مرحوم آیت الله آقای آقا سید جمال الدین گلپایگانی فرموده بودند: در ایام جوانی تحصیلات من در اصفهان بود. استاد علوم و مربی اخلاق من مرحوم آخوند کاشی و مرحوم جهانگیرخان قشقایی بودند، و چون به نجف اشرف مشرّف شدم، به محضر آیت الله آقای آقاشیخ محمدعلی نجف آبادی رجوع کردم. از او دستور می گرفتم،و تحت تعلیم و تربیت او بودم. یک شب برحسب معمول به مسجد سهله برای عبادت آمده بودم. در آن جا رسم من طبق دستور استاداین بود که اولاً نماز مغرب و عشاء را بجا می آوردم ،و سپس اعمال وارده در مقامات مسجد را انجام می دادم. پس از آن دستمالی که در آن نان و خوراکی بود، باز میکردم، و مقداری می خوردم. بعد هم قدری استراحت نموده و می خوابیدم.چندین ساعت به اذان صبح مانده از جای برخاسته و مشغول نماز و دعا و ذکر وفکر می شدم. در موقع اذان نماز صبح را می گذاردم تا زمان طلوع آفتاب بقیه وظائف و اعمال خود را انجام داده و آنگاه به نجف مراجعت می نمودم. در آن شب نماز مغرب و عشاء و اعمال مسجد را که بجا آوردم تقریباً دو ساعت از شب می گذشت. همین که نشستم و دستمال خود را باز کردم، تا چیزی بخورم ،صدای مناجات و ناله ای به گوش من رسید. من فکر می کردم غیر از من در مسجد سهله احدی نیست. این صدا از ضلع شمالی مسجدو درست مقابل و روبروی مقام مطهر حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه به گوش می رسید، و بطوری جذاب و گیرا و توأم با سوز و گدازبوده و آنقدر اشعار عربی و فارسی و مناجات ها و دعاهای عالیه المضامین داشت که به کلی حال مرا عوض کرده و فکر و ذهن مرا متوجه خود ساخت. دیگر نتوانستم حتی یک لقمه چیزی بخورم. دستمال همچنان باز مانده و خواب نیز از سرم پریده بود. حتی نتوانستم به نماز و شب و دعا و فکر و ذکر خود بپردازم. همینطور تمام توجه من بسوی آن صدا بود. صاحب صدا ساعتی گریه ومناجات داشت،وبعد ساکت می شد.قدری می گذشت،دوباره مشغول خواندن و درد دل کردن می شد. باز آ رام می گرفت.تا صبح به همین شکل ادامه یافت.گاه میخواندو مناجات میکرد وتضرع والتماس داشت وگاه ساکت بود،وهر بار که شروع به خواندن می کردچند قدمی جلو تر می آمد،بطوری که قریب به اذان صبح که شد به مقابل مقام مطهر امام زمان ارواحنا فداه رسیده بود.در این حال خطاب به آن حضرت نموده و
پس از گریه ی طولانی وسوز وناله ی شدید ودلخراش این اشعار را خواند:
ما به این درنه پی حشمت وجاه آمده ایم
ازبد حادثه این جا به پناه آمده ایم
رهرومنزل عشقیم وزسر حد عدم
تا به اقلیم وجود، این همه راه آمده ایم
سبزه خط تو دیدیم وزبستان بهشت
به طلب کاری این مهر گیاه آمده ایم
باچنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدائی به در خانه شاه آمده ایم
لنگرحلم تو ای کشتی توفیق کجاست؟
که در بحر کرم،غرق گناه آمده ایم
آبرو می رودای ابر خطا پوش ببار
که بدیوان عمل،نامه سیاه آمده ایم
دیگرساکت وآرام شد،صدائی بگوش نمی رسید، ومناجات کننده هیچ نمی گفت. بعد درتاریکی چندین رکعت نمازخواند،تا سپیده ی صبح دمید.آنگاه نماز صبح رابجای آورد،وتا دمیدن آفتاب به تعقیبات وفکر ذکر مشغول بود. پس از آفتاب برخاست ،واز مسجد خارج شد.من تمام آنشب را بیدار اما از همه کار وبارم وامانده بودم،وهمچنان مات ومبهوت به آن چه اتفاق می افتاد، نگاه می کردم، وگوش سپرده بودم.
چون خواستم از مسجد بیرون بروم از سر خدمه ی آنجا که اتاقش خارج از مسجد ودر ضلع شرقی بود، پرسیدم این شخص که بود؟ آیا شما او را می شناسید؟ گفتند: آری مردی است به نام سید احمد کربلایی بعضی از شب های خلوت که در مسجد کسی نیست، می آید ،و حال و وضعش همینطور است که دیدی.
من به نجف آمدم ،و خدمت استاد آقای شیخ علی محمد نجف آبادی رسیدم. مطالب را مو به مو برای ایشان بیان کردم. ایشان برخاست و گفت: با من بیا. در خدمت استاد به منزل آقا سید احمد رفتیم و او دست مرا در دست سید گذاشت و گفت: از این به بعد مربی اخلاقی تو ایشان است. باید از او دستور بگیری و از او متابعت بنمایی.
(به نقل از آیت الله سید محمد حسین حسینی طهرانی)
احوالات اصحاب ائمه
دررجال کشّی آمده است:روزی فضل بن شاذان به دیدن محمد بن ابی عمیر رفته بود. اورادر سجده دید .این سجده بسیار طول کشید.چون سر از سجده برداشت،وطولانی شدن سجده ی او رایاد آور شدند،فرمود:اگر سجده های جمیل بن دراج می دیدید، سجود مرا طولانی نمی شمردید ،و آنگاه فرمود:روزی به نزد جمیل رفته بودم .او در سجده بود ،و سجده را بسیار طول داد؛چون سر بر داشت،من به اوگفتم:سجده را بسیار طول دادید؟!جواب داد: اگر سجده ی معرف بن خربوذ را می دیدید، سجده ی مرااندک می شمردید./اختیار معرفة الرجال/211و252
فضل بن شاذان نقل می کند:حسن بن علی بن فضال از اصحاب بزرگ ائمه علیهم السلام برای عبادت به صحراء می رفت ،وسجده اش چندان طولانی می شد که گاه پرندگان بر پشت او می نشستند، وگاه حیوانات وحشی در اطراف او چرا میکردند ،وهراسی نداشتند.
روایت کرده اند که علی بن مهزیار چون آفتاب طلوع می کرد به سجده می رفت و سر بر نمی داشت تا برای هزار نفر از برادران خود دعا می کرد. مثل آنچه از برای خود دعا کرده بود، و بر پیشانی او مانند زانوی شتر پینه بسته بود از بسیاری سجود.