أعوذ بِاللهِ مِن الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قوّهَ إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطـّیبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لَعنَة الله عَلی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَوم الدّین
شب های گذشته بحثی عرض کرده بودیم.
خدای متعال در فرستادن انبیاء یک طرح و هدف اولیه دارد. هدف اولیه این است که مردم راه و چاه را بدانند که چیست. حال می خواهند عمل کنند میخواهند نکنند! این یک طرح است قدم اول از هدف انبیاء این است که حرف به گوش مردم برسد. دقت کنید!
آیه 54 سوره نور:قل اطیعوا الله و الرسول. این مرحله دوم است. اطاعت کنید از خدا و رسول. و إن تولـَّوا اگر گوش نکردند و پشت کردند، وإنما علیه ما حمل و علیکم ما حملتم. یعنی وظایف شما پیامبران این است که حرف را به گوش مردم برسانید و مردم هم وظیفه خود را دارند. و إن تطیعوه تهتدوا اما اگر از او اطاعت کنید راه را پیدا میکنید و به مقصد میرسید. اگر حرف گوش کنید به مقصد میرسید. و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین وظیفه پیامبران چیزی نیست جز این که حرف را به مردم برساند. اگر حرف به گوش مردم رسید وظیفه اش تمام است هیچ وظیفه بعدی ندارد. اگر مردم آمدند حالا وظیفه بعدی پیدا می کند. ابوذر خودش را کشته بود تا به پیغمبر رسید. شنیده بود که یک پیغمبری در شهر مدینه آمده است. ابتدا برادرش را فرستاد ولی برادر چیزی نتوانست بدست آورد ناگزیر خودش آمد. وقتی آمد شهر مدینه طوری بود که حتی جرات نمی کرد در مورد پیامبر سوال کند. سه شبانه روز چیزی برای خوردن نداشت کنار آب زمزم می رفت. یک مشت آب صبح، یک مشت آب ظهر و ... همین طور سه شبانه روز را با آب گذراند بعد از سه شبانه روز جوانی را دید که آمد و گفت پشت سر من بیا. باز هم ترسید که آیا چه برنامه ای برای من چیده اند؟! ناگزیر دنبال آن جوان رفت. جوان مثلا دارد 20 متر جلوتر میرود و ابوذر هم دارد پشت سر او میرود. باز طوری راه می رفتند که معلوم نشود با هم هستند تا سرانجام جوان او را خدمت پیغمبر رساند. وقتی رسید سلام کرد و ... همه حرفی که باید یاد می گرفت را یاد گرفت و پیامبر به ابوذر گفت: برو ، وقتی که من به مدینه رفتم بیا. الان این جا نباش. ابوذر از پیامبر اجازه گرفت تا فردا بیرون برود و داد بزند.(آن آدمی که تا دیروز میترسید حالا که چشمش به مقصدش افتاده بود شجاعت پیدا کرده بود. ما اگر میترسیم معلوم میشود که چشممان به چیزی نخورده). فردا رفت در مسجد الحرام و مثلا فریاد زد لا اله الا الله. ریختند و کتکش زدند. عباس بدادش رسید و گفت که : کاروانانتان از کنار سرزمین این مرد عبور میکند. تلافی میکند ها!! فردا باز هم آمد و فریاد زد. پس فردا هم آمد. باز هم کتکش زدند. ابوذر گفت آقا من حرفم را زدم! اجازه بدهید من بروم و رفت تا این که در مدینه خدمت پیامبر رسید(خوش به حالش). اگر از او اطاعت کنید راه را پیدا می کنید. و ما علی الرسول الا البلاغ المبین. که عرض کردیم ایشان از اول بازار تا ته بازار راه می افتادند و فریاد بر می آوردند قولوا لا اله الا الله تفلحوا کسی هم گوشش بدهکار نبود. ولی کارشان را انجام دادند و یک نفر که آمدند درس تربیت را به او فرمودند.
باز هم نظیر این آیه داریم در سوره تغابن.
این یک حرف اساسی است که وظایف پیامبران جز تبلیغ نیست. اگر مردم گوش کردند حالا وظیفه دوم پیدا می کنند.
و اطیعوا الله و اطیعوا الرسول فان تولیتم فانما علی رسولنا البلاغ المبین
مرحله دوم این است که اگر حرف را شنیدید بیایید اطاعت کنید حالا اگر نخواستید خب نخواستید که نخواستید!!
می گویند انما حرف حصر است بر یک حصر دلالت می کند. حصر چیست؟ وظیفه منحصر پیامبران بلاغ مبین است. این وظیفه اولیه و تعطیل ناپذیر است. این از پیامبر شروع می شود تا امام حسین(ع)، تا امام صادق(ع)، تا امام زمان(ع). امامان به عنوان خلیفه پیغمبر و خودشان هم به عنوان اصل پیغمبر. وظیفه آن ها این است که به مردم حرف را برسانند. اگر برسانند دیگر وظیفه ای ندارند. اگر کسی آمد حالا وظیفه دوم پیدا میکنند که آن وظیفه اسمش تربیت است.
این یک مسئله بود.
دیشب عرض کردیم آیات متعددی نظیر این آیه در سوره نساء وجود دارد که و من یطع الله و الرسول فقد أطاع الله. برای دستوراطاعت، خدا و رسول را کنار هم می گذارد. میگوید: هر کس اطاعت کند از خدا و رسول. نمی گوید هر کس اطاعت کند از خدا و هر کس اطاعت کند از رسول، یعنی خدا و رسول را از هم جدا نمی کند و بعد هم وجه آن را می فرماید: فقد اطاع الله هر کس از پیغمبر اطاعت کند گویی از خدا اطاعت کرده یعنی پیغمبر از خودش یک کلمه ندارد. یک ذره رأی ندارد. یعنی اگر حرف ایشان را گوش کردی، حرف خدا را گوش کردی مثل این که الان داری خدا را میبینی العیاذ بالله و حرفش را گوش می دهی.
این ها حرف عقایدی بود حالا می خواهم یک حرف اخلاقی عرض کنم.
ببینید آدم وقتی متولد می شود مشرک متولد می شود! یا اصلا به یک معنی ... واقعا بچه مادرش را می بیند . یک کم بزرگ تر می شود وقتی گرسنه اش می شود غذا را می بیند اصلا تصور دیگری ندارد.( ما هم نداریم متاسفانه). من برای سیر شدن غذا می خورم دیگر. اصلا فکر دیگری هم می کنم؟!
آقا! غذا سیر نمی کند. یک آقای بزرگواری از علمای اصفهان مثلا شصت سال نان و ماست خورد. آقا! قوت را که نان و ماست و چلو پلو و این ها نمی دهد. این میشود موحد. ولی من ضعف می کنم می روم آب قند درست می کنم. معتقدم آب قند ضعف را بر طرف می کند. ما متولد میشویم در این محیط، محیطی که خدا دیده نمی شود. این خیلی بد است. یعنی یک روزی که آدم می بیند همه کاره خداست، ...
می گویند اگر دو تا کار را انجام دهیم این درد دوا میشود. یک جای دیگر هم بحث می کردیم با دوستان، عرض کردیم. ما یک درد داریم و دردمان شرک است و دوای این درد هم توحید است. اگر موحد شوی معالجه شدی. طرح جهان برای این است که من بیایم معالجه بشوم و بعد از این جا بروم. اگر موحد بشوی معالجه شدی. مشکل حل شد. به مقصد رسیدی. إن تطیعوه تهتدوا راه را پیدا میکنی.
چه کار کنیم آقا؟ از اعمال و رفتارت مواظبت کن. این را هزار بار هم بنده بگویم....
یک آقا ایی بود بنده را دعوت کرده بودند جلسه شان. این جلسه را من رفته بودم مثلا پنجاه نفر صد نفر آدم حسابی بودند. یک وقت که آن آقای بزرگواری که گوینده شان بود نیامد( آقای سید هاشم حسینی- شماها یادتان نیست- الان آقای طاهری شاگردشان است). بنده که رفتم تعداد آن جمع شده بود هفت نفر. هفت نفر هم آن نفرات اصلی جلسه بودند. خب این چه جلسه ای است؟! من دیگر نرفتم. بعد ایشان آمد در این خانه و در همین اتاق اینجا گفت: این جلسه را مرحوم آقا سید کشکی میامده است. می فرمود اگر شما هم نیامدید من برای خودم روضه می خوانم و گریه می کنم. ما را گول زد و برد.
حرف اصلی همین است که من مواظب اعمالم باشم. این هم به این زودی بدست نمی آید که من همه اعمالم را کنترل کنم. بسیاری از اعمال ما تحت سیطره عادت عمل می شود. ببینید! یک صدا از این طرف می آید و من به طور عادی رو به این طرف می کنم. یعنی چه؟ به چه دلیلی؟ مگر هر صدایی می آید آدم باید آن طرف را نگاه کند؟! اگر یک نفر یک حرف خنده دار زد من طبق عادت می خندم. اگر توانستم یک روزی، اگر خواستم بخندم با حساب بخندم، اگر خواستم یک طرف را نگاه کنم....
ما خدمت آقای حق شناس یک عمره مشرف بودیم. من صبح وقتی اذان گفته بودند میرفتم اتاق ایشان تا خدمت ایشان نماز بخوانم. ایشان داشت قرآن می خواند(یک قرآن کوچولو).
عجیب است! قاعدتا من به این گندگی وارد میشوم صاحب اتاق باید سرش را بلند کند و من را نگاه کند، ولی این طور نبود، من دیدم که با حساب سرش را بلند می کند. ما وقتی یک نفر می آید در اتاقمان نگاه می کنیم. یعنی چه؟ به چه دلیل؟! این میشود عادت. عادت به سراسر رفتار و اعمال ما حکومت می کند. اگر میترسیم، طبق طبیعت می ترسیم. خوشحال میشویم، طبق طبیعت خوشحال میشویم. هی طبیعت، عادت ... طبیعت، عادت ....
چندین روز متوالی من می روم می بینم ایشان وقتی سرشان را از روی قرآن بلند میکنند با حساب است. قرآنش را دارد می خواند!!! وقتی من آمدم در توی اتاق سلام میکنم و ایشان هم جواب میدهد بیشتر از این هم که وظیفه ندارد. وقتی هم که سر بلند می کند کاملا روی حساب. تا ان جا خیلی راه است مرحله اول من مراقبت می کنم که گناه نکنم. آقا این قدم اول است و خیلی مهم است. وقتی من گناه کنم دارم خودم یا اعمال خوبم را خراب می کنم. برو و برگرد ندارد. من وقتی گناه می کنم ولو یک گناه در روز می کنم( آدمی که یک گناه در روز می کند خیلی آدم خوبی است. عادل است. باید پشت سرش نماز خواند)من دارم خراب می کنم. اگر نماز خواندی – اگر سحر بیدار شدی، داری خراب می کنی. اگر قرآن خواندی داری خراب می کنی. دارم اعمالم را خراب می کنم. این مرحله اول، مراقبه است.
یک ارزن بعضی وقت ها پوک است ولی بعضی وقت ها ارزن یک ارزن است. یک نماز می خوانیم یک ارزن می ارزد ولی آن ارزن وجود دارد. ارزن درست است. آن وقت اگر آدم مراقبه را ادامه دهد آن ارزن بیشتر می شود. این ارزن آدم را به ثمر نمی رساند، به مقصد نمی رساند. حالا مثلا فرض کنید بیشتر از ارزن هم شده باشد. راه خیلی دراز است. استاد ما می گفت: ما دو نفر بودیم در مدرسه آقای مجتهدی. شب تا صبح بیدار بودیم. فرق من با ایشان( حاج آقا فخر) این بود که تا صبح که کار می کردیم و مشغول بودیم و بعد نماز صبح تعقیبات را میخواندیم، ایشان می خوابید و من هم می رفتم سر درسهایم. سیزده تا درس داشت ایشان. بعد سردرد گرفته بود سر دردی که می کشتش!(آن آقای دیگه هم به ثمر رسید. حاج آقا فخر هم به ثمر رسید) حالا کار نداریم.
هر عبادتی که شما می کنید آدم را دارد اصلاح می کند. چه را اصلاح میکند؟ آدم را از آن شرک اولیه( که آدم وقتی متولد میشود در سرزمین شرک متولد میشود) بیرون می آورد. به سوی موحد شدن می رود. مراقبه میکند خرابی به بار نیاورد. عبادت می کند تا اصلاح شود. کار عبادت اصلاح کردن من است. نماز میخوانی، نماز دارد شما را معالجه می کند. قرآن میخوانی، قرآن دارد شما را معالجه می کند. خب درد های ما خیلی بیشتر از آن هایی است که ما فکرش را می کنیم. پس برای این درد های بسیار بسیار بشتر دارویی بیشتر لازم است. با این مقداری که ما حداقل باید نماز واجب بخوانیم کم است. اگر نماز واجب ما نماز درست بود بس بود می شد. ولی چون من می خواهم از این راه نمازم را درست کنم یعنی قدم اول سعی می کنم مراقبت کنم گناه نکنم و قدم دوم این است که سعی کنم عبادت کنم تا برسم به آن درستی در این صورت برای این کار مقدار هفده رکعت کم است. برای اصلاح این هفده رکعت کم است. بیشتر از این باید آدم کار کند. دستوری که علمای اخلاق دادند: زمستان ها سه ساعت به اذان. بنده سه ساعت بیدار شوم می بینم کاری ندارم. میروم می خوابم. کاری ندارم انجام دهم! مثلا یازده رکعت می خواهم بخوانم می شود یازده دقیقه. می خوانم، تمام می شود مثل برق.
کار عبادت اصلاح آدم است.
نمونه اش را خدای متعال در قرآن فرموده است: این قرآن برای شفا خوب است. ادم را شفا می دهد. درد آدم را دوا می کند. درد چه بود؟ درد این است که من غیر خدا را مهم می دانم. خدا را العیاذ بالله هیچ مهم نمی دانم.
این را مکرر عرض کردیم. خدمت آقای شاه آبادی آمدند عرض کردند که آقا باران نیامده است. می گفت مگر باران روزی می دهد. وقتی باران نمی آید اصلا نمی ترسد.
در اول آن گرانی ها بود. حاج آقای حق شناس می فرمود: خدا اگر روزی می دهد به اندازه این گرانی ها روزی می دهد، اگر قیمت ها رفت بالا خدا اگر بناست که روزی دهد به اندازه گرانی روزی می دهد. او همه چیز را می گرداند.
گناه نمی کنیم چون گناه تخریب می کند. هر کاری را که کردیم خراب می کند. بعد از آن حالا همه اعمالت صحیح است. آقا! در روز های اولیه کارم نمازم یک ارزن می ارزد. با یک ارزن که نمی شود زندگی کرد. باید بیشتر کار کنیم. حالا بیشتر کار کنیم، لازم نیست که حتما بیشتر نماز بخوانیم. اگر درس هم به قصد قربت بخوانیم داریم کار می کنیم. اگر کسب و کار هم به قصد قربت با شد اگر خدمت به خلق هم که انجام می دهی به قصد قربت باشد. اگر ... اگر ... . داری کار می کنی.
آن وقت در این زمینه ها همه این آقایان خیلی به خدمت به خلق هم بها می دادند چون خیلی خدمت به خلق قیمتی است. اما نه فقط خدمت به خلق و نماز کم. این ها هر کدام یک درد را دوا می کند. اگر سحر بیدار شوی یک درد را دوا می کند. نماز صبح اول وقت بخوانی یک درد دیگر را دوا میکند. هر کدام یک دارویی است. مثل این که برای شما یک نسخه نوشته اند. ده تا چیز نوشته اند هر کدام یک دردی را دوا می کند.
همه حرف عالم را برایتان عرض کردم. تمام. هیچ دیگر احتیاجی نیست. قدم اول گناه نکن بعد هم کار کن.