد. هی حسرت خورد. خب. روز نهم ربیع روی کشته شدن عمر سعد بود. بعد حالا در طول زمان، زمان گذشته، زمان گذشته، زمان گذشته. و بگوییم کار دست عوام افتاده. روز را به یک روز دیگری تبدیل کرده کرده بودند. کشته شدن خلیفه دوم مال روز بیست و هشتم ماه ذی الحجه است. بیست و ششم به اصطلاح آن ترور اتفاق افتاده و روز بیست و هشتم ایشان از دنیا رفته. روز اول محرم عثمان بر حکومت نشسته. روز اول محرم روز اول حکومت عثمان است. خب؟ این یک اشتباه بود. یک اشتباه دیگر. ببینید ما برائت برایمان یک اصل است. اصل است یعنی چه؟ [در آیه 256 سوره بقره می فرماید:] فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ. درست است؟ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ. اول باید به طاغوت کافر بشوی. اول. خدا را قبول دارم طاغوت را هم قبول دارم نمی شود. از آن مهم تر شعار اصلی اسلام قُولوُا لا إلهَ إلّا الله تُفلِحُوا. لا إلهَ. هیچ خدایی نیست. إلّا الله. آدم اول نفی می کند. بعد اثبات می کند. این یک اصل است. اگر ما می گوییم برائت، به عنوان یک اصل اساسی دین ماست. ما باید از همه دشمنان خدا و پیغمبر براعت داشته باشیم. از همه دشمنان خدا و پیغمبر باید. وظیفه است. به عنوان؟ به عنوان اصل. اصلا آن اعتقاد شما به خدا و پیغمبر بدون این برائت درست نیست. مقبول نیست. صحیح نیست. اما برائت مال دل شماست. ابرازش در بعضی از صور حرام است. ابراز این برائت در بعضی از صور، شرایط حرام است. حرامش هم حرام بدی است. بدجور حرام است. یک نمونه برایتان عرض کنیم. احتمالا سال گذشته هم گفته بودیم. یک آقای طاهریان بود. از طلاب خراسان بود. طلبه خیلی با عرضه و جربزه. دو سه تا زبان خارجی هم آموخته بود. دانشگاه مذهبی درس خوانده بود. درس های جدید بلد بود. درس های قدیم طلبگی خودمان را بلد بود. ایشان آماده شده بود که برای تبلیغ به خارج از ایران برود. شرایطش را داشت. عرضه اش را داشت. زبان هم خوب بلد بود. بعد ایشان یک مصاحبه شنید. از رهبر بزرگوار سوال کرده بودند آقا اگر شما در این مقام نبودی، چکار می کردی؟ ایشان فرمودند می رفتم در یکی از دهات آنجا کار تبلیغ انجام می دادم. در گذشته های دور، مثلا زمان علامه مجلسی در تمام دهات اصفهان هر ده یک مجتهد بود. حالا زمان می رسید به ما نزدیک تر. در شهر خودمان هر مسجدش یک دانه مجتهد بود. مجتهد بزرگ ها. این نزدیک های ما که من دیگر این دوره را دیده ام. این دوره را دیدم، در این محلات خودمان حالا اگر همه جا هم نبود، مثلا اینجا مسجد آقای غروی جد مرحوم آقای غروی عکسش در خانه شان بود. نوشته بود مجتهد. امام جماعت یک مسجد محل. در هر محله ای می رفتی، حالا یا اغلب محلات یک مجتهد. بعضی هایشان هم مجتهدین بزرگ بودند. مثلا مرحوم آشیخ فضل الله نوری یک مسجدی دارد که من به مسجد ایشان رفتم. یک مسجد داخل یک محله. محله سنگلج. یک مسجدی بود. خیلی هم بزرگ نبود. یک مسجد بود ایشان آنجا بوده. مثلا سرپولک یک مجتهد، آسید عبدالله بهبهانی. هی همینطوری. خب. عرض می کنم. این یک ذره دوره گذشته بود. مجتهد بودند. اما مجتهد درجه اول نبودند. آنها مجتهدین درجه اول بودند. حالا هم زمان ما شده که مثلا بنده شده امام جماعت این محله. می خواهم عرض کنم که هرچه زمان گذشته و دانایی ها کمتر شده است. دانایی ها کمتر شده است. امروز یک چیز دیگر شده است. نهم ربیع که قتل عمر سعد است تبدیل شده به یک چیز دیگر. و مردم، نه مردم یعنی همه؛ چون قاعدتا جمعیتی که اینجا آمده قاعدتا یک همچین چیزهایی را ندارد، یک مجالسی که درش خلاف شرع حلال است. نه یک دانه خلاف شرع. یعنی ده جور گناه کبیره. ده جور گناه کبیره حلال است. با چه عنوانی؟ با عنوان راضی کردن حضرت صدیقه طاهره. بدترین الفاظ ممکنه به زبان مومن! بدترین الفاظ ممکنه که گناه کبیره [است., بدترین الفاظ ممکنه. و گاهی بدترین اعمال. دیگر توضیح عرض نمی کنم. از طرف آدم های مسلمان مومن نماز جماعت خوان مقلد که سعی می کنند همه کارهایشان درست باشد انجام می شود. عرض کردیم با عنوان و با بهانه و به دلیل راضی کردن حضرت صدیقه طاهره. ما می گوییم که اصلا فرض دارد یک عمل قبیح، قبیح، خیلی قبیح... شما در طول عمرت اصلا انجام نمی دهی. آن هم برای رضایت پاک ترین موجود عالم. ما اگر بتوانیم بگوییم یک نفر از حضرت پیامبر معصوم تر است، اگر؛ اگر بتوانیم بگوییم در عالم یک نفر هست که از پیامبر که صدر خلقت است و بهترین مخلوق خداست و برترین معصوم عالم است، یک نفر هست که ایشان معصوم تر است؛ ما می گوییم حضرت صدیقه معصوم تر است. اگر بتوانیم بگوییم ها. برای خوشنودی معصوم ترین مخلوق خدا، پاک ترین مخلوق خدا، بدترین کارهای ممکن. عرض می کنم نمی توانم بگویم. بدترین الفاظ ممکن. بدترین کارهای ممکن را ما می کنیم برای اینکه ایشان از ما راضی شود! همین که به نام ایشان می کنیم یک جوری روز قیامت یقه شما را خواهند گرفت. آن کس که این کارها را می کند یک جوری مورد عذاب و گرفتاری خواهد شد که نگو و نپرس. پاک ترین مخلوق خدا. پاک ترین مخلوق خدا از بدترین اعمال ما که می گوییم ازدوستان ایشان هستیم. می گوییم هستیم. ایشان از ما راضی می شود؟ جازه به ما خواهد داد؟ عرض کردیم که آن آقای طلبه با عرضه و جربزه وقتی که سخن که رهبر فرموده بود شنید گفت خب ما هم همینکار را می کنیم. می رویم یک ده دور افتاده پرت و پلای دور دست که دست هیچ عالمی به آنجا نمی رسد و آنها دست شان به دامان هیچ عالمی نمی رسد. ما می رویم به آنها خدمت می کنیم. ایشان راه افتاد رفت به سیستان و بلوچستان. در یک ده وارد شد. قاعده اش این است دیگر. ما در ده که وارد می شویم به مسجد می رویم. آشنا نداریم دیگر. انقدر بود که کسی جواب سلامش را نمی داد. ایشان سلام می کرد آنها جواب سلامش را نمی دادند. انقدر غریبی بود. ماند. حوصله کرد. حوصله کرد. حوصله کرد. مردم با ایشان آشنا شدند. دوست شدند. خدمت می کرد دیگر. آمده دارد خدمت می کند. همه جور خدمتی. مثلا فرض کن اگر مرده دارند مرده شان را برایشان می شورد. بلد نیستند. دوستان ما رفته بودند به سیستان و بلوچستان. یک پیرمرد هفتاد ساله بود. آقا شما چجوری غسل جنابت می کنی؟ من می روم زیر دوش می گویم بسم الله بسم الله بسم الله می آیم بیرون. هفتاد سالم است. اینجوری. خب. وقتی که خدمت بکنی یواش یواش اهل این ده به ایشان ارادتمند شدند. علاقمند شدند. ایشان از این ده به ده آن طرفی، به آن ده آنطرفی، به آن ده پهلویی و به آن ده پهلویی هم می رفت و به آنها خدمت می کرد.حالا یک شرح احوال من برای شما عرض می کنم. البته مقدمه این شرح احوال را نخوانید. متنش را بخوانید. یک آقای راشد داشتیم که زمان ما هم بود و در همین زمان های خیلی قدیم ایشان وفات کرد. کاری نداریم. مرد خوبی بود. مرد ملایی بود. پدری داشت. پدرش از نوادر روزگار بود. از نوادر روزگار بود. ملا عباس تربتی. ایشان رفته بود به همین دهات. از ده پنج فرسخی می آمدند دنبال ایشان که آقا یک نفر ما از دنیا رفته. شما بیایید مجلس ختمش را اداره کنید. خب. یک الاغ می آوردند. یک مثلا چه می آوردند، وسیله می آوردند و ایشان را سوار می کردند و به آنجا می بردند. ایشان از منبر که پایین می آمد هیچی. تمام راه برگشت را پیاده برمی گشت تا ده شان. دفعه بعد که دعوت می کردند چه؟ باز هم می رفت. ایشان آدم غریبی بود. فوق العاده بود. ایشان هم عین او بود. از این ده به آن ده. یک پیکان داشت. یک روز رفته بود یکی از این دهات اطراف که آنجا مثلا یک صد کیلومتری فاصله بود. فاصله اش زیاد بود. بعد از اینکه کارش را انجام داد آمد توی ماشین خودش نشست که حرکت کند بیاید به ده خودش. دید یک کسی یک اسلحه پشت سرش گذاشت. فکر کرد که بچه های بسیج دارند با ایشان شوخی می کنند. بعد دید نه. شوخی نیست. می گویند از ماشین بیا پایین. ایشان را از ماشین پایین آوردند. پشت یک موتور نشاندند و از بلوچستان ایران به بلوچستان پاکستان بردند. چند کیلومتر است؟ شاید مثلا دویست کیلومتر است. صد و پنجاه کیلومتر. نمی دانم. در طول راه هم خب طول می کشد. چندین ساعت راه است. تشنه می شد اجازه می دادند یک دانه مشت آب بخورد. خودشان زندگی می کردند. غذا می خوردند. آب میخوردند. به ایشان اجازه می دادند فقط یک مشت آب بخورد. بعد گفتند ایشان مال زمان کیست؟ یک ریگی بود که بین این دوتا بلوچستان رفت و آمد می کرد. می آمد اینجا اسیر می گرفت و می برد آن طرف. مثلا یک اتوبوس دارد عبور می کند. با اسلحه جلوی اتوبوس را نگه می داشتند. کل جمعیت را اگر شیعه بود دستگیر می کردند و می بردند آن طرف. آنها آنجا یک اردو داشتند. یک اردو داشتند. فقط اسیران ایرانی شیعه. ایشان هم رفت به جمعیت آنهاا ملحق شد. ایشان وقتی که فهمیداینها که هستند، همانجا بلافاصله دست به دامان حضرت صدیقه سلام الله علیها شد. یک کاری کنید من آبروی شما را حفظ کنم. آنجا در برخوردی که با این جمعیت می کنم، قاعدتا فهمید که مثلا مال کجا هستند؛ من آبروی شما را حفظ کنم. بردند و آنجا یک اردو داشتند. هی آمده بودند این طرف و اسیر گرفته بودند و آن طرف برده بودند. هی اسیر گرفته بودند برده بودند آن طرف. به اردو برده بودند. ایشان هم به آن جمع اسیران افزوده شد. اما هرکاری با ایشان می کنند می خندد. می خواباندند. لخت می کردند و شلاق می زدند. وقتی از زیر شلاق بلند می شود... توسل کرده بود دیگر. همان وقتی که فهمیده بود چه شده و کجا گیر کرده به حضرت صدیقه توسل شده بود. دست به دامان شده بود یک کاری کنید من آبروی شما را نبرم. آن بیچاره اسیرهای دیگر شکنجه می دادند و بلا سرشان می آوردند و آنها هم التماس می کردند، درخواست می کردند. مثلا فرض کن دست و پای او را می بوسیدند. مردم معمولی. خب جانش در خطر است. ایشان فقط می خندید. گفتند تو دیگر که هستی؟ اینها را ببین. اینها چقدر مشرک اند. شماها شیعه ها مشرک اید. تا یک ذره فشار می آوریم به دست و پای ما می افتید. مثلا ما را قسم می دهید. التماس می کنید. ایشان داشت می خندید. در این میان چون باسواد هم بود. آن مردم معمولی بیچاره ها خب یک اتوبوس را وسط جاده نگاه می داشتند. مسلح می آمد اینور. از خاک پاکستان به خاک ایران می آمد. یک اتوبوس را نگاه می داشت. هرکس در این بود پیاده می کرد. مثلا اگر کسی سنی بود خب هیچی. می رفت. اگر نبود پیاده می کرد و آنطرف می بردند. همه را هم تا نفر آخر می کشتند. اما خب حالا ذره ذره. به ایشان هم هرچه فشار می آوردند و هرچه شکنجه می کنند یک ذره التماس کند، نمی کند. فقط می خندند. دست به دامان شده بود یک کاری کنید من آبروی شما را نبرم. کمک کرده بودند. هیچ وقت زیر شکنجه این التماس نکرد. هربلایی سرش می آوردند. تو دیگر که هستی؟ حالا قسمت اصلی اش را عرض می کنم. در طول زمان مدتی نگاهش داشتند. هی دانه دانه، دو نفر سه نفر می آوردند. یاران شان که اینجا هستند باید اینها را سر ببرند. یا مثلا مسلسل را بگذارد در مغزش و مغز این شیعه بیچاره را بپاشاند. اگر کوتاهی می کردند، یک نواری داشتند. دوم. سوم. چهارم. اینها نوار را می گذاشتند. خون اینها به جوش می آمد و پنج نفر را سر می بریدند. مردم شیعه بیچاره. مردمش اصلا، اصلا آن آدم نه شیعه است و نه هیچی نیست. اصلا یک آدم معمولی است. مثلا بیابان نشین است. اگر وضو و نمازش را هم بپرسی آن هم... مردم فقیر بیچاره. فقیر. شیعه های آن نواحی کاملا فقیراند. آنها از هیچ جا هیچ چیز بهشان نمی رسد. حتی در بعضی دولت های گذشته به آنوری ها می دهند به اینوری ها نمی دهند. اینها مربوط به گذشته است. کاری نداریم. چه عرض می کردم. می گفتند تو که هستی؟ هرچه شلاقت می زنیم یک بار التماس نمی کنی. اینها هرچه بگوییم اینها التماس می کنند. پای من را هم می بوسد. از همه چیزش دست برمی دارد برای اینکه نکشیمش. بعد هم عرض کردیم که از آن نوارهای آن بنده خدا می گذارند. که می گوید اینها چجوری اند. و سر می برند. تو را هر بلایی سرت می آوریم فقط می خندی. اگر به آن بزرگواری که ایشان دست به دامن شده بود، آدم با آن حالت دست به دامان بشود، در آتش هم بیندازند و کبابش کنند می خندد. یک نفر از آنها به ایشان علاقمند می شود. حرف هایی که می زند.. بلد بود حرف بزند؛ حرف هایی که می زند در او تاثیر می گذارد. ایشان را فراری می دهد. این یک نفر فرار می کند. مگر اول توسل نکرده بوده؟ آن بیچاره ها هم اگر آنجوری از عمق جان شان توسل می کردند، آنها هم نجات پیدا می کردند. ایشان آن لحظه ای که اسلحه را پشت گردنش گذاشتند و فهمید که مساله جدی است، آنجا گفت یک کاری بکنید. الان ایشان آمده به جای سیستان و بلوچستان به جنوب خراسان رفته. باز دارد در دهات جنوب خراسان کار می کند. در پاکستان. پاکستانش را شنیدم. یعنی آدم ها و مردم پاکستان نقل کردند، که شیعه جرات نمی کند از ده خودش دور شود. چون اگر به دست آن طرفی ها بیفتد راحت سرش را می برند. از محوطه ده خودش دور نمی شود. ما زبان مان را، رفتارمان را... مثلا در همین محله خودمان چهارتا خانه آن طرف تر غیر شیعه است. اگر شما مقدسات آنها را بد بگویید، اولا که گناه کردی. نه از این گناه ها. نه از این گناه ها. قرآن دستور می دهد که به بت های بت پرستان، ببینید به بت های بت پرستان، شما بد نگویید. آنها به خدای واقعی شما تلافی درمی آورند. ببینید در زمان دوران امامت دوازده امام ما، حالا امام دوازدهم که غیبت دارد. در دوران امامت یازده امامی که حاضر بوده اند، در میان جمعیت مسلمانان بوده اند، هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت شیعه قتل عام نشده است. حتی یک بار. حتی یک بار. بعد از دوران بغداد دو بخش است. یک بخش غربی دارد که قبر حضرت موسی بن جعفر آنجاست. آنجا را از قدیم به آن کرخ می گفتند. کرخ محله شیعه نشین بغداد بوده. آن طرف دجله سنی نشین بوده. این طرف دجله شیعه نشین بوده. سال، دو سال. با فاصله یک سال دو سال. مردم آن بخش حمله می آوردند به این بخش و قتل عام. می ریختند توی حمام مثلا زنانه و مردانه، مردان را در حمام سر می بریدند. در دوران امامت ائمه یک بار هم نشده. یک بار هم نشده. یک بار هم نشده. آن دوره کی است؟ فرض کنید صد سال بعد از امام است. مردم حرف علمای بزرگ خودشان را هم نمی شنیدند. شیخ مفید مرجع تقلید شیعیان است. ایشان ناگزیر شده از بغداد به خارج تبعیدش کردند. تبعیدش کردند.