أعوذ بِاللهِ مِن الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قوّهَ إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطـّیبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لَعنَة الله عَلی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَوم الدّین
اگر انسان حالش خوب شود، اگر انسان خوب شود، هوایی را تنفس میکند که در آن هیچ اثری از بدی نیست. حالا مثال عرض میکنم. اگر شما به بلندی کوههای اطراف تهران بروید که کمی دورتر و بلندتر است و سه چهار هزار متر بلند است، آنجا هیچ آلودگیای نمیبینید. در هوایش آلودگی وجود ندارد. درحالیکه در جایی که ما هستیم ده نوع آلودگی در هوایش هست. در خوبیهای معنوی هم همینگونه است. اگر انسان خوب شود، هوایش پاک میشود. شهوت مانند یک دود است. اگر انسان آن را کنار بگذارد دیگر آن را به مشامش استشمام نمیکند. غضب مانند یک دود است. دیگر این دود به مشام آدم نمیرسد. همه بدیها اینگونهاند. این را به عنوان مثال عرض میکنم. در آن هوای پاک هیچ یک از آن دودها نیست. پاک پاک پاک است. این مثال را عرض میکنم زیرا حرفش چشیدنی است، نه گفتنی. مثلا من یک جوراب میبینم، ذهنم مغشوش میشود. اگر انسان خوب شود، هیچ چیز ذهنش را مغشوش نمیکند. من نباید هر فکری بکنم. نباید هر فکری از ذهن من بگذرد. خب میگذرد. چکارش کنیم؟ یک صدا میشنویم حواسمان پرت میشود. یک عکس میبینیم، حواسمان پرت میشود. یک آدم از کنارمان میگذرد، حواسمان پرت میشود. صد نوع. نه یک نوع خاص. اگر انسان پاک شود، هیچ چیز حواسش را پرت نمیکند. مثلا بنده اینجا نشستهام و فرض کنید مثلا اگر یک ذره صاحب مقام باشم و یک آقایی بياید و در مدح من شعری بخواند. من یک ماه درگیر این شعر هستم و از ذهنم خارج نمیشود. این مثالها را عرض میکنم تا شاید بتوانیم کمی به آنچه که میخواهم عرض کنم نزدیک شویم. ده نفر بیایند و برای انسان پاک مدح بخوانند، هیچ فرقی برایش ندارد. اصلا گویی نمیشنود. گویی حرف درمورد یکی دیگر است و به او کاری ندارد. اصلا به او مربوط نبوده. مثلا فرض کنید محل سکونت من اینجاست و اتاقم تا سقف پر از طلاست. من اگر خوب باشم راحت آنجا میخوابم. اما اگر اینجا فقط دو کیلو طلا باشد، اصلا نمیتوانم بخوابم. همه اینها را به عنوان مثال عرض میکنم. آنجا یک هوای پاکی هست. بسیار پاک است. اگر بچشیم، متوجه میشویم که در این دنیا هیچ چیز با آن هوای پاک قابل مقایسه نیست. یک بارانی آنجا میبارد. آن باران صورت تو را خیس نمیکند. این باران در دلت میبارد. باران باریدن در دل را تجربه کردید؟ اگر تجربه کرده بودیم میدانستیم آن باران چقدر شیرین است.
درون آیات قرآن نکاتی وجود دارد. ما متوجه نمیشویم. مثلا از صد هزار هزار هزار مطلب یکی را متوجه میشویم.
شب اول ماه رمضان خدمت آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی که از نوادر روزگار بود، آمده بودند و اسامی کسانی که خدمت ایشان رسیدهاند همه اسامی تراز اولاند که حداقل بعدها جزء مراجع شدند. افرادی مانند یک آقای بزرگواری که از دوستان پدرم بودند به نام آقای میرزای شیرازی که مرد بسیار خوبی بود. ایشان گفته بود من بیست سال به منزل مرحوم آیت الله عبدالهادی شیرازی میرفتم. هر روز، از صبح تا ظهر ایشان و آقا سید مهدی شیرازی فقه و اصول و کلام و رجال و... را مباحثه میکردند و همینطور کار میکردند. افرادی بودند که شما نظیرشان را در عصر خودتان ندیدید. آیت الله عبدالهادی شیرازی بعد از مرحوم آقای بروجردی یک سال مرجعیت عام یافت و بعد وفات کرد. ملا فتحعلی سلطان آبادی در جمع چنین افرادی آیهای را مطرح کرد. تمام آنها هم اهل فن بودند و ادبیات عرب را در حد استادی بلد بودند . علوم بسیاری میدانستند. فرمودند به نظرتان معنای این آیه چیست؟ بعد برایش معنایی مطرح کردند. همه گفتند بسیار خوب است. فردا شب هم خدمت ایشان آمدند. همان آیه را مطرح کردند و تفسیر دیگری مطرح کردند. پرسیدند این چطور بود؟ گفتند آقا این خوب بود. شب سوم هم آمدند و ایشان همان آیه را مطرح کرد و یک معنای دیگر بیان کرد. گفتند عجب. این خوب بود. این درست بود. شب چهارم و پنجم و... تا شب سیام ایشان برای آن آیه سی معنا فرمودند. همه را هم میگفتند این خوب بود. یک چنین فهمی لذت ندارد؟ ما از چلوکباب و نوشابه و... لذت میبریم.
عرض میکردم که قرآن معانی بسیاری دارد. بنده یک معنای آن را عرض میکنم آن هم به کمک صد منبع. این مثالی که از علما عرض کردم به دنبال حرف قبلی است. اگر پاک شدی، یک هوای پاکی نصیبت میشود. ای کاش این هوای پاک را یک بار هم که شده تنفس میکردیم. آن وقت یک فهمی غیر از این فهمهای ما، برای انسان میآید.
در آیه 62 سوره مبارکه حج میفرماید:ذلِكَ بأنَّ اللهَ هُوَ الحَقّ وَأنَّ ما يَدْعونَ مِنْ دونِهِ هُوَ الباطِلُ به اصطلاح فنی میگویند الله اسم إنّ است یا بفرمایید مبتدا است و حقّ خبر آن است. این هوَ که در این وسط قرار گرفته یک مطلبی را میفهماند. اضافه بر این که خدا حق است، میفرماید فقط او حق است. فقط خدا حق است. در ادامه هم همین را میگوید. بدان که هرکس را جای خدا گذاشتی، باطل است. هرکس غیر او باطل است. به باد فنا میرود و فقط او میماند. فقط او پایدار است. هیچ کس دیگری نمیماند. انسان این حرف را، در آن هوای پاک میتواند بفهمد. همه ما این حرف را فهمیدیم. اما مقصود این فهم نیست. این که ما فهمیدیم یک دقیقه بعد به یک رفیقی میرسیم و میگوییم و میخندیم و از خاطرمان میرود. آن فهمی که در عالم پاکی برای انسان بدست میآید فراموش شدنی نیست.
در آیه 9 سوره مبارکه شوری میفرماید:أم اتــَّخـَذوا مِنْ دونِهِ أوْلياءَ فاللهُ هُوَ الوَليّ خدا ولیّ است. بله. فقط خدا ولیّ است. هیچ ولیّ دیگری در عالم نیست. هیچ کسی نیست که بتواند برای تو یک کاری انجام دهد. هیچ کس نیست. این را انسان در عالم پاکی میتواند بفهمد. وَهُوَ يُحْيي المَوْتى وَهُوَ عَلى كـُلِّ شَيْءٍ قديرٌ
در آیه 65 سوره مبارکه غافر میفرماید:هُوَ الحَيُّ فقط او زنده است. قبلش میگفت فقط او ولیّ است و هیچ کسِ دیگری نیست. در آیه بالا میگفت فقط او حق است. هیچ کسِ دیگری حق نیست. لا إلهَ إلا هُوَ فادْعوهُ او را بخوانید. مُخلِصينَ لـَهُ الدّينَ اگر درست بخوانید جواب همانجاست. به فردا هم نمیرسد. همان آن جواب میگیرید. مطلب بیشتر از این است.
در آیه 3 سوره مبارکه حدید میفرماید:هُوَ الأوّلُ وَالآخِرُ اول اوست. هیچ کسِ دیگر نیست. او آخر است. هیچ کسِ دیگر نیست. در ادامه آیه میفرماید: وَالظــّاهِرُ وَالباطِنُ فقط او ظاهر است. پس من چه هستم؟ من جلوی چشم شما ظاهر و آشکارم و شما هم برای من ظاهر و آشکارید. اینجا میگوید اینها دروغ است. اگر کمی آلودگیهای چشمت را پاک کنی متوجه میشوی که فقط خدا آشکار است. وَهُوَ بكــُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ اینکه همه کار خداست فقط در آن حال و هوای پاک فهمیده میشود. فهمی که از آن فهم کار برمیآید. نه این فهمهایی که ما الان داشتیم. از این حرفها صدهزار بار بگوییم و بشنویم هیچ فرقی نمیکند. فقط حجت بر ما تمام میشود. روز قیامت که میخواهند به جهنم ببرند، میگویند آقا تو فهمیده بودی. یک فهم دیگری هم هست که آن سرمایه میشود. آن فهمی که سرمایه میشود فقط در عالم پاکی بدست میآید. پاکی که عرض میکنیم منظور پاکی از گناه نیست. پاکی از گناه هم معجزه است. اگر کسی از گناه پاک شود، معجزه کرده است. در همین کوچه و بازار این شهر گناهکاران زندگی کند و رفت و آمد کند و کار و کسب داشته باشد و از گناه پاک باشد یعنی خیلی مرد است. اما این چیزی نیست. برای اینکه چنان فهمی بدست آید، پاکی بیشتر از این لازم است.
ببینید مثلا شما با من هم دوره و هم درس بودی و من میفهمم شما بهتر از من میفهمید. اما نمیتوانم زیر بار شما بروم. این یعنی ناپاکی. اگر دل آدم پاک شود آنقدر راحت میشود، آنقدر راحت میشود. آنقدر شاد میشود که دوستش به جایی رسیده. مثلا به ثروت یا قدرت یا ... رسیده. مثلا تو وزیر شدی اما من نشدم. تو آقا شدی و من نشدم. تو استاد شدی و من نشدم. راحت و خوش است و از موفقیت رفیقش خوشحال است. اگر آدم به این پاکی برسد همینجا به بهشت میرسد. بهشت را تجربه نکردیم. نمیدانم. کسی هست که بهشت را تجربه کرده باشد؟ همینجا به بهشت میرسد. این مساله جدی است. واقعا انسان در پاکی همینجا به بهشت میرسد. بحثش را در گذشته عرض کردم. اصلا جز پاکان را به بهشت که سرزمین پاکان است نمیبرند. سرزمین پاکی است. اصطلاح قرآن در آیه 72 سوره مبارکه توبه این است:وَمَساكِنَ طيّبَة تمام خانه هایش پاک است. آدمهای درونش پاکاند. هوایش پاک است. زمینش پاک است. آبش پاک است. همه چیزش پاک است. آنجا جز پاکان را راه نمیدهند. اگر پاک شدی از همینجا بویش را میشنوی.
سلمان خدمت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها رفته بود. فرمودند که دیشب چند حوریه به اینجا آمده بودند. پرسیدم نام تو چیست؟ گفت نام من سلما است و خداي متعال مرا برای سلمان خلق کرده. تو که هستی؟ نام من ذره است و خدا مرا برای ابوذر خلق کرده. تو که هستی؟ من مقدوده هستم و خدا مرا برای مقداد خلق کرده. چند خرما آورده بودند. یکی یک دانه خرما به سلمان و ابوذر رسید. یک دانه خرما از خرمای بهشت.
یک آقای خوبی از همان جنس پاکان بود که بی غذا مانده بود. دم در خانهشان یک ظرف نان و یک بشقاب حلوا داده بودند. آخر نمیشود همهاش حلوا خورد. آدم مریض میشود. اما ایشان صبح و ظهر و شب و روزهای بعد همینطور حلوا خوردند و نه حلوا تمام میشد و نه نانش. بوی عطرش هم به خانه همسایه رفته بود و همسایه از خانمش پرسیده بود این چه بوی عطری است که از خانه شما میآید؟ او هم جریان را گفته بود. بعد رفتند دیدند نه نان هست و نه حلوا. ممکن است انسان از حیث این جهانی به مشکل بخورد. مثلا دندان درد بکشد. مثلا پا درد بگیرد و... اما درد در پاکی، قابل تحمل است. شما را فلج نمیکند. تا صبح هم از درد میغلتد اما فلج نمیشود. در مقابلِ آن درد، درنمیماند. سرمایه این پاکی است. اگر انسان به آن سرمایه برسد، به خیلی چیزها رسیده.
یک داستانی برایتان عرض کنم: یکی دو هفته پیش آقای شیخ علی آقای بهجت را در راه زیارت کردم. در قدیم با هم دوست بودیم. ایشان کمی از پدرشان تعریف کرد. گفت ایشان سلام نماز را به زحمت میدادند. یک آقایی به آقای بهجت برخورد کرده و به ایشان دلبسته بود. بنابراین تمام گناهان و بدیهایش را کنار گذاشته بود و توبه کرده بود و خوب شده بود. دیگر دائما خدمت آقا بود. تهران زندگی میکرد اما هر جمعه به قم میرفت تا در روضه، آقا را ببیند. در نماز آقا که شرکت میکرد، سلام نماز آقا برایش مساله شده بود. آخر چرا اینطور سلام میدهند؟ وقتی میخواهند سلام نماز را بگویند گویی جان از بدنشان میرود. این برایش یک سوال بی جواب شده بود. آقا شیخ علی آقا میگفت برای من هم سوال شده بود. گفت آن شخص یک جمعهای به آن مجلس روضه رفته بود و گفت آقا اگر این جوابم را دادید که دادید. اگر ندادید دومرتبه برمیگردم. خلاصه یک کاری بکنید. نگذارید من دومرتبه به جهنم بروم. آقا سرش را بلند کرد و یک نگاهی کرد. شب خواب دید ایشان دارد نماز میخواند. یک در رو به بهشت باز است. با این عبارت گفته بود: برگهای این درختها همهاش شسته بود. آنجا که خاک ندارد. توصیف کرده بود و گفته بود این در جلوی ایشان باز بود. آخر که به سلام نماز میرسید این در بسته میشد. انقدر بر ایشان سخت میشد. الان دارند بهشت را از من میگیرند. ما باشیم چکار میکنیم؟ همینطور مینشینیم و اصلا سلام نمیدهیم. بعد من فکر کردم بهشت را در حد فهم این آقا به او نشان دادند. تو نمیدانی. یک چیزی هست که صد هزار هزار بهشت در مقابلش هیچ است.
این را در حاج آقای حق شناس هم دیده بودیم. طولانیترین قسمت نمازش تشهدش بود. حمد و سوره نماز و تمام نماز را عادی میخواند اما تشهد را بسیار طولانی میخواند. یک حاج آقا جواد داشتیم که از رفقای آقا بود و رویش به آقا باز بود. او پرسید یعنی چه؟ چرا تشهد را طول میدهید؟ ایشان فرموده بود این وداع است. ما هم همینطور فهمیدیم. این وداع است. یعنی چه؟ وداع با چه کسی؟ سر و ته نماز من یکسان است و هیچ فرقی ندارد.