به خاطر کارهای مردم. هر سال. هست. در تاریخ هست. سال بعد. دو سال بعد. سه سال بعد. از آن سوی بغداد حمله می کنند. خب دوره هم دولت بنی عباس است دیگر. دولت بنی عباس پشت سر آنهاست. می ریختند اینور قتل عام می کردند. می آمدند به حمام زنانه و مردانه. در حمام سر می بریدند. رفتار مودب. اگر ما همانجور که ائمه ما رفتار می کردند، رفتار کنیم هیچ وقت از این نوع مشکلات برای ما پیش نخواهد آمد. ببینید محبت و ولاء واجب است. درست است یا نه؟ محبت و ولاء اهل بیت پیغمبر واجب است. درست است؟ همه این را قبول دارید؟ بله. چجور واجب است؟ مثل نماز؟ نه مثل نماز. شما باید خدا را احد و واحد بدانی. واجب است. چجور واجب است؟ اینکه خدا را احد و واحد بدانی واجب است. یک همچین اعتقادی واجب است. چجور واجب است؟ واجب عقیدتی است. یعنی بدون آن شما مسلمان نیستی. حالا مثلا یک روز خوابت برد و نمازت قضا شد مسلمانی ات که لطمه نمی خورد. فقط می گوییم غلط کردم و نماز قضایت را می خوانی. اما آن دیگر غلط کردم ندارد. کافری. وقتی آدم خدا را قبول نداشته باشد، توحید را قبول نداشته باشد. یعنی این ولایت، این ولاء واجب است. از نوع واجب عقیدتی. واجب عقیدتی که بدون آن آدم یک چیز دیگر می شود. شما مسلمانی. نیستی. حالا دیگر نیستی. باید پیغمبر را قبول داشته باشی. واجب است. چجور واجبی است؟ خب اگر داشته باشی. نداشته باشی. اینجوری. ولاء اهل بیت و دشمنی دشمنان اهل بیت چجور واجب است؟ از نوع همین واجب. با بودنش شما مسلمان مومنی، با نبودش مسلمان غیر مومنی. مومن محسوب نمی شوی. انقدر. آدم باید پای این بایستد. بایستد تا پای جانش. اگر یک وقت جان شما در خطر افتاد میتوانی نمازت را نخوانی. یک جایی گیر کردی، نمازت را نخوانی. چون جانت در خطر است. بعد قضایش را می خوانی. این دیگر امکان ندارد. من خدا را قبول ندارم چون... نمی شود. عقیده است. از نوع عقیده های اصلی است. خب؟ پس ما باید پای آن بایستیم. اما داریم می گوییم ابراز. برای ابرازش آدم باید شرایط را عمل کند. در ابراز عقیده نه. دهان بسته. کاملا احترام دیگران محفوظ. کاملا احترام دیگران محفوظ. جایز نیست در جایی که مشکل ایجاد می کند. جایی که مشکل ایجاد می کند کجاست؟ همسایه هم مذهب شما نیست. همسایه. پس آدم باید کاملا این جهات را مواظبت کند. ماها یک حرف اصلی داریم. این است که تو هرکاری می خواهی بکنی باید رضای خدا را در نظر داشته باشی. من دلم می خواهد فلان کار را بکنم. جهنم. جهنم برای این دلخواه. ما دلم می خواهد نداریم. هرچه خدا می خواهد. دین ما هرچه خدا می خواهد. جز این هیچ چیز نیست. دلم می خواهد نداریم. اصلا.یک کلمه موعظه اخلاقی. شما و ما. همه ما باید امیرالمومنین را دوست داشته باشیم. حداقلش ها که شما مومن محسوب بشوی. قرآن می گوید این مومن است. عبارت [در آیه 165 سوره بقره] دارد أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ. بفرمایید اشد حبا لرسول الله. اشد حبا لامیرالمومنین. اینجا شما مومن حساب می شوی. اشد حبا یعنی چه؟ یعنی چه؟ بیشتر. اگر پای مالم می شود یا خدا، خدا را انتخاب می کنم. همینطور هی بگویید. حالا مثال مال را زدم که سخت تان نشود. مثال جان. اگر جان تو بود یا... این مومن است. مومن کسی است که  أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ. یعنی خدا را و بفرمایید و پیغمبر را و قرآن را و امیرالمومنین را. همه اصول دین را بیشتر از هرچیزی، هرچیز دیگر دوست می دارد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای